
<به حیوان هرگز آزار مرسان> از شولِم اَلیخِم را در خرداد سال ۱۳۹۲ترجمه کرده بودم.
"اگر تو پسر خوبی هستی،
بیا به ما کمک کن و تُرُبکوهی رنده کن تا ما ماهیِ جشن مقدس رو تموم کنیم."
مادر در روزِ قبل از جشن هفتۀ
شاووت هنگام ظهر اینطور با من صحبت میکند. او و آشپز فلسِ ماهیها را برای غذای جشن پاک میکردند، ماهیهائی تازه و
هنوز جاندار! وقتی آدم آنها را در یک ظرف سفالیِ بزرگ پر از آب قرار میداد بالا و
پائین میجهیدند.
بیشتر از همه یک کپورِ کوچک با
شکمی چاق، دهانی گرد و چشمانی قرمز بالا و پائین میجهد. ظاهراً کپور تمایل زیادی
به بازگشت به رودخانه دارد: او خود را به این سمت و آن سمت پرت میکند و تلاش میورزد
از کاسه بیرون بجهد، دهانِ گردش را باز میکند، با دُم به اطرافش میکوبد و به
صورتم آب میپاشد. انگار میخواهد بگوید: "پسر، نجاتم بده! نجاتم بده!
..."
من صورتم را پاک میکنم، مشغول
رنده کردن تُرُبکوهی برای غذایِ جشن مقدس میشوم و با خود میاندیشم: "کپور
بیچاره! من نمیتوانم به تو کمک کنم ... حالا فوری به حسابت میرسند: آنها فلسهایت
را میکنند، شکمت را میدرند، احشائت را بیرون میکشند، قطعه قطعهات میکنند، تو
را در قابلمه میاندازند، نمک و فلفل بر رویت میریزند، بعد بر روی آتش میگذاردند،
میپزند و سرخت میکنند، سرخ، سرخ ..."
من به مادرم میگویم:
"حیفِ ماهی. این حیوانآزاری است."
"چه چیزی حیوان آزاریست؟"
"با ماهی کوچولو این کار
را کردن."
"این را چه کسی به تو
گفته؟"
"خاخام."
"خاخام؟"
او به آشپز که در پاک کردنِ فلس
ماهی به او کمک میکند نگاهی میاندازد و هر دو شروع به خندیدن میکنند.
"تو ابلهی، و خاخامت ابلهتر.
ها، ها، ها! تُرُبها را رنده کن، رنده کن!"
اینکه من ابله هستم را مدتهاست
میدانم. مادرم این را همیشه به من میگوید. همچنین پدر،
خواهر و برادرهایم هم ابلهاند. اما اینکه خاخام از من ابلهتر است کاملاً برایم
تازه میباشد.
من دوستی به نام پینجل دارم که
پدرش قصاب است. وقتی من یک بار پیش او بودم دیدم که چطور دخترِ کوچکی یک خروس بزرگ
با پاهای بسته شده را به آنجا آورد. قصاب، پدر دوستم در آن لحظه خوابیده بود و
دختر در کنارِ در انتظار میکشید. خروس بیچاره، یک پسرِ قوی، میخواست خودش را از دستهای
دختر نجات دهد؛ او با پاهایش به شکم دختر فشار میآورد و به دستهایش نوک
میزد، فریاد میکشید و سر و صدای وحشتناکی میکرد. اما دختر هم ابله نبود؛ او سرِ خروس را زیر بازویش محکم نگاه میداشت و هر بار خروس از خود دفاع میکرد با آرنج
به او میزد و میگفت:
"آروم باش!"
و خروس به حرف دختر گوش میداد
و آرام میگرفت."
عاقبت قصاب از خواب بیدار میشود.
ابتدا دستهایش را میشوید، سپس چاقویش را میآورد و میگذارد که خروس را به او
بدهند. خروس وقتی پاهایش را باز میکنند از خوشحالی سر از پا نمیشناخت: او چنین
تصور میکرد که میخواهند رهایش
کنند و او میتواند حالا پیش ظرفِ آب و مرغهایش بازگردد. اما قصاب او را میان دو
پایش قرار میدهد، با یک دست سر او را به عقب خم میکند، با دست دیگر چند پَر از
گلوی خروس میکند، دعای خیر میخواند و با چاقو به گردن خروس میکشد. بعد میگذارد
چند قطره خون در جعبهای محتوی خاکستر بچکد و بعد خروس را با چنان قدرتی به دور از
خود پرت میکند که من فکر کردم خروس باید تکه تکه شده باشد.
من به دوستم میگویم:
"پینجل، پدر تو یک غیر یهود است"
"چرا او یک غیر یهود
است؟"
"او شفقتی نسبت به حیوانات
ندارد."
دوستم میگوید: "من اصلاً
نمیدانستم که تو انقدر باهوشی!" و به من یک بیلاخ میدهد.
آشپز ما فرومه از یک چشم
نابیناست و مردم او را <فرومۀ یک چشمی> صدا میزنند. او کاملاً بیعاطفه
است. او یک بار گربه را چون به نظرش آمد یک جگر مرغ را از روی تخته دزدیده است با
ساقۀ گزنه شلاق زد. اما وقتی بعداً مرغها و جگرها را میشمرد معلوم میشود که
اشتباه کرده. او فکر میکرده که هفت خروس را سر بریدهاند و هفت جگر باید آنجا
باشد؛ اما فقط سر شش خروس را بریده بودند و شش خروس هم فقط شش جگر دارند. یک معجزۀ
الهی! و او کاملاً بیهوده به گربه مشکوک شده بوده است.
آیا فکر میکنید که فرومه قلبش
به درد آمد و از گربه تقاضای بخشش کرد؟ ابداً! او آن را فراموش کرد، و گربه هم آن
را فراموش کرد. یک ساعت بعد گربه کاملاً آرام بر روی نیمکتِ کنار اجاق نشسته بود،
خود را میلیسید و پاک میکرد، طوریکه انگار هیچ چیزی اتفاق نیفتاده است. بیجهت
مردم نمیگویند "مغز گربه."
اما من آن را فراموش نکردم. نه،
من نه! و من به آشپز گفتم: "تو کاملاً بیجهت گربه را زدی و مرتکب گناه شدی.
خدا تو را بخاطر حیوانآزاری تنبیه خواهد کرد."
"تو همین الان از آشپزخانه
میری بیرون! وگرنه با پارچۀ نظافت میکوبم به صورتت!"
این را فرومۀ یک چشمی گفت و
اضافه کرد:
"خالق جهان!" این بچههای
ابله از کجا میآیند؟"
این مربوط به سگیست که او را
با آبجوش سوزانده بودند. همان <فرومۀ یک چشمی> این کار را کرده بود. آه،
این برای سگ چه دردآور بود! در ابتدا چنان بلند ناله میکرد که تمام شهرِ کوچک جمع
شدند. مردم در اطرافِ او ایستاده بودند و میخندیدند و میخندیدند! بقیۀ سگها به
او جواب میدادند، هر کدام از زبالهدانِ خود و هرکدام به سبک خود، انگار که از او
نظرش را میپرسیدند ... و دیرتر، پس از ناله کردنِ کافی شروع به گریستن میکند: او
پوست خود را میلیسید و بیسر و صدا در خود به شدت میگریست.
این صحنه قلبم را میفشرد. من
با قصد نوازش کردن سگ به طرفش میروم:
"سیرکایِ بیچاره!"
وقتی سگ میبیند که من دستم را
بلند کردهام از جا بلند میشود، انگار که بخواهند او را دوباره بسوزانند دُمش را
لای پایش میگذارد و از آنجا میگریزد.
من سعی میکنم با صدای ملایمی
او را قانع سازم: "صبر کن سیرکا، دیوونه چرا فرار میکنی؟ آیا مگه میخوام کاریت کنم؟"
یک سگ اما همیشه یک سگ باقی میماند.
او هیچ چیز از همدردی با حیوانات نمیداند.
هنگامیکه پدر میبیند من با سگ
کاری دارم کتک مفصلی به من میزند:
"بدو برو مدرسه، تو سگآزار!"
حالا من سگآزار هم شدهام.
و این مربوط به دو پرندۀ کوچک
است، دو گنجشکِ کوچکِ معمولی که دو پسر روستائی ــ یکی از آنها بزرگتر و پسر دیگر
کوچکتر بود ــ کشته بودند. هنگامیکه هر دو پرندۀ کوچک به زمین میافتند هنوز زنده
بودند: آنها با پرهای ژولیده بر زمین افتاده و تمام اعضای بدنشان میلرزید.
پسر بزرگتر به پسر کوچکتر میگوید:
"خودتو تکون بده، تو سگ کوچولو!" و آنها هر دو پرندۀ کوچک را در دست میگیرند
و سرهای کوچک آنها را آنقدر به درخت میکوبند تا اینکه هر دو پرنده میمیرند.
من نتوانستم خودم را کنترل کنم
و به سمت آن دو پسر میدوم و میگویم: "شماها چکار میکنید؟"
آنها به آرامی پاسخ میدهند:
"چه خبره؟ اینها فقط گنچشکاند، گنجشکهای کاملاً معمولی."
"خب فقط گنجشک باشند. آیا
مگه گنجشک موجود زندهای نیست و نباید با او با شفقت رفتار کرد؟"
هر دو پسر با تعجب به هم نگاه
میکنند و سپس هر دو انگار که از قبل قرار گذاشته باشند برای کتک زدن به سرم میریزند.
هنگامیکه من به خانه میروم
لباس پارهام تمام داستان را لو میدهد. پدر چند کشیده به من میزند و فحش میدهد:
"دیوانۀ زنجیر پاره
کرده!"
خدای من، <دیوانۀ زنجیر پاره
کرده!> را به او میبخشم. اما سیلیها را چرا به من زد؟! ...
به چه خاطر من مستحق سیلیها
بودم؟ مگر خاخام هم نمیگوید که تمام موجودات در برابر خالق برابرند؟ حتی یک مگسِ روی دیوار را هم چون موجود جانداریست نباید آزرد، و کسی حتی اجازۀ کشتن عنکبوت را ندارد که
به ارواح شریر متعلق است. و خاخام میگوید: "اگر عنکبوت سزاوار مرگ
میبود خدا خودش او را میکشت."
اما آدم میتواند بپرسد:
"خب، پس اگر چنین است پس چرا هر روزه گاو، گوساله، گوسفند و مرغها را ذبح میکنند؟"
و انسان فقط حیوانات و پرندگان
را نمیکشد؛ آیا او گاهی همنوعان خود را هم نمیکشد؟ آیا در زمان کشتار جمعی
یهودیان کودکان کوچک را از پنجرۀ خانهها به خیابان پرتاب نمیکردند؟"
آیا مگر دختر کوچک همسایۀ ما را
نکشتند؟ او پرهِله نام داشت ... و چه وحشتناک او را کشتند! ...
آه، من چقدر این کودک را دوست
میداشتم! و چقدر او به من وابسته بود! این دختر کوچک مرا <عمو ببب> مینامید ــ او نامم <وِلوِل> را اینطور صدا میکرد.
او بینیام را با آن انگشتان کوچک و لطیف و شیرینش میکشید ... و بخاطر پرهِله
بقیه هم مرا <عمو ببب> نامگذاری کرده بودند."
"عمو ببب داره میاد، او همین الان بغلت میکنه!"
پرهِله یک کودک بیمار بود.
یعنی، نمیتوانست راه برود وگرنه بجز این دیگر چیزیش نبود. نه میتوانست راه برود
و نه بایستد؛ فقط میتوانست بنشیند. به این دلیل او را به بیرون حمل میکردند و
مقابل نور خورشید قرار میدادند. او خورشید را دوست داشت. من او را اغلب به اطراف
میبردم و او دستهای کوچک و شیرینش را دور سرم قلاب میکرد، تمام بدن کوچکش را به
من میچسباند و سر کوچکش را به روی شانهام میگذاشت و میگفت: "عمو ببب خوبه!"
همسایه ما کرینه میگوید که او
تا امروز هم نتوانسته <عمو ببب> گفتنِ پرهِله را فراموش کند و او هر بار با دیدن من باید بلافاصله به
پرهِله کوچک فکر کند ...
مادرم او را به این خاطر که
هنوز میگرید سرزنش میکند. مادرم میگوید آدم اجازه ندارد گریه کند و گریه کردن
یک گناه است. آدم باید فراموش کند. <فراموش کند> ...
مادر اینطور به کرینه میگوید.
و مرا از اتاق بیرون میکند: اگر من مدام در برابر چشمان او نچرخم همسایه هم مرتب
به آن فاجعهای که باید فراموشش کند فکر نخواهد کرد ...
هاهاها! آیا مگر میشود آن را
فراموش کرد؟ وقتی من به دختر کوچک فکر میکنم بدون آنکه بخواهم اشگ در چشمانم جمع
میشوند ...
فرومۀ یکچشمی به مادرم میگوید:
"ببینید، این پسرِ باهوش دارد دوباره گریه میکند!" و مادر نگاه سریعی به
من میاندازد و شروع به خندیدن میکند:
"تُرُبها چشماتو گاز میگیرن؟ به همهچیز باید مادر فکر کنه! چه تُرُبهای تیزی
هستن! من فراموش کردم به تو بگم که باید چشماتو بسته نگه داری. بیا این پیشبند منو
بگیر ... چشماتو پاک کن، پسر دیوونه، و دماغتم پاک کن ... دماغ، دماغ!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر