<خوشبختی و بدبختی> از بالای چَن موکوپادی را
در اسفند سال ۱۳۸۹ ترجمه کرده بودم.
آناکالی و نومیتا در یک اتاق
بر روی تختهائی که کنار هم قرا گرفته است بستریاند. آناکالی چهل سال دارد،
نومیتا هفده ساله است. وقتِ زایمان هر دو فرارسیده و هرلحظه امکان دارد که
دردِ زایمانشان شروع شود.
استخوانِ گونههای آناکالی
برجستهاند، رگهای زیادی بر پیشانیش نشستهاند، چشمها کدر، خندههای بیجان تنها
برای نشان دادن دندانهاست، شکمْ عظیمالجثه، دستها و پاها باریک و قسمتِ جلوی سر
بدون موست. او مادر هفت فرزند است. آخرین زایمان برایش نوسانی بین مرگ و زندگی
بود و بدین سبب این بار به توصیه پزشک برای زایمان به بیمارستان آمده بود. شوهر
او خدمتکار اداره است.
نومیتا زیباست. این اولین
زایمان او میباشد. با یک نگاهِ سطحی به سختی آدم متوجۀ حامله بودنش میشود. او
خوب رشد کرده و نشانۀ مادر شدن او را شکوفاتر ساخته است. شوهرش پزشک است. او را به این خاطر به بیمارستان آوردهاندْ زیراکه زایمان در بیمارستان با روشهای مدرن بهتر انجام
میگیرد.
با وجود اختلافِ سنْ ظاهراً
بین آن دو محبتی دوستانه بوجود میآید. البته صحبتها ابتدا مؤدبانه، محتاطانه و کمی رسمی بود، اما هر دو سعی میکردند با زیرکیِ زیادی بهترین
چهرۀ خود را نشان دهند. با گذشت زمان آن دو شروع به صحبت کردن از شوهرانشان میکنند.
دیگر احتیاط از میان رفته بود. و وقتی صحبتها محرمانهتر میگرددْ معلوم میشود
که علاقهای به شوهرانشان ندارند. از ضعفهای مختلفِ مردان میگویند و
برای مثال آوردن با حرارت و رُک به نقصهای شوهران خود اشاره میکنند. بدینسان
ساعاتِ بعد از ظهر مانند باد میگذرند. حتی به نظر میرسید که کمردردهای روزانۀ
آناکالی خفیف شدهاند.
در این بعد از ظهر این گفتگو
بین آن دو انجام میگیرد:
آناکالی: "خواهر کوچکِ
منْ از مردها لازم نیست چیزی برام بگی. مگه در جهان خودخواهتر از مرد هم وجود
داره؟"
نومیتا (با لبخندی کوچک):
"کوچکترین خطائیْ آقایان را به بزرگترین خشم دچار میکند!"
آناکالی: "واقعاً حق با
توست! آقای خونه هنوز از اداره برنگشتهْ سریع برای طاسبازی از خونه میره بیرون. گاهی نزدیکِ یازده شب، گاهی ساعتِ دوازده شب به خونه برمیگرده. اما اگه
برنجِ گرم در بشقاب پیشش نذاریْ خونه رو سر آدم خراب میکنه. و گرم نگاه داشتن
برنج تا اون موقعِ شب واقعاً کار راحتی نیست. تو خودت بگو، مگه ذغال چه مدت سرخی
داره! و از طرف دیگه بلوای بزرگی به پا میشه اگه در یک ماه ذغالِ بیشتری مصرف
بشه."
نومیتا: "شوهر من هم
درست اینطوره."
آناکالی: "اونم معتاد
به طاسبازی کردنه؟"
نومیتا: "نه، او
بیلیارد بازی میکند. بعد از بازیِ بیلیارد، دیدار دوستان یا سینماْ قبل از ساعت
دوازده به خانه برنمیگردد. اما اگر بعد از اولین صدا زدن درِ خانه را فوری باز
نکنم کاملاً عصبانی میشود! انگار من کلفتم و تا ساعت دوازده باید جلوی درِ خانه
نگهبانی بدهم. وقتی او یک بار نیمهشب به خانه آمدْ متوجه شد که من در خانه نبودم.
من به خانۀ یکی از همسایهها برای گوش کردن به آوازِ پرستش خدا رفته بودم. نمیدونید
چه اندازه خشمگین شده بود!"
آناکالی: "مردها خشم
خودشونو منحصراً از خدا بدست آوردن، آنها اصلاً دارای صفتِ خوبی نیستن. نمیدونی
همسایۀ ما <بایکانتو بابو> هر روز بعد از عرقنوشی چه کارهائی میکنه! کتک خوردن
برای هر دو زنش مثل آرایش کردن تقریباً یک چیز عادی شده!"
نومیتا (به سر غیرت آمده):
"برای چی؟"
آناکالی: "هر روز آن دو
را کتک میزنه. هیکلی مانند گاو نر، سبیلی انبوه و بزرگ، چشمایی قرمز و پوستی سیاه
داره، یک هیولای واقعی! من شنیدم که خیلی پولداره. هر شب عرق مینوشه، و بعد از
عرقنوشی هر دو زن رو به اتاق میاره و در رو هم قفل میکنه. و کلونِ در خیلی بالا
نصب شده و دست زنها بهش نمیرسه. بعد شروع میکنه به کتک زدن، و اِنقدر زنهای
بیچاره رو میزنه تا بیهوش میشن."
نومیتا: "دو زن؟"
آناکالی: "بله دو زن.
چندی قبل هم مخفیانه دوباره ازدواج کرده. مگه مردها اصلاً چیزی مثلِ احساسِ شرم
هم سرشون میشه؟ همیشه اینطور بودن. در زمانهای قدیم دویست/پانصد زن داشتن،
امروزه فقط به این خاطر که دیگه از عهدهاش برنمیان این کار رو انجام
نمیدن."
نومیتا (با کمی لبخند):
"اما هنوز هم خیلی آرزوی این کار در آنها است. در خانۀ کناری ما مردی زندگی
میکند. اما من نمیتونم بخاطر نگاهِ سمجش پنجرۀ آن سمت را باز کنم."
آناکالی (در حالِ چین انداختن
به پیشانی): "با جارو باید اینها رو فراری داد، با جارو! بعد از اینکه این
همه دیدم و شنیدمْ مخالف دنیایِ مردها شدم."
نومیتا: "باید همیشه در
دام یک عادت سقوط کنند."
آناکالی: "قبلاً شوهرم
برای این کارها ارزشی قائل نبود، اما حالا در دوران پیری تریاک میکشه، بالاخره
روزی این کار بلای جونش خواهد شد."
نومیتا: "شوهر من روز و
شب مشغولِ سیگار کشیدن است."
آناکالی: "خودخواهها،
مردها همه بطور وحشتناکی خودخواه هستن."
نومیتا: "هر روز در
روزنامه از شاهکارهای اینچنین مردانی میشود خواند! یا یک عیاش زنی را میرباید،
یا یک زن بخاطر ستمگریِ شوهرش خودکشی میکند، یا یک مرد زنش را میکشد. هر روز صد
در صد چنین اخباری در روزنامهها نوشته میشود."
آناکالی: "من از چیزائیکه تو روزنامه نوشته میشه خبر ندارم، اما من چنین چیزهائی رو با چشم خودم میبینم!
فقط به پسرامون نگاه کن، ما اونا رو در شکم خود حمل میکنیم، از سینۀ خودمون بهشون
شیر میدیم، اما فوری بعد از ازدواج مثل غریبهای میشن که حتی یک بار هم روشو به
طرف مادرش برنمیگردونه. و زنشون هم بعد از چند روز براشون خستهکننده میشه، بعد
چشمشون بدنبال زنهای دیگه میچرخه. همشون خودخواه و بدجنسَن!"
نومیتا: "و بعد چون
آنها کار میکنند و پول بدست میآورند چنان مغرور میشوند که انگار روی هوا راه میروند.
در هر جمله ده بار میگویند که نانآورِ خانه آنها هستند. و ما فقط آشپزیم، خدمتکار
و مأمورِ تیمار کردن، همۀ اینها در یک نفر، ما ارزش نداریم و به همین دلیل هم قابل
احترام نیستیم. برای کمی پول باید از آنها گدائی کنیم، و وقتی هم کمی پول میدهند
که اول یک خطابۀ مفصل بیان کرده باشند: «آدم نباید پول را بیهوده خرج کند، خودخواهی
بزرگترین گناه است ...» طوریکه انگار خودشون نجیبزاده و ریاضت کشند!"
آناکالی: "گوش
کن، تک تکِ مردها یک لاکپشتن. لاکپشتا هم تو آب و هم تو خشکی زندگی میکنن، هرطور
که میلشون بکشه، و با کوچکترین نشونهای از یک جریانِ نامطبوع سرشونو داخلِ لاک میکنن،
با بدنی پوشیده شده از لاکی سخت خونسردیشونو حفظ میکنن، و وقتی
موقعیت براشون مناسب شد سرشونو آهسته دوباره بیرون میارن، و وقتی یک بار دندون
بگیرن دیگه خلاصی ممکن نیست. کلهشق، ترسو، بوالهوس. خلاصه همۀ صفاتِ یک لاکپشتو
دارن."
نومیتا (با خنده): "من
فکر میکردم که شما خواهید گفت: مکار و زیرک. به جای آن اما یک تشبیهِ بهتری کردید."
دیری از شب گذشته است. باران
بدون وقفه میبارد. در اتاقِ انتظاری که برای مردها در نظر گرفته شده است <هاجاهری
بیشاس> شوهرِ آناکالی از نشئگیِ تریاک مانند مُردهها نشسته است. صدای یکنواختِ قطرات
باران، مردِ جوانِ خوشلباسی که روبرویش نشسته و تیک تیکِ ساعتِ دیواری
هیچکدام در ضمیر آگاهش نفوذ نمیکردند.
او در وضعیتی مغلوب و با
چشمانی نیمهباز در انتظار بود، او فقط بخاطر انجام وظیفه آنجا آمده بود.
مردِ جوانِ خوشلباس دکتر <ب.
ک. داتو> شوهرِ نومیتا بود که در ضمنِ پُکزدنِ آهسته به چوبسیگارِ نازک و بلندی با
دقت مجلهای انگلیسی به نام "داستانهای عشقی واقعی" را میخواند و پیرامونِ خود را از یاد برده بود.
در دو اتاق که کنار هم قرار
گرفته شده است آناکالی و نومیتا بر روی تختِ جراحی قرار داشتند. دردِ زایمان در هر
دو شروع شده بود. در آن نزدیکی دکترِ مخصوصِ زایمان و یک پرستار منتظر ایستاده
بودند.
آناکالی فریاد میکشد:
"خواهش میکنم دکتر، به
من کمک کنید، دکتر، خواهش میکنم، من از شما التماس میکنم!"
پرستار میگوید:
"چند لحظه دیگه تحمل
کن، بعد درد از بین میره. وقتی یک بار چشمت به پسرت بیفته همۀ دردها رو فراموش میکنی."
دکتر کمی میخندد.
"من دیگه نمیتونم تحمل
کنم، آخ، من دیگه نمیتونم، شوهرمو صدا کنید! آخ، من دارم میمیرم، آقای دکتر، آخ،
آخ، آخ، شوهرمو بیارید، شوهرمو زودتر بیارید!"
پرستار آناکالی را تسلی میدهد:
"نترس، ما کارها رو
انجام میدیم، این فریاد کشیدنها چیه، خجالت داره."
دکتر دستهایش را میشوید.
یک ساعت بعد هاجاهری بیشاس و
دکتر داتو مطلع میگردند که زایمانها بدون هیچ مشکلی انجام گرفته است. چهرۀ داتو
از رضایت میدرخشد، او سیگاری به چوبسیگاریِ دراز فروکرده و آن را روشن میکند.
هاجاهری بیشاس کمی با چشمهای خمارش به پرستار نگاه میکند و بعد ردِ کوچکی از
خنده بر چهرهاش مینشیند.
باران قطع میشود.
هر دو مرد از بیمارستان خارج
میشوند و به راه خود میروند.
کمی دیرتر.
پرستار پیش آناکالی میآید و
میگوید:
"نگاه کن چه دختر قشنگی
داری."
صورتِ رنگپریدۀ آناکالی
بلافاصله رنگپریدهتر میگردد.
او به صورتِ نوزاد خیره نگاه
میکند و با اندوه میگوید:
"دختر؟ من یک دختر
زائیدم؟"
"بله، همینطوره، یک
دختر، چاق و چله و خوشرو، با سری پر از مو."
"نومیتا چی زائید؟"
"یک پسر."
پرستار میخواهد بچه را کنار
او بر روی تخت قرار دهدْ اما آناکالی خیلی سریع بلند میشود و مینشیند و بچه را
با هر دو دست از خود دور میکند.
"این دختر من نیست،
اونو بردار، شماها اونو عوض کردین."
پرستار متحیر میگوید:
"این چه حرفیه که میزنی؟
چرا باید بچهها را عوض کرده باشیم؟"
"من مطمئنم که این کار
رو کردین، غیرممکنه که من یک دختر زائیده باشم، رمال خودش به من گفت این دفعه یک
پسر خواهم زائید."
صدای آناکالی میلرزید.
"این دختر توست."
"نه، نه، این دختر من
نیست. من هفت تا دختر دارم، دخترِ بیشتری نمیخوام، من یک پسر زائیدم و نه یک دختر.
چون نومیتا زنِ یک دکترهْ برای همین شماها پسرمو به او دادید."
خجالت بکش، خجالت بکش، این
چه حرفیه! این دختر توست. بگیر بغلت."
"نه، من دختر نمیخوام،
من نمیخوام، من نمیخوام، برو پسرمو بیار، پسرمو بهم بدین، من مطمئنم که یک پسر
زائیدم!"
فریادِ بیپایانِ آناکالی
سکوتِ شبانۀ بیمارستان را میشکند. فریادی از روی درد و درماندگی.
نومیتا بر روی تختِ کناریْ وحشتزده پسرش را به سینهاش میفشرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر