خرگوش.


<خرگوش> از ملشیور فیشر را در اردیبهشت سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.
 
من یک رفتگر سالخورده‌ام. از آنجائیکه دیگر نیروی زیادی ندارم بنابراین روزانه فقط سه ساعت کار می‌کنم. به این دلیل خیلی زیاد وقت دارم. من می‌خواهم رویدادهای زندگی‌ام را بنویسم؛ ممکن است نوشته‌ای از زندگی یک رفتگر بی‌اهمیت به نظر برسد؛ با این وجود اما آن هم دارای اهمیت است. ساده نویسی‌ام را ببخشید. من نمی‌توانم به شکل جملات پیچ‌خوردۀ ژاپنی بنویسم؛ همینطور از طراحی هوشمندانۀ سوژه هیچ‌چیز نمی‌فهمم. آری من تمام این چیزها را نمی‌دانم. ضرورتی هم به دانستنشان در اینجا نیست؛ این یک گزارش است.
ماه نوامبر بود. درختان جنگل در زیر نور قرمز رنگ خورشیدِ خسته ایستاده بودند. مه هنوز وجود نداشت؛ فقط تبخیر کوچکی از خزۀ خیس و سنگین نشان از زمان غیرتابستانی می‌داد. درختان کاج بوی صمغ می‌دادند. یک خرگوش جوان و کنجکاو از پیش خانواده‌اش گریخته بود. او سرگردان بود، زیرا خزه و درختان کاج همه یکسان بودند. خرگوش نفس نفس می‌زد. تاریکی می‌آید و آخرین نور خورشید را خاموش می‌سازد. خرگوش در تاریکی کمی به جلو می‌رود؛ بعد اما خسته می‌شود. او دست و پایش را دراز می‌کند و به خواب می‌رود. صبح بسیار روشن بود. هنگامیکه خرگوش از خواب بیدار گشت چیزی شگفت‌انگیز می‌بیند: جنگل تمام شده بود و خودِ او در شکافی قرار داشت. در جلوی او دشتی وسیع، سبز و خاکستری و زرد گسترده بود و در انتهایش ابرها روی زمین قرار داشتند و خواب بودند. خرگوش خود را با ترس می‌چرخاند: جنگل آنجا بود، جنگل سیاه. دوباره سریع به دشت نگاه می‌کند: به نظرش می‌آید که دشت زن و مادر خوبی باید باشد. جنگل سیاه است، جنگل بد است، جنگل یک مرد است. و نگاهش بر روی دشتِ وسیع مادر می‌دود. ناگهان نگاهش متوقف می‌گردد، گوش چپش می‌ترسد و سریع رو به هوا سیخ می‌شود: آنجا، آنجا، آنجا ... در آن وسط چیزی قرار داشت، چیزی پهن و نیرومند. قلبش به تپش می‌افتد، او صدای سنگین و خفۀ این تپش را می‌شنود. او ترسو نبود، با این وجود مغز کوچکش فکر کرد آیا باید به سمت جنگل تاریکِ پشت سرش که مانند هیولای تهدیدآمیزی قرار داشت بگریزد یا اینکه به سمت آن چیز عجیب برود. پاهایش سریع بودند، کنجکاویش اما سریعتر بود. در این لحظه او می‌جهد: بر روی دشت سبز می‌دود. کُنده بزرگتر و بزرگتر می‌گردد؛ او اول خطوط و قوس‌هائی را تشخیص می‌دهد و بعد سوراخ‌های بزرگی که مانند آب می‌درخشیدند. در این وقت می‌نشیند و چمباته می‌زند، فکر می‌کند، می‌گذارد گوش‌هایش بازی کنند. قلبش هنوز در فعالیت بود؛ اما آرامتر میتپید. چشم‌هایش اما در دریائی پر از کنجکاوی شنا می‌کردند.
تقریباً روبروی او میله‌های باریکی نصب شده بود و در پشت آن زمین شخمزده قرار داشت. از میان نرده‌ها به داخل می‌خزد، بر روی کودِ تازه پاشیده شده می‌دود و در مقابل چیز بلندی می‌ایستد، چیزیکه بلندتر، و پهن‌تر از یک درخت بود. او پنجه‌اش را با احتیاط به آن تکیه می‌دهد و سنگِ سردی را احساس می‌کند. آنجا یک شکاف با یک برآمدگی تاریک وجود داشت، او سرعت می‌گیرد و با یک جهش داخل منطقۀ ناشناخته می‌گردد. اینجا زمین نرم و قرمز رنگ بود؛ درختان بطور عجیبی درهم فرو رفته و کاملاً غیرقابل تشخیص به نظر می‌آمدند. در آنجا سقف آسمان دیده نمی‌گشت؛ اما با این وجود همه چیز می‌درخشید و رنگ‌برنگ می‌گشت. او می‌پرد، ــ این بار از ترس ــ و به شیئی برخورد می‌کند و آن را می‌اندازد و می‌شکند. صدائی می‌پیچد، طوریکه انگار پرندگان کوچکی کشته شده‌اند. با شوق در امان بودن نزدِ مادر راهی برای خروج جستجو می‌کند. او راهی نمی‌یابد و خود را به گوشه‌ای می‌فشرد، به ضربان قلب کوچک و به خس خس ریه‌های تحریک شده‌اش گوش می‌سپارد. چشمانش در این ضمن در جستجو بودند اما چیزی نمی‌یافتند. فریاد و هیاهو مانند لرزش زمین بود. غرش ضربه‌ای در هوا می‌پیچد، یک موجودِ عجیب که فقط بر روی دو پا راه می‌رفت به داخل هجوم می‌آورد. یک نفس نفس زدن تمام هوا را پُر می‌سازد و فریادی آن را تعقیب می‌کند. یک موجودِ دیگر، شبیه به موجودِ اولی، فقط کمی بزرگتر، به داخل می‌پرد، جیغ تیزی می‌کشد ــ شبیه به صوتِ هیچ حیوانی نبود ــ مانند فنر می‌جهد و گلوی دیگری را می‌فشرد. یکی فشار می‌آورد، دیگری مقاومت می‌کرد، و بعد هر دو به زمین می‌افتند. در این وقت چیزی در هوا می‌درخشد: خرگوش وحشتزده در چنگِ موجودِ بزرگتر چیز بلند و تیزی مانند منقار دارکوب می‌بیند که صفیرکشان پائین می‌آید، یک ناله، یک نفس نیمه‌کاره: لایهِ قرمز زمین قرمزتر می‌گردد. موجودِ بزرگتر دست از موجودِ اولی می‌کشد و از جا بلند می‌شود. خرگوش نمی‌توانست از ترس به خودش حرکت بدهد. او فلج شده بود: دو چشم وحشی نورانی آن موجود، که نه حیوان بود، نه حیوانِ درنده، نه حیوانِ خوب، بلکه یک هیولا، وحشتزده و گشاد گشته به چشمان خرگوش خیره مانده بود. خرگوش می‌لرزید. و این باعث نجات او می‌گردد. نگاه لرزانش ناگهان شکاف منحنی شکل را می‌یابد: بلافاصله یک جهش، گرچه لرزان، اما به اندازه کافی بلند و دور انجام می‌دهد. خرگوش می‌دود و از چشم دور می‌گردد.
 
من همیشه رفتگر نبودم. زمانی ثروتمند بودم. توصیفِ بیشتر از جزئیات زندگی‌ام بیفایده خواهد بود؛ من خوابِ رویاهائی از نقره و آلاباستر می‌دیدم. و اگر یک اتفاق عجیب وجودِ بسیار محدودم را به داخل آزادیِ زندگانی پرتاب نمی‌کرد شاید هم می‌توانستم بعنوان مردی ثروتمند بمیرم.
در یک روز از ماه نوامبر با تعدادی از دوستان از خانه خارج شدیم؛ کاری کردیم که تا حال انجام نداده بودیم، ما پیاده به اطراف شهر رفتیم. با شروع تاریک شدن هوا به شهر رسیدیم. در خیابان رفت و آمدی تقریباً خروشان در جریان بود. ویترین مغازه‌ها مانند آتش می‌درخشیدند: این چنین روشن بودند. مردم همه عجله داشتند. ما گروهی راه می‌رفتیم، آهسته و از چیزهائی بی‌اهمیت صحبت می‌کردیم. حالا ما در خیابان اصلی بودیم. رفت و آمدِ مردم و ماشین‌ها بی‌اندازه زیاد بود. گاهی عابر پیاده عجولی خودش را به پالتویم می‌مالید و می‌گذشت. من به کسی نگاه نمی‌کردم، با این وجود سرها یکی بعد از دیگری از کنارم می‌گذشتند. دریائی از صورت‌ها. ناگهان کاملاً اتفاقی و پراکنده در کنارم او را دیدم: نفسم بند آمد، خون در رگ‌هایم یخ بست، نمی‌توانستم به رفتن ادامه دهم ــ او از کنارم گذشت. یک مرد. چشمانش به من نگاه می‌کردند؛ به نظر می‌آمد چشمانش شیشه‌ای هستند. او کاملاً معمولی به چشم می‌آمد؛ چیز بخصوصی در او نبود. مرد بیتفاوتی در میان بیتفاوتانِ روزمرۀ دیگر. مردی از جمعیت و در میان جمعیت. من به خود می‌آیم. می‌خواهم دقیقتر نگاه کنم، اما او رد شده بود. من سرم را چرخاندم. ناپدید شده بود. دوستان با تعجب از من پرسیدند: "چرا ایستادی؟ به چه کسی نگاه می‌کردی؟" من دستم را با بی‌اعتنائی حرکتی دادم. به پشت سرم برگشتم؛ نبود. سریعتر رفتم؛ نبود. دویدم؛ نبود. من دوستانم را گم کردم. من به سر خیابان دویدم، من تا تهِ خیابان دویدم. آهسته، سریع. بیقرار. ساعت‌ها گذشتند. شب شده بود؛ اواخر شب. خیابان خلوت بود. به ندرت آدمی در خیابان بود. چراغ‌ها خاموش شده بودند و فقط چند فانوس به خیابان نور می‌دادند. من هنوز در خیابان به بالا و پائین می‌رفتم. قدم‌هایم صدائی تو خالی می‌دادند. یک سؤال دوباره و دوباره در سرم تکرار می‌گشت: این مرد چه کسی بود؟ ــ او چرا به تو نگاه کرد؟ بعد با صدای گرفته‌ای خندیدم: "ای احمق دیوانه! یک آدم ناشناس، یک مرد در میان جمعیت! یک آدم بیتفاوت! تصادفاً تو را نگاه کرد، تصادفاً تو او را نگاه کردی، تصادفاً نگاهتان به همدیگر افتاد؛ تصادف، و نه چیزی بیشتر!" من بر پیشانی‌ام می‌کوبم و فریاد می‌زنم: "گل! گل!" من خسته شده بودم. به یک فانوس تکیه می‌دهم. سردم شده بود. حالا تازه متوجه گشتم که کلاه و پالتویم را گم کرده‌ام. هنوز به خودم نیامده بودم که دوباره سؤال در بارۀ مردِ غریبه در سرم غوغا به پا کرد. من فریاد کشیدم: "تو کی هستی؟" در این وقت شنیدم که کسی می‌پرسد: "آقا، حالتون بده؟ اجازه دارم براتون تاکسی خبر کنم؟" و من خودم را می‌دیدم که با سر جوابِ مثبت می‌دهم. بعد دیگر هیچ چیز نمی‌دانستم. فقط از راه دور می‌شنیدم که انگار کسی برای گرفتن کمک فریاد می‌کشید: چه کسی؟ چه کسی؟
از خواب بیدار شدم. من روی تخت قرار داشتم. من در خانه بودم. مستخدم مخصوصم در اتاق نشسته بود. من فریاد زدم: "آیا او را دیدی؟ آیا آنجا بود؟" "نه، آقا!" من ناگهان بلند می‌شوم و می‌نشینم و به چهرۀ مستخدم مخصوصم خیره می‌شوم: "جان، تو پیر شدی، تو موهای سفید داری!" ــ "همیشه داشتم، آقا، همیشه داشتم." به نظرم می‌آمد که انگار مستخدم سالخورده از روی اجبار اینجا در کنار تخت من نشسته است. من دستور می‌دهم: "بیرون!" او می‌رود. من از تخت بیرون می‌جهم. منگولۀ پردۀ پنجره را بازمی‌کنم. جان برمی‌گردد. من به او یک سیلی می‌زنم. او محکم و شق می‌ایستد. من به او اجازه رفتن می‌دهم. او می‌رود. من به تنهائی لباس بر تن می‌کنم. صورتم را با آب سرد می‌شویم. در معده احساس خالی بودن می‌کنم. با این وجود اما صبحانه نمی‌خورم. به اتاق مطالعه می‌روم؛ اتاق را گرم نکرده بودند. من پشت میز تحریر می‌نشینم و فکر می‌کنم. من شروع به خندیدن می‌کنم. زیرا که او فقط یک آدم معمولی در میان جمعیت بود. یک ناشناس. یک غریبه که تصادفاً به من نگاه کرد. تصادفاً، تصا ...؟ بله، این مرد که بود؟ تصادف وجود ندارد، نه، نه! او چرا به من نگاه کرد؟ آیا مگر من یک فرد فرومایه‌ام که هرکس تصادفی از کنارم می‌گذرد بتواند نگاهم کند؟ و چرا من که هرگز در خیابان عادت به نگاه کردن کسی ندارم در این لحظه به چشمان او نگاه کردم؟؟ من با مشت بر روی میز می‌کوبم: "من باید این آدم را پیدا کنم، من باید بدانم که چرا او به من نگاه کرد!" من زنگ را به صدا می‌آورم. یک مستخدم وارد می‌شود. من دوباره زنگ را به صدا می‌آورم. مستخدم دوم ظاهر می‌شود. من برای بار سوم زنگ را به صدا می‌آورم. سومین مستخدم هم ظاهر می‌گردد. و بعد ایماء و اشارات، دستورات و دشنام‌ها داده می‌شوند.
روزهای پس از آن واقعه وحشتناک و بی‌پایان بودند. من اطلاعیه در روزنامه به چاپ رساندم و جایزه‌ای تعیین کردم: این مرد چه کسی بود؟ این مرد چه کسی است؟ همه بی‌جواب ماندند. شب‌ها تنها بودم. هیچ زنی در تختخوابم نبود. همه خدمتکاران زن را اخراج کردم. نوکرها و خادمین اسب‌ها را بیرون کردم. افراد جدیدی را استخدام کردم. و چون می‌پنداشتم که موهای مردِ غریبه را دیده‌ام و رنگ قهوهای داشته است، بنابراین همۀ مستخدمین جدید باید دارای موهای قهوه‌ای رنگ می‌بودند.
من نمی‌توانستم بخوابم. به این نمی‌شود خوابیدن گفت، به خواب رفتن، برای اینکه آدم در خواب بداند که خوابیده است، که آدم ناآرام خوابیده است. گاهی اوقات از رختخواب بیرون می‌پریدم و با لباس کمی بر تن می‌دویدم و به پارک می‌رفتم. آن بالا در آسمان ستاره‌های زیادی بودند. حتی آنجا هم در جستجو بودم. من همیشه در حال جستجو کردنم. مرد! مرد! این مرد چه کسی بود؟ اما ستاره‌ها جواب نمی‌دادند. سکوت، ستاره‌های درخشان. من به سمت بندر می‌روم و داخل کلبۀ ماهیگیران می‌شوم. من پولی پرت می‌کنم. به من اجازه می‌دهند آنجا بخوابم. من نمی‌توانستم بخوابم. در این وقت صدای بلند خنده‌ام سکوت شب را می‌شکند. کسی که جستجو می‌کند و پیدا نمی‌کند نمی‌تواند بخوابد. حتی اگر او مانند همسر آن مرد ماهیگیر که در خواب خرناسه می‌کشد و توسط فرزندانش احاطه شده است سالم باشد باز هم نمی‌تواند بخوابد. چون من باید برای این کار اول شپش‌ها و کک‌ها را می‌کشتم. اما من حیوانات را نمی‌کشم. هرگز. من در این کلبه تقریباً دو ساعت ماندم. بعد دوباره به بیرون فرار کردم. بندر تاریک و قادر مطلق بود. بندر ترسناک بود. کشتی‌های قاره‌پیما و کشتی‌های بزرگِ بادبانی در لنگرگاه سایه‌های تهدیدآمیزی بر ساحل می‌انداختند. همه‌جا چهره‌های بی‌نامی با پوزخند استقبالم می‌کردند. به سمت چپ نگاه می‌کردم، آنها در آنجا بودند. به سمت راست نگاه می‌کردم باز هم آنجا بودند. حتی ماه هم که حالا از پشت ابرهای طوفانی بیرون آمده بود نتوانست یأسم را بکُشد. گناهانِ بزرگی وجود دارند. قوانینی سخت و مجازات‌های خشنی وجود دارند. اما چیزی وحشتناکتر از خواهش دیدار چهره‌ای که آدم آن را نمی‌شناسد نمی‌باشد. آدم چیزی در مورد او نمی‌داند. آدم فقط می‌داند که او آنجاست. اما کجا، کسی این را نمی‌داند. و من او را دیدم. کاملاً از نزدیک. فقط نمی‌دانم که او کجاست. من می‌خواهم او را ببینم. کجائی تو؟ کجائی تو؟ 
دوستانم سلامتی عقلم را زیر سؤال می‌بردند. من آنها را بیرون انداختم. من نمی‌خواستم کسی را ببینم. سالن مهمانی خانه‌ام غمگین و متروک شده بود. خدمتکاران از من وحشت داشتند. من آقای سختگیری بودم. و اغلب خیلی عصبانی. گاهی اوقات هم بی‌رحم. روزها خدا را استهزاء می‌کردم؛ شب‌ها خودم را لعنت می‌کردم. هیچکدام اما کمکی نمی‌کردند. روزهایم نفرین شده بودند. شب‌هایم لعنت شده بودند. من حتی به آن بعد از ظهر که آن مرد ناشناس را در خیابان دیدم لعنت می‌فرستادم. من مردم زیادی را برای پیدا کردن محل اقامت آن آدم استخدام کردم. هزینه زیادی داشت. اما هیچ فایده نکرد. دیگر صبرم تمام شده بود. من تصمیم تازه‌ای می‌گیرم. من به سفر می‌روم.
هنگامیکه من به مصر رسیدم، ابرها را دیدم که به دور اهرام انباشته شده بودند. بومیان به من گفتند که پس از هزاران سال بار دیگر ابرها به دور اهرام می‌چرخند. قطعاً بلا بر سرزمین نازل خواهد گشت. من گوش می‌دادم و سکوت کرده بودم. بعد فکر کردم که آیا او را اینجا پیدا خواهم کرد. در نتیجۀ دست دادنِ یک حملۀ عصبی یکی از شتربانان را زدم. بقیه تهدیدم کردند. من طلا دادم. آنها به من سلام دادند. البته با طلا می‌توان مرگ را هم خرید. ولی نه مرگِ خود را. وقتی باران بارید من خندیدم. شتربانانِ من نماز می‌خواندند. چون من نمی‌توانستم نماز بخوانم با صدای بلند خندیدم. تا حال کسی برای یک مسلمان در وقت نماز مزاحمت ایجاد نکرده بود. من آن را انجام دادم. اینجا، من در کویر، دور از سودوم و نزدیک به گومورا برای اولین بار متوجۀ قدرتِ طلا گشتم. و من با صدای بی‌اندازه بلند می‌خندیدم. و بعد تازیانه‌ام پارسایان را رم داد و در کویر پراکنده ساخت. در کویر! من همیشه می‌خواستم در احاطۀ یک افق ابدی باشم. من می‌خواستم با شن‌های کویر حمام کنم، خورشید بنوشم و طوفان تنفس کنم.
هفتههای متوالی در یک آبادی استراحت می‌کنیم. در آن نزدیکی یک شیر ماده، یک شیر نر و یک ببر زندگی می‌کردند. زمانی که شیر نر در کویر بود شیر ماده با ببر وفاداریِ زناشوئی خود را می‌شکست. شیر نر متوجه قضیه نمی‌شد، زیرا شیر ماده هر شب قبل از آنکه همسرش به خانه بازگردد در چشمه خود را می‌شست. من این موضوع را پنهانی گوش کرده بودم و از سر ناآرامی کار شریری انجام دادم. فریفتن حیوانات برای انجام کارهای انسانی بی‌حرمتی به طبیعت و اهانت به خداست! یک روز دستور دادم دور چشمه را با سنگ دیوار بکشند. شیر ماده آمد. شیر ماده بدگمان گشت. او چنگ بر زمین کشید؛ خاک را زیر رو کرد. اینسو و آنسو رفت. سریعتر و سریعتر. او جستجو می‌کرد. من هم به دنبال چیزی بودم! چشمانش جرقه می‌زدند. چشمانش بی‌جلا می‌گردند. او نفس نفس می‌زد. او خسته شده و به ستوه آمده بود. او دراز می‌کشد. ببر می‌آید، او را می‌بیند و به سمت دیوار خیز برمی‌دارد. سرش به دیوار می‌خورد و به خونریزی می‌افتد. او برمی‌گردد، خیز می‌گیرد و دوباره به سمت سنگ‌ها می‌پرد. سنگ‌ها از جایشان تکان نمی‌خوردند. ببر برای سومین بار آزمایش خود را تکرار می‌کند؛ او کاملاً سست و ضعیف شده بود. با نیروی عظیمی مانند فنر به سمت سنگِ ظالم می‌جهد. این بار با جمجمه‌ای درهم شکسته بر خاک می‌افتد و می‌میرد. شیر ماده با چشمانی از عشق و ناامیدی صحنه را تماشا می‌کرد. او در نوبت سوم جهیدن ببر پنجه چپش را با خستگی کمی بالا می‌آورد؛ و هنوز آن را بر زمین نگذاشته بود که ببرش می‌میرد. در این لحظه شیر نر از میان شاخ و برگ‌ها ظاهر می‌گردد. ابتدا نعره‌ای می‌کشد؛ شیر ماده می‌خواهد عقب بکشد و برود اما جرئت این کار را نداشت. ناگهان شیر نر ساکت می‌شود. او خود را چمباته و آماده پریدن کرده بود. چشمان پرسشگرش گاهی به سمت ببر مُرده و گاهی به سمت شیر ماده که در حال لرزیدن بود می‌چرخیدند و در انتظار پاسخ بودند. او سرش را بلند می‌کند؛ سوراخ‌های بینی‌اش می‌لرزیدند و بوی غریبه را به درون خود می‌کشیدند. سپس می‌پرد و شیر ماده را می‌درد. و بعد میان شیر ماده و ببر دراز می‌کشد و مدتی طولانی همانطور که سر خود را به سوی همسرش نگاه داشته بود باقی‌می‌ماند. سحرگاه در سکوت و آرام به کویر می‌رود. او دیگر بازنگشت. من مدتی طولانی به این ماجرای بزرگ اندیشیدم و در این حال بیقراریم را فراموش کردم. به زودی در شب صدای زوزه شنیدم؛ سگ‌های بزدلِ کویری آبادی را محاصره کرده بودند. به ضرب تازیانه آدم‌هایم را در همان شب مجبور به ساختن تابوتی از سنگ برای شیر ماده و ببر کردم. صبح باز هم ناآرامی قلبم را در چنگ گرفت. من یک بار دیگر شتربان را تازیانه زدم؛ ما آبادی را ترک می‌کنیم و در میان کویر براه می‌افتیم! ما انسان‌ها، شتربانان! حیوانات، شترها! در روستائی عربی یک یهودی پیشم آمد. او به زور می‌خندید. من به او توجه‌ای نکردم، زیرا من در این لحظه فرمانِ برپا ساختن چادر را می‌دادم. او از جایش تکان نخورد. او در گوشم زمزمه کرد. بدون آنکه بدانم او از من چه می‌خواهد سری به علامت تائید تکان دادم. او با عجله دور می‌شود. و وقتی او دوباره بازگشت با خود یک زن آورده بود. زن مانند یک حیوان زیبا بود. من به او نگاه کردم. زن به چشمانم نگاه کرد و بعد سرش را به آرامی خم کرد. من یک کیسه سکۀ نقره برای دلالِ محبت پرت می‌کنم. پیرمرد خودش را به زمین می‌اندازد و قصد بوسیدن پاهایم را می‌کند. من لگدی به او می‌زنم. او با شوق زیادی کیسۀ پول را می‌بوسد. من دست زن را می‌گیرم و با او داخل چادر می‌شوم. من ابداً او را لمس نکردم. پس از چند ماه باز براه افتادیم. زن وقتی رفتنم را دید گریه کرد. من اما خیلی کم به عقبِ سر خود نگاه می‌کردم. برای یک لحظه فکر کردم که پوستِ گربۀ پُر از طلای خود را برایش پرت کنم. زن به دنبالم می‌آمد. من از یک چشمه سواره گذشتم. زن باز به دنبالم می‌آمد. در این وقت پوست گربه پُر از طلا را در آبِ گودی پرتاب کردم. بعد ما دوباره از میان کویر گذشتیم. یک کاروانِ کوچک. کاروانی از ناامنی و بیقراری. هنگامی که من پس از هفته‌ها در یک بندر آفریقائی سوار یک کشتی تجارتی شدم هنوز هم صدای هق هق گریه زن را می‌شنیدم.
مدت‌ها بر روی دریا می‌راندم. وقتی شب‌ها طوفان زوزه می‌کشید من آرامتر می‌گشتم. فقط در آشفتگی عناصر آرامش می‌یافتم. اما از باد هم کلمۀ "چه کسی؟" را می‌شنیدم. من بر روی عرشۀ کشتی به اینسو آنسو می‌دویدم. من به کابینم هجوم بردم، چمدانم را برداشتم، با عجله به عرشه بازگشتم و آنچه در آن بود را در دریا ریختم. سپس شروع به خندیدن کردم. خنده‌ام چنان بی‌صدا بود که حتی طوفان هم دچار سکوت می‌گشت. و در دوردست‌ها بر روی دریایِ شبانه خنده‌های بی‌صدا شنیده می‌شد. بیقراریم بزرگ بود. بیقراریم چنان بزرگ بود که دیگر نمی‌توانستم دچار تردید شوم. در کشتی همه از من اجتناب می‌کردند. من با خنده‌هایم تنها بودم. در سنگاپور لنگر انداختیم و تمام مسافران پیاده شدند.
به نظر می‌رسید که مسافرین عجله دارند. کاپیتان کشتی منتظرانه نگاهم می‌کرد. من متوجه بیقراری در چشمانش شدم. من این بار نخندیدم، این بار فقط لبخند زدم. من به آرامی، تقریباً بطرز وحشتناکی آرام ده سکه طلا را کف عرشه قرار دادم و شمردم. بعد سکوت برقرار شد. من در کشتی می‌مانم. و دوباره کشتی بادبان می‌کشد و بر روی دریای باز به راه می‌افتد. و دوباره طوفان بود، و دوباره خنده بود. خنده بی‌صدا. تمام عصب‌های بدنم می‌لرزیدند، هر صدای شکستۀ باد خشن و بدون هیچ دلیلی فریاد می‌زد: کجاست مردی که به من نگاه کرد؟ من نمی‌توانستم هیچ پاسخی بدهم. من فقط می‌توانستم بخندم. کارکنان کشتی به من عادت کردند. به محض نزدیک شدن به ساحل من پول می‌پرداختم. به این ترتیب من سال‌ها بر روی کشتی ماندم. من اقیانوس‌های جهان را از هر چهار جهت با کشتی راندم. من می‌دانم، اقیانوس بزرگ است، پهناور و بی انتها. اما بزرگتر و بیانتهاتر بیقراری من است. یک بار در یک شبِ طوفانی تصور کردم که او را بر روی عرشه می‌بینم. من او را به اندازۀ وزش کوچکِ یک باد فراموش کردم، بعد چشمانم دوباره به آن سمت رفت. من وحشی‌تر و غران‌تر از خروش طوفان فریاد کشیدم "تو!"، و او به جلو پرید. اما او سکاندار کشتی بود. من به زمین افتادم. هنگامی که بیدار شدم، هفته‌ها گذشته بود. من از تبِ زرد جانِ سالم به در برده بودم. من ضعیف شده بودم؛ من به ساحل آورده شده بودم. هنگامی که من در قایقی کوچک به ساحل برده می‌شدم، سرنوشتم مرا با آن سؤال وحشتناکِ "چه کسی؟" به هراس انداخت و من بلند فریاد کشیدم؛ یک چینی سرش را دوستانه تکان داد. من در هنگکنگ بودم.
من زبان چینی صحبت نمی‌کردم. من را همیشه درک می‌کردند. طلا تنها زبان بینالمللی است. من برای خودم یک قصر خریدم؛ دورافتادگی آن قصر حالم را خوش ساخت. اینجا زنانگی زمین را شناختم. من اشتیاق داشتم، اشتیاقی ناخودآگاه. من احساس ضعیفی داشتم که اگر بتوانم زنی را بیابم این پرسش جاودانی بی‌حس خواهد گشت. چشمان خدمتکار چینی من هنگام تلفظ کردن نامش می‌درخشیدند. من او را فراموش کردم. او همیشگی نبود. زمان و مکانی هم که من او را برای اولین بار دیدم همیشگی نبود. خدمتکار تعظیم کرد، خدمتکار صحبت کرد و از جلو براه افتاد. من بدنبالش رفتم. این شهر چینی نفرت‌انگیز و افسانه‌وار بود. او از پیش می‌رفت. من بدنبالش. یک دشت وسیع خود را گسترش می‌دهد. پاهای لختِ پینه‌بسته و بی‌تردید دردداری ایستاده بودند. مردم زیادی آنجا بودند، بزرگ و کوچک، جوان و پیر، چینی‌های خوب و چینی‌های بد. چهرۀ همه آنها جدی بود. حالا تازه متوجه میشوم که فقط مردها آنجا ایستاده‌اند. هیچ زنی آنجا دیده نمی‌شد. در میان دایره‌ای که بسته بودند خالی بود. در این لحظه مستخدم من می‌ایستد؛ و با اشاره به من می‌فهماند که صبر کنم. من ایستادم و مستقیم به جلو نگاه کردم. در این هنگام ناقوسی به صدا می‌آید. همۀ گردن‌های خود را دراز می‌کنند؛ عده‌ای به میان دایره داخل می‌شوند. پیرمردی آنها را هدایت می‌کرد. همه می‌خواستند دست‌هایشان را بلند کرده و برای تشویق کف بزنند.؛ اما آنها دوباره دست‌هایشان را بی‌صدا پائین آوردند. تنفس کردن برایم سنگین شده بود؛ و من نمی‌دانستم دلیل آن چیست. در این لحظه پیرمرد دستش را بالا می‌برد و به کنار می‌رود؛ ما همراهانش را می‌بینیم: مردانی جوان، و آنها همه نابینا بودند. آنها خود را در یک ردیف قرار داده و ساکت ایستادند. یک ناقوس به صدا می‌آید. بعد سه شیپور به صدا می‌آیند. و ناگهان یک زن داخل دایره می‌شود. همه دست‌هایشان را بالا برده و بلند فریاد کشیدند. زن تقریباً برهنه بود. زن به بالا می‌جهد و آرام می‌رقصد. من به چهره و بدنش نگاه می‌کنم. او بیشتر اروپائی به چشم می‌آمد تا آسیائی؛ پوستش سفید بود. چهره‌اش شبیه به باد وصف‌ناپذیر جنوب بود. سکوت کاملی حاکم بود. هیچ صدائی شنیده نمی‌شد. فقط یک چهره بود: رقص او. او چنان می‌رقصید که آن کشتزار خاکستری که زن با پاهای برهنه‌اش می‌بوسید شبیه به فرش مخملی می‌گشت. ما صامت بودیم و این را می‌دانستیم. ما از وجد نمی‌توانستیم خود را حرکت دهیم. ما سنگ بودیم. در این لحظه یک صدا از دهان پیرمرد خارج می‌شود. ما نگاه کردیم؛ ما نگاه پیرمرد را تعقیب کردیم. نگاهمان به مردان جوان رسید. اشگ در چشمانمان جمع می‌شود. طلسم شکسته بود. ما دست‌هایمان را رو به آسمان بالا بردیم و با صدای بلند فریاد کشیدیم: جوان‌ها بینا شده بودند. بنابراین باید زنِ زمین رقصیده باشد. حالا آنها بدون مبالات ساکت و شدید گریه می‌کنند. مستخدم من روی ماهیچۀ پایم می‌زند، من وحشتزده شده و می‌شنوم: "آقا بفرمائید برویم، رقص تمام شده است!" من خودم را چرخاندم و بهتزده و خاموش بدنبال مستخدم رفتم. این یک لحظۀ کوتاه از خوشبختی بود؛ من تقریباً آن سؤال ناهنجار را فراموش کرده بودم: چه کسی؟ چه کسی؟ این سؤال حالا با همان جملات به صدا می‌آمد، اما دیگر رنج و پریشانی در آن نبود، امید بود و آرامش. در چشمان خدمتکارم اشگ نشسته بود؛ حرکت دست‌هایش به نظر می‌آمد که وعدۀ تحقق می‌دهند. سپس زن در مقابل من ایستاده بود، زنِ زمین. من او را خیلی زیاد دوست داشتم. اما چرا من نام زن را فراموش کرده‌ام؟
زمانِ آسایشم اما کوتاه بود. زن ناگهان یک روز رفت و دیگر نیامد. شاید کسی را به قتل رسانده بود. شاید فقط کسی مرا کشته بود. روزهای پس از آن تاریک بودند. خدمتکارم هیچ خیری از او نداشت. من گذاشتم که به دنبالش بگردند. بیفایده. هیچکس خبری از زن برایم نیاورد. حتی در ازای طلا.
زن گم شده بود. من تنها بودم. و دوباره سؤال قدیمی آمد: چه کسی؟ بیقراری همراه همیشگی‌ام بود. من لعنت شده بودم، زیرا که ناشکیبا بودم. من عجولم، اما دلیلش را نمی‌دانم. و جواب سؤال "چه کسی؟" که مانند خاک و همزمان طوفان است را هم نمی‌دانم.
من قصرم را آتش زدم. قصر سوخت و خاکستر گشت. زمانی که دیگر چیزی از آن باقی‌نماند مانند گذشته شروع به خندیدن کردم. خنده‌ام بی‌صدا بود. خدمتکارم گریست و از پیشم رفت. دوباره من و خنده‌هایم در جهان تنها ماندیم. شکوه کردن و خاکستر بر سر ریختن بیفایده بود. من این را می‌دانستم. بنابراین طلا در میان مردم می‌ریختم و انسان‌ها را شریرتر از آنچه که بودند می‌ساختم. من کوچ می‌کنم. من یک گدا بودم. من یک گدای ثروتمند بودم. من در میان قاره آسیا به سفر پرداختم. من سوار یک کشتی شدم. من بر روی دریا راندم. من در استرالیا به خشکی رسیدم. من از میان شهرها می‌رفتم، از کوه‌ها و از دشت‌های وسیع می‌گذشتم. همیشه بیقراری و سؤالم "چه کسی؟" مرا همراهی می‌کرد. شب‌ها در خرابه‌ها می‌خوابیدم و با خنده‌هایم خود را می‌پوشاندم. تمام حیوانات، همچنین حیوانات وحشی هم از من اجتناب می‌کردند.
جادۀ خاکی از دلِ جنگل بیرون زده و تاریک بود. تمام شب را از میان جاده عبور می‌کردم؛ نزدیک صبح دلم می‌خواست شمایل عیسی مسیح را ببوسم. اما صلیبی نداشتم؛ من فقط یک پارچۀ پاره و کثیف و یک عصای گره‌دار محکم داشتم. یک وسیلۀ مقاوم راهم را مسدود می‌سازد. ضربه آهسته‌ای به در ساخته شده از چوب بلوط می‌کوبم. اینجا در زیر دستگیرۀ در یک سوراخ کرم‌خورده در چوب بود. در این لحظه دست بر پیشانی می‌گذارم، تنفسم شدیدتر و چشمانم گشاد می‌گردند. من بی‌صبرانه و محکم به در می‌کوبیدم. در باز می‌شود. من به عصای خود تکیه می‌دهم و مستقم نگاه می‌کنم. آنجا یک قصر بود. یک خدمتکار آنجا ایستاده بود. او سؤال نمی‌کرد. کسی احتیاج ندارد از ژنده‌پوش دیوانه‌ای سؤال کند. آدم صبر می‌کند تا او خود تمنا کند. من مدت درازی از در به تاریکی درون قصر نگاه کردم؛ بعد ناگهان داخل می‌شوم، به خدمتکار نگاهی نمی‌اندازم، مستقیم نگاه می‌کردم، فقط مستقیم. مصمم و محکم می‌گویم: "اینجا خانۀ من است." خدمتکار مرا از رفتار خشونت‌آمیزم شناخت. او دست‌هایش را بالا برد، چرخید، دوید و فریاد کشید: "ارباب برگشته، آیا می‌شنوید، اربابمان آمده است!" همه با عجله می‌آیند و گریه می‌کنند. در این موقع از خودم منزجر می‌گردم. زیرا من، کسی که همیشه آنها را کتک می‌زده، کسی که حالا مانند ولگردی بازگشته است، من لیاقت اشگ‌های آنها را نداشتم. حالت چشمانم خشمگین می‌گردند. آنها عقب می‌نشینند و اطاعت می‌کنند. من داخل قصرم می‌شوم. من گرد و خاک جاده و زمین و سال‌های نشسته بر تن را پاک می‌شویم. وقتی از آب خارج می‌شوم، با تحقیر به بقچۀ محقرم نگاه می‌کنم؛ بعد جامه‌های تازه می‌پوشم. دوباره خدمتکاران با ترس اینسو آنسو می‌رفتند. دوباره یک فعالیت آهسته دیوانه کننده‌ای در خانه برقرار بود. سایه‌ها در اتاق‌ها و در دالان‌ها بیشتر از روشنائی بودند. تمام روزها اینطور بود. من در اتاق سیاه و بزرگ بر روی یک صندلی راحتی با روکش سبز رنگ می‌نشستم. من خیره به روبرویم نگاه می‌کردم. من فقط رویا می‌دیدم؛ اتاق مُرده و ساکت بود. من یک اراده و نیروی تازه‌ای داشتم. من نمی‌خواستم در آن مورد دیگر فکر کنم. من نمی‌خواستم به هیچ چیز فکر کنم. شب‌ها هم بر روی همان صندلی می‌نشستم. به نظر می‌آمد که نیروهای شر هیچ قدرتی بر کسی که بر روی صندلی سبز نشسته است ندارند. یک روز صبح یک مگس مرا از خوابِ بی‌حدم بیدار ساخت. من ضربه‌ای زدم. او بر زمین افتاد و مُرد. من ناگهان کاملاً بیدار بودم و وحشتزده. من تا حال هرگز حیوانی نکشته بودم، نگاهم منجمد می‌گردد. من به یک آگاهی دست می‌یابم که نه خوب بود و نه وحشتناک. پس از آن این فکر به سراغم می‌آید که این قتل پیش‌درآمد قتل‌های بعدی باید باشد. حالم ناگهان طوری می‌شود که انگار در تاریکی شب در کنار ساحل دریا ایستاده‌ام: من زوزۀ طوفان را می‌شنیدم، اما تاریکی شب جلوی چشمانم را گرفته بود. من دریای غضبناک و سیاه را نمی‌دیدم؛ من فقط می‌دانستم که او آنجاست، کاملاً نزدیک. حالا دلم می‌خواست گریه کنم، اما نمی‌توانستم. من می‌خواستم بخندم، اما نمی‌توانستم. خورشیدی در این صبح نمی‌دیدم؛ فقط مه خود را به شیشۀ پنجره می‌فشرد و روز را خاکستری رنگ می‌ساخت. همیشه قلبم در پائیز بطرز وحشتناکی می‌کوبد. چرا؟ من مانند آدم شکسته‌ای روی صندلی راحتی نشسته و به سوئی نگاه می‌کردم. من هیچ چیز نمی‌دانستم. من چیزی نمی‌دانم. اگر آدم می‌دانست که من مگسی را کشته‌ام، و این کار را بعنوان دانستن بحساب می‌آورد، بنابراین باید من خیلی بدانم.
روزی خدمتکاران مرا بطور غریبی نگاه کردند. عجب روزی بود. دومین نگاهشان گستاخانه بود. من سرزنشان کردم. آنها خندیدند. بعد ناگهان مردی با کلاه سبز رنگ داخل اتاق می‌گردد. او از لای دسته‌ای کاغد سندی خارج می‌کند و آن را به من می‌دهد. چهرۀ مرد نه خشن بود و نه مهربان. او نه می‌خندید و نه گریه می‌کرد. در نگاهش نه رنجش می‌شد دید و نه رضایت. من کاغذ تاشده را می‌گیرم، آن را باز کرده و می‌خوانم؛ در آن لحظه حتی قدرت برای تعجب کردن هم نداشتم. ولی بعد تعجبم تمام می‌شود. من می‌خواستم فریاد بکشم، اما صدائی از میان لبان تلخم خارج نگشت. چشمم به روبرو در سیاهی خلاء خیره بود. به آرامی متوجه شدم که بدهی‌ام بیشتر از دارائیم می‌باشد. پول‌های نقدم تمام شده بودند. من تهیدست بودم. من بدون خانه بودم. من این را می‌دانستم. من برخاستم و گفتم: "بله!" بعد آهسته ادامه دادم: "بردارید، هرچه به شما تعلق دارد بردارید." و به این ترتیب من می‌روم.
بولِسلاف در نزدیکی قصر در یک کلبه ذغال‌سازی زندگی می‌کرد. من به آرامی از میان جنگل گذشتم. من فکر نمی‌کردم، من همه چیز را فراموش کرده بودم. ذهنم از فکر پاک شده بود. در این وقت بولِسلاف روبرویم ایستاده بود. با صورتی سیاه شده از ذغال و پیشبندی کثیف. من در گذشته به او فحش می‌دادم و او را کتک می‌زدم. حالا اما لال بودم. زیرا نمی‌توانستم هنوز التماس کنم. بولِسلاف خود را به زمین می‌اندازد و پایم را می‌بوسد.
من به کلبه اشاره می‌کنم. او از روی زمین بلند می‌شود و فروتنانه از جلو براه می‌افتد. در کلبه آتش روشن بود. اتاق بوی دود می‌داد، بوی صمغ، بوی برگ‌های سوختۀ درخت کاج. او برایم محلی برای خواب آماده و بعد به من گوشت و میوه تعارف می‌کند. من سرم را تکان می‌دهم، خودم را روی پوشال‌ها انداخته و به خواب می‌روم. در خواب صدای یکنواختی می‌شنیدم، انگار کسی دعا می‌خواند. من خودم را ندیدم، اما باید با ناامیدیِ کامل و ناخودآگاه در خواب لبخند زده باشم. صبح بولِسلاف به من شیر گرم گاو داد. من آن را نوشیدم. بعد با دست‌های کثیفش دستم را گرفت، آنها را بوسیدم و گریه کردم. به نظر می‌آمد که بولِسلاف این کار را نمی‌تواند درک کند، تقریباً وحشتزده از جا می‌جهد و می‌گوید: "ارباب، ارباب، چه می‌کنید؟" به سختی می‌دانستم چه می‌گویم، اما ناگهان پس از مدت‌های بسیار بسیار طولانی احساس یک سعادتِ بی‌ثبات و آزاد کردم و مرتب می‌گفتم: بیا، با من گریه کن. با من گریه کن، زیرا سال‌های زیادی می‌گذشت که من گریه نکرده بودم. همیشه می‌خواستم گریه کنم، اما هرگز موقعیت آن را نداشتم. بولِسلاف، دستتو بده به من! تو آدم خوبی هستی. من تو رو کتک زدم، آیا دردت می‌گرفت؟ نگاه کن، من اینو نمی‌دونستم، وگرنه این کار را نمی‌کردم." بعد خودم را به سمت او خم و با لحن اسرارآمیزی زمزمه می‌کنم: "می‌دونی، اگر آن زمان قادر به گریه کردن بودم، بنابراین تو را هم نمی‌زدم. حالا می‌تونم گریه کنم! می‌دونی این برای من چه ارزشی داره؟" صدایم از آزادی خفه شده بود: "حالا می‌تونم گریه کنم، بولِسلاف، خوشحال باش، با من گریه کن!" بولِسلاف نمی‌دانست چه بگوید. او درمانده و ناشیانه با لکنت‌زبان می‌گوید: "ارباب، ارباب، ارباب ..." ناگهان به نظر می‌رسد که چیزی بخاطر آورده است؛ از جا می‌پرد و یک کاسه آب می‌آورد. من دست‌هایم را داخل آب می‌کنم و چشم‌ها و پیشانی‌ام را با آن تر می‌سازم. یک اسب در آن نزدیکی شیهه می‌کشد. بولِسلاف به بیرون می‌دود. من دیگر گریه نکردم. زیرا فکر تازه‌ای به ذهنم خطور کرده بود: در جهان انسان وجود دارد. نه! به این نمی‌خواستم فکر کنم وگرنه شاید آن سؤال "چه کسی؟" دوباره بازمی‌گشت. بولِسلاف دوباره داخل کلبه می‌شود. بولِسلاف یک انسان خوب بود. من آنجا ماندم. من به بولِسلاف ذغال‌ساز در کار کمک می‌کردم. من چوب می‌شکستم. من در آتش می‌دمیدم. من کاسه را می‌شستم. من از گاو شیر می‌دوشیدم. من در محافظت از اسب‌ها به او کمک می‌کردم. من پس از آن صبح دیگر گریه نکردم. زمان می‌گذشت. اما نمی‌دانستم که آیا سال‌ها گذشته‌اند یا فقط چند ساعت. بولِسلاف دیگر در برابر من مطیع و فروتن نبود. گاهی در چشمانش چیزی کمین کرده می‌دیدم که حتی حکم می‌راند، زیرا چشمان من دیگر دستور نمی‌دادند. گاهی وقتی صدایش می‌کردم غرولند می‌کرد. بله، او جرئت یافت مرا با اسم لعنتی‌ام صدا بزند. فصل‌ها تغییر می‌کردند. پوستم مانند چرم سخت شده بود. یک بار می‌خواستم سوار اسب بشوم و در جنگل اسب‌سواری کنم. در این وقت صدای بولِسلاف مرا از این کار بازداشت. من گوش نکردم. در این وقت او بدنبالم دوید، پایم را گرفت و مرا از اسب به پائین کشید و کتک زد. من هم با خشم فراوان او را زدم. ما بر روی زمین می‌غلتیدیم. نیروهایم ضعیف بودند. او مدتی طولانی مرا زد، تا اینکه من دیگر چیزی احساس نمی‌کردم. بعد او مرا در سوراخی انداخت که قبلاً خوک‌هایش را در آن نگهداری می‌کرد. من نمی‌دانم چرا بولِسلاف به من حمله کرد. شاید او در آن لحظه احساس کرد که من دیگر ارباب نیستم، و تمام تواضع و افتادگی‌اش به خشمی بزدلانه تبدیل گشته بود. بولِسلاف روزهای زیادی مرا در آن سوراخ زندانی کرد. من تنها بودم. فقط خاک در اطرافم بود. من نمی‌توانستم از آنجا خارج شوم، زیرا حصار در از شاخه‌های سختی ساخته شده بود. اما من تنها نبودم! بر روی دستم مگسی به اینور و آنور می‌رفت. من نگاه کردم، نگاه کردم، نگاه کردم. اشگ از چشمانم به بیرون زد، گرم و خوب. من دیگر با خاک تنها نبودم! یک مگس آنجا پیش من بود و درد مشترکی داشتیم. کسی نمی‌داند در تنهائی و در گوشه‌گیری پیدا کردن یک حیوان همیشگی چه لذتبخش است. من این را می‌دانم مگس خوب. وقتی یک روز بولِسلاف برایم آب و میوه به درون سوراخ انداخت، آهسته گفتم "بولِسلاف" در این وقت او مرا آزاد ساخت. برای قدردانی از او در کلبه آتش بزرگی برای ساختن ذغال روشن کردم. صبح میوه و گوشت خشک شده برداشتم، یک بطریِ سفالی پُر از آب به گردن آویختم، به بولِسلاف دست دادم و رفتم.
آنجا شهر کوچکی با چشمه‌های لوله‌کشی شده در کنار بازار بود. نزد یک بشکه‌ساز پذیرفته می‌شوم. من برای او بعد از ساعت کار کتاب مقدس می‌خواندم. روزها به همسرش کمک می‌کردم، بچه‌ها را می‌شستم و مانند خدمتکاری خدمت می‌کردم. یکشنبه‌ها برای استاد صورتحساب هفته را می‌نوشتم. به این ترتیب در ازاء مسکن و غذای ناچیزی به همنوعان خود کمک می‌کردم. من سعی کردم همه چیز را فراموش کنم. من به هیچ‌چیز نمی‌اندیشیدم.
زندگی من عادلانه بود؛ حداقل ناعادلانه‌تر از زندگی بقیه مردم نبود. من وقتی در اتاقک کوچکم در سیاهی شب شمع می‌سوخت به شعلۀ آن مدت‌ها نگاه می‌کردم. و من آتش می‌دیدم، چیزی بجز آتش نمی‌دیدم. دیگر اشباح و چهره‌های فراموش یا گمگشته از شعلۀ آتش به سمت من خارج نمی‌گشتند. دیگر هیچ سؤالی محتاج جواب نبود. می‌توانستم ادعا کنم که تقریباً آزاد بودم. هر شب بجای دعا کردن به شعلۀ شمع نگاه و بعد آن را خاموش می‌کردم. مردم می‌دویدند. درها و پنجره‌ها بازمی‌شدند. ناقوس‌ها به صدا آمده بودند. بعد طبل‌ها خبر جنگ را به گردش انداختند. من این را شنیدم و خندیدم، خندیدم، خندیدم. بعد با صدای بلند در میان خانه فریاد زدم: "نه، نه، نه!" من به طرف بازار دویدم. من زن‌ها را با فریادم از کنار چشمۀ لوله‌کشی شده راندم. من برگشتم. از پله‌ها بالا رفتم و به اتاقک کوچکم رفتم. آنجا شیشۀ پنجره را شکستم. بعد پائین رفتم، دوباره برگشتم بالا. وقتی استادم از من پرسید: "کی میخ‌واهی خودت را برای رفتن به جنگ معرفی کنی؟" به نظرم آمد که مغز از سرم می‌خواهد بپرد، خنده‌ام مانند غرش یک گاو نر بود؛ بعد اما ناگهان ساکت گشتم. من فقط صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم. دوباره از پله‌های چوبی بالا دویدم و به اتاقم رفتم. آنجا خودم را روی تخت خم کردم و فقط مرتب با خود تکرار می‌کردم: "من نمی‌خواهم بازی کنم، من نمی‌خواهم! دور باد ورق پادشاه! دور باد!" بعد صدائی توهین‌آمیز و خفه در گوشم می‌پیچد: "تو باید، تو باید!" من دیگر نمی‌توانستم اینجا را تحمل کنم. در جلوی چشمانم یک دستِ همراه با ورق‌های بازی را می‌دیدم که ظاهر و دوباره محو می‌گشت. من از خانه به بیرون هجوم بردم، از میان شهر به سمت مزارع دویدم. ورق‌ها! ورق‌ها! آنها مرتب دایره‌وار به دور شهر می‌چرخیدند. دست و ورق‌ها عقب نمی‌نشستند. ماه روشن می‌شود؛ وقتی من دوباره له له‌زنان جلوی خانۀ بشکه‌ساز ایستاده بودم و آهسته، خیلی آهسته از پله‌ها برای رفتن به اتاقم بالا می‌رفتم ماه بی‌رنگ شده بود. من خسته بودم، اما نمی‌توانستم بخوابم. فقط یک رویای زنده می‌تواند محو نگردد. دست مانند سوسکِ بزرگ و بدشکلی می‌خزید و از پله‌ها بالا می‌آمد، ورق‌های بازی را بر روی لحافم می‌ریخت و صدائی بی‌طنین فریاد می‌کشید: "بازی کن!" من داد می‌زدم: "من نمی‌خواهم!" و از سوی دیگر صدا می‌آمد: "تو باید بازی کنی. پادشاه این را می‌خواهد!" و در اتاق، ورق‌بازی با عکس پادشاه بسیار بزرگ شده بود. ــ "پادشاه خجسته باد، اما من هرگز ورق بازی نکرده‌ام، من نمی‌خواهم!" ناگهان چنین به نظر می‌آید که انگار کارت‌ها به من می‌خندند، اما سرد و محکم، مانند خندۀ قانون. و آن وحشتناکتر از خندۀ بی‌صدا بود. مطمئناً قانون به کسی که از قبل برای جنایت تعیین شده است و بخواهد بخاطر حفظ زندگی‌اش فرار کند، قبل از آنکه او دست به چنین عملی بزند به این نحو می‌خندد. در این وقت قانون خواهد خندید، بدون سر و صدا. حتی خطوط چهره‌اش هم نمی‌توانند خندۀ او را لو دهند و با این حال همه می‌دانند: اینجا کسی می‌خندد. درست به همان شکل هم ورق‌های بازی می‌خندیدند و از میانشان دستورها صادر می‌گشتند: "بازی کن! در این سمت پادشاه است؛ در سمت تو سربازانِ مزدور! اینجا دستور داده می‌شود، آنجا اطاعت می‌گردد. بنابراین اطاعت نما و بازی کن!". صدایِ من کاملاً آهسته شده بود: "نه، نه!" و از طرف مقابل گفته می‌شد: "شروع کن! ورق‌ها اینجا هستند، تو باید بازی کنی!" ــ "من باید؟" این را من نپرسیدم، بلکه یک صدایِ دیگر از درونم آن را پرسید. "تو باید!" بعد به خوابی بدون رویا فرو رفتم. و گام‌ها دقیق و کوتاه می‌غریدند. طبل صدای خفه‌ای می‌داد. سوت صدای تیزی داشت. و آنها شروع به پیشروی کردند. خورشید بالا آمد و از پنجره نور تاباند. ضعیف و شکننده خودم را بلند کردم. اما در این لحظه دوباره در تخت فرو می‌افتم و یک فکر در من قدرت می‌گیرد: من نتوانستم آن مرد را در زمان صلح وقتی همه چیز روال منظمی داشت پیدا کنم. حالا جنگ است، حالا لحظه‌ای است که همه چیز درهم است، طوری که همه چیز برعکس گشته، ماهی به خشکی می‌پرد و موش صحرائی در آب؛ حالا هم می‌توانی او را پیدا کنی. تو می‌توانی او را بعنوان جنگنده پیدا کنی. شاید او بعنوان دشمن در مقابلت قرار گیرد. تو می‌توانی او را سوراخ سوراخ کنی، زیرا این کار حتی وظیفه تو می‌باشد. برای این کار به تو دستور داده می‌شود. اما او هم می‌تواند تو را بکشد، زیرا به او هم این دستور داده می‌شود. همه‌چیز یکسان است. یا اینطور و یا آنطور، در هر صورت از او رها خواهی گشت. "ورق‌ها برایم کافی‌اند! من بازی می‌کنم!"
زمین خود را سریعتر می‌چرخاند. طوفان‌ها و ابرها ترسناک بودند. نور ماه مانند خورشید می‌درخشید، نور خورشید مانند نور ماه سرد بود. درخت‌ها و سنگ‌ها تکه تکه شده بودند. بدون هیچ دلیلی در هوا انتقام موج می‌زد. افق‌ها خونین بودند، از کوه‌ها دود برمی‌خواست. رودخانه‌ها گرم و انسان‌ها سرد و خصمانه گشته بودند. برادر به برادر "شیطان!" می‌گفت و هر دو قبلاً از یک گاو شیر می‌نوشیدند.
من به جبهه می‌روم. آنچه که چشم‌های انسان قادر به دیدن است، من دیدم. من به جبهه رفتم. جنگ در جلوی جبهه غوغا به پا ساخته بود. به پشت جبهه می‌توانستیم بعنوان دستیار پزشک برویم؛ اینجا وحشتناکتر از آن جلو بود. من تمام اینها را دیدم؛ من امیدی نداشتم، و ناامید هم نبودم. به این ترتیب هفته‌ها گذشتند؛ ماه‌ها. یک سال. دو سال. نه پایانی، نه آغازی. شهرها، دهکده‌ها، کشورها با فریادِ سربازها، سر و صدای گلوله‌ها، تعقیب و آزار و اذیت‌ها دگرگون شده بودند. هرکجا که ما می‌رفتیم ناامیدی بود و مرگ. من این را تجربه کردم. آنجا مرد پیری در کنار کلبۀ ویرانش نشسته بود. او از دو سال قبل وقتی که روس‌ها دهکده را ترک کرده و ما آنجا منتقل شده بودیم تا حال اینجا نشسته بوده است. زن و فرزندش را جنگ از او گرفته بود. خانه‌اش مُرده بود. تنها او باقی مانده بود، او و گاوش. او آنجا می‌نشست و طنابِ گردنِ گاو را در دست نگهمی‌داشت. بعد وقتی ما عقب‌نشینی می‌کنیم و از میان دهکده دوباره می‌گذریم او هنوز هم آنجا نشسته بود. پیش گاوش. گاهی او بلند می‌شد و برای گاوش علوفه می‌آورد. بدون سرپناه، در هوای خوب و بد او آنجا می‌نشست و از گاو مواظبت می‌کرد. حالا او دوباره آنجا نشسته بود. پیش گاوش. هنوز هم در همان محل قبلی. آیا چند بار ممکن است که دوست و دشمن از کنار او گذشته باشند؟ امروز اینها، فردا آنها. او با گاوش نشسته بود. انسان‌های خوب و بد از کنارش رژه می‌رفتند. خوب‌ها آن دو را می‌دیدند، بدها به سمت دیگری نگاه می‌کردند. کسی برای آن پیرمرد کاری انجام نمی‌داد؛ همینطور برای گاوش. دور تا دور ویرانی بود و مرگ. فقط آن دو باقیمانده بودند. یک انسان و یک حیوان. یک مرد و یک حیوانِ مؤنث. بعنوان نشانه‌ای از قدرت زندگی، بعنوان ماهیت غیرقابل ویرانی طبیعت. حالا او به گاوش علف می‌دهد. گاو می‌خورد. پیرمرد شادی کودکانه‌ای داشت؛ او پوست گاوش را با دستانی لرزان عاشقانه نوازش می‌کند. نگاهش روشن و طور غیرانسانی‌ای خوب بود. و اگر هم جنگ تا ابد ادامه یابد، این دو در اینجا پیروز خواهند گشت و ساکت انتظار امید را خواهند کشید. آنها از جنگ جان سالم به در خواهند برد. مرد و گاو. انسان و حیوان. به سختی به رفتن ادامه می‌دهم. در این برهه از زمان بسیاری از انسان‌ها را دیدم. انسان‌هائی از کشورهای مختلف. انسان‌هائی بدون تکبر و تسلی. با این وجود کسی را که من می‌جستم نیافتم. همیشه بیقرار بودم. همرزمانم مسخره‌ام می‌کردند. پزشکِ گروهان هر شب با زور کلاهم را تا صورتم پائین می‌کشید و با دیگران به شکل وحشتناکی می‌خندیدند. من نمی‌خندیدم. من زخم‌ها را پانسمان می‌کردم و هرگز نمی‌خندیدم. اینجا در دهکده اسلوونی در جلوی جبهه بودیم. مردم آرام بودند، طوریکه انگار جنگی وجود ندارد. تا اینکه بعد شبی فرا رسید که ویرانی در آن بزرگ بود. با قدم‌های طوفانی عقبنشینی کردیم. ما حمل‌کنندگانِ مجروحین در جلوی جبهه بودیم. سپس، بعد از هفته‌ها ما هم عقبنشینی کردیم. از دهکده بجز ویرانه و دود چیزی باقی‌نمانده بود. من آنجا چیزهای وحشتناکی دیدم. از هر خانه‌ای چیز اندکی باقی مانده بود. اینجا نیمه‌ای از یک دیوار، آنجا پایه‌های یک خانه، در وسط قلوه سنگ و الوار. سنگ و چوب، چوب و سنگ در دردناکترین بی‌نظمی. و بالا آسمان ایستاده بود. من ناگهانم می‌خواستم فریاد بکشم؛ فریاد اما مانند یک چوبِ در حال دود کردن در دهانم فرو می‌رود. در تمام جاهائیکه قبلاً خانه‌ها ایستاده بودند، اینجا و آنجا، و آنجا و اینجا گربه‌ها نشسته بودند. آنها از جایشان تکان نمی‌خوردند. آنها گربه‌های سیاهرنگی بودند، نیمه‌جان، اسکلت‌های سیاهرنگ. فقط چشمانشان مانند آتش مرده‌ای می‌گداختند. آنها نه زنده بودند و نه مرده، آنها مرده بودند اما زندگی می‌کردند: آنها دیوانه بودند. آهسته از روی آوارها به جلو می‌رفتم. گربه‌ها کنار نمی‌رفتند، به خودشان تکان نمی‌دادند. مانند شکایات گنگ و سیاهی در برابر هرآنچه انسانیست اینجا نشسته بودند و خیره نگاه می‌کردند: آخرین ستون خانه. هنگامیکه من از کنار تودۀ زباله گذشتم زانویم مانند سُرب سنگین شده بود. من نمی‌خواستم به بالا نگاه کنم؛ با این حال احساس می‌کردم یک نگاه به من دوخته شده است و من به چشمان دیوانۀ یک گربۀ مادر نگاه کردم که بر روی شکمش دو توله قرار داشتند. چشمان توله‌ها مانند چشمان مادرشان پیر و دیوانه‌وار دیده می‌گشت. نفس‌زنان و با زحمت تکه نانی برایشان پرت می‌کنم. آنها از جایشان تکان نمی‌خورند. من پیش همرزمانم رفتم، می‌خواستم این ماجرای وحشتناک را برایشان تعریف کنم، اما لال بودم. آنها خندیدند. من سکوت کردم، زیرا که باید سکوت می‌کردم. طبل‌ها خفه به صدا می‌آیند، خفه‌تر طبلها طنین می‌اندازد، جنگ، جنگ، او شکست نخورده است. من زخمی‌ها را پانسمان می‌کردم و ساکت بودم. یک روز، در سومین سال جنگ و در ماه نوامبر ما زیر آتش توپخانۀ دشمن قرار گرفتیم. دشمن در تعقیب ما بود. ما فرار کردیم. همینطور من. خیلی‌ها تعقیبم می‌کردند. من مانند خرگوشی در مزارع می‌دویدم. ناگهان دردی احساس کردم. جلوی چشمانم سیاه شد. من افتادم و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم همه چیز در اطرافم غریب بود. زبان، انسان‌ها، مکان. من نمی‌توانستم حرف بزنم. آهسته متوجه می‌شوم که آنجا یک خانۀ روستائی در دهکدۀ کثیف گالیسیا است. مردم رفتارشان با من لاقیدانه و خوب بود.
جراحتم از گلوله‌ای بود که به گردنم اصابت کرده بود. جراحت سختی نبود. من جلوی خانه زیر نور آفتاب می‌نشستم. نه چندان دور از من قیل و قال و شیهۀ اسب‌ها بر پا بود. پادگانِ سواره‌نظام در این دهکده بود. حیوانات را به حیاط و اصطبل‌های همسایه‌ها انتقال داده بودند. در جلوی من یک حیاط وسیع با یک آبشخور قرار داشت. الساعه چندین اسب به آنجا برده می‌شوند. حالا صدای شیپور به گوش می‌آید. یک گروهانِ پیاده‌نظام در حال آمدن به این سمت بود. حالا سربازها نزدیکتر می‌شوند، حالا آنها می‌رسند، حالا آنها می‌گذرند. در این لحظه صدایِ فریادی شنیده می‌شود، کوتاه و شاد. یکی از سربازها از صف به بیرون می‌پرد و به سمت اسب‌های کنار آبشخور می‌دود، گردن یکی از اسب‌ها را بغل می‌کند و سرش را به سر اسب می‌چسباند و فشار می‌دهد. اسب نوشیدن آب را فراموش می‌کند و شیهه بلندی می‌کشد. گروهان می‌ایستد. یک گروهبان به سمت آن دو می‌رود، به سمت مرد و اسب. او خشن سؤال می‌کند. سرباز حیوان را رها نمی‌کند. اشگ بر چهرۀ کثیفش جاری شده بود، اما صدایش واضح بود: "اسب من. این اسب منه. سال‌ها پیش وقتی جنگ شروع شد از من گرفتندش. اینجا من در خاکِ غریبه‌ام؛ اسب من اینجا در خاک غریبه و از آب غریبه می‌نوشد. حالا هر دو ما خوشحالیم که هنوز زنده‌ایم. زیرا خانۀ ما خیلی دور است. و این اسب من است!" حیوان شادمانه شیهه می‌کشید و دُم خود را به این سمت و آن سمت تکان می‌داد. حالا به چهرۀ سرباز نگاه می‌کنم. او را بجا می‌آورم و داد می‌زنم: "بولِسلاف!" بولِسلاف دستش را از گردن اسب برمی‌دارد و به سمتی که صدا را شنیده بود نگاه می‌کند. من دوباره قادر به صحبت کردن بودم، از جا بلند می‌شوم و بسوی او می‌روم. در این وقت او هم مرا می‌شناسد. او خود را به زمین می‌اندازد، می‌گرید و می‌گوید: "ارباب، ارباب، ارباب ..." او نمی‌توانست ادامه دهد. بعد ناگهان به فضا خیره می‌شود و آهسته می‌گوید: "چرا در این لحظه همه چیز منو به یاد وطنم می‌اندازد؟ آیا این یک نشانه است؟" بعد گروهبان داد می‌زند: "بلند شو!" بولِسلاف با عجله به من دست می‌دهد، گردنِ اسب را مدتی طولانی در آغوش می‌فشرد و بعد سریع داخل صف می‌شود. آنها از آنجا می‌گذرند. اسب سرش را به مسیری که سربازها می‌رفتند چرخانده بود و آنها را تا وقتی که دیگر قابل رویت نبودند با نگاه تعقیب می‌کرد. مدت درازی ساکت به همان نحو باقی می‌ماند. بقیه اسب‌ها در حال نوشیدن آب بودند، او اما نمی‌نوشید.
سپس یک روز قیل و قال بر پا می‌شود. دهقان‌ها از خانه‌هایشان به بیرون می‌دویدند. سربازهای سواره‌نظام از خوشحالی اسب‌ها را می‌زدند. بعد شیپورها به صدا می‌آیند. طبل‌ها صدای روشنی داشتند. جنگ به پایان رسیده بود. من کیسۀ سربازیِ خود را گره می‌زنم. جراحتم بهبود یافته بود. من سرنیزه، کمربند چرمی و کلاه سربازی‌ام را به صاحبخانه هدیه می‌کنم. من یک کلاه دهقانی بافته شده از پوستِ لیفی درخت بر سر می‌گذارم و به راه می‌افتم. در جادۀ خاکی به بقیه سربازها که به وطن بازمی‌گشتند می‌پیوندم. مدت طولانی‌ای راهپیمائی کردیم، روزهای زیادی، تا اینکه به راه‌آهن رسیدیم. دیگران خوشحال بودند. من اما بیشتر غمگین بودم. هرچه به شهر نزدیکتر می‌شدیم بیقراری‌ام افزونتر می‌گشت. و بعد شهر آنجا بود، و من هم آنجا جلوی ایستگاه راه‌آهن ایستاده بودم. هیچکس به من سلام نمی‌کرد. یک پلیس به من تذکر می‌دهد. "اینجا آدم اجازه پرسه‌زنی ندارد." این جمله‌ای بود که آن را فهمیدم. من از آنجا براه می‌افتم و به خیابان بعدی می‌روم. پس این همان شهری است که من چند سال پیش آن انسانِ وحشتناک را دیده بودم. من گستاخانه به چهرۀ رهگذران نگاه می‌کردم. اما این کار بیفایده بود، او در میان رهگذران نبود. احساس گرسنگی می‌کردم. من پول نداشتم. آخرین چیزی که برای خوردن داشتم مصرف شده بود. حالا حتی دیگر به یادم هم نمی‌افتد که روزی ثروتمند بوده‌ام. یک نوع قوۀ تشخیص مرا به سمت شهرداری می‌کشاند. داخل شهرداری می‌شوم و به اتاقی می‌روم. مرا به اتاق شمارۀ دو راهنمائی می‌کنند. از آنجا به اتاق شمارۀ سه فرستاده می‌شوم. و به این ترتیب در شانزدهمین اتاق کارمندی دلیل رفتنم به آنجا را می‌پرسد. من می‌گویم که یک سرباز بوده‌ام و نه یک فراری از جبهۀ جنگ و از او تقاضای کار می‌کنم. "که اینطور، پس در جنگ شرکت داشتید!" و مرا تشویق می‌کند. من جواب می‌دهم: "بله، در سه جبهه جنگیدم." ــ "براوو! اینکه شما هنوز زنده‌اید نشان می‌دهد که باید دلیرانه جنگیده باشید!" من سریع می‌گویم: "مجروح هم شدم، بله مجروح" و به محل جراحتِ روی گردنم اشاره می‌کنم. کارمند می‌گوید: "خیلی خوشحالم، ما خیلی خوشحالیم، ما شما را استخدام می‌کنیم. شما رفتگر میدان نوومبر هستید. جارو کردنِ شش خیابان به عهدۀ شماست. شمارۀ شما عدد هشت است. بفرمائید اینهم شماره. برید و خودتونو پیش رئیس رفتگرها معرفی کنید! و با این حرف یک کارت به دستم می‌دهد. روی آن یک عدد بزرگ هشت نوشته شده بود. من از او تشکر می‌کنم و می‌روم. از خوشحالی و همینطور از دستپاچگی کلاه زیبای گالیسیائی‌ام را آنجا جا می‌گذارم. اما دیگر جرئت برگشتن به آنجا را نداشتم.
بعد از ساعت‌ها سرگردانی عاقبت اتاق رئیس رفتگران را می‌یابم. من در می‌زنم و داخل می‌شوم. او آنجا نبود. من روی یک نیمکت می‌نشینم و منتظر می‌مانم. لازم هم نبود که کلاهم را از سر بردارم، زیرا دیگر کلاهی نداشتم. بزرگ و ساده آنجا نشسته بودم. عاقبت رئیس رفتگرها می‌آید. من کارتم را نشان می‌دهم. او آن را می‌گیرد و چیزی رویش می‌نویسد و مرا با آن به اتاق بعدی می‌فرستد. آنجا یک پیشبندِ چرمی، یک کلاهِ سیاهرنگ با آرم شهر، یک بیل، یک جارو و یک گاری بعلاوه سه کرون بعنوان دستمزد به من داده می‌شود. فردا هفت کرون دیگر خواهم گرفت، چهار کرون برای عوارض اداری از دستمزدم کم می‌گردد، و ضمناً کارم دیروقتِ عصر است. من با کلاهِ تازه‌ام با کمی سختی سلام می‌دهم، گاری را برمی‌دارم و جارو و بیل را رویش می‌گذارم. و بعد آن را رو به جلو و بطرف خیابان هل می‌دهم. یک نفر مرا از پشت صدا می‌زند: "در میدان نوومبر، خانۀ شماره چهار، پشت ساختمانِ دست چپ در زیرزمین محل خواب شماست. آنجا به همراه سه نفر دیگر هستید!" من می‌گویم "بله، بله." میدان نوومبر زیاد دور نبود. من با گاری‌ام شش خیابانِ آن چهارگوش را بالا و پائین می‌رفتم. می‌ایستم. در یک نانوائی یک قطعه نان می‌خرم. بعد جارو کردم. و بعد به رفتن ادامه دادم. و دوباره جارو کردم. من مخصوصاً وجداناً جارو می‌کردم و فقط به این کار فکر می‌کردم. به این ترتیب حداقل می‌توانستم خودم را چند ساعت از این سؤال نجات دهم، سؤالی که همیشه و همیشه دوباره به سراغم می‌آمد. شب شده بود که کارم تمام شد. من روی زمین تف می‌کنم، بیل و جارو را در گاری می‌گذارم. قطعه نانی را که برایم باقیمانده بود از جیب درمی‌آورم و با ولع می‌خورم. بعد به گاری هُل کوچکی می‌دهم و آن را از پشت سرم به سمت میدان نوومبر، خانۀ شماره چهار می‌کشم. من از میان در فرعی به ساختمان پشتی می‌روم، گاری‌ام را کنار دیوار قرار می‌دهم و کورمال از پله‌ها پائین و به زیرزمین می‌روم. در پشت یک اتاق صدای صحبت مردها را می‌شنوم. در را باز می‌کنم. یک شمع بر روی بشکه‌ای روشن بود. سه مردِ مست داد می‌زدند و به من که داخل شدم نگاه کردند. من صدایم را آگاهانه بلند کردم و گفتم "من رفتگر جدیدم." ــ "از کجا میآئی؟" ــ "از خیابان. من تا حالا جارو میکردم." مردها فریاد می‌کشند "چییییی؟" و از جا می‌پرند. "تا شب؟ تو زیادی تمیز می‌کنی!" و با این حرف به من حمله کرده و کتکم زدند. بعد من در گوشه‌ای نشستم. آنها در گوشۀ دیگر. ما بزودی به خواب می‌رویم.
آن سه رفتگر با من دوست شدند. من خیابان آنها را هم جارو می‌کردم. از صبح زود تا شب. آنها در این ضمن در آن سوراخ می‌ماندند و الکل می‌نوشیدند. من با کمال میل جارو می‌کردم. من اساسی جارو می‌کردم. من هیچ‌چیز بجز ریتم معمولی و یکنواخت جارو کردن را نمی‌دیدم. به این ترتیب به چیز دیگری فکر نمی‌کردم. شب‌ها به خانه می‌رفتم، گاهی آنها مرا می‌زدند، گاهی به خواب مستی فرو می‌رفتند. من فوری از خستگی می‌خوابیدم. تنها به این طریق می‌توانستم میان ناآرامی خیابان‌ها آرامش خاصی داشته باشم. با این حال آرامشی که من آن را گاهی کمین‌کرده احساس می‌کردم. اما چه اهمیتی داشت. لااقل من دیگر به شتاب کردن برانگیخته نبودم. و این خیلی ارزش داشت. این خیلی خیلی ارزش داشت. و من جارو می‌کردم جارو می‌کردم و جارو می‌کردم. بیست و چهار خیابان را من در روز جارو می‌کردم. من یک سال تمام این کار را کردم. هنگامیکه روزی به خانه بازگشتم، دیگران فریاد کشیدند: "تو رفتگر نیستی! تو یک نوکری!" من جوابی نمی‌دهم. برای من همه چیز بیتفاوت بود. "آره، تو یک نوکری!" یکی از آنها نزدیک می‌شود و با مشت به صورتم می‌کوبد: "تو باعث شرم مائی. یک رفتگر حقیقی باید عرق بنوشه. یک رفتگر حقیقی عرق می‌نوشه!" ناگهان همه محاصره‌ام می‌کنند: "تو باید عرق بنوشی! زود باش! بنوش!" کسی که با مشت به صورتم کوبیده بود می‌گوید "بنوش!" و بطری  را با عرق‌سگی جلویم می‌گیرد. و من نوشیدم، اول با انزجار، بعد با ولع. تا اینکه خوابم می‌برد. یک صدای کلفت می‌گوید: "حالا یک رفتگری حقیقی هستی". بعد دیگر چیزی نشنیدم.
من خوب عرق می‌نوشیدم. من خوب جارو می‌کردم. به ابن ترتیب فکر هرچه بیشتر و بیشتر از من دور می‌گشت. من کثیف بودم. من روی زمین تف می‌کردم. من با نگهبان دعوا می‌کردم. تابستان بود. من می‌خندیدم وقتی خدمتکار خانه‌ای شیر را زمین می‌ریخت، وقتی گاریِ میوه و یا سبزی از کنارم می‌گذشت من با عصبانیت جارو می‌کردم و گرد وخاک متراکمی به هوا بلند می‌کردم. بله، وقتی یک پسر شیرینی‌ساز با کیک زیبا و بزرگی از مسیر جاروکشی من رد می‌شد گرد و خاکم کاملا چربی‌دار می‌گشت. وقتی درشکه می‌گذشت من از پشت به درشکه‌چی فحش می‌دادم. من عرق می‌نوشیدم. من جارو می‌کردم. من عرق می‌نوشیدم. بخصوص یکشنبه‌ها خنده‌دار بود. ما چهار نفر به میخانه‌ای می‌رفتیم و از ظهر تا شب آنجا می‌ماندیم. مشتری‌های دائمی داد می‌زدند "رفتگران!" و روسپی‌ها فریاد می‌زدند "بیائید ما رو جارو کنید!" و می‌خندیدند. ما عرق می‌نوشیدیم، ما دعوا می‌کردیم، ما داد می‌زدیم. من روی زمین تف می‌کردم. من رفتار خشنی با زن‌ها داشتم. و به این دلیل احترامم نزد رفقایم بالا رفت. آنها می‌گفتند "او یک رفتگر حقیقی شده" و به نشانۀ تائید می‌خندیدند و به سلامتی من می‌نوشیدند. تا سه سال زندگی من به این صورت بود. من جارو می‌کردم، عرق می‌نوشیدم، فحش می‌دادم و بر روی زمین تف می‌کردم.
البته در فصل پائیز هنوز کمی ناآرام بودم؛ قلبم در هفته‌های این فصل کاملاً در اضطراب بود. من از پلیس‌ها که هرگز از آنها ترسی نداشتم می‌ترسیدم. همیشه خیال می‌کردم می‌تواند هر لحظه از تاریکی کسی به سویم بپرد و تعقیبم کند. من نیرومندتر و محکمتر بر روی زمین تف می‌کردم. من با امیالم خود را مست می‌ساختم. با تمام این احوال خوب جارو می‌کردم. شب بود. من گاری‌ام را رو به جلو هُل می‌دادم. در این وقت کسی در سر راهم ایستاده بود. کوچک و با لباس ژنده. او یک دختر بود. من پیش او می‌روم. دختر سخت می‌گریست. من می‌پرسم "چرا گریه می‌کنی؟" ــ "من خیلی شپش و کک دارم" ــ "مگر کسی تو را نمی‌شورد؟" ــ "پدر و مادرم مرده‌اند" ــ "چکار می‌کنی؟ کجا زندگی می‌کنی؟" ــ "من تو خیابون گدائی می‌کنم." در این وقت به دختر دلداری می‌دهم و دستم را روی سرش می‌گذارم. من از شپش‌ها نمی‌ترسیدم. به او گفتم "با من بیا" و دستش را در دستم گرفتم، با دستِ چپ گاری را بلند کردم و از پشت سرم آن را کشیدم. ما کاملاً آهسته می‌رفتیم. وقتی به خانه در میدان نوومبر رسیدیم به دختر گفتم که صبر کند. من از جلو رفتم تا ببینم که دوستانم چه می‌کنند. آنها در خواب بودند. من دوباره بالا رفتم و دختر را با خود به پائین بردم. در گوشه‌ای که من می‌خوابیدم، برایش جای خوابی آماده کردم. بعد هر دو برای خوابیدن دراز کشیدیم. دختر در کنار من خوابید. من از شپش‌ها نمی‌ترسیدم. صبح فردا وقتی دوستانم دختر را دیدند اصلاً شگفتزده نشدند. وقتی به آنها گفتم که دختر چه کسی است، آنها دلشان برای دختر سوخت. آنها خود را نشستند و آبِ مانندِ یخ سردِ شستشوی خود را که در کوزه بود به دختر واگذار می‌کنند. من آب را در یک قابلمه می‌ریزم و روی آتش گرم می‌سازم. بعد لباس کودک را در می‌آورم و او را می‌شورم. یکی از مردها موهای دختر را کوتاه می‌کند، دیگری پیراهن تمیزش را که تنها در کریسمس به تن می‌کرد به او می‌دهد. مرد دیگر مدتی طولانی در گوشه‌ای جستجو می‌کند تا عاقبت یک دامن قرمز پشمی که متعلق به همسر فوت شده‌اش بود بیرون می‌کشد. من بلوز پاره را تا جائیکه امکان داشت خوب تمیز می‌کنم. بعد یک پالتوی کهنه پیدا می‌شود که من آن را اندازۀ تن او می‌کنم. یکی ناگهان می‌پرسد: "اسمت چیه؟". دختر با خجالت جواب می‌دهد "ماریا". حالا او آنجا ایستاده و تمیز بود. یکی می‌گوید "ما می‌خوایم تاس بریزم ببینیم پدرت چه کسی باید بشه!". ما چمباته زدیم و تاس ریختیم. "یک!" ــ "سه!" ــ "شش!" من باقیمانده بودم. من تاس می‌ریزم. "نه!" آنها می‌گویند: "تو باید پدر باشی! خوب ازش مواظبت کن!" در این صبح آنها عرق نخوردند. آنها حتی به سر کار رفته و خودشان جارو کردند. من آخرین نفر بودم که اتاق را ترک کردم. ماریا می‌گوید: "پدر، تو خیلی پیری؟" من می‌پرسم: "چرا؟" ــ "چون موهات خیلی سفیده." انگشت‌هایم را داخل موهایم می‌کنم و چند تار از آنها را می‌کنم. آنها در دستم بودند. من به آنها نگاه می‌کنم. موها سفید بودند. من جوابی نمی‌دهم و خارج می‌شوم. من کارم کمتر شده بود. دیگر هرگز رفقایم در خانه نماندند و عرق ننوشیدند. آنها دیگر حرف‌های خشن نمی‌زدند و شوخی‌های مبتذل نمی‌کردند. آنها مانند من با ماریا به مهربانی رفتار می‌کردند. فقط یکشنبه‌ها به میخانه می‌رفتیم؛ وقتی به خانه برمی‌گشتیم دختر در خواب بود. گرچه ما مست بودیم اما باز برای بیدار نساختن ماریا سر و صدا نمی‌کردیم.
ماه نوامبر بود. من جارو می‌کردم. نزدیک ظهر بود. ماریا بزودی برایم غذا می‌آورد. در میان شلوغ‌ترین ترافیک، در میان بزرگترین ناآرامی آنجا ایستاده و آرام جارو می‌کردم. در این وقت سرم را اتفاقی بالا می‌آورم. یک نگاه مرا نشانه گرفته بود. کوتاه، بعد او دوباره می‌رود. او. آن مرد. چشم‌های او به من نگاه کرده بودند. چشم‌هایش محکم نگاه کرده بودند، مانند شیشه. او کاملاً معمولی دیده می‌گشت. چیز بخصوصی در او نبود. یک بیتفاوت در میان بیتفاوت‌های هر روزه. یک مرد از جمعیت و در میان جمعیت. گوش‌هایم می‌لرزیدند. چشم‌هایم می‌لرزیدند. لب‌هایم می‌لرزیدند. چانه‌ام می‌لرزید. دستانم می‌لرزیدند. زانوهایم می‌لرزیدند. من می‌لرزیدم. یک جریان به ذهنم هجوم می‌برد، داغ. بعد جریانی مخالفِ آن، سرد. کسی که من جستجویش می‌کردم آنجا بود، کسی که بخاطرش پیر گشته بودم. من می‌خواستم با عجله جلو بروم. در لحظه‌ای که او مرا نگاه می‌کرد قادر به این کار نبودم. در آن لحظه دلم می‌خواست فرار کنم. زیرا چیزی وادار کردنی و راندنی در چشمانش بود. اما حالا می‌توانم به سمتش هجوم ببرم! او دیگر به من نگاه نمی‌کرد. او از آنجا می‌رود. او خیلی دور شده بود. دیگر به زحمت می‌توانستم او را دوباره بشناسم. من فریاد کشیدم، خندیدم، دستور دادم، گریه کردم: " تو نباید از چنگم فرار کنی!" تو نه! یک زندگی انتظار تو را کشیدم. حالا باید به من بگوئی که هستی. تو زندگی‌ام را با نگاه کردن به من کشتی. حالا باید حساب پس‌بدهی. زندگی تو برای از دست رفتن زندگی من. این فکر طوفانی در من به راه انداخت و من شروع به دویدن کردم. در تعقیب او! من به گاری می‌خورم و می‌افتم. او کاملاً به پائین و گوشۀ خیابان رسیده بود. من بدنبالش می‌دوم. نفسم به خس‌خس کردن افتاده بود. او در گوشۀ آن خیابان بود. من سریعتر می‌دوم. گوشۀ خیابان به من نزدیکتر می‌گشت، گوشه حالا آنجا بود. من از کنارش می‌گذرم. من دیگر به او نگاه نکردم. من صبر کردم. اما، آنجا، آنجا، آنجا، او هم می‌دوید. او کاملاً بالای خیابان بود، در گوشۀ خیابانِ بعدی. من دوباره می‌دوم. بعضی از مردم قصد نگهداشتن مرا داشتند. من آنها را به کناری هُل می‌دادم و می‌دویدم. من دیگر صدای خس خس ریه‌ام را نمی‌شنیدم، من دیگر هیچ چیز نمی‌شنیدم. من فقط نگاه می‌کردم. من او را می‌بینم. من کمی نزدیکتر می‌شوم. اما حالا او دوباره در آن گوشۀ خیابان بود. اما نه، تو نمی‌توانی از چنگم فرار کنی. نه، این بار نمی‌توانی.
حالا من هم در گوشۀ همان خیابان بودم. در این وقت او نزدیک من ایستاده بود. کاملاً آرام، کاملاً مطمئن و ساکت به من نگاه می‌کرد. من ناگهان می‌ایستم. من باید می‌ایستادم. من دوباره صدای نفس نفس زدنم را می‌شنیدم. او همچنان به من نگاه می‌کرد. من تمام جسارتم را از دست می‌دهم. می‌خواستم برگردم، فرار کنم. فرار، فرار! زیرا که حالا ناگهان لباسش را می‌شناسم؛ لباسش سبز بود. و بر روی کلاهش یک پَر فرو رفته بود. و بر پشتش یک تفنگ آویزان بود. من از تمام این چیزها تازه با خبر می‌گردم. حالا به او نگاه می‌کردم. او آرام ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. نگاهش! نگاهش! حالا می‌دانستم که او چه کسی است. او یک شکارچی بود. در این وقت او رویش را برمی‌گرداند و به رفتن ادامه می‌دهد. در همان لحظه طلسم رهایم می‌سازد. من می‌توانستم او را دوباره تعقیب کنم. اما من به سختی می‌رفتم. مغزم سرد شده بود. من این را می‌دانستم که باید او را تعقیب کنم. او از کوچه‌های زیادی می‌گذرد. من او را تعقیب می‌کردم. او در گوشه‌ای می‌پیچد. من هم. او سریعتر می‌رود. من هم. او آهسته‌تر می‌رود. خیابان‌ها متروک‌تر می‌گشتند. او هنوز هم می‌رفت. من هم. خانه‌ها به پایان می‌رسند. او گام برمی‌داشت و گام برمی‌داشت. من هم. او بر روی سنگی می‌نشیند و استراحت می‌کند. من هم. او دوباره بلند می‌شود و به رفتن ادامه می‌دهد. من هم. مزارع پیدا می‌شوند. ما از میانشان عبور می‌کنیم. جنگل شروع می‌شود. ما از میانش می‌گذریم. هنگامیکه ما از جنگل خارج می‌شویم ناگهان او می‌ایستد. آنجا آن پائین یک خانه بود. پشت خانه دوباره مزارع ادامه پیدا می‌کردند، و در پشت سر جنگل قرار داشت. مرد به سمت خانه گام برمی‌دارد. من او را تعقیب می‌کنم. او بزودی به آنجا می‌رسد. من قدم‌هایم را تندتر می‌کنم. او از در داخل خانه می‌گردد. من فوری تعقیبش می‌کنم. بر بالای در ورودی یک بوق آویزان بود. هنگامی که من با سر و صدا در چارچوب در ایستاده بودم مرد تفنگش را در راهرو به یک چنگگ آویزان می‌کند و کلاهش را بر روی یک میخ. او مرا نگاه می‌کند. اما من دیگر از او نمی‌ترسیدم. او کوچکتر از من بود. او آرام می‌پرسد: "چه می‌خواهی؟" من فریاد می‌کشم "تو را" و به جلو می‌پرم. او می‌خواست مرا از خود دور کند، من قویتر بودم. نگاهش عصبانی‌ام می‌کرد و به من قدرت می‌بخشید. من او را محکم می‌گیرم و با فشار او را داخل یک اتاق می‌کنم. بر روی دیوار یک دشنه می‌بینم. من قبل از اینکه هر دو روی زمین بیفتیم خنجر را برمی‌دارم، و با فریادی فریادش را خاموش و غافلگیرانه خنجر را در قلبش فرو می‌کنم. من هنوز سخت نفس نفس می‌زدم، بعد نفس راحتی می‌کشم. او مُرده بود. هیچکس این را ندید. هیچکس. من آزاد بودم. من دیگر احتیاج به جستجو کردن نداشتم. من یک انسان مانند بقیه انسان‌ها بودم. حالا باید سریع از آنجا می‌رفتم. من بلند می‌شوم. در این وقت عرق سردی بر بدنم می‌نشیند. نفسم به شماره می‌افتد. خونم لخته شده بود. و چشمانم خیره. من نمی‌توانستم خودم را حرکت بدهم. من فلج شده بودم: من وحشتزده و با چشمانی گشاد شده یک خرگوش را می‌بینم. من صدای ضربان قلبم را می‌شنیدم و همینطور صدای ضربان قلب خرگوش را. خرگوش می‌لرزید. نگاهش می‌لرزید. ناگهان او می‌پرد و ناپدید می‌گردد. من توانستم دوباره خود را حرکت دهم. در این وقت دیدم که یکی از پنجره‌ها باز است. خرگوش بر روی مزارع سبزرنگ می‌دوید. ناگهان در این لحظه می‌دانستم که چرا او می‌دود. با ترس نگاهم را از زمین محل وقوع عمل می‌دزدم، خودم را می‌چرخانم و از اتاق به بیرون می‌دوم، از میان راهرو و از خانه خارج می‌شوم. من می‌دویدم. من از خانه دور شده بودم.
جنگل، جنگل، جنگل، جنگل بی‌پایان بود. هوا آهسته تاریک می‌شود. هنوز هم می‌دویدم. عاقبت چراغ‌ها را می‌بینم. من آهسته‌تر می‌دوم. اولین خانه‌ها نمایان می‌گردند، حالا خیابان‌ها دیده می‌شوند. من دیگر نمی‌دوم. من می‌ایستم و عرق از پیشانی‌ام خشک می‌کنم. به یک انگشتم خون پاشیده شده بود. من خودم را خم می‌کنم و آن را در کودِ گرم اسبی فرو می‌کنم و دوباره خارج می‌سازم. دیگر چیزی از خون دیده نمی‌شد. من لکۀ خون را پاک کرده بودم. به رفتن ادامه می‌دهم. دیر وقت بود که به خانه رسیدم. من دیوار را لمس می‌کنم. آنجا چهار گاری قرار داشتند. آیا باید تمام آنچه رخ داده فقط یک رویا بوده باشد؟ هوا تاریک بود. با این وجود وقتی پیش آنها رسیدم می‌دانستم که لبخند می‌زنم. آنها خُر و پف می‌کردند. من در گوشۀ خودم دراز می‌کشم. من صدای تنفس یکنواخت ماریا را می‌شنیدم. به سمت چپ می‌چرخم و ناخرسند می‌خوابم. صبح همه از من می‌پرسند دیشب کجا بوده‌ام. سست می‌گویم "من دچار سرگیجه شدم، من به زمین افتادم؛ وقتی به هوش آمدم، پیش مردمان خوبی بودم. فکر کنم که سرایدار ویلای سبز در یگِراشتراسه بود" و عمیقاً از خودم بخاطر دروغ گفتن تعجب می‌کردم. ماریا می‌گوید "آره، آره، تو داری پیر می‌شی، پدر" و قهوۀ گرم را به من می‌دهد. "نمی‌دونی وقتی با غذا اومدم و تو رو ندیدم چقدر ترسیدم، فقط گاریِ تو اونجا بود. یکساعت منتظرت شدم. غدا سرد شده بود. من اونو تو گاری گذاشتم، بیل و جارو را برداشتم و با ترس زیادی گاری رو بطرف خونه هُل دادم." من می‌گویم: "بچۀ خوب، تو خیلی خوبی، خیلی خوب." یکی از مردها سینه‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: "بلند شید! دوباره باید کثافتِ زندگی رو یک بار دیگه از سمتی به سمت دیگه جارو کنیم. در هر صورت، کثافت کثافت باقی می‌مونه! برادرها حرکت کنید، بریم جارو بکشیم!" من می‌گویم "آره" و بعد از او از اتاق خارج گشتم.
در هیچ کدام از روزها خوشحال نبودم. لحظه‌ای آسایش نمی‌یافتم. من می‌ایستادم و جارو می‌کردم. چشمانم شتاب می‌کردند. گوش‌هایم در میان شلوغی خیابان صدای آهسته‌ای را می‌شنوند. صدای آهستۀ کورمال راه رفتن پنجۀ پای کوچکی بلند می‌شود. من بد جارو می‌کردم. من پریشان بودم. من حرف‌های ماریا را نمی‌شنیدم. من لعن و نفرین‌های رفقایم را هم نمی‌شنیدم. هیچ‌چیز نمی‌شنیدم. من فقط یک چیز را می‌دانستم، و همیشه و همیشه فقط یک چیز را: کسی از قتل باخبر است، کسی شاهد بوده است، و آنکس یک خرگوش بود. یک خرگوش! من از درشکه‌چی می‌پرسم: "آیا خرگوش را ندیدی؟" او شلاقش را بالای سر اسب‌ها تکان می‌دهد و می‌خندد. من آزاد نبودم. من هنوز مانند دیگران آزاد نبودم. تا زمانی که من خرگوش را نیابم آزاد نخواهم بود. من بدنبال درشکه دویدم؛ آنجا خرگوش‌های مُردهای قرار داشتند. شاید خرگوش من هم در میانشان باشد. من خودم را روی تک تک خرگوش‌ها خم و به چشم‌های منجمد گشته‌شان نگاه می‌کنم. خرگوش من در بینشان نبود. حالا درشکه‌چی از میخانه خارج می‌شود و در حال بالا رفتن از درشکه داد می‌کشد: "می‌خوای دزدی کنی؟" ــ "نه! من خرگوشمو جستجو می‌کردم." مرد فریاد می‌کشد "گمشو!" و شلاقش را بطرفم حرکت می‌دهد و براه می‌افتد. من در مغازه‌های حیوانات شکاری به خرگوش‌های آویزان گشته مدت طولانی و دقیق نگاه می‌کردم. اما خرگوشم پیدا نشد. من دیگر ماریا را نوازش نمی‌کردم، زیرا با نوازش کردن او باید به پوست خرگوش فکر می‌کردم. من ناآرام بودم. من خیلی ناآرام بودم. من بد می‌خوابیدم. من بد جارو می‌کردم. من غذا بد هضم می‌کردم. من هیچ چیز پیدا نکردم. روزها از ماجرای قتل می‌گذشت. هفته‌ها. من تمام خرگوش‌های شهر را دیدم، خرگوش‌های مُرده و خرگوش‌هائی که قرار بود بزودی کشته شوند، زیرا من روزهای سه‌شنبه و جمعه ساعت چهار در قسمت شرقی شهر در انتظار دهقانانی که به شهر می‌رفتند می‌ماندم. آنها نتوانسته بودند خرگوشم را پیدا کنند. روزها در خیابان می‌ایستادم و خیلی بد جارو می‌کردم. اگر ماشین نعشکش از کنارم می‌راند، من دست از جارو کردن می‌کشیدم و مانند یک سرباز خبردار می‌ایستادم.
خرگوش می‌دوید. در این وقت مزارع را پشت سر می‌گذارد. حالا جنگل آغاز می‌گردد. سیاهی جنگل خوب بود. خرگوش دیگر از جنگل نمی‌ترسید. زیرا او خود را پشت شاخ و برگ‌ها مخفی ساخت و انتظار کشید. تمام شب را انتظار کشید. تمام شب قلب کوچکش شدیداً می‌تپید. صبح اما قلبش آهسته می‌تپید. در این وقت او می‌خوابد. وقتی او بیدار می‌شود، گرسنه‌اش شده بود و برگ‌های خشک را می‌خورد. او جرئت نمی‌کرد خود را حرکت دهد. جلوی چشمانش هنوز هم آن هیولای وحشتناک را می‌دید. حالا او جنگل را دوست داشت. او سینه‌خیز به رفتن ادامه می‌دهد. او چیزی می‌جست؛ او نتوانست چیزی پیدا کند. زیرا او نمی‌دانست که به کجا باید برود. آن صحنۀ وحشتناک تمام خاطرات خانواده‌اش را پاک ساخته بود. او در جنگل به اینسو و آنسو می‌دوید. دیگر جرئت رفتن به سمت مزارع را نداشت، زیرا آنجا آن چیز خطرناک او را تهدید می‌کرد. او در یک محل مدت درازی نمی‌ماند، او فرار می‌کرد. او هرگز نمی‌نشست، او می‌دوید. او نمی‌دانست از دست چه کسی فرار می‌کند. فرار، فرار. و درخت‌ها و خزه‌ها آنجا بودند. تا اینکه او چنان خسته می‌گردد که دیگر قادر به دویدن نبود، او دراز می‌کشد و به خواب می‌رود. او اینطور بود، او اینطور زندگی می‌کرد و هیچ چیز نمی‌دانست. او یک جغد را بجای مادرش اشتباه می‌گرفت. اما او یک بار از جنگل بیرون می‌دود و از راه جاده به سمت مزارع می‌رود، در این لحظه پی به اشتباهش می‌برد، قصد بازگشت می‌کند، اما تعداد زیادی هیولا که آنجا بودند او را گرفته و محکم نگاه می‌دارند. او چشم‌هایش را می‌بندد و لرزان منتظر می‌ماند. سر و صدای بلندی به گوش می‌رسد، طوریکه انگار حیوانات بزرگی نعره می‌کشند. در این وقت او احساس می‌کند که دیگر چیزی او را به درد نمی‌آورد؛ او با پنجه‌اش زمین را لمس می‌کند و می‌پرد و ــ می‌دود. او در جنگل بود و حالا تازه پلک‌هایش را می‌بندد. چشم‌هایش چنان در وحشت بودند که پلک‌ها از لحظه‌ای که او در حال گریز از خانه بر روی مزارع بسیار پهناور می‌دوید تا همین لحظه که او به جنگل وارد شد نتوانسته بودند خود را ببندند. خرگوش حالا چیز وحشتناکی در نگاهش داشت، طوریکه حتی وقتی مار سمی نگاه او را که به سمتش نشانه گرفته شده بود دید خود را مخفی ساخت و دست از هر کار شیطانی کشید.
در فاصله‌ای دور از شهر جاده می‌کشیدند. خیلی‌ها باید در این کار کمک می‌کردند. من هم همینطور. ما روز به روز آنجا بودیم و سنگ‌ها را از سر راه برمی‌داشتیم. رفقایم هم به من کمک می‌کردند و ساعتِ دو بعد از ظهر ماریا برایمان نهار می‌آورد. در این زمان ما کنار جاده می‌ایستادیم و استراحت می‌کردیم. امروز هم کنار جاده مشغول استراحت بودیم که ناگهان سر و صدائی بر پا گشت. همه با هم می‌دویدند و فریاد می‌کشیدند. من بلند می‌شوم و آهسته به جائیکه آنها در وسط جاده ایستاده بودند می‌روم. جمعیت آنجا پراکنده ایستاده بود. من عده‌ای را می‌بینم که خرگوشی را در دست داشتند. در این لحظه به چیزی فکر نمی‌کردم، فقط یک احساس همدردی مرا فرا گرفت، من به جلو هجوم بردم و فریاد کشیدم: "نبینم کسی خرگوشو بکشه!" آنها ترسیدند، دستشان شُل شد، و خرگوش فرار می‌کند. حالا او نزدیک جنگل بود. بعد می‌پرد و دیگر دیده نمی‌شود. من بدون دلیل و جنبشی تا لحظه‌ای که خرگوش ناپدید گشت از پشت مراقب او بودم. ناگهان بخاطر می‌آورم: "نکنه که خرگوش من ...؟" عده‌ای از مردها بخاطر فرار خرگوش با عصبانیت و استهزاء گفتند: "ناجی خرگوش‌ها، پس کی شروع به موعظه می‌کنی؟"
من عرق می‌نوشیدم. من بوی الکل می‌دادم. من ماریا را می‌زدم. من رفقایم را می‌زدم و دوباره از آنها کتک می‌خوردم. من بد جارو می‌کردم. ماه‌ها گذشتند. ماریا فرار کرده بود. کم اتفاق می‌افتاد که دلم برایش تنگ می‌گشت. یکشنبه‌ها در جنگل می‌دویدم تا خرگوش را پیدا کنم. وقتی هوا تاریک می‌شد به خانه بازمی‌گشتم. و برف همه‌جا را پوشانده و استهزاءآمیز بود. خیلی عحیب بود اگر حالا یک خرگوش در مزارع می‌دوید. اما حالا من آنجا آنقدر می‌دویدم تا اینکه شهر پیدا می‌گردید و من دوباره به خانه می‌رسیدم. و به این ترتیب چهار ماه گذشت. دیگر تابستان سپری شده بود. من از پائیز متنفر بودم. دلم می‌خواست می‌توانستم پائیز را بکشم. یک بار من در میخانه نشسته بودم. زن فاحشه کنار من بیمار بود. او هم با من عرق می‌نوشید. ناگهان، درست زمانی که می‌خواست مشروبش را بنوشد کسی لیوان او را به کناری پرت می‌کند. از دهان زن خون می‌آید. من فقط مشروب می‌نوشیدم و هیچ چیزی نمی‌دیدم. در این وقت زن داد می‌زند: "نمی‌بینی که مسخره‌بازی درمیاره؟" من سرم پائین بود و برای خود بازی می‌کردم، یکی را دیدم که به من می‌خندید. من لیوان مشروبم را برداشتم و نوشیدم. همه چیز برایم بی‌اهمیت بود. فقط عرق نوشیدن برایم مهم بود. حالا زنِ فاحشه مرا می‌گیرد، تکان می‌دهد و می‌گوید: "تو اصلاً مرد نیستی، تو یک خرگوشی!" نگاهم بالا می‌رود. چشم‌هایم بسته میشوند و دوباره بازمی‌گردند. کلمۀ خرگوش مانند رعدی به من می‌خورد. بلند می‌شوم و به بیرون می‌دوم. تا اینکه جنگل شروع می‌شود.
زمان درازی گذشته بود. جنگل سفید بود، بعد سبز شد، حالا زرد بود. خرگوش هرگز آسایش نداشت. او می‌دوید و خود را مخفی می‌ساخت، مدام شتابزده بود و همیشه ترس تاریکی داشت. او پیر شده بود، زیرا او هرگز نمی‌توانست استراحت کند. او هنوز هم همان چشمان خیره را داشت، هنوز هم از زندگی قبلی خود پیش از دیدن آن قتل چیزی نمی‌دانست. هیچ مادری به او گرما نمی‌بخشید و هیچ پدری امنیت. او در جنگل قدیمی تنها بود. هیچ حیوانی با او جفتگیری نمی‌کرد. وقتی او سر راهشان قرارمی‌گرفت همه فرار می‌کردند، حتی جانوران وحشی، و او می‌دوید و می‌دوید، از مزارع می‌ترسید و در جنگل مانده بود. گاهی او یک رویا می‌دید: چیز مخوفی سر بلند می‌کرد، یک هیولا از خزه‌ها رشد عظیمی می‌کرد، بعد دومین هیولا، بعد هر دو سقوط می‌کردند ــ و به یک حیوان تبدیل می‌گشتند، یک آهو که از چشم‌های خیرۀ او رم کرده و پریشان پا به فرار می‌گذاشت. خرگوش خسته بود. او نمی‌خواست دیگر چشمانش را باز کند. اما او باید آنها را بازمی‌کرد، او باید می‌دوید، او باید فرار می‌کرد. او نمُرد. او زنده ماند و فرار می‌کرد.
هنگامیکه من داخل جنگل تاریک شدم می‌دانستم که روحم بی‌خانمان است. درخت‌ها به پیشوازم می‌آمدند و خود را برای عبور کردن من کنار می‌کشیدند. هیچ صدائی به گوش نمی‌آمد. تمام جانوران و شاخه‌ها ساکت بودند. من از میان بوته‌ها و خارها با فشار به جلو می‌رفتم. برای اولین بار پاهایم راحت حرکت می‌کردند. من از روی خزه‌ها می‌رفتم. خزه خوب بود. من از این وحشت داشتم نکند بیرون جنگل خورشید غروب کرده باشد. گرچه خزه خوب است، اما نمی‌خواستم در جنگلی که تاریکی شب آن را بزودی در آغوش می‌کشید با خودم تنها بمانم. من از شب‌ها در جنگل می‌ترسم. من می‌خواستم حالا خودم را به نام صدا کنم، اما مدت‌ها بود که نامم را فراموش کرده بودم. من ناگهان از خودم به وحشت می‌افتم. من به دلیل مشوش اما قوی‌ای می‌دانستم که امروز پائیز را خواهم کشت. جنگل بزرگ بود. ناگهان شروع به دویدن کردم. من در جنگل می‌دویدم. خارها و شاخه‌ها صورت و دست‌هایم را می‌خراشیدند. اما برایم کاملاً بی‌اهمیت بود. من در جنگل می‌دویدم. ناگهان سایه‌ای را در حال دویدن می‌بینم. سایه ناگهان انگار که رعد به او خورده و خشکش ساخته باشد ساکت می‌ایستد. سایه تکان نمی‌خورد. من هم مانند سایه ساکت ایستاده بودم. من نمی‌توانستم خود را حرکت دهم. من سایه را شناختم. سایه یک خرگوش بود. خرگوش! از چشم‌هایش او را شناختم. او فلج شده بود. چشمانش بزرگ بودند و خیره. گوش‌هایش سیخ بودند و تیز. نگاهش وحشتزده و دیوانه بود. چشمانم به لرزش می‌افتند. من خودم را در چشمان درشت خرگوش می‌دیدم، و خرگوش خود را در چشمان من می‌دید. من به خرگوش نگاه می‌کردم، و خرگوش مرا نگاه می‌کرد. بیصدا در برابر هم ایستاده بودیم. یک ابدیت در میان ما قرار داشت و یک جنگل. وقتی صورت خرگوش را دیدم، همه‌چیز، تمام زندگیم به یادم افتاد. خرگوش مرا از چشمانم شناخت. در این لحظه من با فریادی بسوی خرگوش می‌جهم، گردنش را می‌گیرم و ــ گرچه من وقتی مادرم مرغی را می‌کشت همیشه گریه می‌کردم ــ او را خفه می‌کنم. چشم‌هایش بصورت وحشتناکی بزرگ بودند و مُرده. من شروع به خندیدن می‌کنم. انگشت‌هایم دور گردن خرگوش قفل شده بودند و از هم بازنمی‌گشتند. از جنگل خارج می‌شوم. خورشید در حال غروب کردن بود. من دیگر نمی‌دویدم. من آهسته می‌رفتم. وقتی وارد شهر شدم فانوس‌ها روشن بودند. دست چپم خرگوش را نگاه داشته بود. من هیچ چیز از دست چپم نمی‌دانستم. من می‌شنوم که کسی از سایه کمرنگی می‌گوید: "شب بخیر، آقای ها ..." نه! نه، این نام من بود که مدت‌ها فراموشش کرده بودم. نه، نام من نبود. من لبخند می‌زنم. من دیگر چیزی نمی‌دانستم. فانوس سبز رنگ بود.
من داخل می‌شوم. پلیس‌ها آنجا نشسته بودند. آنها به زمین نگاه می‌کردند. بعد ناگهان نگاهشان را بالا آوردند. من ابتدا به لکنت افتادم، بعد اما محکم گفتم: "من یک قاتلم." صدای ناشناخته‌ای پرسید: "چه کسی را کشته‌اید؟" من دست چپ با بارش را بالا می‌آورم و می‌گویم: "این خرگوش را." چهرۀ پلیس‌ها بخاطر دود پهن‌تر و درشت‌تر به نظر می‌آمد. یکی از آنها می‌گوید: "ببینید، اشتباهی در طبیعت رخ داده است. پلک‌های خرگوشی که او در دست چپش نگهداشته مانند پلک‌های انسان‌اند. و این مرد دارای پلک نیست، فقط چشم‌های بزرگ و خیره‌ای دارد." همان صدا دوباره می‌پرسد: "نام شما چیست؟" حالِ من طوری بود که انگار در اقیانوسی افتاده‌ام. بعد خشن و با نارضایتی فراوان می‌گویم: "من از کجا باید بدونم اسمم چیه، وقتیکه من خرگوش را کشته‌ام!" بعد باید ناگهان به خواب رفته باشم. زیرا بعد از اینکه دوباره به هوش آمدم در خانه‌ای دراز کشیده بودم. و دیوارهای خانه رنگپریده بودند.
یک روز باد خوبی می‌وزید. من از خانه خارج شدم و آزاد بودم. دیوارهای رنگپریدۀ پشت سرم قرار داشتند. من دوباره گاری، بیل و جارویم را بدست می‌آورم. من دوباره مشغول جاروکشی می‌شوم.
 
من گزارشم را دادم. این زندگی من بود. این را نمی‌دانم که آیا زندگی‌ام عادلانه بوده است یا نه. آدم بر حسب اتفاق زندگی را تماشا می‌کند. شاید زندگی من فقط زندگی‌ای بود که آدم در میان تجربه‌ها زندگی می‌کند. شاید هم من زندگی‌ای را زندگی نکردم، شاید زندگی من زندگی کس دیگری بود، یا زندگی‌ای که کسی آن را زندگی نکرد. بنابراین زندگی من زندگی نبوده است. این را نمی‌دانم. حالا اما آسایش دارم. حالا من با تمام انسان‌ها و خرگوش به صلح رسیده‌ام. گاهی نگاهم را بالا می‌برم و به چشمان فرّار خانم‌های نجیبی زل می‌زنم که پرسشگرانه و سریع بدستان لاغر و دراز و بینی تاب‌دار عربی فُرم من نگاه می‌کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر