
<این مردها عجب اراذلی هستند> از آرکادی آویرتچنکا را در اسفند ۱۳۹۱ترجمه کرده بودم.
مُیشکین، رئیس سالخوردۀ خدماتِ
حمل و نقلْ نینوچکا دوشیزه تایپیست را به دفتر خود میخواند و به او دو ورقه میدهد
و از او خواهش میکند که آنها را برایش تایپ کند.
مُیشکین هنگام دادنِ ورقهها به
نینوتشکا او را مشتاقانه تماشا میکرد، و چون نور خورشید بر اندام دختر میتابیدْ بطور ویژهای توجهاش جلبِ اندام دختر شده بود.
دخترْ باریک اندام، جذاب با چهرهای
بسیار زیبا، با چشمانی به رنگ آبی و موئی بور و دلربا در برابرش ایستاده بود.
او خود را به دختر نزدیکتر میسازد
و میگوید:
"هوم، بنابراین شما این
پرونده را تایپ خواهید کرد، آیا من بیش از حد شما را به زحمت میاندازم؟"
نینوچکا به رئیسش نگاه میکند و
جواب میدهد:
"خب من برای کارم حقوق
دریافت میکنم!"
"بله، بله، حقوق، این درست
است. دوشیزه بگید ببینم، وقتی شما مدتی طولانی برای تایپ کردن خودتان را خم میکنید
آیا سینههایتان درد نمیگیرند؟ حیفِ آن چیزهای جوان و زییاست."
"نه، متشکرم، هیچ چیز دردم
نمیآورد."
"از این موضوع خیلی
خوشحالم. و آیا احساس سرما نمیکنید؟"
"برای چی باید سردم
باشد؟"
"شما بلوز نازکی بر تن
دارید، بازویتان از زیرش نور خفیفی میدهد. چه بازوهای زیبائی! آیا عضله هم
دارید؟"
"خواهش میکنم، بازویم را
ول کنید!"
"یک لحظه ... صبر کنید،
چرا بازویتان را میکشید؟ من فقط میخواستم عضلۀ شما را آزمایش کنم."
"دستم را ول کنید، شما
دردم میآورید، آدم رذل!"
نینوچکا خودش را از دست مُیشکینِ پیر رها میسازد و به اتاق کارش میدود. دست چپش از آرنج به بالا درد میکرد.
او به خود میگوید: "صبر
کن. تاوانِ گرانی باید بپردازی."
او درِ ماشین تحریر را میبندد،
اداره را ترک میکند و پیش وکیل میرود ...
*
وکیل فوری نینوچکا را میپذیرد
و با دقت به او گوش میسپارد.
"چه آدم رذلی! آن هم یک
پیرمرد! حالا میخواهید چه کاری انجام دهید؟"
نینوچکا میپرسد: "نمیشود
او را به سیبری تبعید کرد؟"
"این کار را نمیشود کرد،
اما میشود او را برای پاسخگوئی خواند."
"بعد شما از او پاسخگوئی
میخواهید!"
"شما شاهد هم دارید؟"
دختر جواب میدهد: "من
شاهد هستم."
"نه، شما کسی هستید که به
او سوءقصد شده است. اگر شما شاهد نداشته باشید نمیشود کاری انجام داد، مگر اینکه
اثر سوءقصد هنوز از بین نرفته باشد."
"البته که جای سوءقصد هنوز
وجود دارد. او آرنج دستم را محکم گرفت، روی بازویم هنوز لکۀ آبی رنگ دیده میشود."
وکیل متفکرانه دختر زیبا را
تماشا میکند، چشمکی میزند و میگوید:
"بازو را نشان دهید!"
"لکه آنجاست، در زیر
بلوزم!"
پس بلوزتان را درآورید!"
اما شما که دکتر نیستید، بلکه
یک وکیلید!"
"این اصلاً مهم نیست، حرفۀ
یک دکتر و یک وکیل تقریباً یکسانند. میدانید عذر موجه یعنی چه؟"
"نه، نمیدانم."
"خب پس، ببینید، من باید
صحتِ انجام جرم را بررسی کنم، بنابراین لطفاً بلوزتان را درآورید."
دختر آهی میکشد و میگذارد
بلوز از شانهاش لیز بخورد. وکیل به او کمک میکند، لکۀ سرخی را لمس میکند و
مؤدبانه میگوید:
"میبخشید، اما من باید
شما را بررسی کنم. دستتان را بالا ببرید."
نینوچکا فریاد میکشد: "به
من دست نزنید."
او سریع بلوزش را میپوشد و با
عجله از آنجا خارج میگردد.
*
او در خیابان از عصبانیت میلرزید.
بعد تصمیم میگیرد پیش روزنامهنگاری که به صداقت مشهور بود برود و ماجرا را برایش
تعریف کند.
روزنامهنگار ابتدا دختر را
غیردوستانه میپذیرد، اما وقتی دختر برایش ماجرا را تعریف میکند با صدای خیلی
بلند میخندد:
"بفرمائید این هم بهترین
انسانها، بهترین حامیانِ حقیقت! آنها مانند وحشیهائی رفتار میکنند که اصلاً از
فرهنگ ذرهای نچشیدهاند."
نینوچکا با خجالت میپرسد:
"باید بلوزم را دربیارم؟"
"بلوز، برای چی بلوز؟ اگر
مایلید میتوانید بلوزتان را دربیارید، دیدن این لکه خیلی جالب است."
وقتی او بازو و شانههای لخت را
میبیند سرش را تکان میدهد:
"اما چه دستهائی دارید!
کاملاً اغواکننده به چشم میآیند ــ بپوشانیدشان، یا نه، صبر کنید، چکار میکردید
اگر من میخواستم آن محلِ لکه را ببوسم؟ شما با این کار چیزی از دست نمیدهید!"
اما روزنامهنگار بد وارد شده
بود. دختر سریع از پیش او میرود.
در خیابان در میان اشگ ریختن میخندد
و میگوید:
"خدای من، همه مردها
رذلند."
شب نینوچکا در خانه نشسته بود و
میگریست، بعد این نیاز را احساس میکند که باید دردش را برای کسی تعریف کند.
لباسش را عوض میکند و پیش همسایهاش که یک دانشجو بود میرود.
دانشجو خود را برای امتحان آماده میساخت و تمام روز را تا دیر وقتِ شب مطالعه میکرد.
و وقتی نینوچکا داخل اتاق میگردد
او سرش را از روی کتاب بلند میکند و میگوید:
"شب بخیر، نینوچکا! چائی
مینوشید؟ سماور آنجا قرار دارد. من در این بین فصلِ باقیمانده را تا آخر خواهم
خواند."
دختر اندوهناک میگوید:
"ایوانف، امروز به من توهین کردند."
"چه کسی به شما توهین
کرد؟"
"رئیسم، یک وکیل و یک
روزنامهنگار. همۀ مردها رذلند!"
"چرا آنها به شما توهین
کردند؟"
"یکی بازویم را محکم گرفت
و بقیه هم میخواستند جای لکه را ببینند."
دانشجو میگوید: "که
اینطور" و آرام به خواندن ادامه میدهد.
نینوچکا میگوید: "اما
بازویم خیلی درد میکند."
"چای بنوشید!"
نینوچکا میگوید:
"احتمالاً شما هم میخواهید بازویم را تماشا کنید؟"
دانشجو میگوید: "چرا باید
بازوی شما را ببینم؟ من حرف شما را که روی بازویتان لکهای وجود دارد باور میکنم."
نینوچکا چایش را مینوشد و
دانشجو به خواندن ادامه میدهد.
دخترِ زیبا شاکیانه میگوید:
"بازویم درد میکند. شاید باید پارچۀ گرمی رویش بگذارم؟"
"من نمیدانم!"
"نمیخواهید بازویم را به
شما نشان بدهم؟ من میدانم که شما مانند بقیه مردها نیستید، من به شما اعتماد
دارم."
دانشجو شانههایش را بالا میاندازد:
"چرا میخواهید به خودتان
زحمت بدهید؟ من که دانشجوی پزشکی نیستم، من دانشجوی علوم طبیعیام!"
نینوچکا لبهایش را با دندان میگزد،
از جا بلند میشود و لجوجانه میگوید:
"با این حال باید بازویم
را نگاه میکردید!"
"بسیار خب، بفرمائید، نشان
دهید. واقعاً، آنجا یک لکه آبیست. این مردها! خب، زود خوب خواهد شد."
او سرش را تکان میدهد و دوباره
کتابش را در دست میگیرد.
نینوچکا ساکت آنجا مینشیند،
شانههایش از نورِ چراغ روشن شده بود.
دانشجو میگوید: "بلوزتان
را بپوشید، هوای لعنتیِ اتاق خیلی سرد است!"
دختر پس از مکث کوتاهی میگوید:
"اما او پایم را هم گرفت" و دامنش را کمی بالا میکشد.
دانشجو با خونسردی جواب میدهد:
"برای نشان دادن جای
نیشگون باید جورابتان را درآرید. اما اینحا هوا سرد است. شما میتوانید سرما
بخورید، و من از پزشکی هیچ چیز نمیدانم. اگر شما به نوشیدن چایتان ادامه دهید
عاقلانهتر است."
سپس دوباره شروع به مطالعه میکند.
دختر چند دقیقۀ دیگر آنجا میماند،
عاقبت آهی میکشد و میگوید:
"من میترسم که حرف زدن من
شما را از مطالعه منحرف سازد"، بعد دست او را میفشرد و اتاق را ترک میکند.
او در اتاقش بر روی تخت مینشیند،
نگاهش را به زیر میاندازد، دوباره آهی میکشد و آهسته میگوید:
"این مردها چه اراذلی
هستند!"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر