
<آدمبرفی>
از مانفرد کیبر را در مهر ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.
یک روز آدمبرفیای وجود داشت که در وسط جنگلی پوشیده از
برف ایستاده و کاملاً از برف ساخته شده بود. او پا نداشت و چشمانش از زغال بودند و
دیگر هیچ چیز و این خیلی کم است. اما در عوض او سرد بود، بطرز وحشتناکی سرد.
قندیلِ یخی پیرِ بداخلاقی هم که در آن نزدیکی آویزان بود و خیلی سردتر از آدم برفی
بود نیز همین عقیده را داشت. او کاملاً ملالتبار به آدمبرفی میگوید:
"شما سردید!" آدم برفی با آزردگی پاسخ میدهد: "شما هم سرد
هستید." قندیل اندیشمندانه میگوید: "بله، این اما کاملاً متفاوت
است."
آدمبرفی چنان رنجیده بود که اگر پا میداشت از
آنجا میرفت. اما او پا نداشت و بنابراین آنجا میماند، اما تصمیم میگیرد که با
قندیلِ نامهربان دیگر صحبت نکند. قندیل در این بین چیز دیگری کشف میکند که او را
به ملامت کردن برمیانگیخت: یک راسو به آنجا میآید و سریع و شتابزده از کنار آنها
رد میشود. قندیلِ یخی در پشت سر او فریاد میکشد: "شما بیش از حد بلندید!
اگر من به بلندی شما بودم از خانه بیرون نمیرفتم!" راسو شگفتزده و رنجیده میگوید:
"شما خودتان هم که بلندید!" قندیل با اطمینان گستاخانهای میگوید:
"بله، این اما کاملاً متفاوت است!"
آدمبرفی از رَوش برخورد قندیلِ یخی با دیگران عصبانی
بود و تا جائیکه برایش امکان داشت خود را از او کنار میکشید. در این وقت چیزی بر
بالای سر او در میان شاخههای پوشیده از برفِ یک درختِ کاج میخندد. و وقتی او به
بالا نگاه میکند یک پریبرفیِ کوچک سفید و سبکِ بسیار زیبائی را میبیند
که آن بالا نشسته و موی درازِ آویزان شدهاش را میتکاند، طوریکه هزاران ستارۀ
برفیِ کوچک به پائین و مستقیم بر روی سر آدم برفیِ بیچاره میافتند. پریبرفی حالا
شادتر و بلندتر میخندد و آدمبرفی بطور عجیبی زبانش بند میآید و دیگر
اصلاً نمیدانست که چه باید گفت؛ عاقبت میگوید: "من نمیدانم آن بالا چه
چیزی است ..." قندیل در کنار او میگوید: "این کاملاً متفاوت
است." آدمبرفی اما حالش چنان دگرگون شده بود که دیگر صدای قندیل
را نمیشنید، بلکه مدام به درخت کاج که بر نوک آن پریبرفی خود را تاب
میداد نگاه میکرد، و به موی دراز آویزانش که هزاران ستارۀ برفی کوچک از آن میبارید.
آدمبرفی اما میخواست در مورد چیزی حرف بزند که
نمیدانست چه چیز میباشد و قندیلِ یخی قطعاً میگفت که آن کاملاً متفاوت است. او
مدت زیادی در این باره به سختی فکر میکند، طوریکه چشمهای زغالیاش بخاطر فکر
کردن بیرون زده و به جلو آمده بودند. عاقبت او میدانست که چه میخواست بگوید و در
این وقت میگوید: "پریبرفیِ نشسته در زیر نور نقرهای ماه، تو باید
محبوب قلبم باشی!" و بعد دیگر چیزی نگفت، زیرا او این احساس را داشت که
حالا پریبرفی باید چیزی بگوئید، و این فکر چندان اشتباه هم نبود.
پریبرفی اما هیچ چیز نگفت، بلکه چنان شاد و بلند
خندید که درخت کاجِ پیر که مطمئناً مایل به تکان خوردن نبود عبوس و شگفتزده شاخههایش
را تکان میدهد و حتی سر و صدای آنها هم قابل شنیدن بود. در این لحظه قلبِ
سردِ آدمبرفیِ بیچاره چنان گرم میگردد که از حرارتِ آن شروع
به ذوب شدن میکند؛ و این خوب نبود. ابتدا سر او ذوب میشود، و این نامطلوبتر
بود. پریبرفی اما در آن بالا بر نوک درخت کاج آرام نشسته بود، میخندید،
تاب میخورد و طوری موی دراز بلندش را تکان میداد که هزاران ستارۀ کوچکِ برفی به
پائین میریختند.
آدمبرفیِ بیچاره مرتب بیشتر ذوب و مرتب کوچکتر میگشت
و این از قلبِ سوزانش سرچشمه میگرفت. و به این نحو ادامه پیدا میکند تا
اینکه آدمبرفی دیگر تقریباً آدمبرفی نبود، در این وقت شبِ
کریسمس فرا میرسد و فرشتهها ستارههای نقرهای و طلائیِ آسمان را تمیز میکنند
تا در شب کریسمس قشنگتر بدرخشند.
و در این لحظه چیزی شگفتانگیز رخ میدهد: وقتی پریبرفی درخشندگی
ستارههای شبِ کریسمس را میبیند منقلب میگردد و در این وقت به آدمبرفی که
در آن پائین ایستاده و ذوب میگشت و تقریباً دیگر کاملاً ذوب شده بود نگاه میکند.
در این لحظه قلب پریبرفی چنان گرم میشود که از درختِ بلندِ کاج رو به
پائین سُر میخورد و لب آدم برفی را میبوسد ــ آن مقداری از آن را که هنوز باقی
مانده بود. در این لحظه دو قلبِ سوزانِ آنها با هم تماس میگیرند و طوری سریع ذوب
میگردند که حتی قندیل هم به این خاطر تعجب میکند، هرچند تمام آنچه اتفاق افتاد
برایش نفرتانگیز و غیرقابل درک بود.
و به این ترتیب فقط قلبهای سوزانِ آن دو بجا میماند، و
ملکۀ برفها آن را برمیدارد و به قصر کریستالی خود میبرد؛ و آنجا بسیار باشکوه و
جاودانه است و هرگز ذوب هم نمیگردد. و به همه اینها به صدا آمدن ناقوسِ شبِ
کریسمس را باید افزود. اما هنگامیکه ناقوسها به صدا میآیند راسو دوباره از لانهاش
خارج میگردد، چون او شنیدنِ صدای ناقوس را بسیار دوست میداشت؛ و در این وقت میبیند
که آن دو ناپدید گشتهاند و میگوید: "این دو واقعاً رفتهاند. این حتماً از
جادوی کریسمس بوده است." قندیل با لحنی گستاخانه میگوید: "این اما
کاملاً متفاوت است!" ــ و راسو خشمگین به لانهاش برمیگردد.
اما بیدرنگ در محلی که آن دو ذوب گشته بودند هزاران هزار
دانۀ کوچکِ سفید و نرمِ برف میبارد، طوریکه دیگر هیچکس نمیتوانست چیزی از آنها
ببیند و تعریف کند. ــ فقط قندیلِ یخ آنجا آویزان بود، همانطور که از اول آویزان
بود. و بخاطر گرمای قلب هم هرگز ذوب نخواهد گشت و قطعاً در قصرِ کریستالیِ ملکۀ
برفها هم نخواهد رفت ــ زیرا که او چیز کاملاً متفاوتیست!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر