مامان بهترین شیت را دارد.

<مامان بهترین شیت را دارد> از داریو فو را در فروردین سال ۱۳۸۷ ترجمه کرده بودم.

پیشگفتار (خودم)
هفتۀ پیش در کتابخانۀ محلهام کاملاً تصادفی کتابی جیبی به نام (مامان بهترین شیت را دارد) نظرم را جلب کرد.
بعد از خواندنِ نام کتاب و نگاهِ کوتاهی به عکس روی جلدشْ آن را دوباره روی قفسۀ کتاب‌ها نهادم و برای پیدا کردن کتابی که بخاطرش به کتابخانه رفته بودم به جستجویم ادامه دادم.
چند دقیقه‌ای گشتم و کتاب مورد نظرم را نیافتم. برای گرفتن راهنمایی به سمت میز اطلاعاتِ کتابخانه براه افتادم.
پشت میز، مردی بلندبالا و لاغراندام نشسته و در حال مطالعۀ کتابی بود.
سلام می‌کنم، سرش را بالا می‌آورد و با نگاهی که در آن شیطنتِ کودکانه و مهربانیِ پدربزرگان موج می‌زد آمادۀ شنیدن پرسشم می‌گردد.
نام کتابی را که در جستجویش بودم می‌گویم و از او خواهش می‌کنم که در پیدا کردنش کمکم کند.
مرد به صندلیِ روبروی خود اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید: "خواهش می‌کنم، بفرما بشین." از لحن صمیمانه‌اش خوشم می‌آید و این باعث می‌شود که در هنگام نشستن نگاهِ عمیق‌تری به چشمانش بیندازم.
از آن تیپ مردانی بود که نمی‌شد راحت به شوخ‌طبع بودن و یا جدی بودنش پی ببری، صدایش هنوز جوان مانده بود، صورتش را دوتیغه اصلاح کرده و دهسالی جوانتر از سن واقعیش به چشم می‌آمد، موهای تمام سفید شده‌اش بر این شهادت می‌داد.
شکلاتی تعارفم می‌کند و می‌گوید کتابی که دنبالش می‌گردم تا دو هفتۀ دیگر به امانت دست دیگران است، بعد با اشاره به کتابی که مشغول خواندنش بود و همچنان در دستش قرار داشت می‌گوید: "توصیۀ من بتو این است، اول این کتاب را بخون!" و کتاب (مامان بهترین شیت را دارد) را نزدیک  صورتم می‌گیرد.
شباهت عکسِ روی جلد کتاب و کتابدارِ مهربان بقدری زیاد بود که لازم ندیدم بپرسم آیا عکس اوست که روی جلد کتابست یا خیر. مانند سیبی می‌مانست که از میان به دو نیمش کرده باشی.
کتاب را از دستش گرفتم، نود صفحه بیشتر نداشت. خواندنش راحت بود: نمایشنامه‌ای در دو پرده.
فکر کردم لنگه کفشِ پاره در بیابان خود نعمتیست و بعد از تشکر کردن گفتم تا دو هفتۀ دیگر که کتابِ مورد نظرم برگردانده شود سعی می‌کنم کتابی را که توصیه کرده است و حتماً جالب هم باید باشد تا پایان بخوانم.
مرد با صدای آهسته برای اینکه سکوت کتابخانه را بهم نریزد خندۀ طولانی‌ای کرد، بعد از جیب کتش کتاب دیگری درآورد و به من داد و گفت: "این کتاب را من به تو هدیه می‌کنم تا مجبور نباشی با عجله بخونیش."
خوشحال از اینکه روزم با همصحبتیِ کوتاه با مردی مهربان کمی جالب شده است و با در دست داشتنِ کتابِ اهداییِ (مامان بهترین شیت را دارد) مشغول خارج شدن از درِ کتابخانه بودم که صدای زنگدارِ زنی مانع از خروجم می‌گردد، سرم را بطرف صدا برمی‌گردانم تا ببینم جریان از چه قرار است. خانم کتابدار با همان صدای زنگدارش می‌گوید: "آره، با شما هستم، کتاب را کجا می‌برید!؟"
حاضرین با تعجب به ما دو نفر خیره مانده و منتظر عکس‌العملی از طرف من بودند. من خونسرد و حق بجانب بسوی زن می‌روم، کتاب را نشانش می‌دهم و می‌گویم: "همکارتان این کتاب را به من هدیه کرده است."
خانم کتابدار زیرچشمی به من نگاهی می‌کند، کتاب را خیلی سریع از دستم می‌گیرد و می‌گوید: "برای امانت گرفتنِ کتاب باید عضو کتابخانه باشید، کارت عضوبت دارید؟"
از اینکه حرفم را جدی نگرفته و آن را دروغ می‌پندارد کمی ناراحت می‌شوم و می‌گویم: "فکر کنم اگر شما از همکارتان سؤال کنید، حتم دارم که از گفتگویِ بیهودۀ بین من و شما جلوگیری به عمل خواهد آمد."
با عصبانیت می‌پرسد: "کدام همکار!؟"
برای اینکه کمی ادبش کرده باشم با انگشت شستم، از بالای شانهْ سمتی را که میز همکارش قرار داشت نشان می‌دهم و بدون آنکه خود به آنسو نگاه کنم می‌گویم: "همآن همکارِ مهربانتان که پشت میز اطلاعات نشسته است."
زن نگاهی به تیتر کتاب می‌اندازد و می‌گوید: "مثل اینکه شیت مامان خیلی خوب بوده!"
به اطرافم در سالن کتابخانه چشم می‌گرداندم، تنها میز موجودِ داخل سالن، میزی بود که خانم کتابدار پشتش نشسته و با عصبانیت مشغول برسی کارت عضویتم بود تا تقلبی بودنش را اثبات کند.
 
گاهی اتفاقاتی در زندگی انسان رخ می‌دهند که باورشان زمان می‌برد.
عجیب بودن ماجرایی که در کتابخانه برایم رخ داد، برآنم داشت که این کتابِ جیبی را به زبان فارسی برگردانم.
هر روز کمی از آن را.
اینکه آیا <مامان بهترین شیت را دارد> آن ارزش ادبی‌ای را داراست که برای ترجمه‌اش بتوان وقت قائل گشت یا نهْ موضوعی نیست که مرا به خود مشغول سازد.
روان بودن نوشته، ساده نگاشته شدنش، دیالوگ بامزه و صفحاتِ اندک کتاب مرا به این کار تشویق کردند.
ترجمۀ <مامان بهترین شیت را دارد> اولین تجربۀ من در دنیای مجازی است.
در ضمن ترجمۀ هرروزۀ <مامان بهترین شیت را دارد> می‌تواند باعث منظم گشتنم شود، ذهنم را به حرکت اندازد و مرا بیشتر با واژه‌ها سرگرم سازد تا فراموششان نکنم.
 
بازیگران:
مامان رُزتا
پدربزرگ
لوئیجی، پسر رُزتا
دوستِ لوئیجی
کاملیا، دختر جوان
آنتونیو، بلیس و خواهرزادۀ رُزتا
کشیش

پردۀ اول
یک خانۀ ساده. در پشت صحنه بر روی یک طنابِ رخت چندین پیراهن و ملافه آویزان است.
یک خانم و پیرمردی در حال سیگار کشیدن هستند. خانم رُزتا، لباسی پوشیده که او را چاق به نظر می‌رساند و حریصانه مشغول پک زدن به سیگار است. موهای سیاه جمع شده‌اش را با سنجاقی در پشت سرش نگاه داشته است. مردِ جوانی صدا می‌زند.
لوئیجی: مامان! پدربزرگ! آیا در خانه‌اید؟ چرا جواب نمی‌دید؟
رُزتا: وای لوئیجی آمد، تمام چیزارو مخفی کن!
پدربزرگ: حالا چه وقت آمدنه ... اونم در بهترین لحظۀ کار!
رُزتا: سیگار را بنداز دور و پنجره را باز کن!
آنها سیگارهایشان را داخل دیگی که روی اجاق قرار دارد می‌اندازند.
لوئیجی: مامان، من صداتون رو می‌شنوم! چرا در رو باز نمی‌کنید؟
رُزتا: دارم میام ... داریم میاییم ... من داخل توالت بودم و پدربزرگ هم خوابیده بود ... رُزتا در را بروی مرد جوانی که با زحمت بیست سالش می‌شود بازمی‌کند.
خوبی لوئیجی؟  کجا بودی این همه وقت؟ نمی‌خوای لااقل به مادرت یک بوس بدی؟ لوئیجی ...
لوئیجی: خب، خوبه ... چرا اِنقدر هیجانزده هستی؟ سلام پدربزرگ!
پدر بزرگ: این دیگه کیه؟ اوه، توئی ... معذرت می‌خوام، من خوابیده بودم! هنوز هم کمی خواب‌آلودم.
لوئیجی: شما دو نفر چنان سروصدایی راه انداخته بودید، که انگار شما ... این چه بوئیه که اینجا پیچیده؟
رُزتا: آهان، آره! ما دوباره شروع کردیم به سیگار کشیدن، پدربزرگ و من ... یک کمی بعد از غذا ...
پدربزرگ: یک عدد سیگار برای هضم غذا همیشه خوبه.
لوئیجی: و تو در حین سیگار کشیدن خوابیدی؟
رُزتا: درسته، لوئیجی بهش بگو، چقدر خطرناکه در حین خواب آدم سیگار بکشه؛ یک روز بالاخره خونه رو با این کارش به آتش می‌کشه!
لوئیجی: اما این بوی سیگار نیستش! این بو را من می‌شناسم. این بوی حشیشه.
رُزتا سبدِ پُری از رخت‌های شسته را برمی‌دارد و شروع به آویزان کردنشان بروی طنابی می‌کند که از یک سر صحنۀ تئاتر تا سر دیگرش امتداد دارد. لوئیجی و پدربزرگ در این کار به او کمک می‌کنند.
رُزتا: گفتی چه بویی اینجا میاد؟
لوئیجی: این بوی عجیبِ پسماندۀ مخلوطی از تاپالۀ اسب و عود به مشامتون نمی‌خوره؟
رُزتا: پاپا، تو سیگاری از تاپالۀ اسب کشیدی؟
پدربزرگ: می‌دونی دخترم، مردم امروزه هرچی دم دستشون میاد می‌کنن تو سیگار، حتی تنباکو.
لوئیجی: پدربزرگ، اقرار کن! تو هم همینطور مامان! یک کسی اینجا حشیش کشیده.
رُزتا: و چه کسی می‌تونه این یک نفر باشه؟ میخوای بگی مادر و پدربزرگت معتاد به مواد مخدر هستند؟
تو هم تنها وقتی به خونه میایی که بخوای به طرفمون نجاست پرتاب کنی ... اونم نه فقط تاپالۀ اسب ... ده روزه که خونه نبودی بدون اینکه کوچکترین خبری از خودت بدی، وقتی هم که خونه میای بهمون توهین می‌کنی! فکر می‌کنی با کی داری صحبت می‌کنی؟ با دوستای محله‌ات؟ یا شاید با این پسرهای مو بلند گروهک‌های سیاسی؟
لوئیجی: دوباره همون فاشیسم هرروزه بر علیه مو بلندان! مائو مائو دوباره شروع شد؟
پدربزرگ: تو به ما توهین کردی! تو چرت و پرت گفتی، یعنی چه که اینجا حشیش با بوی تاپالۀ اسب میاد!
لوئیجی: معذرت می‌خوام، شاید شما چیزی رو سوزونده باشید، چیزیکه این بو رو می‌ده.
پدربزرگ از مردد بودن لوئیجی استفاده می‌کند تا یک پکِ عمیقی به باقیماندۀ سیگار بزند: ما هیچ چیزی اینجا نسوزوندیم.
رُزتا: پاپا، این چه کاریه! و با دست ضربه‌ای به پشتش می‌زند.
بگو ببینم، تو اصلاً از کجا می‌دونی حشیش چه بویی می‌ده؟
لوئیجی: چند باری در کارخانه بوش به دماغم خورده. ما در کارخانه یک کارگر داریم که همیشه حشیش می‌کشه.
رُزتا: یک کارگر؟
لوئیجی: آره.
رُزتا: چه آدم بدبختی.
لوئیجی: نه، یک رفیق خوب، او حتی عضو شورای کارگران هم است.
رُزتا: و حشیش و ماریجوانا می‌کشه؟
لوئیجی: آره.
رُزتا: یک عضو شورای کارگری، که مواد مخدر مصرف می‌کنه؟ برای عضویت در سندیکا حالا باید دیگه از این نوع کارها کرد؟ بنابراین رهبران سندیکاهای کارگری هم حشیبش و ماریجوانا می‌کشن؟ پس بگو چرا مرتب حقوق کارگرا کمتر و کمتر می‌شه. حالا دیگه برام معلوم شد این رهبر برجسته سندیکا چه چیزی داخل پیپش می‌کنه و همیشه می‌کشه: در تلویزیون با پیپش، در عکس داخل روزنامه‌ها با پیپ و وقتی هم که تو رختخواب زنش می‌ره باز حتماً با پیپ می‌ره! ای آدم حشیشی.
لوئیجی: مامان بس کن، چقدر از مواد مخدر صحبت می‌کنی!
دفعه پیش وقتی بحث می‌کردیم بهت گفتم که...
پدربزرگ: خوبه تو اونو بحث کردن بحساب میاری ... کم مونده بود گردن همدیگرو قطع کنیم.
لوئیجی: واژۀ ماده مخدر رو طبقۀ حاکم درآورده و طوریکه مایلند تفسیرش می‌کنن ... آنها تا چند صد سال پیش در انگلیس و اسپانیا هرکسی رو که قهوه می‌نوشید به زندان می‌انداختن، چونکه عشقشان کشیده بود و در روسیه لب‌های دهقانانی رو که در حال سیگار کشیدن دستگیر می‌کردن با قیچی باغبونی می‌بریدن.
پدربزرگ: برای اینکه نتونن دیگه به سیگار پک بزنن؟ عجب حیوونایی!
رُزتا: خواهش می‌کنم از این چیزا برام تعریف نکن!
لوئیجی: و حالا هم در بارۀ مواد مخدر صحبت می‌کنن، تا لازم نباشه دربارۀ تورم اقتصادی صحبت کنن و به این وسیله بتونن ما رو در کارخانه‌ها خرد کنن.
رُزتا: لوئیجی، چرا سعی می‌کنی هرچیزی رو به سیاست ربط بدی!
لوئیجی:خب، معلومه که این یک کار سیاسیه! چرا مرتب در باره ماریجوانا صحبت می‌شه اما از نیکوتین و الکل چیزی نمی‌گن، باوجودیکه هرساله هزاران نفر در این رابطه نفله می‌شن، بگذریم از تعداد بیشمار الکلی‌هایی که در تیمارستان‌ها بستری هستن. چرا هیچکس از باربیتورات که قانونی و در دسترسه چیزی نمی‌گه؟ صد و پنجاه کشته در سال!؟ اینها مواد مخدری هستن که بهتر می‌بینن در باره‌اش حرف نزنن!
پدربزرگ: اینو نمی‌تونی با حشیش مقایسه کنی ... خبر داری که واژۀ ایتالیایی قاتل از حشیش میاد "آساسین؟" این قاتلین انسان‌هایی فناتیک بودند که حشیش می‌کشیدند، وقتیکه رهبرشان دهان می‌گشود و می‌گفت:
"ای قاتلین! این و این باید به قتل برسند!" یکی دو پیپ حشیش می‌کشیدند و با سه شماره ترتیب کار را می‌دادند! طوریکه انگار جد اندر جد قاتل بودند!
لوئیجی: و بعد هم سوزنو فرو می‌کنن تو رگشون.
رُزتا: کی؟
لوئیجی: دکترها. مگه نمی‌دونی که دکترها بیشترین گروه از شاغلی هستن که ماده مخدر تزریق می‌کنن؟
پدربزرگ: به استثنای دکتر جکیل!
رُزتا به پدربزرگ که دوباره در حال پک زدن به ته ماندۀ سیگار است: پاپا بس کن!
لوئیجی: دیگ خوراکپزی چه‌اش شده؟
رُزتا: چیز مهمی نیست، بخاره ... اینم بهت بگم که یک دکتر حق داره این اجازه رو داشته باشه به خودش هروئین هم تزریق کنه ...
لوئیجی: این بخار نیستش ... این ...
رُزتا دستش را می‌گیرد، دستی که در دیگ را می‌خواست بردارد: چند بار بهت گفتم من دوست ندارم که آدم قبل از غذا تویِ دیگ‌ها رو نگاه کنه.
با این حال لوئیجی در دیگ را برمی‌دارد: خیلی خنده‌داره، غذا! دیگ خالیه و بوی حشیش می‌ده!
رُزتا: سعی نکن وقتی من صحبت می‌کنم تو موضوع رو عوض کنی! هربار من راجع به ماده مخدر صحبت می‌کنم، تو  به نحوی از زیرش درمی‌ری!
لوئیجی: کی از زیرش درمی‌ره؟ من فقط می@گم، اینجا یک کسی کشیده ... ماریجوانا یا حشیش!
رُزتا: خب، حالا گرفتیم که اینطور باشه؟ روزنامه‌های شما چی می‌نویسن! نمی‌نویسن که کانابیس یا "گراس" اینطور که شماها ازش نام می‌برین، آدمو شاد می‌کنه!؟ اگه یکی غمگین باشه ابداً اونو احساس نمی‌کنه، و وقتی هم که شاد هستش: یوهو، من می‌کشم ... می‌ی‌ی‌کشم! پایکوبی و دست‌افشانی، مخصوصاً در جمع، اونجا خودتو پیدا می‌کنی، دوستی گروهی، همیاری گروهی، فانتزی ... گروه‌گروه‌گروه!!
پدربزرگ در حالیکه با برداشتن قدم‌های کوتاه و آهسته می‌رقصد:
یک آواز بخوان، کانابیس،
سرخ و زیبا ماری جوانای من
خوش‌رنگ مانند نیروانا
ماریجوانا بکش، انقلاب در راه است!
لوئیجی: چیه پدربزرگ، مشروب خوردی؟
پدربزرگ: نخیر کشیدم!
لوئیجی: چی؟
پدربزرگ: آره، کشیدم! و حالا، از اونجائیکه دیگه یخ شکسته و ذوب شده است، اجازه بده به کشیدنم ادامه بدم ... بهترین حشیش، لبنانی قرمز، مخلوط با گراس کتان و چنان گوزپیچت می‌کنه که ابداً بهش پی نمی‌بری!   
لوئیجی رو به مادرش: پدربزرگ حشیش می‌کشه؟ چند وقت می‌شه که می‌کشه؟
تقریباً یکماهی می‌شه. باید اقرار کنم که براش خیلی هم خوبه!
پدربزرگ: حق با تو بود پسر، این سم نیستش، این بهتر از عرق هستش! و این مادر قحبه‌ها، که در این حوالی می‌چرخن و در روزنامه‌های بقول عمه‌شان غیروابسطه می‌نویسن که تمامی انواع مواد مخدر مانند یکدیگرن ...
رُزتا: درسته! هیچکس راجع به داروهای روانگردان حقیقت رو به تو نمی‌گه و اختلافِ بین یک سیگار حشیش کشیدن و تزریق مرفین و یا هروئین را برات توضیح نمی‌ده، این حقیقتاً یک عمل فاشیستی هستش که باعث مرگ می‌شه. کانابیس اما نشاط‌آوره، انگیزنده، گوارا، دارای رنگی سرخ! آه، ای کانابیس من، دو برابر کنندۀ خون، خوبی به توان سه، به من شجاعت بده بدون داشتن کلاه! 
لوئیجی: بگو ببینم مامان، نکنه تو هم می‌کشی!؟
رُزتا: آیا برای یک زن و مادر، سکر و مستی و شادی رو که از ماریجوانا حاصل می‌شه ممنوع کردن؟ قرمز و زیبا، مانند نیروانا، ماریجوانایی بکش، انقلاب در راه است. نگاه کن! من حتی یک گوشواره دارم درست مانند گوشوارۀ پدربزرگت. پدربزرگ، گوشوارۀ طلائیتو نشون بده، خیره‌کننده و زیبا، روح رو زنده می‌سازه، خشم رو آرامش می‌ده و به تو مستی و سکر می‌بخشه به هنگامیکه یبوست داری!
لوئیجی: مامان، بس کن، این حرف‌ها چیه که می‌زنی!؟
رُزتا: آهان، می‌فهمم! چونکه بهت یاد دادن ــ من که بهت یاد ندادم ــ اما در مدرسه، کشیش‌ها، دوستانت، پدرت، تلویزیون: مادر تو مادر توست! تمام زن‌ها فاحشه هستن به استثنای مادرت. مادر تنها یک زن نیست، خیر؛ او یکی از معصومین است! چیزی گرم با یک پیشبند، با پیشبندی مادرانه! چیزی گرم که به فرزندانش، به شوهر و گربه‌اش خدمت می‌کنه! که دو پستان دارد و به جای متکا استفاده می‌شود، وسیله‌ای است برای گرفتن پول از شوهر به هنگامیکه به آن احتیاجت است، مادر یعنی این: "مامان، امشب به خانه نمیام، غذا رو برام روی میز بذار! می‌تونی به من چند هزار لیره بدی! … بس کن مامان، من سرم پُر از چیزهای دیگر است!" مامان، مریم مقدس، مامان!
و همه معتقدن که یک مادر درست و حسابی اینطوریه: سیگار نمی‌کشه، مشروب نمی‌نوشه، همیشه مانند گُه با محبت و گرم است، اوه معذرت می‌خوام! یک مادر خوب از واژه‌های آغشته به دشنام استفاده نمی‌کنه، گناه و معصیت نمی‌کنه … از زندگیش لذت نمی‌بره … صبوره … با یک مرد می‌خوابه اما نه با عشق: ارضاءکنندۀ درخواست‌های مرد مورد اعتمادش، پدر تو، می‌باشد. و اگر این مردِ مورد اعتماد، پدر تو، که با یک زن دیگه زندگی می‌کنه، شاید هم  سالیان درازی ... او چه می‌کند؟ مادر پاک و بیگناه؟ منتظر می‌ماند! صبورانه! خودشو از درون می‌خوره، نقش خود را بعنوان یک مقدس با خوشحالی می‌پذیره ... همه چیز رو می‌ریزه درون خودش، هزاران لیتر چای طبی می‌نوشه، کیلو کیلو قرص‌های آرامبخش می‌خوره، اما در تختخواب تنها با یک مرد می‌خوابه، مردی که شاید مورد علاقه‌اش باشد؟ هرگز! مرگ براش بهترهتا اینکه به پسرش توهین کنه. پسر این اجازه را داره هرکاری که مایله انجام بده، همیشه با خیالی آسوده ... در خانه یک مادر پاک و معصوم نشسته است، با پیشبندش با سینه‌ای جلو داده و پُر از آگاهی ... همیشه آماده، او را در بغل بگیره ... همیشه می‌تونی به خانه بیایی تا آثار راه راه شلاق را برات بلیسند! و مامان می‌لیسه، دوا و درمان می‌کنه، نوازش می‌کنه و می‌لیسه! و هیچکس نمی‌پرسه: می‌بخشی مامان، شاید تو هم جای چند زخم که دردت میارن برای لیسیدن داشته باشی؟ ابداً! برای هیچکس مهم نیست. اما یک روز کشف می‌کنی که این گاو احمق با آن پیشبندش خودشو انباشته می‌کنه از دیازپام برای اینکه از درون منفجر نشه ... برای اینکه نیایند به عنوان دیوانه از خانه ببرندش ... بعداً تو می‌گی: "پیری باید دلیلش باشه ... مادر وارد مراحل یائسه‌گی می‌شود!" اما اگه تو ناگهان کشف کنی که مادرت با آن پیشبندِ گرمش، با پستانی پُر از غم و اندوه در پیپش حشیش و ماریجوانا می‌کشه ... وای! چه بدبختی‌ای! چه شوک عظیمی! بله، بگو، تا همین ده دقیقه پیش برام تعریف می‌کردی که حاکمین واژۀ "ماده مخدر" را خلق کردن تا هر کاری دلشون می‌خواد با ما بکنن، و حالا خود تو داری منو محکوم می‌کنی!؟
لوئیجی: ابداً اینطور نیست، منم که میگم علف کشیدن ربطی با ماده مخدر نداره. این را هم من همینطور از روی شکم نگفتم. حتی پروفسورها در باره این موضوع کتاب‌ها نوشتن.
رُزتا: یکی از آن کتاب‌ها رو من در اتاقت پیدا کردم و خوندمش. از شخصی به نام بلومیر با عنوان "ماریجوانا چیز خوبیست". خیلی زیبا ... منو کاملاً متقاعد ساخت.
از آن موقع من و پدربزرگ مرتباً پیپمان را می‌کشیم، مگه نه  پدربزرگ؟
پدربزرگ: اوه اوه! من دیگه هیچ‌جا حتی به کلیسا هم نمی‌رم ... به عرق هم دیگه لب نمی‌زنم  ... ماریجوانای خودمو می‌سازم ... افغانی محبوبمو و بعد نشئگی آغاز می‌شه ... افغانستان ... ای سرزمین پدری، من تو را دوست می‌دارم.
رُزتا: بدشانسی فقط اینه که گاهی چندین روز جنس خوب گیرت نمیاد ... از جنس لبنانی یا افغانی‌های با رنگ خردل سه هزار لیره برای یک گرم ... از دوچرخه پرتت می‌کنه! بوووم! برعکس جنس مراکشی، چه گیاهِ گُهی ... قیمتش گرون نیست، اما اصلاً خاصیت نداره، برای تازه کارهاست ... ما از جنس تایلندیش می‌کشیم. قیمتش البته خیلی گرونه، اما بهترین جنسه!
لوئیجی: شما دو نفر کلی کارشناسید، باورم نمی‌شد. انگار که من در خانه خودم هستم ... منظورم اینه که پیش دوستانم هستم ...
رُزتا: خب، حالا کمی خودتو آروم کن. بهترین روش دوست شدن با اولیاء کشیدنِ یک ماریجوانای خوب با آنهاست ... باریکشو دوست داری یا یکی از اون درست و حسابیاش، یک نمره بزرگتر؟
پدربزرگ: یک سیگار حشیش مانند نیم لیتره ... البته از نوع سه ورقه‌ایش هم وجود دارد ... صبر کن، کجا گذاشتمش ...
لوئیجی: می‌شناسمش ... با یک فیلتر مقوایی.
پدربزرگ: یک نوعش چلیم است ... درست شبیهِ ساز بادیِ چوبی مخصوص کوه‌های آلپ می‌مونه ... نگاه کن، چقدر زیبا! تماماً از چوب درخت هلو!
رُزتا: اینو امتحان کردی؟
لوئیجی: چلیم را؟ نه، هنوز نکشیدم.
رُزتا: اوه، چلیم خیلی ماه و بی‌همتاست ... بهتر از با قلیان کشیدنه! امتحان کن، با خیال راحت امتحانش کن، پسر ... آدم باید همه چیزو در زندگی امتحان کنه!
لوئیجی: از کجا این وسائل را بدست آوردید؟
رُزتا: اگر آدم به اوضاع بازار خرید و فروش وارد باشه ... با کمی پول ... این چیزها انقدر گرون هم نیستن.
پدربزرگ: تو فقط باید گوش و دماغتو باز نگهداری. اما خودت اینو بهتر از من می‌دونی پسر. بر و بچه‌های مافیا هرچیزی می‌فروشن: مواد سبک و مواد سنگین.
رُزتا: و یک روزی کلک رو بهت می‌زنن: ماریجوانا و حشیش ناگهان از بساطشون محو می‌شه ... و بعد این موش‌های صحرایی بهت می‌گن: "در حال حاضر از مواد همیشگی تو بازار نیست ... اینو امتحان کن، هروئین، بهترین جنس، برای آدمهایی که سرشون به تنشون می‌ارزه. مجانی، چون اولین بارته، من بهت هدیه‌اش می‌کنم ... پرواز کن پسر، پرواز کن!"
نزد ما اما از این چیزا خبری نیست. ما محکم و استواریم، همیاریِ سرخ فام! ما خریداران خودمان را داریم. تنها برای رفقا!
پدربزرگ: کسی که پهلوی ما میاد، با اطمینان خاطر میاد!
لوئیجی: خریداران مخصوص؟ رفقا؟ این چه نوع صحبت کردنه؟ شما دونفر طوری رفتار می‌کنید که انگار فروشنده‌اید!؟
پدربزرگ می‌خندد.
رُزتا: البته که ما می‌فروشیم! مگه عیبی داره؟
لوئیجی: نه، چیز مهمی نیست، فقط جرمش زندان رفتن داره.
می‌بخشید، شاید اخلاقی و نصیحت‌گرانه به گوش بیاد، اما اینکه تو و پدربزرگ مواد می‌فروشید ...
رُزتا: نه آنقدر که تو فکر می‌کنی ... صد، صد و پنجاه گرم در هفته ... تا تقاضا چطوری باشه.
لوئیجی: دیوانه شدید؟ صد گرم از چه چیزی!؟
پدربزرگ: بستگی داره - افغانی سیاه هر گرم سه هزار لیره، ترکی دو هزار، لبنانی قرمز هزار با کمی خرده و ریزه! گاهی هم جنسی می‌خریم گرمی پونصد لیره ... بطور میانگین برای هشتاد تا صد هزار لیره هربار یک پاکت صد گرمی از انواع مختلف می‌گیریم!
لوئیجی: صد هزار لیره در هفته؟
رُزتا: در عرض سه یا چهار روز می‌فروشیمشون و بیست تا سی هزار لیره سود می‌بریم که پول کشیدنِ مواد خودمون می‌شه.
لوئیجی: آیا دارید با من شوخی می‌کنید؟
من برای یک هفته بیشتر از هزار یا دو هزار لیره لازمم نمی‌شه برای این چیزا ...
پدربزرگ: اما پسر، تو هنوز جوونی ... تو تازه داری شروع می‌کنی ... اما ما، می‌فهمی، پیریم ... ما بیشتر احتیاج داریم ...
رُزتا: یک خانمی که بالای صد کیلو وزنش است، در روز به ده جوینت احتیاج داره، باید اینو قبول کنی!
لوئیجی: ده تا! از باریکاش یا از اون چاقاش؟
رُزتا: بستگی داره، تا در چه حالی باشیم ... اگر سر حال باشیم، گاهی چندتایی از لاغراش و با یک چلیم می‌سازیم و چاق می‌کنیم! مگه نه پدربزرگ؟
پدربزرگ: اوه، آره!
لوئیجی: خب، خوبه پدربزرگ ... اینطور که شما تعریف می‌کنید ده هزار لیره برای هر نفرتون هم کافی نیست،  البته اگر در روز انقدر بکشید!
رُزتا: یکی دو تا کار کوچک هم در کنارش باید بکنیم، مگه نه پدربزرگ؟ چند تا رادیو، لاستیک‌های ماشین ... چیزهایی که راحت می‌شه بدستشون آورد ... ما چند تا مشتری دائمی داریم ...
پدربزرگ از پشت یک ملافه پدیدار می‌گردد و  در حال قل دادن لاستیکِ ماشینی است: بهترین لاستیکِ ماشین، حراجش کردیم.
لوئیجی: حالا دیگه جنس دزدی هم می‌فروشید!؟
پدربزرگ: خب، نمی‌خواد احساسی بشی! تو باید تصمیم بگیری: یا کانابیس کشیدن خوبه، پس باید پولش را هم جور کرد، یا اینکه بده و لازم هم نمی‌شه براش پول جور کنی.
لوئیجی: به خوب و بد بودن ربطی نداره ... اندازه‌ش مهمه ... یکی از باریکاش هر از گاهی با دوستان، و کمی تفریح داشتن ...
رُزتا: ما هم برای تفریح می‌کشیم، در میان دوستان ...
لوئیجی: آره، اما اگر شما ده تا سیگار ماریجوانا در روز بکشید، این مرگ‌آوره ... ده سیگار چاق حشیش مانند دوبار تزریق هروئین و یا آمفیتامین در روزه ... آدمو دیوونه می‌کنه!
پدربزرگ: آره، شب‌ها این احساس که واقعاً خل شدیم به ما دست می‌ده، درست می‌گم، رُزتا؟
رُزتا: آره، نشئه‌یِ نشئه. اما زیباست ... این حالتِ مانند خل‌ها بودن!
لوئیجی: و به چه کسانی مواد می‌فروشید؟ اگه یک مامور پلیس برای خرید کردن بفرستن پیشتون چکار می‌کنید؟
رُزتا: احتیاج نیست که بترسی، ما فقط به آدمای محل می‌فروشیم ... به همسایه‌هایی که خونه‌های خالی رو تصرف کردن، وقتیکه پلیس می‌خواست اونا رو بیرون بندازه ما ازشون طرفداری کردیم... در قدیم همراه باهشون گاز اشگ‌آور تنفس کردیم ... حالا با همدیگه حشیش می‌کشیم!
پدربزرگ: به دوستان بازنشسته‌ام هم می‌فروشیم ... به چند تا کارگر، حتی به چند تایی کارمند پست و راه‌آهن ...
رُزتا: اما تنها به تعدا کمی ... صادقانه بگم ... می‌دونی، کارمند ... نسلی خسیس و ترسوست ... ابداً
مانند زناشون نیستند، این زنانِ خانه‌داری که تنها با بوی پودر رختشویی تحریک میشن ... داری تعجب می‌کنی! قدیما همشون یک شیشه تو دستشون بود: عرق سگی، بدتر از راننده‌های کامیون. اما از وقتی حشیش رو شناختن ... "صبح یک جوینت، و روز رفیق توست!"
لوئیجی: ولی این بازنشسته‌ها و زنای خانه‌دار که پول آنچنانی ندارند تا بتونن پول برای خرید مواد بدن.
رُزتا: چرا که نه؟ آدم کمی اینجا درمصرفِ پودر رختشویی پس‌انداز می‌کنه، یکم اونجا در خرید و خوردن قهوه ... و اگر هم لازم بشه ما بهشون مقداری هدیه می‌دیم ... تو می‌دونیکه، "ماریجوانا یعنی عشق و محبت!"
لوئیجی: شماها مواد رو هدیه می‌دید!؟
پدربزرگ: ما از شما جوان‌ها یاد گرفتیم. شماها هم می‌گید: "کشیدن خرجی نداره!" اگه چیزی نداشته باشی، هرکس مقداری هدیه می‌کنه ... اینجا یک گرم، اونجا یک گرم ...
رُزتا: چند هفته پیش در جیب پسرم ده گرم ماریجوانا در بسته‌های یک گرمی پیدا کردم، اما از نوع خوبش، و سه عدد اسکناس ده هزاری ... تماماً هدیه‌های دوستانش: یک گرم اینجا، یک اسکناس بزرگ آنجا ... از شوق به گریه افتادم.
پدر بزرگ: نه، نه، او از ترسش گریه کرد. " لوئیجی من مواد مخدر مصرف می‌کنه ... کارش به کجا ختم می‌شه!؟ خدا می‌دونه از کجا پول خریدشو میاره ... پسر من! یک بزهکار!"
لوئیجی: مامان، نمی‌دونستم همه رو در یک دیگ می‌ریزی؟ کسی که مواد مخدر مصرف می‌کنه، تبهکار، انگل و ویران کنندۀ جامعه و غیره هستش؟
رُزتا: به چه چیزهایی تو هم فکر می‌کنی! نگران نباش، در این بین به رهایی رسیدم! اما وقتیکه مواد رو پیدا کردم، برام یک ضربۀ بزرگ بود: چه فداکاری‌هایی کردیم تا تو بتونی در دانشگاه تحصیل کنی، تا در کارخانه کاری کنار باند پیدا کنی و کوشش کردیم کسی پی نبره که تو در حال گذروندن امتحاناتت هستی وگرنه فوری از کار بیکارت می‌کردن! چرا باید پسر من خودشو با مواد مخدر در خواب فرو کنه در حالیکه آینده‌ای بزرگ و تابناک در انتظارشه، کنار باندِ ماشین، با اون سرعت سرسام‌آور ... کاری چنین زیبا و رضایتبخش! شما جوونا باید ما پیران را از نو تربیت کنید، ما والدین را، پیش از هرچیز ما مادران را!
پدربزرگ: ما از درکش عاجز بودیم! شماها باید وقتی کوچکتر بودید ما را آموزش می‌دادید تا می‌تونستیم از خیلی پیشتر به کشت بپردازیم!
لوئیجی: کشتِ چه چیزی؟
پدر بزرگ: کانابیس ایندیکا، حشیش!
رُزتا: حشیش قرمز ترکی، پدربزرگ مزرعۀ خودمونو نشونش بدیم؟
پدربزرگ: چرا که نه؟ در هر حال وقت آب دادنشون رسیده و حمام ترکی! نگاه کن! باشکوه نیستند؟ رُزتا و پدربزرگ جعبه‌هایی را می‌آورند که از خاک پُر شده و انبوهی از جوانه‌های کوچک از آن سر بیرون آورده‌اند. نگاه کن، ببین چه لطیفند!
لوئیجی: اینها دیگه چی هستن؟
رُزتا: این گیاه رو نمی‌شناسی؟ ماریجوانا!
لوئیجی: شماها ماریجوانا کشت می‌کنید؟!
رُزتا: از مزرعۀ شخصی، تازۀ تازه آماده برای کشیدن! برندۀ تعداد زیادی مدال طلا!
پدربزرگ باز شروع به آواز خواندن می‌کند: پیش از دریانوردی به خواب نباید رفت، اوه عشق من، تو زیبا دریانوردی می‌کنی! در دوردستِ دریاها و اقیانوس‌ها، همراهِ حشیش و یا ماریجوانا، هرکدام که میلمان بکشد!
لوئیجی: شماها ساده‌اید که چنین گیاهی رو کشت می‌کنید! حد و درصدِ گیرایی کانابیس در ایتالیا بسیار پایینه ...
پدربزرگ: ماشاءالله چقدر واردی! آدم متوجه می‌شه که در دانشگاه تحصیل کردی. رُزتا، حق بجانب تو بود که اینو به کارخونه بفرستی!
لوئیجی: اما من درست می‌گم پدربزرگ، ما اون آب و هوای لازم برای کشت رو نداریم: کانابیس یک آب و هوای نمور و گرم لازم داره!
رُزتا: ما خودمون این آب و هوا رو درست می‌کنیم! به گیاهان سه بار در روز آب داده می‌شه ... و بعدش خورشید می‌درخشد ... اشعۀ ماوراء بنفش. پدربزرگ اون لامپو روش کن. پدربزرگ یک قاپ که چندین لامپِ قوی در آن کار گذاشته شده است را می‌آورد و روشن می‌کند. این بهمون کمی کمک می‌کنه ... رُزتا آبپاش را بدست لوئیجی داده و به او طریقۀ آب پاشیدن را نشان می‌دهد، آره اینجوری درسته ... خواهی دید ... این بهتر از موادِ سرزمین کوهستانی افغانستانه ... حالا می‌فهمی برای چی ما انقدر ملافه برای خشک شدن به طناب آویزان کردیم؟ اینجوری اون هوای مرطوب و گرم اینجا ایجاد می‌شه ...
لوئیجی: حالا داری چکار می‌کنی؟
رُزتا: یک مو خشک‌کن برای خشک کردن موها ... این بادِ موسمی آسیای جنوبیست ... بادِ گرم و مرطوب! پدربزرگ، پنکه رو روشن کن! پدربزرگ یک پنکۀ بزرگ را می‌آورد.
پدربزرگ: بادِ گرم جنوب، بادبانِ شمال! می‌شنوی؟ بادِ آهستۀ روی فلات رو می‌شنوی؟ مشرق!
رُزتا و پدربزرگ ملافه‌های خیس را به حرکت می‌آورند، میهمانِ افغانستانِ دلربا با مزارع پهناور حشیش باشید!
لوئیجی: اوه پسر، این نمی‌تونه واقعیت داشته باشه!
رُزتا: من فکر می‌کنم، باید اینجا چیزی شبیه آینه با ورقه‌هایی از قلع کار بذاریم تا گیاهان نور بیشتری نصیبشون بشه، مانند مکانیکی که در طبقۀ سوم زندگی می‌کنه!
لوئیجی: چه کسی؟ تیزالی؟
رُزتا: آره، تیزالی فینسِنزو!
لوئیجی: اونم ماریجوانا کشت می‌کنه؟
رُزتا: اوه! کجای کاری، در این بین یک کشاورز به تمام معنی شده!
بزودی کمک نقدی‌ای هم از طرف پروژۀ <مزرعهُ سبز> به خاطر پشتکارش به او اعطا خواهد شد!
پدربزرگ: باید برای شاشیدن روی بالکن بره! حتی توی لگن شاشون هم کاشته! همه جایِ خونه ماریجوانا کاشته شده. روی بالکن، تو اتاق خواب ... توی گهوارۀ کودکش ...
لوئیجی: من دارم دقیقه به دقیقه خلتر می‌شم ... مدت زیادیه که جریان به این نحو پیش می‌ره؟
رُزتا: منظورت چیه؟ جریان کشت و یا جریان قبل از آن؟
لوئیجی: جریان قبلی.
رُزتا: آره، اینطور بود ... تو متوجۀ قضایا نبودی، اما شاید بهتر این می‌بود که ماجرا را برات می‌گفتم ... در هر صورت؛ سه ماه پیش پدربزرگت تب شدیدی می‌کنه ... نزدیک به سی و نه درجه: در جستجوی آسپرینی برای پدربزرگت همه‌جا را گشتم ولی پیدا نکردم. کمی دیرتر، وقتیکه می‌خواستم کت تو رو بتکونم و تمیز کنم، یکدفعه یک قرص از جیبش می‌فته بیرون، درست شبیه به آسپرین ... یا نه: دو تا قرص. برشون می‌دارم و یکیشو می‌دم پدربزرگت.
پدربزرگ: آره، آره، من اونو بخاطر دردِ گلوی سختی که داشتم، برای اینکه بتونم راحتتر قورتش بدم حتی زیر دندون خرد هم کردم!
رُزتا: خلاصه، چند لحظه‌ای می‌گذره و پاپا یکدفعه شروع به فانتزی کردن می‌کنه ...
پدربزرگ: آره، من این احساسو داشتم که سرم از تنم داره جدا می‌شه ... سرم نشسته بود اینجا و دستهام آنجا! و قدم ناگهان دراز و درازتر می‌شد ... پاهام بقدری بزرگ به نظر می‌اومد که می‌تونست براحتی از پنجره بیرون بزنه، واقعاً مضحک بود. دستامو که تکون می‌دادم، یکهو ده بیست تا دستِ دیگه پیدا می‌شد، همه در یک ردیف! واقعاً که عجیب و غریب بود. کمد از پشت اتاق شروع به حرکت می‌کنه، مانند یک قطار. می‌خوام بپرم داخل قطار ولی بلیت ندارم و در ایستگاه قطار هم دستگاه اتوماتیک برای خریدن بلیط وجود نداشت ... چاره‌ای نبود و می‌بایست تا ایستگاه بعدی پیاده بروم. در این ضمن در کمد لباس باز می‌شه. نگاهی به خودم در آینۀ قدیِ کمد می‌اندازم. از شباهت عجیبِ بین من و عکسم در آینه کاملاً دستپاچه و آشفته بودم.
می‌گم چیه مثل دیوونه ها نگاهم می‌کنی. گورتو گم کن! و او با خونسردی می‌گه: بلیط‌ها لطفاً. وقتیکه با دقت نگاه می‌کنم متوجه می‌شم عکس در آینه خودم هستم که مانند رانندۀ قطارها  لباس پوشیده‌ام. بلیط نمی‌خواهید!؟ چه بلیطی؟ تازگی‌ها آدم باید بلیط داشته باشه وقتیکه داخل یک کمد لباس می‌شه؟
در این میان کمد به حرکت می‌افته، و مردم بطرز وحشتناکی بهمدیگه فشار میارن ...
رُزتا: آره، واقعاً، آویزان شده بود به کمدِ لباس و فریاد می‌زد: "این کمد مال منه، من تعیین می‌کنم باید به کجا برانیم: مسیر بیست و پنج! ناراضیاش هم می‌تونن پیاده شن! متوجه شدید؟! من احتیاج به داشتن بلیط ندارم! شماها باید پول بلیط بپردازید و نه من!"
پدربزرگ: ناگهان پلیسی ظاهر شد و از قطار پیاده‌ام کرد و منو با خودش به مرکز پلیس در طبقۀ چهارم برد. اونجا ضربۀ محکمی به سرم می‌زنه و منو از پنجره به بیرون پرتاب می‌کنه ... در حین سقوط بلیط از جیبم به بیرون لیز می‌خورده و بطرف بالا به پرواز درمیاد ... من هم شروع می‌کنم مانند قرقی با دستام به بال بال زدن تا برای بدست آوردن بلیطم که همینطور به بالا رفتنش ادامه می‌داد و روی بام‌ها در نوسان بود، بتونم پرواز کنم.
ناگهان پینلی آنارشیست را که پلیس‌ها از پنجره به بیرون پرتابش کرده بودند برعکس جهتِ پروازم در حال سقوط می‌بینم که با شوق فریاد می‌زد "عاقبت از لانه خارج شدم، عاقبت از لانه خارج شدم!". با فریاد بهش می‌گم: "اشتباه می‌کنی، تو از لونه به پرواز در نیومدی احمق، بلکه پلیس‌ها تو رو از پنجره به بیرون پرت کره‌اند، من خودم با چشمام دیدم!" که اونم فریاد می‌زنه: "نه، نه، من به ناگهان دچار اختلال روحی شدم ... یک حالت ناگهانی ناخوشایند ... لبه پنجره ایستاده بودم که حالم بد شد و مانند اکثر اوقاتی که چنین حالت ناخوشایندی به من دست می‌ده – همین ادعا را هم قاضی دادگاه در پرونده‌اش منعکس می‌کنه -، بجای اینکه زانوهام از حال و رمق بیفتند و پاهام سُر بخورن، ناگهان احساس می‌کنم از ماهیچۀ پاهام پَر خارج می‌شن و پاهام منو به طرف بالا پرتاب می‌کنن ... و من از پنجره به بیرون پرواز می‌کنم ... چنین پروازی تا حالا نکرده بودم! آماده برای المپیک! نگاه کن چطوری پرواز می‌کنم! چه شتابی دارم ... انگار که سه نفر منو از پنجره به بیرون پرتاب کرده باشن"! اصلاً قابل تصور نبود! و بوووووم!"
رُزتا: واقعاً که پاپای بیچارۀ من مثل دیوونه‌ها شده بود؛ مدام در دنیای خیالیش بود و منو دیگه بجا نمی‌آورد ... و می‌دونی که مسبب این اتفاق چی بود لوئیجی؟ خودتو به کوچهُ علی چپ نزن! قرصی که من به پاپا دادم آسپرین نبود بلکه ال اس دی بود! یا اینکه می‌خوای اینو انکارش کنی؟
لوئیجی: آره، آره، من اعتراف می‌کنم، اون ال اس دی بود، من چند تایی در جیبام داشتم. اما چیزی که پدربزرگ را کله‌پا کرد بطور یقین ال اس دی نبوده.
رُزتا: شماها چه آدمای بی‌مخ و احمقی هستید، مانند تمام این کونی‌های بیسواد که راجع به اسید نظرات گُهشان را شایعه می‌دن: "با خیال راحت مصرف کن، بی‌خطرهِ بی‌خطره. مصرف کن، ضمیرخودآگاهت را بالغ می‌کنه! رنگ‌های زیبا، تأثیرش با شکوهِ ... کل ماجرا اینه! تو یک سفر در مغزت انجام می‌دی ... انگار به یک سیارۀ ناآشنا سفر می‌کنی!" و بجای آن: در مغزت دَنگی به صدا میاد و تو در هوا پرواز می‌کنی!
لوئیجی: اما، مامان خدا می‌دونه من چقدر اسید برداشتم، این یک حقیقته: آره، تو از خود بیخود می‌شی، در یک دنیای دیگه به روت باز می‌شه ... یک نور خفیف ... می‌لرزونتت، وگرنه ... چه جوری بگم ... خیلی چیزهای غیرمعمولی و رایح تجربه می‌کنی که مطبوعند، از کابوس خبری نیست ... طوریکه فکر می‌کنی مغزت از زندان و تنگنا رها شده و آزاده ... تو داخل یک بُعد دیگه می‌شی، بیشتر می‌فهمی و بیشتر می‌بینی، توانگر می‌شی ... چه جوری بیان کنم ... تو باید خودت تجربه‌ش کنی تا بفهمی چی می‌گم! اینم طبیعیه وقتیکه غمگینی، شاید بیشتر غمگینت کنه، اما وقتیکه همه چیز روبراهِ ... اوه، اوه، یک فِلینگ کاملاً نو!
رُزتا: و هیچ استثنایی هم وجود نداره؟ آدمایی که بهشون نمی‌سازه و پارانویا می‌گیرن چی؟
لوئیجی:آره، گاهی اوقات، اما نه به این شدت، مگر اینکه جنسش خوب نباشه.
رُزتا: نه، من منظورم ال اس دی خالص بود. تا حالا مشاهد نشده کسانی این ماده را مصرف کرده و دچار جنون سخت شده باشن؟ وقتیکه پدربزرگتو که حالش بدتر شده بود و من می‌بایستی به تیمارستان ببرم جوونای زیادی رو دیدم که در اثر استعمال اسید به جنون مبتلا بودن!
پدربزرگ: آره، خیلی خنده‌دار بود ... من همچنان با کمدِ لباس می‌راندم! "هول ندید! - کی هول میده؟"- "این قطار آیا ایستگاهِ آخر نداره؟"
رُزتا: در دیوونه‌خونه جوونایی به سن تو دیدم ... یکیشون بخاطر خوردن یک ال اس دی چنان بلایی سر خودش آورده بود که باید بودی و می‌دیدی ، می‌فهی چی می‌گم استاد تِرکمانزنی یا نه؟ یکی از سر تا پاش گچ گرفته شده بود، چونکه از طبقۀ سوم خودشو به بیرون پرتاب کرده بود. او فکر می‌کرده که یک هواپیماست ... و سعی کرده پرواز کنه! بسیار اتفاق افتاده که اسید مانند بمبی تأثیر می‌کنه: مغزت مانند یک انار رسیده می‌ترکه ... می‌دونی چه تعداد جوان بدون اینکه خودشون با خبر باشن مبتلا به اختلال روحی هستن؟ خودِ تو برای مثال، تو چه بلایی سر خودت آوردی و به چه مرضی مبتلا شدی!؟
لوئیجی: من کاملاً سالمم!
رُزتا: آره، حتماً، سالم سالم. تا شانزده سالگیت می‌بایست هر روز یک قرص در لیوان شیرت بیندازم.
لوئیجی: و به چه دلیل؟
رُزتا: یک قرص به نام گاردنال، چونکه مبتلا به نوعی غش و صرع مخصوص جوانان بودی!
لوئیجی: من؟ غش و صرع؟
رُزتا: خونسردیتو حفظ کن. هزاران کودک مبتلا به این بیمارین که مادراشون پی به آن نمی‌برن ... تنها وقتی از آن آگاه می‌شن که بچه‌ها ال اس دی مصرف کنند، اونم چه فهمیدنی!
لوئیجی: اما چرا قبلاً به من نگفتید که به چه خاطر این اتفاق برای پدربزرگ افتاده؟
رُزتا: چونکه باز هم دعوا براه می‌افتاد! مانند اوندفعه که مشکوک بودم آیا ماریجوانا می‌کشی یا نه ... یادت هست چه جوری عکس‌العمل نشون دادی؟
لوئیجی: آره، من قهر کردم و از خونه زدم بیرون ...
رُزتا: آره، و یک هفته هم خودتو نشون ندادی.
لوئیجی: شماها منو یک ریده‌مونِ فاسد خطاب کردید ... من کاملاً اون صحنۀ قتل رو بخاطر میارم: "کسیکه مادۀ مخدر مصرف می‌کنه یک مجرمه، یک فاشیسته! نسل شما دهشاهی هم ارزش نداره!"
پدر بزرگ: اینجاشو لوئیجی حق داره ... آره، اون روز مادرت کمی زیادی مته به خشخاش گذاشت!
رُزتا: نه اینکه تو تو کونش شکر دمیدی!
پدربزرگ: مگه من چی گفتم؟ من فقط گفتم: "نسل شما یک تودۀ شکست‌خورده و واقعیتی به گِل نشسته است، تخم حرام‌ها، بزغاله‌های فاحشه ...
رُزتا: ادامه بده ...
پدر بزرگ: کون پاره‌ها، اوا خواهرها، معتادها ...
رُزتا: ادامه بده، ادامه بده ...
پدربزرگ: ... تبهکارایِ بی‌حیا، ارازل ترسان از نور، علف‌های هرزه و موش‌های صحرایی! سرها از بدن جدا و بدون استثنا همگی روانۀ اردوگاه کار"، اما من یک مرد هستم و اجازه دارم چنین چیزهایی را بگم!
رُزتا: اما بیشترین چیزی که باعث شد به فکر فرو برم حرف‌های لوئیجی قبل از ترک خونه بود: "شماها همش وراجی می‌کنید و درست اون فکری رو که سیستم از شماها می‌خواد در مغزتون جا دادید"، "دنیای شماها را ما بقدر کافی می‌شناسیم ... دنیای شما دنیای گُهی هستش! اما دنیایی که ما تصور و آرزوشو می‌کنیم ... شماها هرگز کوشش نکردید که دنیای ما رو درک کنید! با این وجود اونو محکوم کرده و ادعا می‌کنید که ما چیزی برای گفتن نداریم! فاصلۀ نسل ما و شما کیلومترهاست اما شماها هنوز با ما طوری گفتگو می‌کنید که انگار با یک عکس فامیلی درون قاب‌عکسی نشسته بر دیوار."
لوئیجی: معذرت می‌خوام ... اما من اونموقع کاملاً عصبانی بودم ...
رُزتا: نه، نه، تو کار درستی انجام دادی! اگر ما بخواهیم نسل شما رو درک کنیم باید به سیبی ترش‌شده گازی زده و پیشداوری‌هامونو بالا بیاریم. ما باید خودمونو با شماها تنظیم کنیم تا بتونیم کمکِ حالتون باشیم و به همین دلیل شروع کردم به کشیدن ماریجوانا!
لوئیجی: و تو پدربزرگ؟
پدربزرگ: اوه، اون اوایل خیلی بهش ناسزا گفتم، با آهنگِ صداهای مختلف: "اگه زنی به سن تو خودشو بخاطر پسرش کوچک و حقیر کنه ... تنها به این خاطر که پسرشو از دست نده ...من از خونه بیرونت می‌کنم، ای انسان بدشانس، بدون ثانیه‌ای تأخیر از خونۀ من می‌زنی بیرون!"
اما این ناممکن بود، چونکه خونه به مادرت تعلق داره ... مادرت خونه رو اشغال کرده بود و نه من ... کسیکه کرایه خونه رو نمی‌ده مادرته. پول برق رو مادرت نمی‌ده، پول گاز رو هم همینطور، کسیکه یک سنت هم خرج نمی‌کنه مادرت هستش و نه من! بنابراین مجبور شدم تن به اخاذی کردنش بدم: ای پرنده بکش و یا بمیر ... ماریجوانای خوب را جانشیین بازیِ بد بکن. اینطور بود که من هم شروع به کشیدن ماریجوانا کردم!
لوئیجی: و چه کسی کشیدنشو به شما یاد داد؟
پدربزرگ: پسر میکائیل.
رُزتا: آره، و اینطور شد که جوینت پشت جوینت کشیدیم. شگفت‌آوره و الان هم کاملاً حرفه‌ای شدیم!
پدربزرگ: تعدادِ زیادی نامه‌های تشکرآمیز و مدال‌های افتخاری هم از "کارخونۀ غرش و دود کن مرا" بدست آوردیم!
لوئیجی: شما دو نفر باید خیلی مواظب سلامتیتون باشید، مثل دودکش‌ها دود می‌کنید ... نگاهی به مردمک چشماتون بندازید، خیلی گشاد شدن!
رُزتا: خودت می‌دونیکه، حشیبش سمی هستش که عادت میاره، به همین دلیل نمی‌شه همینجوری ساده هر وقت که مایلی بذاریش کنار!
لوئیجی: بهتره که یکدونه کمتر بکشید!
رُزتا: خیلی جالبه! و چه کسی در این کار به ما کمک می‌کنه، در جائیکه مواد این همه بهمون حال می‌ده؟
پدربزرگ: وقتیکه فکر می‌کنم چقدر من قدیما زود حساس و تند خو می‌شدم وقتیکه به جلسۀ حزبیمون می‌رفتم، این کاغذبازها با آن مقدسات و حضرت مریم‌شان ... تمامشون خشک‌مغز و متعصبن و دیگه با مغز خودشون فکر نمیکنن! حالا قبل از رفتن به آنجا ماریجوانامو می‌کشم و دیگه حرص و جوش نمی‌خورم ...
لوئیجی: نگاه کن، اگه می‌کشی که خودتو مانند جوجه‌تیغی آسیب‌ناپذیر بسازی تا همه‌چیز برات بی‌اهمیت بشه ... اگه تو بخاطر حشیش کشیدن از سیاست رویگردان بشی ...
پدربزرگ: نه، نه اینکه دیگه ما با سیاست کاری نداشته باشیم ... اما ما بیشتر نظاره‌گریم ...
رُزتا: آدم کمتر صحبت می‌کنه و بیشتر می‌کشه ... بعد آدم می‌تونه بهتر گوش کنه!
پدربزرگ: موسیقی برای مثال. وقتیکه من می‌کشم، چمباته‌زده می‌شینم اون گوشه و به موسیقی گوش می‌کنم. موسیقی به تموم منافذم رسوخ می‌کنه: داخل سوراخ دماغم می‌شه، داخل سوراخ گوشام ... و این منو اشباع می‌کنه! این اواخر حتی از موسیقی کلاسیک هم لذت می‌برم! ساعت‌های متوالی می‌شینم آن گوشه: تام،  تام،  تام،  تامتامتام،  دینگدیدینگ،  دینگ،  دینگ ... و رنگ‌هایی که دل می‌برن ... گاهی هم درست و حسابی ترس به جانم می‌افتد که نکند دارم یک روشنفکر می‌شم ... من اینطور خالص و پاک شده‌ام! دانگ،  دانگ،  دینگدانگدینگ ... این یک تکامله! کم مونده دیگه سر تا پامو از استفراغم بپوشونم!
رُزتا: بخاطر ما لازم نیست خودتو نگران کنی ... ما کاملاً خوب و خوشیم ... کاملاً رلَکس ... بیا تو هم کمی رلکس کن. الان یک جوینت قشنگ بار می‌زنم. مامان الان یک جوینت قشنگِ بزرگ برای لوئیجی کوچولوش درست می‌کنه ...
لوئیجی: نه، واقعاً می‌گم، مامان ، مرسی ... اما ...
رُزتا: وای، وای، ماریجوانای مامان را نباید رد کرد! اینکار رو آدم نمی‌کنه. مامان بهترین شیت رو داره!
لوئیجی: تعارف نمی‌کنم، من الان میل به کشیدن ندارم! 
رُزتا: با دوستایِ گروهت مایلی ولی با ما نه! بگو دوستمون نداری دیگه!
پدر بزرگ: حتماً با موسیقی کلاسیک هم دشمنی داری!
لوئیجی: نه، مامان، چرا متوجه نیستی ... من کمی فکرم مغشوشه ... چه می‌دونم ... شاید بطور ناگهانی و ناخواسته کثرت‌گرایی طبقۀ متوسط با آن تربیتِ کاتولیکی و اخلاقی گُه و کثافتش در من زنده شده باشه ... من ترجیح می‌دم که اول مقداری غذا بخورم، البته اگه امکانش باشه.
رُزتا: آخ خدای من، الان یادم افتاد که یخچالمون خالی خالیه: برنج نداریم، ماکارونی هم همینطور ... واقعاً که باعث تأسفه!
پدربزرگ: چه انتظاری داری، سه روز می‌شه که خرید نکردیم ...
رُزتا: می‌دونی، ما بقدری با بسته‌بندی کردن و فروش مواد سرگرمیم که به غذا اصلاً فکر نمی‌کنیم!
لوئیجی: شماها سه روزه که غذا نخوردید؟
رُزتا: چرا، گاهی چیزی می‌خوریم ... یک تکه نان، یک لیوان شیر ... از این گذشته برای من هم بخاطر رژیم لاغریم بد نیست ... ماریجوانا اشتها رو کم می‌کنه!
پدربزرگ: کاملاً اشتباهِ، بعضی اوقات وقتی چلیم می‌کشم ... بقدری گرسنه می‌شم که می‌تونم پایۀ میز رو تا آخر بخورم ...
رُزتا: آره، اما نه گرسنگی درست و حسابی ... یکبار یک کاسۀ پُر اسپاگتی جلوش گذاشتم، درست جلوی دماغش ...  اصلاً بهش دست نزد ... فقط اشتها به پایه‌های میز داره ... نگاه کن، ببین چطوری پایه‌های میز رو دندان زده و خورده ... میز نوی نو بود! اما حالا چی براتون درست کنم؟
پدربزرگ: اوه، پایه‌های کمد رو بگو که هنوز سالم موندن!
لوئیجی: گوش کنید، شما آب رو برای جوش اومدن بذارید رو اجاق من می‌رم و سریع از بیرون چیزی می‌خرم!
پدربزرگ: نه، نمی‌خواد تو بری خرید. من می‌رم پایین. سر تو رو کلاه می‌ذارن!
رُزتا: آره پاپا تو برو ... نمک و نون هم بخر و سری هم به شیرفروش بزن ببین آیا قلیون رو تعمیر کرده یا نه!
پدربزرگ: باشه، انجامش می‌دم ... برای لوئیجی سُس گوجه‌فرنگی هم می‌خرم ... بعدش با هم یه دونه از اون چلیم‌های اعلاء می‌کشیم! پدربزرگ خارج می‌شود.
رُزتا می‌خندد: پاپامون ماشاءالله خوب سرحال هستش، درست می‌گم؟
لوئیجی: اگه حقیقتو بخوای من حالات پدربزرگو کمی عجیب و غریب می‌بینم ... گاهی اوقات معمولی هستش وگرنه اکثراً تا اندازه‌ای شوت به نظر میاد.
رُزتا: می‌بینی، رعایتِ انصاف رو نمی‌کنی ... منهم شوت به نظر میام؟
لوئیجی: نه، برعکس ... به نظر من، تو بیش از حد کوک شده به نظر میایی ...
رُزتا: شاید من بیش از حد کوک شده باشم اما حالم خیلی از قدیم بهتره. خبر داری که دیگه من لیبریوم، فرونال و برلودین مصرف نمی‌کنم؟ خیلی وحشتناک بود. شب‌ها به قرصی احتیاج داشتم که به خوابیدنم کمک کنه و در روز قرصی که به بیدار بودن مجبورم کنه، و وقتیکه عصبی می‌شدم می‌بایستی دوباره قرص آرامبخشی مصرف کنم، و چه اندازه بخاطر کار در بیمارستان عذاب می‌کشیدم، هنوز یادت هست؟ چقدر شیفت شب و اضافه کاری در این بیمارستان که گُهستان اسمشو گذاشته بودم آزارم می‌داد!
لوئیجی: هنوز هم باید این همه اضافه‌کاری کنی؟
رُزتا: هر چیزی اندازه‌ای داره! دیگه اضافه‌کاری بی‌اضافه‌کاری!
لوئیجی: معرکه‌ست، و شیفت شب؟
رُزتا: اونم برچیده شد.
لوئیجی: یعنی فقط در شیفت روز کار می‌کنی؟
رُزتا: شیفت روز هم بی‌شیفت روز.
لوئیجی: پس چکاری در بیمارستان انجام می‌دی؟
رُزتا: هیچکاری. من دیگه در بیمارستان کار نمی‌کنم، منظورم اینه که از کار اخراجم کردن!
لوئیجی: به چه دلیلی؟
رُزتا: تکرار غایب بودن در سر کار. بعضی از روزها هم حوصله و میل خالی کردن ظروف شاش و گُهِ بیمارا رو نداشتم و از اینکه مثل خدمتکارا باید در بیمارستان کار می‌کردم خسته شده بودم. یک کار پست و دستمزدی پستتر! دیگه اما بسه! من در خانه می‌مونم و با پدربزرگت ماریجوانا می‌کشم و به بیمارستان اصلاً فکر نمی‌کنم ... و می‌زند زیر آواز: شاد زندگی کن، خندان زندگی کن، اگه تو گریه کنی، ثروتمند و پادشاه هم گریه‌شان خواهد گرفت!
لوئیجی: و پول؟ منظورم اینه که تکلیف حقوقت چی می‌شه؟
رُزتا: من که گفتم، ما به نحوی زندگیمونو می‌چرخونیم. مزرعهُ کوچکمون، فروش ... چند تایی کار کوچک دیگه ...
لوئیجی: اینو بهش می‌گی گذروندن زندگی؟ به پدربزرگ بگو که من یکدفعۀ دیگه برای سر زدن میام ...
رُزتا: چی شد دوباره؟ کجا می‌خوای بری؟
لوئیجی: مایل نیستم که دوباره عصبانی بشم و بعد باز هم دعوامون بشه ... و در پایان دعوا هم باید خودمو مقصر بدونم . اگه من حشیش نمی‌کشیدم و ال اس دی مصرف نمی‌کردم، شما دو نفر هم به این فکر نمی‌افتادید که خودتون رو درب و داغون کنید!
رُزتا: کی درب و داغونه؟
لوئیجی: تو و پدربزرگ، تو دیگه هیچ چیز برات مهم نیست ... حتی از کار کردن هم دست کشیدی! تو حتی دیگه برات سیاست و مبارزه‌ای هم که در این نقطۀ شهر در جریانه مهم نیست.
رُزتا: هفتهُ پیش در مجمع عمومی اشغال‌کنندۀ خونه‌های خالی شرکت کردم ...
لوئیجی: یک هفتۀ پیش! اما دوشنبه، همین دیروزو می‌گم، وقتیکه دربارۀ نبودِ کودکستان بحث بود تو اونجا نبودی ... وقتیکه فکر می‌کنم تو بودی که در این محله تمام اشغالگران خونه‌های خالی رو سازماندهی می‌کردی! شرط می‌بندم از اینکه باید تموم هشت خونۀ اشغال شده هرچه زودتر خالی بشن و اسباب و اساسامون بیرون ریخته خواهد شد بیخبری.
رُزتا: این حقیقت داره؟
صدای زنانه‌ای  از پشت در به گوش می‌رسد. در به صدا می‌آید.
صدای زنانه: اجازه دارم داخل شم؟ مزاحم که نیستم؟
رُزتا: بیا تو کاملیا ... لوئیجی هم اینجاست!
کاملیا دختری جوان و هراسان: سلام!
لوئیجی: سلام کاملیا! و صندلی‌ای را جلو کشیده و به نشستن تعارفش می‌کند.
رُزتا: کاملیا، می‌دونیکه محله‌مونو باید تخلیه کنیم؟
کاملیا: من هم به این خاطر اومدم. ما نمی‌دونیم چه باید بکنیم ... شاید که هفتۀ دیگه مأمورا بیان.
رُزتا: ای خوک‌ها! اما اینبار از خودم دفاع می‌کنم، اگه حتی سر سوزنی از اساسامو خراب کنن ... از پنجره  آبجوش می‌ریزم رو سرشون!
کاملیا: توی حزب بهم گفتن، ما باید آروم بمونیم ... مقاومت به خرج ندیم ... سکرتر حزب گفت که ماها رو برای خونههای سازمانی در ردِفوسی لازم داره.
رُزتا: کجا؟ خونه‌های محلۀ ردِفوسی؟
کاملیا: آره همونا.
رُزتا: خونههایِ ردِفوسی، حرفش را هم نزن ... آن آلونک‌های فکسنیِ رقت‌انگیز که بیست ساله مرمتش نکردند و دستی روش کشیده نشده! جائیکه این رذل‌ها حتی یک میخ هم نکوبیدن! من در محلۀ ردِفوسی زندگی کردم: وقتیکه بارون میاد، از کانالای خیابون آب بالا می‌زنه و تموم خیابونو می‌بره زیر خودش، و کسانیکه در طبقات همکف زندگی می‌کنن، تمام کثافات نصیبشون می‌شه: بوووم! و خونه‌ش تبدیل به مجرای فاضل آب می‌شه. و وقتی هم که در طبقات بالاتر زندگی می‌کنی، پدیدۀ گفتگوی لوله‌ها را داری، از آنجاییکه محلۀ ردِفوسی تا اندازه‌ای در سطح پائین شهر قرار داره بنابراین آشغال‌ها جمع می‌شن و راه لوله‌ها رو می‌بندن. فاضلابِ مستراح‌ها ... بجای اینکه از داخل لوله‌ها عبور کنند  وقتیکه لوله‌ها پُر می‌شوند، گُه و کثافت از لوله‌ها بالا میان ... تا آنجا که رویش نشسته‌ای و مشغولی بالا میان: قُلقُلقُل ... ! بعد ناگهان انفجاری رخ می‌ده و  گُه و کثافت مانند فواره می‌زنه بیرون، درست شبیه اینکه نفت از زمین بالا می‌زنه، با این تفاوت که این چشمه‌اش از گُه تشکیل شده!
لوئیجی: مامان، خواهش می‌کنم!
رُزتا: از کی تا حالا متظاهر شدی؟
لوئیجی: نه ... ولی من تعریفتو کمی نامناسب می‌دونم ... به تو نمیاد اینطور صحبت کنی!
کاملیا: رُزتا، منم به تو گفته بودم ... تو در این اواخر در طرز صحبت کردنت کمی مبالغه می‌کنی و دشنامایِ رکیک زیاد بکار می‌بری!
رُزتا: باشه، باشه، من سعی می‌کنم خودمو اصلاح کنم ... رُزتا دیگی را از آب پُر کرده و روی اجاق می‌گذارد. من می‌خواستم بگم وقتیکه مجرای فاضلاب بطرف بالا فشار میاره یک کثافتکاری مصیبت‌بار به بار میاره. تو اون محله به بچه‌ها از این بابت پادشاهانه خوش می‌گذشت ... لوئیجی در آن زمان سیزده سالش بود، وقتیکه خیابان به زیر آب می‌رفت بچه‌ها قایق‌سواری می‌کردند و لجن به سر و صورت هم پرتاب می‌کردند و عفونت و بیماریشون رو با خود به خانه می‌آوردند. تنها پاپای بیچارۀ من، یک شوک بهش دست می‌ده، روزی وقتیکه تسمۀ مستراح را ... اوه ببخشید ... سیفون توالت رو می‌کشه ... توالت فوری پُر می‌شه: یک آبشار واقعی با شدت داخل دستشویی ما می‌شه، مخلوطی از مدفوعات و اسم شب ... نزدیک بود که پاپای بیچارۀ من اون تو غرق بشه ... از مدفوعات و اسم شب خوشتون میاد؟ الفاظ محترمانه‌ای هستن، مگه نه؟ نزدیک بود که غرق گردد ...
لوئیجی: بسه مامان!
رُزتا: باشه، دیگه حرفشو نمی‌زنم ... بهتون ولی بگم که باید تو اون اوضاع دهان به دهان بهش تنفس می‌دادم تا پدربزرگ دوباره جون بگیره!
کاملیا: چه کثافتکاریِ وحشتناکی!
رُرتا: تو حق داری، خیلی ناخوشایند بود ... راستی کاملیا کمی با ما غذا می‌خوری؟
کاملیا: نه، مرسی، حال من زیاد خوب نیست و اجازه ندارم چبز سنگین بخورم ...
رُزتا: آهان، اما ما غذای سبک می‌خوریم ...
کاملیا: چه غذایی برای خوردن دارین؟
رُزتا: اسپاگتی ... در هر صورت، تنها وقتی می‌تونن منو به محلۀ ردِفوسی انتقال بدن که مرده باشم! خبر داریکه ما می‌بایست در شب با قایق ازون محله فرار می‌کردیم؟ من هنوز به یاد دارم، چگونه با دانشجوها دانشکدۀ صنعتی رو اشغال کردیم ... در سالن‌های بزرگ درس و کنفرانس می‌خوابیدیم ... و به باریکی یک تار مو نزدیک بود که کودکم به کشتن بره ...
کاملیا: کی؟ لوئیجی؟
رُزتا: آره، و هنوز هم خوابشو می‌بینه، مگه اینطور نیست لوئیجی؟
کاملیا: ولی به چه دلیل؟ مگه اونجا چه خبر شده بود؟
رُزتا: چه خبر بود؟ پلیس‌ها اومدن و برای اینکه ما رو مجبور به ترک آنجا کنن گاز اشگ‌آور به داخل سالن‌ها شلیک کردن، دود و گاز باعث کشته شدن یک کودک شد، این حتی در روزنامه‌ها هم درج شد، یادت هست که؟ رئیس پلیس مانند دیوونه‌ها، بلندگوشو جلوی دهن نگاه داشته و فریاد می‌زد: "ای آواره‌هایِ بی‌سر و پا، ای جماعت احمق ... شماها باعث کشته شدن آن کودک بینوا شدید ... هنگام اشغال خانۀ دیگران آدم عاقل بچه همراه خود نمی‌آورد!" ما هم با فریاد جواب دادیم: "که اینطور، باید بچه‌ها رو در این مواقع در خانه گذاشت، بچه‌ها رو در کدوم خانه باید بگذاریم وقتیکه خونه‌ای برای زندگی نداریم؟" و او با فریاد پاسخ داد: "وقتیکه خونه ندارین، اجازۀ بچه بوجود آوردن هم ندارین! بدون خونه کسی ازدواج نمی‌کنه! آدم بدون داشتن خونه به دنیا نمیاد! و کسی هم که خونه نداره تا بچه‌هاش را در آن بگذارد نمی‌ره خونۀ دیگرون را اشغال کنه!" بعد آژیر خطر پلیس به صدا در اومد و پلیس‌ها  در لباسای جنگی بداخل سالن‌ها هجوم میارن، مانند گروهِ  ضربت کوهورتِ عهد رومیان. ناگهان ژاندارم جوانی روبروی من سبز می‌شه، با باطومی در دست که بالای سرش برده و می‌خواد با آن ضربه‌ای به جمجمه‌ام بزنه ... برادرزادۀ خودم: "آنتونیو، پسرم، اینجا چکار می‌کنی؟" من اونو وقتیکه در جنوب زندگی می‌کردیم بزرگش کردم، درست مانند فرزند خودم! داد زد: خفه شو ، رُزتا! من در سر خدمت هستم! و لباس ژاندارم‌ها رو بر تن دارم!" با تعجب گفتم: "و تو میایی اینجا، برای اینکه ما رو بیرون بندازی؟ فامیل و آشناهای خودتو؟!" مانند مستان فریاد زد: "دستور دستوره! ژاندارمری جای سؤال نیست، بلکه باید دستور را اجرا کرد، عمه!" در این اثنا گروهبانی با سبیلی پت و پهن سر می‌رسه و فریاد می‌زنه: "این ارازل و اوباشو مثل آشغال فوری بریزید از اینجا بیرون!" و آنتونیوی بدبخت هم شروع می‌کنه مانند وحشی‌ها به زدن دور و اطرافیانش ... انگار که مادۀ مخدره مصرف کرده باشه، شوخی نمی‌کنم! گریه می‌کرد، اما با باطوم همه رو می‌زد ... اما او مقصر نیست. او آدم بدی نیست، کاملیا. پدربزرگ رو هم اون به قصد کشت کتک زد، شونۀ منو هم با باطومش زخمی کرد، و لوئیجی هم بخاطر شکستگی جمجمه‌اش باید از او تشکر بکنه.
لوئیحی: مامان، اگه مخالف نباشی من می‌رم دنبال پدربزرگ، والا امروز از غذا خبری نخواهد بود.
رُزتا: آره، عالیه. لویجی خارج می‌شود. کجای داستان بودیم؟
کاملیا: برادرزادۀ پلیس‌تان و اینکه شماها رو کتک زد ...
رُزتا: آهان، آره ... بعدش دیگه اونو تا مدت‌های مدید ندیدم، با وجودیکه من بدون رنجشی از او حاضر به صحبت کردن با او بودم، او واقعاً مهربونه. اصلاً پسر بدی نیست. یک روز دیدمش، زمانیکه مشغول طی کردن عرض خیابون بود، یونیفورم بر تن، من فوری شناختمش! من تو ماشبن نشسته بودم، ماشینی دست سوم و ساخته شده از حلبی که لق و لق می‌کرد! داد زدم:"آنتونیو! آنتونیو!" او ایستاد، دور و برش را نگاه کرد ... در یونیفورمش زیبا به چشم می‌آمد! با آن علامت سرخ روی آستین‌هاش ...او به گروهبانی نایل شده بود! "آنتونیو! خبردار، بی‌حرکت!" او ایستاد. برای او دستور دستوره. نمی‌دونم از هیجانِ دیدنش بود و یا که چه بود، در هر صورت بجای اینکه به پدال ترمز فشار بیارم به پدال گاز فشار می‌دم و میرم تو شکم آنتونیوی بیچاره! یکی از پاهاش می‌شکنه! "آنتونیو! پسرم ..." چونکه جوان بدی نبود. حالا هم شده آرایشگر ... اما آدم بدی نیست ... پدربزرگ برمی‌گردد.
پدربزرگ: کاملیا ... خوشحالم از دیدارتون.
رُزتا: بالاخره اومدی! ماکارونی رو بده، آب مدتی از جوش آمدنش می‌گذره ...
پدربزرگ: اوه، من ماکارونی ندارم! من فقط قلیونو آوردم.
رُزتا: پاپا، فقط قلیونو آوردی و چیز دیگه‌ای نخریدی؟ پس این همه مدت کجا بودی؟ موقع اومدن لوئیجی رو ندیدی؟
پدربزرگ: آره، می‌دونی ... کاملیا، شما که اجازه می‌دین؟ ... پدربزرگ آستین رُزتا را می‌کشد و به کناری می‌بردش. وقتی رفتم پایین، صاحب بار پائین خونه رو دیدم، به من  گفت قراره پلیس خونۀ آلبرتو رو بگرده ... به خاطر کشت و کارش ...
رُزتا: خونۀ مکانیسین رو؟
پدربزرگ: آره، کسی باید لوش داده باشه ... بنابراین من زود برگشتم و بهش خبر رو دادم. ما باید برای مخفی کردن گیاهاش بهش کمک کنیم!
مامان بهترین شیت را دارد (9).
رُزتا: این آلبرتو هم آدم دیوانه‌ای است ... راه می‌فته اینور و آنور و برای محصولِ گراسش تبلیغ می‌کنه ...
کاملیا: خبری شده؟ امیدوارم اتفاق بدی نیفتاده باشه!
پدربزرگ: نه، نه، همه چیز روبراه است ... و به گفتگو با رُزتا ادامه می‌دهد. ما می‌خواهیم در بین ماری‌جوآنا چند طبقه اکیل کوهی بنشانیم ... من می‌خواستم گلدانی‌هایمان را که علف‌های هرز داخلش کاشته‌ایم بیاورم ... می‌بخشید کاملیا، شما روی بالکنتون از سبزی‌های مختلف خیلی دارید ... می‌تونید اون گلدان نعناتون را به ما قرض بدید ... همینطور گلدان کاهوتونو؟
کاملیا: اوه، با کمال میل، اما برای چکاری تمام گلدان را می‌خواهید؟
رُزتا: بیا، من خودم بعداً برات توضیح می‌دم ... تو مواظب آب ماکارونی می‌شی! من هم به سبزی‌های آلبرتو می‌رسم. رُزتا و کاملیا خارج می‌گردند، زیر بغل هر کدام جعبه‌ای دراز با گیاهانی که بوی ادویه‌جات می‌دادند.
پدربزرگ: حالا باید با این آب چه کنیم؟ جوش آمدن آب چه معنی‌ای می‌دهد؟ چه جوشی هم میاد ... و کشتزار ما؟ نکنه که جاسوسی ما رو هم کرده باشند؟  برای اطمینان جعبه‌های ماری‌جوآنا را زیر تختخواب هُل می‌دم. پدربزرگ از سمت راست ناپدید می‌شود و از سمت چپ لوئیجی داخل می‌گردد. در حالیکه دوستش که نیمه‌بیهوش است به او تکیه داده و خون سرش را پوشانده و صورت لوئیجی نیز زخمی شده است.
لوئیجی: بیا، اینجا در امانی.
دوست: اصلاً تو چرا خودتو قاطی ماجرا کردی؟
لوئیجی: باید می‌گذاشتم مانند کتلت آنقدر می‌کوبیدنت تا گوشتِ بدنت نرم شه؟ البته فکر نمی‌کردم که دوباره رفقا منو با میلهُ آهنی بزنن!
پدربزرگ داخل می‌شود: توئی! چی به سرتون اومده؟
لوئیجی: خدا را شکر، پدربزرگ بدو چیزی از اتاق مامان بیار تا زخمشو ببندیم ...
پدربزرگ: دوستت شده شبیهِ ... چقدر ناجور ... هی لوئیجی تو هم دست کمی از اون نداری.
لوئیجی: با موتور می‌روندیم که چپ کردیم ... و کاسه‌ای برداشته و از آب جوش آمادهُ دیگ داخل آن می‌ریزد.
پدربزرگ: خیلی تند می‌روندید، آره؟
لوئیجی: آره، یک کم ... من می‌بایست ناگهان ترمز کنم ... موتور کله‌معلق مرگباری زد ...
پدربزرگ: با موتور دوستت می‌روندید؟
لوئیجی: نه، با موتور من.
پدربزرگ: خدا می‌دونه بعد از چنین سرنگونی وحشتناکی موتورت به چه شکلی درآمده ...
لوئیجی: کمی خراب شده ...
پدربزرگ: آره، اتفاقات عجیب و غریب همیشه می‌افته ... قبلا می‌خواستم برای خرید با موتورت برم، وقتیکه استارت می‌زنم متوجه می‌شم که باکِ موتورت خالیه و یک چرخش هم پنچره و ترمزش هم دیگه کار نمی‌کنه ... بنابراین با زحمتِ دوباره آوردمش بالا و فرمونشو قفل کردم و تنها کلیدش را هم من در جیب خودم دارم.
اما تو می‌آیی و می‌پری روش و بدون اینکه قفل فرمون را باز کنی و بدون قطره‌ای بنزین در باک ... دو نفره، با یک لاستیک پنچر و تو به پدال ترمزیِ که اصلاً کار نمی‌کنه فشار میاری که باعث کله معلق شدن موتور می‌شه و حالا هم همون موتور روی بالکن قرار داره ... و آثار خرابی تصادف هم خود بخود تعمیر شده ... یک معجزه! اصلاً باور کردنی نیست!
لوئیجی: راستش اینه که ما تصادف نکردیم ...
پدربزرگ: نه، شماها کتک خوردید ... چرا برام قصه تعریف می‌کنید!
لوئیجی:آره، ما کتک خوردیم ...
پدربزرگ: چه کسایی بودن؟ فاشیست‌ها؟
دوست: آره.
لوئیجی: نه، رفقا ... اختلافاتِ درونِ سازمانی، می‌دونی ...
پدربزرگ: به به، باریکلا. احساس عشق و همبستگی در نسل جوان ... و از ما کومونیست‌های حزب ایتالبا توقع دارید که به شماها اطمینان کنیم؟ شماها مانند متعصب‌ها بخاطر هر گند و کثافتی می‌زنید سر و کلهُ همدیگر رو خُرد می‌کنید!
دوست: آخ آخ! من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم ... تمام عضله‌هام گرفتن!
لوئیجی: پدربزرگ خواهش می‌کنم، باید به  دوستم کمک کنیم!
پدربزرگ: باشه من می‌رم براتون اسید بوریک برای زخم سرش بیارم! و خارج می‌گردد.
دوست: من باید  تزریق کنم والا می‌میرم ...
لوئیجی محکم یقه‌اش را می‌گیرد: تو نمی‌تونی با این حالت از خونه بری بیرون،  بعلاوه آنها هنوز دنبالت هستند ...
پدربزرگ ار اتاق کناری: بچه‌ها موضوع چیه؟
لوئیجی: چیزی نیست ...  و رو به دوستش، خب، از کجا می‌خوای جنس تهیه کنی؟ از فروشنده‌ات ... اون خودشو صد در صد بخاطر تو مثل موش تو سوراخی مخفی کرده ... اونو تا مدتی نخواهی دید.
دوست: من یک نفر دیگر را هم میشناسم، که هم تزریقیه و هم می‌فروشه ... حتماً به من مقداری قرض می‌ده ...
پدربزرگ دوباره داخل می‌شود: اجازه هست بدونم شما دو نفر راجع به چه چیزی صحبت می‌کنید؟
لوئیجی: هیچ چیز ... حال دوستم خوب نیست. جوان زیر شکمش را با دستانش می‌گیرد.
پدر بزرگ: شکم‌درد داری؟
لوئیجی: آنها به شکمش لگد زدند ... و با یک زنجیر دوچرخه دستاشو زخمی کردند.
پدربزرگ: چرا اونو به درمونگاه نمی‌بری؟
لوئیجی: ببرمش درمونگاه تا اونجا مجبورش کنن شکایتنامه‌ای رو پُر کنه ... در هر حال آنها رفقای ما هستند که اینو کتک زدند ...
پدربزرگ: چه با احساس! از  رفقا نباید شکایت کرد، حتی وقتیکه کسی را می‌کشند، و پیش پلیس هم ابدا!
دوست سعی می‌کند خود را از دست لوئیجی رها کند: ولم کن ... می‌خوام برم ... من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!
لوئیجی: یا مثل بچه آدم آروم می‌گیری و یا اینکه بهت یک سیلی می‌زنم!
پدربزرگ: آره، باریکلا! بزن، تو هم یکی بهش بزن .... در میان رفقا شکایت کردن نداریم. رو به جوان: گوش بده ببین چی می‌گم، خجالت نکش. اگر بهت کمک می‌کنه برات یک جوینت بپیچم.
لوئیجی: پدربزرگ این چه حرفیه که شما می‌زنید!؟
پدربزرگ: آهان، تو درست می‌گی! نباید به کسی که مانند دوست تو آخر خطه از ماری‌جوآنا صحبت کرد. دست دوستت مثل آبکش سوراخ سوراخه ولی با اطمینان می‌شه گفت که از تزریق هروئین نمی‌تونه باشه! این یک نوع جدید خالکوبی روی دست بعنوان نشانه و علامتِ عضویت در کمیتهُ مبارزه با مواد مخدر است. برای کسیکه عادت به چنین موادی داره یک تکه کوچک حشیش مانند تکه‌ای نان سوخاری برای یک سوسمار است.
دوست: عجله کن، برام یک جوینت بپیچ، اگه ممکنه با تنباکوی کم!
پدربزرگ: اطاعت می‌شود! مشتری نزد ما پادشاه است! حالا تعریف کنید ببینم برای چی رفقت شما را کتک زدند!
لوئیجی: چندتایی از بچه‌هایِ کمیتۀ مبارزه با مواد مخدر بودند ...
پدربزرگ: اوه، اوه، از رفقای امر به معروف! و این رفقا سعی می‌کنند با زنجیر دوچرخه و میله‌های آهنی شماها را متقاعد کنند؟ چه روش فلسفی ...
لوئیجی: می‌خواستند کلکشو بکنن، چونکه مواد هم می‌فروشه.
پدربزرگ: آهان، پس فروشنده هم هستی؟ بنابراین ناچارم حق رو به رفقایتان بدم ... این جوانک‌ها با آن زنجیرهای دوچرخه‌شان که راحت در هوا به چرخش می‌آورند ...
لوئیجی: خیلی ممنون پدربزرگ! اگر اینطوری باشه که باید کلک هزاران نفر مانند اینو بکنند ... کسانیکه در روز ده‌ها بسته باید بفروشند تا مصرف روزانه‌شان را تأمین کنند!
پدربزرگ: آره می‌دونم، قاچاقچیان اصلی و کله‌گنده‌ها در تاریکی می‌مانند ... به محض اینکه  بلایی سر این فلکزده‌های فقیر و بی‌نوای تزریقی میاد روئسا خودشونو فوری مخفی می‌کنند! پدربزرگ جوینت را بدست جوان می‌دهد.
لوئیجی: این فلکزده‌های فقیر و بی نوای تزریقی؟ چرا انقدر بزرگمنشی به خرج می‌دی؟ این بینواهای تزریقی، این آدم‌های ناتوان بدون مشوق ... انگار بخواهی بگویی که: یک نژاد حقیر! این بدبخت‌ها باید این ملاحظات اخلاقی را از چه کسانی بیاموزند، در این دنیای نکبتبار که باید درونش زندگی کنند؟ بدون کار، بدون خانه‌ای آبرومندانه ... و بیش از هر چیز بدون داشتن یک رابطۀ انسانی حقیقی؟
پدربزرگ: یعنی چه؟ داریم مگه پردۀ اولِ "بینوایان" را بازی می‌کنیم؟ نگاه کن به جوانانی که خوب تربیت شده‌اند، از بهترین خانواده و فامیل‌های اصیل، آنها هم تزریق می‌کنند. هم خانۀ آبرومندانه دارند، و هم به کار کردن احتیاجشان نیست، چون بابای پولدارشون خرج ماهیانه‌شان را تأمین می‌کند.
لوئیجی: پدربزرگ خودتو زیاد ناراحت نکن، اما آنها در هرصورت احتیاج به فروش مواد ندارند تا بتوانند مصرف روزانه‌شان را تأمین کنند، و مهمتر اینکه اگر بعلت تزریق برایشان اتفاقی بیفتد، مُردۀ آنها را روی نیمکت‌های پارک پیدا نخواهی کرد، آنها به کلینیک‌های شخصی‌ای می‌روند که اقامتِ روزانه در آنجا پنجاه هزار لیره قیمت دارد و پدرهایشان آن را می‌پردازند. همیشه جسدِ افرادِ مشخصی به سردخانه بُرده می‌شود: مردمانِ جنوب ایتالیا، تیرزتینی‌ها، آنهاییکه در کمپ‌های پناهندگی بزرگ شده‌اند، ساکنین رقت‌انگیزترین خانه‌های سازمانی محله‌های خوابزدۀ  ج.دبلیو.دی ... اشغالگران پیشین خانه‌های خالی، بیکاران ...
دوست: بس کنید دیگه، یکساعته که دارید به سر تا پای من می‌شاشید با این جملات قصارتون راجع به قاچاقچیان بزرگ و قربانیانِ بینوا. اصلاً به این موضوع فکر می‌کنید که در آخر این من هستم که باید خودمو از قل و زنجیر این لعنتی آزاد کنم ... البته هنگامیکه به آن تمایل داشته باشم!؟ اگر آدم‌هایی امثال من بخواهند صبر کنند که کمیته‌ها به او کمک کنند و یا قوانین قشنگ، عمرشان بر باد است و از دستش می‌دهند ... قانون جدید را خواندید؟ برای اینکه ما ضعیف‌النفس‌ها را نجات بدهند، ما خسارت دیدگان جنگی را از شر ریشههای ایجاد کننده شرارت و فسادمان رهایمان سازند و علت‌ها را که شامل بیکاری، کار کوتاه مدت، گوشه‌گیری و انزوا و نادانی است بخشکانند، بهتر از این به عقلشان نرسید که ما را حبس کنند و یا در دیوانه‌خانه‌ها رها سازند. نه بخاطر شفا یافتن ما بینوایان، بلکه برای محافظت جامعه از وجود ما بینوایان... این جامعۀ فاحشه که ما را به صورت ناهنجاران مبدل ساخته.
می‌خواهند ماها را از چشم‌ها نهان کنند، درست مانند ایام قدیم که در فامیل‌های بزرگ و سرشناس هنگامیکه برایشان مهمان می‌آمد، فرزندِ معلول خود را در زیرزمین حبس می‌کردند تا عیب و ننگشان پنهان بماند. اگر حقایق مربوط به مواد مخدر کمی بیشتر در بین مردم رایج می‌شد، می‌توانستی با خیال راحت بصورت تمام کسانیکه برایت تعزیه می‌خوانند که معتادان باعث فروریزیِ زودتر جامعه می‌باشند بگوزی، آه خدای من، آدم لازم نیست حتماً کاپیتال مارکس را خوانده باشد تا درک کند این فروریزیِ جامعه است که اعتیاد و مشکلاتش را بوجود می‌آورد و نه بر عکس! تا درک بکند که اعتیاد و مشکلات از پی آن، مشکلاتی دارویی و بیمارستانی و تیمارستانی نیستند ... نه! این مشکل یک اجتماع است، ما به یک فرهنگِ دیگر احتیاج داریم. ما به قوانین برای مصرف مواد مخدر احتیاج نداریم. اگر می‌خواهید به معتادین کمک کنید باید این اجتماع کثافت را اول تغییر دهید.
پدربزرگ: از تو که به این شفافی تمام مسائل دستگیرت شده جای تعجبه که هنوز در این باتلاق دست و پا می‌زنی ...
دوست: در این باتلاقم چونکه تمام چیزها برایم بی‌معنی است. از این باتلاق بیرون بیایم و زندگی‌ای را شروع کنم که برایم یک لیره هم ارزش ندارد؟ چونکه من راه نجاتی نمی‌بینم، آتیه‌ای روشن در افق نمی‌بینم. من برنامۀ احزاب چپ را می‌شناسم: بیکاری: مبارزه! در کارخانه مانند حیوان‌ها کار کردن: مبارزه! دستمزدهای ناچیز، در خانه تنها مرافعه، یکشنبه‌ها یک عشقبازی چند دقیقه‌ای: مبارزه! در زمین فوتبال هیاهو و غوغا براه انداختن: مبارزه! مبارزه، مبارزه! و روزی هم کمونیست‌ها برای تشکیل دولت با دموکرات‌مسیحی‌ها متحد می‌شوند، و بعد رضایت جامعه برآورده می‌گردد! و مبارزه به پایان می‌رسد! این آن آینده می‌باشد؟ نه، ممنون! تزریق کردن برای من عزیزتره!       
لوئیجی: اوه، نه، اگه همه مثل تو فکر می‌کردند ... من نمی‌دونم، کارخانه‌داران به چه چیزهایی نایل می‌گشتند. کارگران حتماً باید مانند گاوها حلقه‌ای به دماغشان می‌داشتند.
پدربزرگ: ببین، من عضو حزب کمونیستم و با رفقا بحث و گفتگو می‌کنم، اما خیلی ساده است که تمام تقصیرات را به گردنِ حزب بیندازیم! تو تصور می‌کنی که حزب ناامید و تسلیم شده؟ و مبارزه را کنار گذاشته؟ مگه تنها حزبِ کمونیست وجود داره! تو هم شروع کن، کاری بر علیه ناهنجاری‌ها اجتماع انجام بده! ملیون‌ها کارگر وجود دارند که در شرایط وحشتناکی زندگیشان را باید بگذرانند ولی به کاری که تو می‌کنی تن درنمی‌دن ...
دوست: و خود تو؟ و اشاره به جوینت در دستِ پدربزرگ می‌کند. اشتباه می‌کنم یا اینکه تو هم مانند من ناامید و تسلیمی؟ فقط این کم بود که تو بیای نصیحتم بکنی! به که باید شکایت برد ... به من خیلی خوش گذشت ولی حالا دیگه باید برم ... لوئیجی سعی می‌کند مانع رفتنش شود. تو هم سعی نکن بری تو اعصابم.
پدربزرگ: یکدقیقه صبر کن ... نظرت با جنسی که حداقل سه  یا چهار برابر قویتر از تزریق هروئینه چیه؟
دوست: چطور مگه، هروئین داری؟
پدربزرگ: نه، چیزیکه من اینجا دارم، کمی قویتر از هروئین هستش. پدربزرگ جعبه‌ای را نشانش می‌دهد.
دوست: چیه اون تو؟ متادون؟
پدربزرگ: یک عقرب
لوئیجی و دوست: یک عقرب؟
دوست: عقرب به چه درد من می‌خوره؟
پدربزرگ: می‌بینی حالا، چیزیکه شما تزریقی‌ها بیش از هرچیز دیگر احتیاج دارید دانش و آگاهیست ... همینطور شما‌ها، معذرت می‌خوام، همینطور ما بنگی‌ها ...
رُزتا آشفته و هراسان داخل می‌شود: این حقیقت داره که لوئیجی خودشو زخمی کرده؟
لوئیجی: اما نه، مامان.
پدربزرگ: این دو نفر با موتور رفتن زیر زنجیرهای دوچرخه ...
رُزتا: پس حقیقتاً شما ها رو کتک زدند ... این دوست توست؟ اینکه با جنس قوی سرو کار داره ... رُزتا متوجه جعبه در دست پدرش می‌شود و تو؟ پاپا، می‌خوای با عقرب چکار کنی؟
پدربزرگ: هیچکاری، ما داشتیم کمی در بارۀ قصۀ فرهنگ و تمدن صحبت می‌کردیم ...
رُزتا جعبه را می‌گیرد: پاپا، دروغ نگو ... تو می‌خواستی این دو نفر رو اغفال و راضی کنی تا به نیش خوردن از عقرب رضایت بدن! بچه‌ها نکنه گول بخورید! پاپا، تو هم باید خجالت بکشی!
دوست: نگران نباشید خانم! من درب و داغون هستم ولی می‌دونم که نیش عقرب می‌تونه آدمو بکشه ...
رُزتا: اما نه، اگه پادزهرشو داشته باشی دیگه خطری نداره ... اما آدمو منفجر می‌کنه! این که یک تزریق معمولی نیست، این یک نارنجکه! رُزتا به پدر بزرگ اشاره می‌کند؛ او گذاشت عقرب یک بار نیشش بزنه. این با اون سفرهای معمولی خیلی متفاوته ... تمام مدتِ روز او در سفر بود، مدام در اتاق برای خودش راه می‌رفت ... مثل دیوانه‌ها می‌خندید و بدون انقطاع با یک کوتوله صحبت می‌کرد که فقط خودش می‌دید ... رُزتا جعبۀ حاویِ عقرب را با خود به پشت پرده‌های آویزان به جا رختی می‌برد.
پدربزرگ: هر کوتوله‌ای که کوتوله نیست؟ آن کوتوله که ازش می‌گی، معرفترین کوتوله یعنی خودِ <باگونگهی> بود! مقتدرترین دلقک، وقتیکه من یک کودک بودم ... با لباسی سراسر رنگین، یک دماغ سرخ شبیه سیبزمینی، در آن روز که عقرب نیشم زد این کوتوله همه‌جا دور و اطرافم بود ... برام جوک تعریف می‌کرد، به پالا و پایین می‌پرید، آواز می‌خواند، کله‌معلق می‌زد، نزدیک بود که من از خنده بمیرم!
دوست: و تمام اینها، چون عقرب نیشتون زد؟
پدربزرگ: بله، دقیقاً ... این ابتکار پاکستانی‌هاست ...
لوئیجی: پاکستان؟
رُزتا: آره، هندوها در پاکستان کشته مردۀ این کار هستند ... برای همین برای عقرب داخل جعبه حداقل ده هزار لیره می‌پردازن.
پدربزرگ: نه، برای این خیلی بیشتر می‌پردازن ... این یک عقربِ ماده است و از آن گذشته شهوتِ جفتگیری هم داره ...
دوست: نه بابا، اگر آمادۀ جفتگیری ...
رُزتا: آره، کاملاً درسته، ما می‌تونستیم خیلی راحت میلیونر بشیم ... اینجا در فصل جفتگیری، عقرب‌ها را می‌تونی همه‌جا پیداشون کنی ... دسته دسته ... میان درز دیوارها، زیر ساروج‌های افتاده در کنار خانه‌ها ... زیر کاشی‌های کف اتاق‌ها ...
پدربزرگ: حالا متوجه شدی که ما ایتالیائی‌ها چه آدم‌های کوری هستیم ... ما این ثروتِ کلان را زیر پاهایمان داریم و به جای استفادۀ از آن تن به مُردن می‌دیم ... و یا اینکه بخاطر نیش یک عقرب جان می‌دهیم چونکه پادزهرشو نداریم ... در حالیکه نیش عقرب امتیازات زیادی داره! وقتی تأثیر نیش از بین می‌ره تو مانند شیشه روشن و پاکی، خماری نداری، دل درد نداری، جگر درد نداری ... فقط باید قبل از انجام عمل نیش زدن، پادزهر را مصرف کنی ... پدربزرگ بطری کوچکی را نشان می‌دهد ... این قرص‌ها را ...
رُزتا: یاوه‌سرایی نکن، پاپا ... تو که نمی‌دونی بعد چه اتفاقی خواهد افتاد، چه مشکلاتی پدید خواهند آمد؟ ما چه می‌دونیم وقتیکه تنها یک بار این کار را امتحان کرده‌ایم؟ ...
لوئیجی: مامان، تو هم گذاشتی عقرب نیشت بزنه!؟
رُزتا: طبیعیه! یا اینکه باید می‌ذاشتم پدربزرگت به تنهایی چنین تجربه‌ای بکنه؟ یک چنین کار خطرناکی را! اول گذاشتم عقرب منو نیش بزنه، و پدربزرگ مواظب من بود و کنترلم می‌کرد ...
پدربزرگ از ته قلب می‌خندد: اوه، لوئیجی، تو باید مادرتو می‌دیدی، وقتیکه با کوتوله می‌رقصید ... با باگونگهی! و  باز می‌خندد.
دوست: چی؟ هر دوی شما کابوس یکسان دیدید؟
رُزتا: کابوس یعنی چه ... عقرب حسابش از بقیۀ مواد جداست ... تو مانند ماهی‌ای هستی در آب، نه، از این بهتر: تو دوباره داخل جنین مادرت می‌شوی ... تو جست و خیز و بوالهوسی می‌کنی و باید مرتب بخندی ... آخ، این باگونگهی! و رذیلانه با تو عشقبازی می‌کند ... رُزتا هم مانند پدربزرگ می‌خندد. منظورم اینه که او قدری خنده‌آور و مضحک است، بعضی اوقات ... کمی دوپهلوست، اما طوری عمل می‌کند که تا حالا مانندش را کسی ندیده! و می‌خندد.
لوئیجی: مامان، خدای من! تو واقعاً دیوانه شده‌ای! اجازه می‌دی یک عقرب نیشت بزنه! دیگه داری واقعاً شورشو درمیاری! زهر عقرب، مادۀ مخدری که در باره‌اش ابداً اطلایی ندارید!
رُزتا: عجله نکن! اما ما به یک چیز واقف و آگاهیم، و آن اینکه زهر عقرب مادۀ مخدر ممنوعه‌ای نیست و در لیست قرار نداره: بنابراین دستگیری نداره، تبعید به دیوانه‌خانه نداره، چیزیکه خطرناکتر از نیش عقربه. تو می‌تونی در اماکن عمومی یک نیش عقرب به خودت بزنی، حتی کنار کلیسای دُم. و اگر هم یک دستمال دور سرت ببندی، همه بعنوان یک مرتاض بهت نگاه می‌کنند و پول هم در کاسه‌ات می‌اندازند.
پدربزرگ: آره، دردسر موقعی شروع می‌شه که تو شروع به دعوا و مرافعه بکنی ... کاری که من کردم ... و دیگر اینکه نیش رُتیل خیلی بهتره!
دوست: اما ازدهام و اغتشاش بوجود میاره ... آره دیگه ... و قبل از هرچیز پلیس‌ها
رُزتا: اداره مبارزه با مواد مخدر باید تمام خرابه‌های اینجا رو ضد عفونی کنه ...
پدربزرگ: و اگر به بازرسیت بپردازند، دستشان را که داخل جیب‌هایت می‌کنند ... زارت! ... یک نیش جانانه ... و فیوزشون می‌پره! مانند یک جادوگر دیوانه ... فوری پادزهر ... و بازی شروع می‌شه ... تاتاتا! و مغز منفجر شده قطعه قطعه از سر می‌پاشد بیرون ... و از میان دایرۀ آتش ... باگونگهی به بیرون می‌جهد! تاتاتا!
دوست: بسیار خوب، اگر باگونگهی حقیقتاً انقدر با حال است ... پس من هم مایلم او را بشناسم ...
رُزتا: خُل شده‌ای مگه، باید مسؤلیت شلیک کردن تو رو به مدار زمین ما به عهده بگیریم؟ و اگر یک اتفاق مسخره باعث بشه که تو جان به جان آفرین تسلیم کنی؟
لوئیجی: خوبه لااقل به این فکر می‌کنید!
رُزتا: مگه ما دیوانه‌ایم؟ از کجا باید بدونیم که آیا نیش عقرب به کی می‌سازه و به چه کسی نمی‌سازه؟
پدر بزرگ: آره، ما اطلاع نداریم ... درست مانند بازی رولِت روسی می‌مونه: کلیک، کلیک، بنگ! یک سوراخ در گیجگاه!
لوئیجی: هِی، شما دو نفر ... شما هم به همین نحو مراسمتونو انجام می‌دید؟ یا می‌سازه و یا اینکه بدون کلاهخود به نماز بنشین؟
رُزتا: نه کاملاً اونجوریکه تو می‌گی ... ما چیزهایی هم در یک کتاب خوندیم ...
پدربزرگ: آره، کتابی تاریخی و سنگین ... از کسیکه عقربزدگی را خودش تجربه کرده، زمانیکه در پاکستان زندگی می‌کرده ... او در خط به خط کتابش به استثنایی بودن نیش عقرب شهادت داده ... بعد از خوندن کتاب نشستیم و از خودمون سؤال کردیم: " باید تا پاکستان برونیم تا به یک تجربۀ آسمانی نایل شویم؟ در حالیکه در همین ایتالیا عقرب‌های مجانی بدست میاد؟"
رُزتا: من هم مقداری از پادزهرهای موجود در بیمارستان را برای روز مبادا به خانه نقل مکان دادم ...
لوئیجی: واقعاً که فیوزهات سوخته و قاطی کردی ... حالا متوجه می‌شم که پدربزرگ ...
پدربزرگ: هِی، چه چیزی رو حالا فهمیدی؟ پسرک ... فقط مواظب باش که توهین نکنی! خل و چل شدم؟ درب و داغون؟ بدرد دور انداختن می‌خورم؟
لوئیجی: نه، پدربزرگ، نه ... من نمی‌خواستم بهت ...
پدر بزرگ: این جوجه به خودش اجازه می‌ده ...
دوست: می‌بخشیدا، اما داستان خانوادگی شما به ارزش یک لیره هم برام جالب نیست. من فقط می‌دونم که حالم اصلاً خوب نیست و برای صدمین باره که دارم می‌گم احتیاج به تزریق دارم، مهم هم نیست چی باشه، ولی طوری قوی باشه که منو کمی درست کنه!
پدر بزرگ: اگر برات قوی بودن مهمه، ما اینجا 220 ولتشو داریم ... دو سر سیمو بهت وصل می‌کنم ...
دوست: پدربزرگ، گوش بده ببین چی می‌گم، اون برقو می‌تونی به خودت وصل کنی، هر جات که مایلی ... من احتیاج به نیش عقرب دارم ...
لوئیجی: تو هم بس کن دیگه، با این "من"، "من"، "من" گفتنت! مگه ما آدم نیستیم؟ خب، برای من جالب و مهمه که اوضاع خانواده‌ام از چه قراره ... وقتی که کشف می‌کنی که مادرت ...
دوست: مُرده است ...
لوئیجی: بعد دوست دخترت ...
دوست: فاحشه است ...
لوئیجی: چی؟
دوست: آره، من اونو به فاحشگی ترغیب کردم، خودش هم از این کار بدش نمیاد ... اونم تزریق می‌کنه و براش اصلاً مهم نیست به چه وسیله‌ای پول موادشو تهیه کنه ... برای من هم اصلاً مهم نیست، چونکه من در هر حال توانایی جنسی ندارم: هروئین ازم یک خاجه ساخته.
رُزتا: معرکه شد! خواجه، قاچاقچی، تزریقی ... و همه هم میتونن تخم آفا رو بخورن ...
لوئیجی: من دیوانه را بگو که بخاطر تو کتک خوردم! دفعۀ دیگه بجای اینکه خودمو قاطی کنم و بذارم سر و کله‌مو بشکونن همراهشون می‌شم و منم کتکت می‌زنم!
دوست: مگه کسی ازت دعوت کرده بود، پنددهندۀ منجمد! شما بنگی‌ها و اسید قورت بده‌ها گروهی شبیه به شهروندان مطیع و سر به فرمان هستید! و در مقایسه با ما تزریقی‌ها شما تخم حرامان بزرگتری هستید، چونکه دائماً در ترسید که مبادا شماها را با ما از یک قوم بدونن!
پدربزرگ به رُزتا: رُزتا، من دلم برای این جوون می‌سوزه ... بیا جریان عقرب‌زنی را براش انجام بدیم تا قضیه فیصله پبدا کنه! او می‌رود و جعبه را می‌آورد.
رُزتا: نه پاپا! خجالت نمی‌کشی؟ جوری می‌گی که انگار باهاش همدردی داری ... من می‌دونم که تو  تنها  اینو به این دلیل می‌خوای به سفر بفرستی تا خودت بتونی از کنارش مانند انگلی مفتخوری کنی ... تا این اندازه باید تنزل کرده باشی!
لوئیجی: یعنی چه که پدربزرگ می‌خواد مفتخوری کنه؟
رُزتا: ما اینو بر حسب تصادف کشفش کردیم ... ظاهراً از ویژگی‌های عقربه. وقتی یک بار عقرب نیشت بزنه دیگه به دفعۀ دوم احتیاج نداری. کافیِ که یکنفر در نزدیکی تو این کار را بکند ... او به سفر می‌رود و نزد تو چراغ‌ها خاموش و روشن می‌گردند، رله‌ها با صدای بلند منفجر می‌شن و تو هم پشت سرش به مسافرت می‌ری، بدون پرداختن یک لیره، فقط و فقط به خاطر سمپاتی ...
لوئیجی: پس که اینطور ... به پدربزرگ ... و تو می‌خواستی ... پدربزرگ، خجالت نمی‌کشی؟!
دوست: برای من بی‌تفاوته که یکی پشت سر من می‌رونه یا نه و از سفرم انگل‌وار سود می‌بره ... او سعی می‌کند به زور جعبه را از پدربزرگ بگیرد. رد کن بیاد، پدربزرگ!
پدربزرگ: نه ... نه ... جعبه رو ول کن ... اول باید پادزهر رو بخوری ...
دوست: مدتی که خوردم ... دو تا قرص، نه، سه تا ...
رُزتا: آخ، آخ! اگه تو بلافاصله بوسیلۀ رتیل نیش نخوری، چشمات از حدقه می‌پرن بیرون! پادزهر بی‌نیش عقرب بدتر از نیش عقرب بدون پادزهره!
دوست: اینم از شانس من! پس تا دیر نشده بجنبید، کجای بدنم باید نیش بخوره؟
پدربزرگ: اگر بخواهی سریع عمل کنه، به پشت گردن، درست زیر مخچه. اینجا و با انگشت پشت گردنش را نشان می‌دهد.
دوست: قبوله، پس برام ترتیبشو بدین.
رُزتا: تا اندازه‌ای سوزش داره ... پاپا، اجاق گازو روشن کن تا سوزنو داغ کنیم.
دوست: سوزن چرا؟
رُزتا: بخاطر اینکه جای نیشو باهاش بسوزونیم!
پدربزرگ: والا ممکنه جاش چرک کنه.
رُزتا: حالا که قراره این کار انجام بگیره، پس صحیح انجامش می‌دیم ... کاملاً علمی!
دوست: سوزن داغ که پشت گردنمو مثل جهنم می‌سوزونه!
پدربزرگ: فکر می‌کنی گوساله‌ها دردشون نمی‌گره وقتی با آن آهن آتشین نشاندارشون می‌کنن؟
رُزتا: پنس لطفاً، سوزن آیا سرخ سرخ شده؟
پدربزرگ: آماده‌ست.
رُزتا: سر به پایین.
پدربزرگ: سر به طرف پایین.
لوئیجی: تخممو بخورین! ببین اوضاع به کجا رسیده که من در خونۀ خودم باید شاهد چنین صحنه‌هایی باشم! اگه کسی اینجا باید نیش زده بشه، منم و نه اون ... دیگه دارم خُل می‌شم.
رُزتا: سکوت در کفترخانه.
پدر بزرگ: ساکت، وگرنه می‌ذارم از سالن اخراجتون کنن! نمی‌بینید که دکتر در حالِ عمله!؟
رُزتا: عضله‌های بدنتو شل کن لطفاً. لزومی نداره به خاطر یک نیش گوارا بترسی ... تو که دستت پُر از سوراخ سوزنه ...
دوست: همشون جای نیش عقربه.
رُزتا: این فکرو از سرت بیرون کن که چیزی بدتر از تزریق هروئین وجود نداره ... این فقط یک عقرب نیست! این یک رُتیل است، یک بیوه سیاهپوش است، یک مار کبرا است، اما همه با هم تو این عقربند. رُزتا با پنبۀ خیسی گردن جوان را پاک می‌کند. حالا نفس عمیق بکش: " همه سوار شن، قطار سریع و السیر عقرب بدون توقف تا چند لحظۀ دیگر به حرکت خواهد آمد" به پدربزرگ: در جعبه را باز کن ...
پدربزرگ: در جعبه باز گردید ... نگاه کن، چه ملوس!
رُزتا به جوان: خوب دقت کن، حالا عقربو پشت گردن درست بالای مخچه‌ات حس می‌کنی ... که سرش به طرف بالاست ...
پدربزرگ: خیلی مهربونه، خیلی زیاد.
رُزتا: حالا شکمشو لمس می‌کنم ... عقرب عصبانی می‌شه و ... تق ... نیش را داخل می‌کند ... دوست فریاد وحشتناکی سرمی‌دهد.
پدربزرگ: خدای من، چه زیباست! سوزشو حس می‌کنی!
دوست در حالیکه می‌نالد: اونم چه سوزش وحشتناکی ... نیشش که در بدنم باقی‌نمونده؟
رُزتا: نیش؟ چی فکر کردی، نیششو حداقل برای پنج بار نیشزنی دیگه احتیاج داریم! حالا جای نیشو داغ می‌کنم، مواظب باش.
رُزتا: خب، تموم شد. حالا بیا اینجا واستا، رلکس کن، رلکس کامل، بذار زهر اثرشو بکنه، فکرتو متوجه تأثیر زهر عقرب کن ... حرارت را احساس می‌کنی، حرارتی که از امعاء و احشای بدنت بالا میاد؟
پدربزرگ: آن گرمای بزرگ رو احساس می‌کنی؟
دوست: من هیچ چیز حس نمی‌کنم ... آره، چرا ... حالا ... داره بالا میاد، انگار در وان آب گرمی هستم ...
رُزتا: دقیقاً، همینطوره، خیلی عالی ... مانند دریا؟
دوست: آره، آره ... موج‌ها ...
پدربزرگ: وای موج‌ها ... ادامه بده، حالا تا شکم داخل آب ایستاده‌ایم ...
رُزتا: یک موج خفیف، مثل همیشه ... و به لرزش می‌آیی ... لرزش ... حالا احساس می‌کنی که باید ادار کنی ...
پدربزرگ: آره، لرزش ... و جیش، جیش ... خیلی قشنگه!
دوست: آره، آره، واقعاً که قشنگه!
رُزتا: این کاملاً معمولیه ... اما لطفاً خودتو نگهدار ، نکنه ولش کنی!
پدربزرگ: من نمی‌تونم دیگه ادرارمو نگهدارم ... می‌لرز-می‌لرزون-می‌لرزونه ...
رُزتا: محکم نگهش‌دار ... نگهش‌دار ... منم نمی‌تونم دیگه نگهش‌دارم ...
پدربزرگ: کمک کنید، ما داریم غرق می‌شیم . لر‌-‌لرزش ... نگهش‌میدارم، نگهمیدارم ... نتونستم دیگه نگهش‌دارم ...
لوئیجی: راحت باشید ... خاک‌اره تو خونه فراوان داریم!
پدربزرگ: موزیک! صدای موزیکو می‌شنوی؟
دوست: آره، داره از اون گوشه صداش میاد!
رُزتا: نه، از اون یکی گوشه، نگاه کن، قاب‌عکس روی دیوار خودشو تکون می‌ده ... فیگورهای توی عکسو می‌بینی که حرکت می‌کنند ... در حال دویدن‌اند ...
دوست: آره، اونا می‌دوند و میرقصن ...
پدربزرگ: فیل‌های منو لطفاً نترسونید!
دوست: کدوم فیل‌ها، من فقط شتر می‌بینم ...
پدربزرگ: اوناهاشن، سوار دوچرخه!
دوست: آره، آره، و می‌خوان از پله‌ها برن پایین ... با من بیاین ... اونا قادر به این کار نیستن ... باید هُلشون بدیم!
پدربزرگ: فیل‌ها! به پدال‌ها فشار بیارید! روزیونیست‌ها! داخل زباله‌دانی تاریخ! پدربزرگ و مرد جوان در حال دویدن خارج می‌شوند.
رُزتا در حالیکه می‌خواهد بدنبالشان بدود: صبر کنید، منم کمکتون می‌کنم! پدال بزنید! همه با یک ریتم!
لوئیجی مانع رفتنش می‌شود: نه، مامان، تو نمی‌خواد ... تو اینجا می‌مونی، والا اتفاق ناگواری می‌افته!
رُزتا: آروم بگیر لوئیجی ... خوب باشه، من می‌مونم ... بعلاوه از دوچرخه‌سواری هم خوشم نمیاد ... بدو دنبالشون و مواضب‌باش که براشون اتفاقی نیفته ... نکنه فیل‌ها زیرشون کنن، عجله کن!
لوئیجی: آره، من می‌رم ... اما تو اینجا می‌مونی ... و خارج می‌شود.
پدربزرگ از خارج: مواظب باش! اون یکی از مسیرهای مسابقه است!
دوست از بیرون: جوری رفتار کن که انگار مشغول کار دیگه‌ای هستیم... و قاه قاه می‌خندد.
کاملیا داخل می‌شود: پدرتون و اون جوون دارن چکار می‌کنن؟
رُزتا: هیچی ... اونا دارن هُل‌بده بازی می‌کنن ... کمی مشروب نوشیدن!
کاملیا می‌خندد: مردان دیوانه! پسر جوان پدرتونو گرفت و گذاشت رو دوشش!
پدربزرگ از خارج: بوگونگهی! بوگونگهی داره میاد!
دوست: زنده باد بوگونگهی!
کاملیا: این دو نفر که می‌خوان برن پیش آلبرتوی مکانیک، پس چرا اونو باگونگهی خطاب می‌کنن؟
رُزتا: آخه می‌دونی، چونکه ... زنده باد باگونگهی! ... چقدر احمق و ساده‌لوح! امیدوارم اقلاً ماکارونی رو با خودت آورده باشی ...
کاملیا: آره، بفرما ... یک مرد جوان داخل می‌شود، پالتویی مدل آمریکائی بر تن دارد که یقه‌اش را بالا زده، دو دستش در جیبِ پالتو طوری قرار دارند که انگار در هر دستی تپانچه‌ای گرفته است. او آنتونیو، برادرزادۀ رُزتا است.
آنتونیو: ایست! دست‌ها بالا. صورت رو به دیوار! بی‌حرکت!
رُزتا از بالای شانه‌اش: اوه خدای من، شما کی هستید؟
آنتونیو: پلیس!
رُزتا: لعنتی گُه!
کاملیا از بالای شانه: بخاطر تخلیۀ خانه‌ها؟
آنتونیو: خفه! خونه باید بازرسی بشه! و با کف دست به کفل رُزتا می‌زند.
رُزتا کمی به جلو می‌پرد: هی، شما کی هستید؟ تو... نه ...  غیرممکنه ... اما ... خودتی ... آنتونیو؟
آنتونیو خندۀ مهیبی می‌کند: آره، عمه جون، خوشگلترین عمه‌های جهان، خودمم، برادرزاده‌ات!
رُزتا: آنتونیو! الهی که گرفتار رعد و برق بشی! اینم آخه شد شوخی!؟
آنتونیو در حال خنده: ترسوندمت، آره؟
رُزتا: و چه جوری! قلبم نزدیک بود از کار بیفته! کاملیا، آنتونیو برادرزادۀ من هستش ... من ازش برات تعریف کرده بودم ...
کاملیا: اوه، همونکه باهاش تصادف کردین؟
رُزتا: آره، خودشه.
کاملیا: و من؟ نمی‌خواین منو بازرسی بدنی کنید؟
آنتونیو: با کمال میل، دوشیزه عزیز! حالت چطوره عمه رُزتا؟ باید از طرف مامان بهت سلام برسونم ... بذار نگاهت کنم ... خیلی معرکه به چشم میای!
رُزتا: تو هم همینطور! همین چند دقیقه پیش داشتیم از تو صحبت می‌کردیم ... هنوزم آرایشگری؟
آنتونیو: نه، عمه رُزتا ... من دوباره برگشتم سر خدمتم ... بهتره که اینطوری بگم: مأموریتی ویژه.
رُزتا: پس دیگه لَنگ نمی‌زنی ... دوباره سالم شدی؟ بذار ببینم!
آنتونیو چند قدم به عقب برمی‌دارد، طوریکه لَنگ بودنش کاملاً عیان می‌گردد: نه، خیلی کم می‌لَنگم، اما برای مأموریتِ ویژه‌ای که به عهده دارم اهمیتی نداره ... حتی اینطور بهتر هم است. اینجوری زیاد جلب توجه نمی‌کنم.
رُزتا: یعنی چه اینجوری جلب توجه نمی‌کنم؟ تو که  بیشتر از خدمتکار فرانکشتاین جلب توجه می‌کنی! پسر بیچارۀ من ... برات خیلی متأسفم!
آنتونیو: اما نه عمه جون ... بخاطر زیر کردنم باید مجسمه‌ای ازت بسازم! پای شکسته‌ام برام خوشبختی آورد! اگه آن موقع در خدمت باقی‌می‌ماندم امروز باید حقوق ناچیز گروهبانی را می‌گرفتم که باهاش می‌شه فقط گرسنگی خرید!
رُزتا: و حالا بدون حقوق گرسنگی می‌کشی؟
آنتونیو: نه عمه، حالا دیگه من برای خودم کسی هستم و در ادارۀ خارجی مشغول به خدمتم: یکانِ ویژۀ مستقل.
رُزتا: با این پاهای لنگان مخصوص!
آنتونیو: ما مستقیم زیر نظر آمریکائی‌ها کار می‌کنیم و تابع دستوراتشان هستیم!
رُزتا: یانکی‌ها؟ چرا؟
آنتونیو: مبارزه با مواد مخدر!
رُزتا: ماده مخدر؟ چه اتفاق جالبی!
آنتونیو: چرا؟ مگه کسی را می‌شناسی که با دارو سر و کار داره؟
رُزتا: آره، چرا که نه ... صاحب داروخانۀ نزدیک خونه!
آنتونیو می‌خندد: اوه، عمه، تو هنوز تو جهان دیگه‌ای زندگی می‌کنی!
کاملیا: آنتونیو منظورش ماده مخدر هستش ... دوا!
رُزتا: یا مریم مقدس! و تو با این چیزا سر و کار داری؟ اما این که زهره، آنتونیو! وسیله‌ای شیطانی!
آنتونیو: به همین دلیل هم ما با آن می‌جنگیم! واحد ما کاملاً تازه و نوبنیاده ... اما عمه جون اگه راستش را بخواهی، از مواد مخدر من چیز زیادی نمی‌دانم.
رُزتا: آهان؟
آنتونیو: به غیر از: ماری‌جوآنا، حشیش، هروئین، داروهای روانگردان، اسید، ال.اس.دی ...
رُزتا: اینا دیگه چی هستن که داری برای خودت تند تند می‌گی؟
آنتونیو: اصطلاحات مخصوص، عمه جون! اما دانستن تئوری یک چیز است و پراکتیک چیز دیگر ... کی از تمام این چیزها سرش می‌شه. هروئین یا کوکائین ... دیروز یکنفر را دستگیر کردیم ک گَردِ ضد شپش سگ در جیبش حمل می‌کرد.
رُزتا: وا، مگه گَردِ ضد شپش سگ هم از مواد مخدره؟
آنتونیو: نه، اما رنگش سفیده ... و اگر کسی اطلاع کافی نداشته باشه ...
رُزتا: صحیح! پس هنگام شک و تردید اول باید زندانی کرد! از فردا من دیگه گَردِ سفید رنگ نمی‌خرم ... آرد هم همینطور. برای احتیاط در قطعات مربعی شکل می‌خرم، و شوره‌های مو را هم در آبشور نگاه می‌دارم.
آنتونیو: آره، کار درستیه ... اما از فردا دورۀ پراکتیک ما شروع می‌شه ... فردا گیاهِ ماری‌جوآنا را بهمون نشون می‌دن. از اون حقیقی‌هاشو ...
رُزتا: وا... تو گیاه ماری‌جوآنا نمی‌شناسی ... خیلی از این موضوع خوشحالم!
آنتونیو: بله، چی شد؟
رُزتا: واقعاً می‌گم! خیلی خوشحالم که ما دوباره همدیگر را می‌بینیم ... چه اتفاق غافلگیرانه‌ای! خیلی تو لطف داری! ولی چرا همه جا رو ول کردی و اومدی اینجا؟
آنتونیو: نمی‌دونم والا، همینجوری، نمی‌دونم تو روزنامه خوندی یا نه، تشتِ دولت از بام افتاده پایین و شکایات و پرسش‌های زیادی از مجلس می‌کنند، چونکه پلیس و مأموران مبارزه با مواد مخدر همیشه فقط ماهی‌های کوچک را به دام می‌اندازند که چند گرم مواد با خودشون حمل می‌کنن ... و نهنگ‌های بزرگ همه آزادند!
رُزتا: نهنگ‌های بزرگ دیگه چیه، اینا چیه که تو می‌گی؟
آنتونیو: می‌دونی، این یک داستان بسیار طولانیست ... از یکطرف مافیا، و بعد کامورها، و بالاتر از اینها تبهکاران بین‌المللی که در مرکزش دستگاه جاسوسی آمریکا، سیا قرار دارد. اما حالا دیگه موقعش رسیده بساطشونو جمع کنیم ...
رُزتا: و کوشش می‌کنید که تمام آنها را با هم متحد کنید!
آنتونیو: آره، ما سعی می‌کنیم همشونو زیر یک چتر جمع کنیم ... اما نه، منم که دارم یاوه‌گویی تو رو تکرار می‌کنم عمه!
رُزتا: اما خودت گفتی که برای برای تبهکاران بین‌المللی کار می‌کنی! برای کانگسترها!
آنتونیو: من؟ نه، من گفتم ما برای آمریکائی‌ها کار می‌کنیم!
رُزتا: دقیقاً، مگه سیا آمریکایی نیست؟ مگه مافیا برای سیا کار نمی‌کنه؟ و تبهکاران بین‌المللی با مافیا کار نمی‌کنند؟ پس واحد شما هم مستقیم برای کسینجر کار می‌کنه ... منظورم برای کانگسترهاست ... من اینو همش قر و قاطی می‌کنم.
آنتونیو می‌خندد: اوه، عمه جون تو اصلاً عوض نشدی ... همیشه می‌خوای حق به جانب تو باشه!
رُزتا هم می‌خندد: من خوشحالم که داری پله‌های ترقی رو طی می‌کنی. اما حالا بگو ببینم چرا تو محله و حوالی ما می‌چرخی؟
آنتونیو: پیش خودمون بمونه: مسئله کمی پیچیده و بغرنجه. او اشاره به کاملیا می‌کند. می‌تونم باهات بصورت باز صحبت کنم؟
رُزتا: چرا که نه، خواهش می‌کنم! کاملیا، ممکنه چند لحظه‌ای داخل اون دیگو همبزنی؟
کاملیا: می‌بخشیدا، ولی چرا؟
رُزتا: بعضی از چیزهای دشوار و پیچبده را بهتره که آدم نشنوه ...
کاملیا: اما من به سن قانونی رسیدم!
رُزتا: لطفاً آرمان گرایی نکن! تو در بارۀ رهایی زنان خیالبافی می‌کنی ... فکر می‌کنی رهایی زن در این نهفته که به اینگونه صحبت‌ها گوش بدی؟ به فحش‌های رکیک؟
کاملیا: آره خوب، با این چیزا شروع می‌شه دیگه ... با فحش رکیک!
رُزتا: حالا که اینطوره پس گورتو گم کن و گیر نده، گاو نفهم! کاملیا آرام و غمگین بکناری می‌رود. خوب حالا داستانو تعریف کن ...
آنتونی: من بخاطر مأموریتی اینجا هستم ... یک چیزایی به گوشامون رسیده ...
رُزتا: و چه چیزهایی؟
آنتونیو: که در این منطقه فروشنده‌ها خیلی رفت و آمد دارند.
رُزتا: تاجر؟
آنتونیو: قاچاقچی!
رُزتا: دارو؟
آنتونیو: مادهُ مخدر!
رُزتا: سبک و یا سنگینش؟
آنتونیو: چی شد؟!
رُزتا: منظورم ... علف یا بسته برای تزریق؟
آنتونیو: عمه جون تو که متخصص هستی! حتی زبانشان را هم می‌دونی!
رُزتا: نه بابا، یک مقاله خوندم: "مادران؛ مواظب فرزندان خود در برابر تازیانۀ ماری‌جوآنا باشید! از رفتن به خیابان منعشان کنید! از رفتن به کنسرتِ موزیک پاپ بازداریدشان، در خانۀ جوانان که با مسؤلیت خود جوانان می‌چرخد را پلمب کنید، خطراتِ عضویت در احزابِ سیاسی را برایشان گوشزد کنید ... فرزندانتان را برای کار به معادن ذغال سنگ روانه کنید!". خُب بگو دیگه چه چیزی؟ برای کشیدن و یا تزریق؟
آنتونیو: می‌دونی، به واحد ما دستور دادن که اصلاً تفاوتی بین این دو قایل نشیم.
رُزتا: که اینطور، من اما جایی خوندم که بین ایندو تفاوت بزرگی هست، اینو تو مجلۀ "خانوادۀ مسیحی" هم نوشتن.
آنتونیو: آره شاید اینطور باشه. اما بین خودمون بمونه: فکر می‌کنی که آیا حقیقتاً برای قضات، پلیس و دولت سلامتی شهروندان مهمه؟
رُزتا: آهان، پس براشون مهم نیست؟
آنتونیو: نه دیگه، فقط سر و صدا راه می‌ندازن تا به این وسیله مردم را بیشتر تحت فشار قرار بدن! براشون هم  استفاده از هر وسیله‌ای آزاده: دیروز بهت گیر می‌دادند چونکه موی بلند داشتی، پریروز بهت گیر می‌دادند چونکه یک یهودی بودی، پنجشنبه، چون پروتستانت بودی و می‌بایست ادعا کنی که زمین گرد است، شنبه، چونکه تو خود را در قبرستان مسیحیان مخفی ساخته بودی و این بدین معنیست که تو زندگی مخفی و زیرزمینی داشته‌ای، و در این یکشنبه کلَکَت را می‌کنند، چونکه تو کمونیست‌ستیزی، و این از آنجا فهمیده می‌شود که تو همیشه در بارۀ اتحادیه فدرال کارخانه‌داران و دموکراتِ مسیحیان نق می‌زنی و بهانه‌گیری می‌کنی.
رُزتا: ای وای خدای من، آنتونیو تو اما خیلی باهوش شدی! آیا حقیقتاً در بارۀ اینها فکر و اندیشه کردی؟
آنتونیا: نه بابا، اینها را حفظ کردم! و سخرانی‌هایی است که سر کلاس به ما یاد می‌دن! تا موقعیکه دنبال هیپی‌ها هستیم، بتونیم باهاشون صحبت کنیم و اینجوری به دامشون بندازیم. آیا بهم می‌آمد؟
رُزتا: کاملاً مانند یک پلیس درست و حسابی ... حالا بگو ببینم چی حدس می‌زنی، مخفیگاه این قاچاقچی‌ها کجا می‌تونه باشه؟
آنتونیو: عمه، من در حال خدمت هستم ... و وقتیکه آنتونیو سر خدمت باشه ...
رُزتا: آره می‌دونم ... امروز هنوز هم که هنوزه شانه‌هایم درد می‌کنند!
آنتونیو: عمه جون، من واقعاً اون روز با کمال میل نزدمتون! هنوز واقعاً جای ضربۀ باطوم‌ها درد می‌کنه؟
رُزتا: همیشه، همیشۀ خدا ... حتی الان هم. رُزتا شروع می‌کند به ناله کردن. آخ که چقدر درد می‌کنه! آنتونیو، خواهش می‌کنم برام یک کاری بکن، کمی تو اتاق راه برو ...
آنتونیو: اما به چه دلیل؟
رُزتا: سؤال نکن آنتونیو. به حرف عمه‌ات گوش کن ... قدم بزن ... وای! آخ! رُزتا ناله می‌کند. آنتونیو مشغول قدمزدن می‌شود. او شدیداً می‌لنگد. آره، راه برو ... اینطوری خوبه ... آره، همینطوری ... راه برو، اینطوری حالم بهتر می‌شه ... اوه، آره داره حالم بهتر می‌شه! حالا بهتر شدم!
آنتونیو: چه معالجۀ مضحکی! من راه می‌رم و حال تو خوب می‌شه! باشه عمه جون، چون تویی برات می‌گم ... کاملیا خود را نزدیکتر می‌کند تا او هم بتواند بشنود. رُزتا دوباره به عقب هُلش می‌دهد.
رُزتا: سوپ را بهم بزن! به آنتونیو من گوشم!
آنتونیو: قاچاقچی‌ها، دو خانواده هستند!
رُزتا: دو خانواده! رُزتا عصبی شده و به قدمزدن می‌پردازد، و لَنگ هم می‌زند.
آنتونیو: آره، متأسفانه نه نام، نه نام خانوادگی و نه آدرس دقیقشان را می‌دانیم ... اما عمه، تو را چه می‌شود؟ رُزتا می‌ایستد.
رُزتا: چه بدشانسی‌ای! تو نمی‌دونی آنها چه کسانی‌اند! حالا می‌خوای چکار کنی؟ در خانه‌های اجاره‌ای پادگان در حدود 4000 هزار نفر زندگی می‌کنند ... چه بد شانسی‌ای!
آنتونیو: مهم نیست عمه جون!
رُزتا: چه بدشانسی بزرگی!
آنتونیو: جاسوس ما آن دو خانواده را می‌شناسد و بعد از ظهر قراره اوراق کامل اطلاعات را به من بدهد.
رُزتا: ای آدم پست و رذل!
آنتونیو: یکساعت دیگه مشخص می‌شه که این دو خانواده چه کسانی می‌تونن باشند ... حالا راضی شدی؟
رُزتا: خدای من، من می‌تونم از خوشحالی از پوستم بپرم بیرون ... کجا می‌خوای با فرد جاسوس ملاقات کنی؟
آنتونیو: ملاقات اولم تو بار سر خیابون شماست، اما بعد از اینکه محل ملاقات را امروز چک می‌کردم متوجه شدم که چند نفری منو با بدگمانی و سوءظن زیر نظر گرفته‌اند ... من شک دارم که بویی از جریان نبرده باشند ...
رُزتا: آره، شما پلیس‌ها برای اینکه تو چشم نیایید و جلب توجه نکنید بهتره که با یونیفرمتون ظاهر بشید، به محض اینکه با لباس شخصی هستید ... زرت! هرکسی می‌دونه که شما پلیس هستید، حتی پلیس‌های دیگر!
آنتونیو: شاید حق با تو باشه ... آره، اونجا بود که بخاطرم آمد عمه رُزتای عزیز من در همین نزدیکی زندگی می‌کنه ... روزنامه‌فروش سر خیابون آدرستون رو به من داد، و حالا هم اینجا هستم!
رُزتا: خوب کاری کردی آنتونیو! حالا کجا با رابط خودت قرار ملاقات گذاشتی؟
آنتونیو: من به مرکز تلفن کردم و گفتم که اینجا پیش شما هستم.
رُزتا: اون میاد اینجا؟
آنتونیو: آره، اگر که تو راضی باشی.
رُزتا: خواهش می‌کنم، فکر کن اینجا خونۀ خودته ... راحت باش! من با کمال میل با جاسوس‌های پلیس قرار دیدار می‌ذارم! کاملیا، می‌تونه پدرت ماشینشو به من قرض بده؟ من باید بعداً یکنفری را ملاقات کنم. ببینم، این جاسوس چه کسی است؟ کسی از همین محله؟ آیا بعد از کشته شدنش بوسیله ماشین من از خودش زن و بچه بجا می‌ذاره؟
آنتونیو: نمی‌تونی حدس بزنی چه کسی می‌تونه باشه ... و بلند می‌خندد.
رُزتا: باریکلا پسر خوب، بگو جاسوس چه کسی است! من می‌شناسمش؟ بگو دیگه، چرا آدمو دق میاری!
آنتونیو: نه عمه جون، نه ... ما عاملین خودمونو لو نمی‌دیم! از خانۀ طبقه بالا سر و صدای بسیار بلندی بگوش میاید، مانند یک زمین‌لرزه. مبل‌های داخل خانه تکان می‌خورند. یا مریم مقدس، اون بالا چه خبره!؟
رُزتا: فکر کنم که آقای مکانیسین به حرکت افتاد!
آنتونیو: زمین‌لرزه؟
رُزتا: نه، نه، این صدا از خانۀ طبقۀ بالای ماست، طبقۀ سوم ... خانۀ آلبرتوی مکانیک ... دارن دوباره قطار می‌رانند ... صدای سوت قطاری بگوش می‌رسد.
آنتونیو: یک قطار در طبقۀ سوم؟
رُزتا: آره، اما تنها یک بازیه ... وقتیکه سرحال باشن تمام مبل‌ها را مثل واگن پشت سرهم قرارمی‌دن؛ می‌دونی، آخه اون سال‌ها پیش سوزن‌بان راه‌آهن بود...
آنتونیو:چونکه قبلاً سوزن بان بوده باید دیوونه بازی دربیارن؟
رُزتا: نه، اما وقتی او بعنوان سوزن‌بان سابق و پاپای من که قبلاً رانندۀ قطار بوده همدیگر را می‌بینند ... در ضمن لوئیجی هم آنجا پهلوی آنهاست، او هم که در بردا در کارخانۀ لوکوموتیوسازی مشغول کاره، خوب منطقیه که به قطاربازی بیپردازند! در ضمن کس دیگری هم به نام باگونگهی آنجاست که قبلاً رئیس ایستگاه قطار بوده ... حالا اما سعی نکن حرف تو حرف بیاری: نام جاسوس را می‌گی یا پرتت کنم زیر قطار؟
آنتونیو: عمه جون خواهش می‌کنم اصرار نکنید!
رُزتا: آنتونیو، تو به عمۀ خودت نه می‌گی؟ پس اینکه قبلاً گفتی می‌بایستی مجسمه‌ام را بسازی دروغ بود! اسم جاسوس را بگو والا برای فرمانده‌ات می‌نویسم که در جوانی چون نمی‌تونستی از کونت صدا در بیاری همکلاسی‌ها مسخره‌ات می‌کردند و اسمتو آتشفشان خاموش گذاشته بودند. و تو هم برای اینکه خودی نشون بدی به پسر مردنی سرخ مویی برای هر بار گوزیدن 50 لیره می‌دادی و گوزهای اونو بحساب خودت می‌ذاشتی، اگه دروغ می‌گم، بگو دروغ می‌گی!
آنتونیو: آره راست می‌گی، اما 50 لیره هم پول کمی نبود!
رُزتا: من داستان را به فرمانده‌ات می‌نویسم و می‌بینیم  که چه اتفاقی خواهد افتاد ...
آنتونیو: عمه، واقعاً که گاهی وحشتناک و مخوفی! بسیار خوب می‌گم ...
رُزتا: کاملیا، برام کاری انجام می‌دی؟ بدو طبقۀ بالا و به آلبرتو بگو که پدربزرگ اجازۀ ترک کردن قطار را ندارد، چونکه در یک ایستگاه پایینتر از ایستگاه شما! در محل تقاطع ریل‌ها اشکالی ایجاد شده، طوریکه امکان تصادف و برخورد قطارها می‌رود ... به این خاطر بگذارید که جعبه های گیاهان همانطور بسته بمانند و بازشان نکنید! اجناس را همانجا روی ریل‌ها بگذارید تا مشکل برطرف گردد.
کاملیا: هان!
رُزتا: تو باید به پاپای من بگی: مسافریکه پیش پای شما سوار قطار شد بلیط نداره، برای همین باید  مواظب باشید، امکانش زیاده که راننده برای گرفتن بلیط‌ها بیاد! و علف همسایه هنوز که هنوزه بهترین علفه ...
کاملیا: هنوز که هنوزه بهترین علفه!؟
رُزتا: آره بهترین علفه، به همین دلیل هم باید مخفیش کنند ... تا که گاوان اخته نشده هنوز سرنرسیده‌اند ... و یا مردان نیرومند مانند گاو که برای خوردنش می‌آیند.
کاملیا: مردانِ مانند گاو نیرومند چه چیزی را می‌خورند؟
رُزتا: علف را!
کاملیا: من تنها ایستگاه قطارش را فهمیدم!
رُزتا: برای اینکه تو در راه‌آهن کار نکردی، ولی اونا می‌فهمن که تو چی می‌گی ... برو ... و چیزهایی را که بهت گفتم براشون بازگو کن! و بعدشم برو پیش پدرت و بگو ماشینشو لازم دارم، بگو کنار خونه پارکش کند و به نام نامی شیطان به ترمزهای خرابش هم دست نزند!
کاملیا: باشه، باشه ... هرچی گفتی دستگیرم شد و انجام می‌دم! کاملیا خارج می‌شود.
رُزتا: خوب آنتونیو من سراپا گوشم، حالا بگو ببینم این جاسوس چه کسی است!
آنتونیو: خدای من، عمه چرا انقدر اصرار می‌کنی! آخه این برخلاف مقرراته! از خدمت معلقم می‌کنند!
رُزتا: حرف می‌زنی یا اینکه خودم معلقت کنم! حرف نزنی اون یکی پاتم می‌شکونم! رُزتا به استخوان ساق پایش لگدی می‌زند. حرف نزنی مجبور می‌شی شکستگی کل بدنتو گچ بگیری ... و انفصال کار اما به معنی حقیقیش بوقوع می‌پیوندد! و چند باری با ملاقه به ساق و قوزک پایش می‌کوبد. حرف بزن!
آنتونیو با فغان: آخ آخ آخ! دیوونه شدی مگه!؟ درست روی قوزک پا! بیچاره شدم از درد ... اونم جای به این حساسی ... دردش از دردِ باطوم تو سر خوردن بیشتره، آخ مُردم از درد!
رُزتا: می‌دونم دردش بیشتره، به همین خاطر هم می‌زنم آنجا! می‌گی یا بازم بزنم؟
آنتونیو: نه، خواهش می‌کنم نزن، کافیه! تو که بدتر از بازپرس‌های ادارۀ مبارزه با مخدری! آنجا هم هنگام بازجویی و استنطاق کتک می‌زنند!... خوب باشه اقرار می‌کنم، دیگه نزن: فرد مورد اطمینان ما کاپلان نام داره.
رُزتا: کاپلان؟ کدام کاپلان؟ دُن پیِرینو؟
آنتونیو: آره، خودشه!
رُزتا: یک کم صبر کن! من باید فوری با فرد مورد اطمینانم صحبت کنم. رُزتا می‌رود روی میز. ای مسیح مقدس! محافظ رانندگان باش! کاری کن که این کشیش حرامزاده زیر ده تا ماشین بدون ترمز بره! خدایا، اجازه بده این کشیش جنایتکار بره زیر دو تا کامیون صد چرخ و سه تا بلدوزر دیوانه گشته! تا از این خائن جاسوس یک سطل مربا باقی‌بمونه! طوریکه با قاشق قهوه‌خوری باقیماندۀ جنازه‌اش را از روی رادیاتور ذره ذره بردارن! آمین!
 
از بیرون هیاهویِ وحشتناکی به گوش می‌رسد. پدربزرگ، لوئیجی و دوستش داخل می‌شوند. کاملیا هم خود را به آنان ملحق کرده است. آنها آواز می‌خوانند و جعبه‌های مسطحی را حمل می‌کنند که جوانه‌های ماری‌جوآنا از خاکش سر بیرون آورده. هر کدام بر روی شانۀ راست و چپِ خود جعبه‌ای حمل می‌کنند. مانند گروه تظاهر کننده‌ای به صورتی مارپیچ از اینسو به آنسوی سالن می‌روند. رُزتا و آنتونیو به روی میز فرار می‌کنند. چراغ با آرامی خاموش می‌گردد.

پردهُ دوم
مراسم راهپیمایی پایانِ پردۀ اول همچنان ادامه دارد. آنتونیو وحشتزده به مراسم می‌نگرد. چندین بار مجبور می‌گردد خود را بکناری بکشد تا قطار زیرش نکند. تلویحاً سعی می‌کند با جمع همراهی کند، اما بعد منصرف می‌گردد. رُزتا خود را قاطی راهپیمایی می‌کند و کوشش دارد آنها را از کارشان باز دارد و آگاهشان سازد که اوضاع بخاطر برادرزاده‌اش خطرناک است.
 
رُزتا: پاپا! لوئیجی! ما مهمان داریم!
دستهُ کر: زنده باد باگونگهی!
رُزتا اردنگی‌ای به پسرش می‌زند: برادرزاده‌ام اینجاست: آنتونیو!
پدربزرگ: آنتونیو؟ دوست قدیمی لَنگ من! هنوز زنده‌ای؟
آنتونیو می‌خندد: پدربزرگ عزیز خودمان! مثل همیشه سرحال!
در حالیکه پدربزرگ و آنتونیو با هم در حال گفتگو هستند، رُزتا دست لوئیجی را گرفته و او در بغل می‌گیرد: بگو ببینم تو هم در سفری؟ من ترا نزد آنها فرستادم تا مثلاً مداواشون کنی ...
لوئیجی: نگران نباش مامان ... فیل‌ها در ماشین حمل و نقل‌اند ... داخل جعبه‌ها ...
آنتونیو بطرف لوئیجی می‌آید: لوئیجی ... آیا این همون لویجی خودمونه!؟ ... ماما میا! ماشالا چه بزرگ شده! بذار خوب نگات کنم!
لوئیجی: آیا باگونگهی ما را می‌شناسی؟
رُزتا به کاملیا: مگه من به تو نگفتم مواظب باش که اینا پایین نیان!؟ حالا که اومدن دیگه چرا اجازه دادی جعبه‌ها رو با خودشون بیارن!؟
کاملیا: آخه من از تمام صحبت‌هاتون تنها ایستگاه راه‌آهن ... سوزبان ... و عبور ممنوع دستگیرم شد!
رُزتا: دخترۀ خل سر به هوا! به آنتونیو که بدنبال بقیه در حال راهپیماییست و نردبانی را حمل می‌کند: تو چکار داری می‌کنی؟
آنتونیو: من آخرین واگن قطارم.
رُزتا: پاپا، بس کن با آن صدای بلندت! می‌دونی شغل برادرزادۀ من دیگه آرایشگری نیست؟ او برای ادارۀ مبارزه با مواد مخدر کار می‌کنه!
دستۀ کُر: مواد مخدر؟
رُرتا: آره! طبق گزارشی که جاسوس‌ها دادن، قراره دو خانوادۀ قاچاقچی دستگیر شوند! و آنتونیو هم مأمور دستگیری آنهاست.
دستۀ کُر: قاچاقچی؟
رُزتا: آره، در حوالی خودمون هم زندگی می‌کنند.
آنتونیو: اما عمه جان این خبر کاملاً سرّیه! هرکسی اجازه نداره اونو بدونه! عمه جون ملاحظه هم خوب چیزیه!
پدربزرگ: حالا که موضوع خیلی سرّیه، پس برای خودتون نگهش دارید ... ما باید سریع اینجا را ترک کنیم، وگرنه به قطار طبقۀ سوم نمی‌رسیم و بدون ما قطار حرکت خواهد کرد! از مسافرین  محترم تقاضا می‌شود که سوار شوند! لطفاً مشایعین کمی از قطار فاصله بگیرند! آقای راننده لطفاً تخته گاز را بفشار تا آخر! آنها می‌خواهند با عجله خارج شوند تا جعبه‌های ماری‌جوآنا را مخفی سازند.
آنتونیو: ایست! صبر کنید ببینم! اوه، چه گیاهِ سبزی! واقعاً که شماها نابغه‌اید. کاهوی سالادتونو خودتون کشت می‌کنید.
پدربزرگ: یک باغچۀ کوچکِ متحرک ... ما تا چند لحظۀ پیش با گیاهامون بیرون بودیم تا هوای تازه تنفس کنند. هر روز قبل از ظهر بخاطر کمی شبنم یخزده و چندین قطره ادرار سگ می‌بریمشون بیرون. اما حالا دیگه باید برن سرجاشون ... روی بالکن ... تو که اجازه می‌دی؟
آنتونیو: نه، اول من باید آنها را ببینم ...
رُزتا: آنتونیو، بذار برن دنبال کارشون، هوای داخل خونه برای کاهو ها مناسب نیست. با نوک دماغت هم نرو تو شکم کاهوها. با این کارت تمام اکسیژن و کلروفیل این کوچولوهای خوشگل مُلاخور می‌شن!
آنتونیو: عمه جون، فقط یک لحظه ... چه بویی می‌ده! چه عطری. تشَنه! آره خودشه، صد در صد تشَنه، مگه نه؟
پدربزرگ: عطرشناس ما چه شاعرمسلکه، تشَن!
رُزتا به کاملیا: اون دوتا جعبه را بکن زیر تختخواب! فوری!
کاملیا: برای چی؟
رُزتا: زود باش!
آنتونیو: اکلیل کوهی هم دارید؟ اسم اون برگ‌های کوچلو چیه؟‌
رُزتا: این کرفس کوچلو نام داره ... و اون یکی کوتولۀ کلاه به سر ...
پدربزرگ: به زبان عامیانه یعنی گیاه باگونگهی!
آنتونیو: اوه عمه جون، پدربزرگ! به من هم کمی هدیه می‌دید؟ من  گرسنه‌ام و  میل عجیبی بخوردن یک کاسه سالاد درست حسابی دارم، درست مثل قدیما توی روستایِ خودمون ... با تمام این گیاه‌ها و این برگ‌ها ... آنجا حتی قاصدک را هم می‌شد خورد.
رُزتا: اما این قاصدک نیست ...
آنتونیو: می‌تونم کمی از آن را بخورم؟ او یکی از گیاهان را از ریشه خارج کرده و در دهان می‌کند. درست می‌گی ... مزۀ دیگه‌ای می‌ده ... اما خوشمزه است! او یکی دیگر  می‌کند و در دهان می‌گذارد.
پدربزرگ: داره تمام ماری‌جوآنامونو میخوره ...!
آنتونیو: چی؟
پدربزرگ که از رُزتا یک اردنگی دریافت کرده است: منظورم مرزنجوش بود ...  مرزنجوشامونو تموم کردی!
آنتونیو در حال خنده: می‌دونی من چه شنیدم؟ ماری‌جوآنا! حتماً از فشار گرسنگیه! عمه جون، برام یک کاسه سالا درست کن ... برای راحتیت من خودم آنها را می‌کَنم و آماده می‌کنم، نگاه کن ... کاسنی را به آرامی می‌برم ... دو تا  قارچ بهش اضافه می‌کنم ... و چند ساردین کوچک قطعه قطعه شده ...
پدر بزرگ: یک نارنجک! دو تا قارچ سمی ...
آنتونیو: خواهش می‌کنم، عمه رُزتا!
رُزتا: باشه، سرمو بردی، برات یک کاسه سالاد درست می‌کنم ... به پدربزرگ که نزدیک است منفجر شود. من در عوض به آلبرتو یک جعبه از گیاه‌های خودمون می‌دم.
کاملیا: نگاه کنید من از زیر تخت چی پیدا کردم! و به سه جعبه‌ای که از زیر تخت بیرون کشیده است اشاره می‌کند. آنتونیو، دلتون می‌خواد که از اینها هم امتحان کنید؟ اینها خیلی تازه‌ترند!
رُزتا: چه کسی بتو اجازه داد ...
آنتونیو: اوه آره، اینها را هم به سالاد می‌زنیم.
رُزتا: الهی که گم و گور بشی!
آنتونیو به جعبه‌ها یورش می‌برد و گیاهان را از ریشه می‌کند: می‌دونی، ریشه‌ها بهترین مزه را دارند، واقعاً! اوه این چه قشنگه! شماها که ناراحت نمی‌شید اگه من بهترینها را بکنم؟
رُزتا: نخیر، خواهش می‌کنم بفرمایین هرچه است از ریشه بکنید ... اصلاً ارزش چندانی ندارد:  هر گرم 3000 لیره!
آنتونیو: چقدر؟ 3000؟
پدر بزرگ: پنجاه کیلوش.
آنتونیو: به این ارزونی، مگه علفه؟
رُزتا: خوب گفتی، آره، علفه.
پدربزرگ: من دیگه تحملم از این همه حماقت داره به سر میاد.
آنتونیو: پدر بزرگ چیزی شده؟
رُزتا: پدر بزرگو راحت بذار ... پاپا عضو انجمن حمایت از گیاهان است ... و فقط گوشت خام می‌خوره تا از گیاهان حمایت و از جهانشان مواظبت کرده باشه. و وقتی کسی سالاد می‌خوره پاپا اخلاقش مثل سگ و غیرقابل تحمل می‌شه!
آنتونیو: عمه، لطفاً یک کاسۀ سالادخوری بدید.
رُزتا: اینم کاسه، بفرما.
آنتونیو: اوه عمه جون، نمی‌دونم این چه گرسنگی عجیبیه که به من دست داده! ... می‌تونی بجای یک کاسه دو کاسه سالاد درست کنی؟
پدربزرگ: شیطونه می‌گه با کاسۀ سالاد محکم بزنم تو مخش.
رُزتا: آنتونیو، لازم نیست مبالغه کنی ... زیادیت می‌کنه!
آنتونیو: مگه شماها از سالاد نمی‌خورید؟
رُزتا: پسر خوب، کار ما هر روز لذت بردن از این گیاهان است ...
پدربزرگ: هر روز، یک قلیان لبالب پُر شده!
آنتونیو: با قلیون!
رُزتا: آره، ما از روی مزاح به کاسۀ سالاد قلیان می‌گوییم!
آنتونیو می‌خندد: واقعاً که خنده داره ... او کاسۀ سالاد را بدست می‌گیرد. بفرمایید ... قلیان آماده است ... هنوز از آن روغن زیتون‌های خوب روستایِ خودمون دارید؟
پدربزرگ: معلومه که داریم، خانگی‌اش را هم داریم: روغن خالص، فشردۀ حشیش اطراف <ماری‌جوناپل> ... از <حشسیل> خودمون!
رُزتا: نمی‌خوای دهنتو ببندی!
آنتونیو: شراب هم باشه بد نیست... لوئیجی، اگه برات زحمت نمی‌شه برو و دو شیشه شراب بخر ... داشت فراموشم می‌شد که برای خرید شراب پول هم باید داد ... خب، زیاد مهم نیست ... او کیف پولی را از جیب شلوارش بیرون آورده و دسته‌ای اسکناس از آن خارج می‌کند. بفرما ... و یک اسکناس ده هزار لیره‌ای به لوئیجی می‌دهد. بجای من تو پولشو بپرداز!
رُزتا حریصانه نگاهی به دستۀ اسکناس‌ها می‌اندازد: انگار دخل روبراهِ ...
لوئیجی خارج می‌شود
آنتونیو: من که گفتم، حقوق و درآمدم بد نیست؛ ... مأموریت‌های مخصوص ...
کاملیا: شما باید از سرکه‌ای که من خودم بار آوردم امتحان کنید ... با جوز هندی درستش کردم ... من سریع می‌رم بالا و براتون میارمش پایین ...
آنتونیو: صبر کنید، منم با شما میام ... البته اگه مزاحم نیستم ...
کاملیا: اما نه، این چه حرفیه! خوشحال هم می‌شم ... فقط خونه کمی شلوغ و بهم ریخته است ... هر دو خارج می‌شوند.
رُزتا: و هنوز که هنوز است، با هم در امنیت و زیر چتر قانون زندگی می‌کنند، البته اگر نمُرده باشند!
پدربزرگ: دلم می‌خواد با دست‌های خودم این قاتل گیاهان کوچولومونو خفه کنم! نگاه کن ببین چه فاجعه‌ای ببار آورد ... بدتر از کودک‌کشی در بتلهم!
دوست: هرودوس به مجازات عملش رسید ... ببینید ... این هم کیف پولش که از جیبش کِش رفتم!
پدربزرگ: آفرین و دستت درست!
رُزتا: فوری کیف پول را بهش پس می‌دی! رُزتا کیف پول را از دستش می‌قاپد. من می‌دونم به چه شکل ازش انتقام بگیریم. بهتون توضیح می‌دم. بیا، اینم دفتر گزارشات روزانه‌اش! به دوست تو کُد مخفی خدمت و بقیۀ چیزهای مهمش را یادداشت کن، دلیلشو بعداً می‌گم ... عجله کن تا پایین نیومده. حالا بهتون می‌گم که جاسوس چه کسی است: پدر روحانی خودمون!
پدر بزرگ: دُن پیرینو؟
رُزتا: آره، خودش. این حیوونِ بو گندو از اعترافات و درد دل‌هایی که مردم پیشش در کلیسا کرده‌اند از ماجرا آگاه شده و به مأمورین لو داده ...
پدربزرگ: ای حرامزاده ... حقا که مادرت مریم مقدس است!
رُزتا به دوست: زودباش، خوشخط بنویس ... این هم یک نامه، حتماً از دوست دخترش است. به پدربزرگ: بگیر بخونش، ما باید از تمام کاراش اطلاع پیدا کنیم. این هم یک عکس از معصومین و مقدسین ... صبر کن ببینم، اینکه پترالیای مقدسه ... معصومی که از زنان حامله محافظت می‌کند ...
پدربزرگ نظری اجمالی به نامه می‌اندازد: از این نامه می‌شه نتیجه گرفت که دختری را باردار کرده، اما چون مأمورین اداره‌ای که آنتونیو خدمت می‌کنه می‌باید همگی مجرد باشند بنابراین راضی به ازدواج با دختر نیست. یکی از دوستاش را متقاعد کرده تا با دختر ازدواج کند و پول زیادی هم به او داده و تمامی خرج جشن عروسی و جهیزۀ دختر را هم به عهده گرفته.
رُزتا: می‌تونم قسم بخورم این همون دوستی است که در دوران مدرسه باید بجای آنتونیو می‌گوزید ...
دوست: ساکت، هرودوس داره برمی‌گرده.
رُزتا: حالا باید نشون بدی که فقط جیب‌بر نیستی بلکه می‌تونی مال دزدی را دوباره بدون اینکه آنتونیو متوجه بشه تو جیبش برگردونی. رُزتا کیف پول را به دوست می‌دهد؛ لوئیجی داخل می‌شود و هنگامیکه هیجان آنها را می‌بیند بدگمان می‌گردد.
لوئیجی: هِی، شماها دارید چکار می‌کنید؟
پدربزرگ: هیچی. شیشه‌های شرابو بذار یک گوشه و حواستو جمع کن. رُزتا با صدایی آهسته و حرکات سر و صورت به پدربزرگ و دوست چند گوشزد دیگر می‌کند.
رُزتا: کاملاً درسته، آره، روی باسن ... با یک مداد کپی ... تا جاییکه امکانش است نقطه‌های زیاد بذارید ... عجله کنید ... پدربزرگ و دوست به اتاق کناری می‌روند.
لوئیجی: مامان، نمی‌خوای بهم بگی که شماها چکاری می‌خواهید بکنید؟
رُزتا: لوئیجی، بچه خوبی باش، دارن میان. آنتونیو و کاملیا داخل می‌شوند، بیا کمک کن جعبه‌ها را بذاریم اون گوشه ...
آنتونیو: نگاه کن عمه، سرکۀ دهساله از زنجبیل و جوز هندی ... پس بقیه کجا هستند؟
رُزتا: تو اون اتاقند و الان برمی‌گردن. تو سالادتو درست کن ... لوئیجی، تو هم در شراب را باز کن.
کاملیا: همگی مشغول به کار لطفاً ... حالا منم مایلم که از این سالادِ خوشگل بخورم ... البته اگه اجازه بدید ...
آنتونیو: استدعا می‌کنم، با هم تهِ سالاد را درمیاریم ...
رُزتا: توش سرکه زیاد نریزید ... مواظب باشید که زیادی تُرش نشه ...
آنتونیو: عمه جون تو اجازه بده من خودم درستش می‌کنم. در ساختن سُس برای سالاد یک ساحر درست و حسابیم. الان سُسی درست کنم که دیوانه کند خورنده را! کاملیا، لطفاً شیر را رد کن بیاد!
کاملیا: شیر با سرکه!؟ این دوتا که با هم اصلاً نمی‌سازن!
آنتونیو: با هم می‌سازن، اونم چه سازشی. شیر، پاپ هستش و سرکه، سازمان سیا. پاپ سفید رنگ در سازمان سیا ... پس ارتباط و سازش همیشه هست ...
کاملیا می‌خندد: آره، ارتباطی کثیفتر از خوک.
رُزتا: از خوک گفتی و منو یاد چیزی انداختی ... آنتونیو، می‌تونی به من بگی مبارزه با مواد مخدر چه ربطی به سازمان سیا داره؟
آنتونیو: کاملاً مشخصه؛ سازمان سیا خودشو قاطی جریان کرده تا بتونه هر چیزی را کنترل کنه. یک در را ببنده ... و در دیگری را باز کنه. لحظه‌ای هم که معاملات قاچاق را گسترش می‌دن، فریادشون همزمان به آسمان بلنده: "کمک، کمک، اسلحه‌هایتان را آماده کنید ای مادران ایتالیایی. چینی‌ها با مواد مخدرشان در حال نفوذ به جهان آزادند! چپ‌های خواهان تعییر سیستم در کشورمان مواد مخدره می‌فروشند تا بدینوسیله فرزندانتان را نابود سازند!"
سازمان سیا به آشوب و ناآرامی در جهان دامن می‌زنه. مثلاً داستان بانمکِ: خطر تمام انواع مواد مخدر  از قبیل سیگار، تزریق کردن و قرص خوردن باهم یکسانند را همین سازمان سیا در دهان‌ها انداخت.
لوئیجی: خدای من، چه وحشتناک. این روزنامه‌نگارهای دیوانه را بگو که مانند پرندگانِ آوازخوان به دام این سخنان می‌افتند ... 
آنتونیو: همۀ روزنامه‌نگاران هم تنها از روی خُل بودن این چرندیات را نمی‌نویسند، هستند خبرنگارانی که آگاهانه این مطالب را می‌نویسند، می‌فهمی که چی می‌خوام بگم؟ وقتی تو بنویسی که هیچ تفاوتی مابین هروئین و ماری‌جوآنا وجود نداره و هردو به یک اندازه بد و خطرناکند، بعداً که بچه‌ها و جوان‌ها یک جوینت می‌کشند و می‌بینند که نه بد بوده و نه خطرناک و هنوز هم زنده‌اند!، پس بخودشون می‌گن: در بارۀ خطرات حشیش به ما دروغ گفته‌اند، پس خطرناک بودن هروئین هم باید دروغ باشد و فکر می‌کنند از دست هروئین هم جون سالم به در خواهند برد و بعد از یکی دو بار مصرف معتادش می‌شوند و بدون آن هم می‌میرند.
لوئیجی: و این دقیقاً همون چیزیه که سازمان سیا و مافیا می‌خواد.
کاملیا: چه کثافت‌هایی! آنتونیو، پس چرا شما دستگیرشون نمی‌کنید؟
رُزتا: اگه بخواد رؤسای خودشو دستگیر کنه که با سه شماره از کار اخراجش می‌کنن. پدربزرگ و دوست داخل می‌شوند.
کاملیا: آنتونیو می‌بخشیدا، اما من فکر می‌کنم که شغل شما چندان جالب هم نیست ... سالاد را می‌تونید تنهایی بخورید! من جای شما بودم خجالت می‌کشیدم!
آنتونیو: چرا من!؟ روزنامه‌نگاران باید خجالت بکشن ... پرفسورها ... آقایون وزرا ... من در این بین چه گناهی کردم؟ مسؤلیت من فقط دستگیری قاچاقچی‌هاست!
پدربزرگ: آره درسته، اما فقط اوناییکه اجازه دستگیریشونو داری ...
آنتونیو: طبیعیه، تنها کسانیکه ... نفهمیدم، چی گفتی!؟
پدربزرگ: منظورم این  است که اگر تو برای مثال اشتباهاً یک قاچاقچی بزرگ را دستگیر کنی، یک مقام عالیرتبه را، و از مرکز دستور بیاید " فوری آزادش کن" آیا او را ول نخواهی کرد؟
رُزتا: معلومه که ولش می‌کنه، مگه دیوونه است که دستگیرش کنه.
فکر می‌کنی که آنتونیو هم دلش می‌خواد بلایی که سر آن کمیسر سیسیلی ــ  که اشتباهاً تمامی افراد باندی را دستگیر کرده بود که از سرشناس‌های سیسیل بودند و حتی بُردن نامشون هم از تابوها بود. و  چند روز بعد از آن، بدون مقدمه از پست ریاست اداره مبارزه با مواد مخدر بر کنار شد و شغل مُهر زدن به پاسپورت‌ها در ادارۀ گذرنامه را به او دادند ــ آمد سر او هم بیاورند؟ ...
دوست: شما مبالغه می‌کنید! این را هم گفته باشم، این حقیقت ندارد که ما تنها ماهی‌های کوچک را با سه بسته هروئین که در جیباشون دارند دستگیر می‌کنیم ... گاهی هم محموله‌هایی کشف می‌کنیم که ارزششان به سه ملیارد لیره هم می‌رسه ... دیروز در تلویزیون خبر را ندیدید؟
رُزتا: چرا دیدیم، همون سریال پلیسی محصول آمریکا با بازی آن افسر پلیس کچل که دائماً یک آبنبات چوبی تو دهنشه!
آنتونیو: در فیلم پلیسی نه ... در اخبار شب ... آیا من خودم دیدمش!
پدربزرگ: این آقا رو به جانمیاری؟
آنتونیو: کدوم آقا رو؟
پدربزرگ: اینو دیگه! پدربزرگ به هر کدام از دستان دوست یک شیشه شراب می‌دهد. سروان <برنسینی> از ادارۀ مبارزه با مواد مخدر ... او در آن صحنه دو شیشه پر از هروئین در دستانش داشت ...
آنتونیو: همون سروانی بود که جاهلی صحبت می‌کرد و ادعای ِ ...
رُزتا: آنتونیو، مواظب باش! وگرنه، باز استخون پایت را می‌شکنم!
آنتونیو: شماها می‌خواین منو دست بندازید ...
پدربزرگ: اما نه ... خوب نگاهش کن!
دوست: آزاد بایستید ... بهتره که از چیز دیگری صحبت کنیم ...
رُزتا: آره، خودشه! با این تفاوت که فیلم بازی نمی‌کنه و خیلی هم قشنگتره ... رُزتا شیشه‌های شراب را از دوست می‌گیرد و به لوئیجی می‌دهد.
دوست: خواهش می‌کنم، من نگهشون می‌دارم، برام اصلاً مهم نبود!
پدربزرگ: واقعاً که نجابت از سر تا پای سروان <برنسینی> می‌باره ...
آنتونیو: اگر من اطلاع داشتم که شما را اینجا پیش عمۀ خودم ملاقات می‌کنم ... شما هم با مواد مخدر سر و کار دارید؟
دوست: بله، من در کمیسیون تحقیق از مأموران ویژۀ ادارۀ مبارزه با مواد مخدر مشغول به خدمت هستم!
آنتونیو: عمه، پس چرا قبلاً به من نگفتی که جناب سروان ... تو از این موضوع اطلاع داشتی؟
رُزتا: هم می‌دونستم و هم نمی‌دونستم ... تو انقدر احمقانه رفتار کردی ... انقدر گزافه‌گویی و یاوه‌سرایی کردی ... وراج‌تر از دخترهای پیر: عمه جون هیس، عمه جون کسی نفهمه، من این هستم ... اینجا هم سازمان سیا است که با دولش قره‌نی می‌زنه ...
آنتونیو: اما عمه جان ... این تو بودی که مدام منو زیر رگبار سؤالات گرفته بودی ... گوش کنید جناب سروان ... عمۀ من ...
دوست دفتر کوچکی را که در دست  دارد ورق می‌زند: در هر صورت شما اینجا بی‌احتیاط و تا اندازه‌ای غیرحرفه‌ای رفتار کردید گروهبان <آنتونیو آنیکو>، اگر مافوقتان جناب سروان <لیسِتا پیِترو> از رستۀ سوم فرماندهی از این اتفاق با خبر شوند ...
آنتونیو: چی؟ شما نام فامیل من و فرمانده‌ام و رَسته‌مان را می‌شناسید؟
رُزتا: عالی شد! اما از کجا این اخبار را بدست آورده؟
دوست: همینطور می‌دانم که شمارۀ مخصوص خدمتتون 9/472 است و رَستۀ شما اسم رمز <پشت بام داغ> را یدک می‌کشه و شما هم یک هفتتیر بی‌ریختِ سیاه رنگ به شماره 123،321 به همراه دارید.  
آنتونیو: جناب سروان، شما از چیزهایی باخبرید که خودم از آنها بی‌خبرم ...
رُزتا: واقعاً که هیولائیه این جناب سروان ...
پدربزرگ: من فکر می‌کنم که نیرنگ و کلکی در کار باشه!
دوست: حق با شماست ... کلکی در کار است ... در ادارۀ ما هر کارمندی پرونده‌ای دارد و ما متأسفانه باید آنها را بخوانیم و از حفظ کنیم!
آنتونیو: تمام پرونده‌ها را از حفظ می‌کنید، پروندۀ منو هم حفظ کردید؟
دوست: بخاطر کنترل شما ... و برای اینکه در مواقع لزوم بشود کمکتان کرد ...
رُزتا: مانند هرکول!
آنتونیو: جناب سروان شما بخاطر کنترل کردن من اینجایید؟
دوست: لازم نیست منو جناب سروان صدا کنید ... شروع کنید سالادتونو بخورید! ما با هم همکاریم ... و شما هم لطفاً از اسم رمز من استفاده کنید ...
آنتونیو: اسم رمزتان چیست؟
دوست: سوزنِ طلایی!
آنتونیو: منظورتون همون تزریق و سوزن زدن هست؟
دوست: یک نام فانتزیست ... اسم رمزه شما چیه؟
آنتونیو: من ... حقیقتش این است که من اسم رمز ندارم ...
دوست: به خودتون مسلط بشید ... اسم رمز ندارم یعنی چه ... در رَستۀ مخصوصی مشغول به خدمت باشی و اسم رمز نداشته باشی ... واقعاً که خنده داره، مگر فکر می‌کنید در آفریقا زندگی می‌کنیم؟
رُزتا: آنتونیو، دلیلش اینه که تو نه تلویزیون نگاه می‌کنی و نه به سینما می‌ری! آیا فیلم "آخرین روزهای زندگی یک کرکس" را دیدی؟
دوست: حتماً به این دلیل هنوز اسم رمز به شما داده نشده چون تازه استخدام شده‌اید ... مسؤلین منتظرند ببیند شما در این مدت که آزمایشی مشغول به کارید چگونه مسؤلیت‌های خود را انجام می‌دید!
رُزتا: درسته، برای همین هم است که هنوز غسل تعمید نشده ...
دوست: من می‌تونم به این همکارم اسم رمزمشو بگم ... اسم رمزش در پرونده‌اش منعکس شده ... فکر کنم که در دفترم یادداشت کرده باشم ...
رُزتا: کمی تندتر لطفاً تا بتونیم بعداً غسل تعمید بهش بدیم!
دوست: آهان، پیداش کردم! اسم رمزتون <نُه چشم> است!
آنتونیو: <نُه چشم>؟
رُزتا: من از این اسم خوشم میاد ... مثل اسم یک فرماندۀ جنگ میمونه ... جنرال نُه چشم ... نُه چشم جنگ‌های صلیبی! خیلی قشنگه!
دوست: <نُه چشم> نامی است برای افراد زیرک و باهوش! در حقیقت، نُه چشم یک نوع ماهی‌ست ...
آنتونیو: آره، آره ... ما هم در ولایتمون ازین ماهی‌ها داریم ...
پدربزرگ: اما می‌شه راحت گرفتشون ... با یک قطعه چوب و یک آیینه ... با آیینه نور روی آب می‌ندازی، و ماهی انقدر بی‌عقله که دماغشو از آب درمیاره و: تَق! یک ضربۀ آرام به دماغش و ستاره‌ها میان جلوی چشم‌هاش و فکر می‌کنه که دارای نُه چشم شده. برای همین هم اسمشو نُه چشم گذاشتن!
رُزتا: و حالا موقع غسل تعمیده ...!
آنتونیو: ولی بنظر من <نُه چشم> اسم برازنده‌ای برای یک پلیس نیست ...
دوست: اما این نام‌ها و معنایشان آنچنان مهم هم نیستند ... باشه، چون برادرزادۀ رُزتا هستید، بنابراین از حالا به بعد شما تنها برای بر و بچه‌های خودمون <نُه چشم> به حساب میایید ...خوب شد؟ راضی هستید؟
آنتونیو: خیلی ممنونم جناب سروان ... میبخشید، سوزنِ طلایی!
دوست: یاد بگیرید کمتر صحبت کنید و بیشتر به رفتارتون توجه کنید!
آنتونیو: من به رفتار و کردارم توجه می‌کنم جنابِ ... می‌بخشید، سوزنِ طلایی.
دوست: می‌دونم، می‌دونم ... شما بخاطر اینکه موقعیت کاریتونو به خطر نیندازید، حتی دوستتونو راضی به ازدواج با دختری که از شما حامله بود کردید ... و پول خوبی هم به او دادید!
آنتونیو: لعنت بر شیطان! این را دیگر از کجا می‌دانید!؟
رُزتا: چی می‌شنوم؟ آنتونیو آیا این حقیقت داره؟
آنتونیو: می‌دونی عمه جون، آخه ...
پدربزرگ: وقاحت داره!
آنتونیو: آخ سرم! نمی‌دونم چِم شده، تو سرم وزوز می‌کنه ...
رُزتا: <نُه چشم>، بهانه‌های بودار نیار ... اول به ما توضیح می‌دی پول‌هاییکه برای خرج ازدواج و جهیزه پرداختی از کجا آوردی ...
آنتونیو: حقوق و مزایایم بد نیست ... بعلاوه پس‌انداز هم کرده بودم ...
دوست: حقیقتو بگو <نُه چشم>!
آنتونیو: آیا این یک بازجوییه؟
صدای دستۀ کُر بقدری بلند است که آنتونیو از ترس در خودش جمع می‌شود: آره!
آنتونیو: باشه، اعتراف می‌کنم! ما گاهی اوقات درآمد جانبی هم داریم ... شما خودتون حتماً اطلاع دارید جناب سروان ... با پوزش: سوزنِ طلایی! که مواد مصادره شده اکثراً مقداریش اول بوسیلۀ مصادره‌کننده، مصادرۀ شخصی و بعد باقیماندۀ آن به اداره تحویل داده می‌شود ...
رُزتا: یعنی چه؟ مصادرکننده، مصادرۀ شخصی می‌کند!
آنتونیو: گاهی پیش میاد که فروشنده‌ای را دستگیر می‌کنیم ... مثلاً با ده بسته هروئین ... اما ما اونو با پنج بسته هروئین تحویل می‌دیم ... بقیه هم می‌ره تو کاسۀ بازیِ بولینگ‌مون ...
پدربزرگ: می‌شه اینطور نتیجه گرفت که پلیس بقیۀ جنس رو نگاه می‌داره؟
آنتونیو: آره، اما در حقیقت این یک عمل خیرخواهانه بخاطر مجرمین است ... فروشنده هرچه کمتر مواد با خود داشته باشد ، کمتر هم به زندان محکوم می‌شود!
پدربزرگ: منظورم اینه که آیا ماری‌جوآنا، حشیش، کوکائین و غیره را که شما از این شیطان‌های فلکزده به تاراج می‌برید، خودتون می‌کشید و تزریق می‌کنید؟
آنتونیو: نه، دوباره می‌فروشیمشان به فروشنده‌هایی که برای پلیس بعنوان خبرچین کار می‌کنند ...
دوست: آره، و این خبرچینان همان کسانی‌اند که پلیس از آنها سرنخ را پیدا کرده و پی به این ماجرا برده!
رُزتا: یادت باشه، همیشه یکی از دست‌ها آن دست دیگر را می‌شوید!
آنتونیو: اشتباه متوجه نشید ... این کار درآمد چندانی هم نداره.
دوست: خدای من! بس کنید! رفتار شما درست مانند رفتار یک مجرم و متهم است! درست مانند این بدبخت و بیچاره‌هایی که شما دستگیرشان می‌کنید!
<نُه چشم>!
آنتونیو: بله، قربان!؟
دوست: شما فراموشتان می‌شود که یک پلیس هستید! یک فرد مقتدر صاحب نظر! و همانطور که گرامسکی کمونیست می‌گوید: شخصی که ارزشش بیشتر از یک نمایندۀ مجلس است! و شما اجازه می‌دید که در تنگنا قرارتان دهند، پا روی گردنتان بگذارند و فشارش دهند! شما حتی از خودتان دفاع هم می‌کنید؟ من با ارادتی که به عمه‌تان دارم، متأسفانه نمی‌تونم شما را بعنوان یک پلیس بدرد بخور به کمیسیون پیشنهاد بدم!
پدربزرگ: واقعاً که درست می‌گید جناب سروان، بدرد لای جرز هم نمی‌خوره! یک صفر که باید انداختش پیش بقیۀ صفرها! ترفیع هم بی‌ترفیع!
رُزتا: نه، صبر کنید ... اجازه بدید آزمایش آخر را هم ازش بگیریم ...
پدربزرگ: برای چی یک آزمایش دیگه! اینکه قابلیتِ این کار رو نداره! برای کار پلیسی اصلاً ساخته نشده!
آنتونیو: لطفاً یکدقیقه فرصت بدید ... من ابداً سر درنمیارم که جریان از چه قراره ... سرم چرا اینطوری شده ... جریان چیه؟ یعنی چه که شما می‌خواهید با من یک آزمایش بکنید؟ به چه مقامی قراره ترفیع پیدا کنم؟
دوست: ترفیع به یک رتبۀ بالاتر، به استخدام دائمی دولت با تمام مزایایش در آمدن و غیره.
آنتونیو: پس شما اینجایید که منو امتحان کنید؟
رُزتا: صلوات بلند ختم کنید! بالاخره حالیش شد! از خواب بیدار شو آنتونیو! چه دلیلی می‌تونه داشته باشه کسیکه در کمیسیون تحقیق از مأموران ویژه ادارۀ مبارزه با مواد مخدر مشغول به کار است اینجا حی و حاضر باشه؟
آنتونیو: این جریان اصلاً چه ربطی به شما دو نفر داره؟
دوست: این چه برخوردیه که شما دارید؟ این دو نفر ــ به قول شما ــ مانند من به کمیسیون تحقیق تعلق دارند ...
پدربزرگ: کوچلو، ما ممتحنین تو هستیم.
رُزتا: اینکه ما فامیل هستیم به جای خود، اما آنتونیو، تو نباید به این خاطر از ما انتظار کمک داشته باشی! ... ترفیع مقام برای اداره‌ای که تو در آن مشغول به کاری به هیچوجه شوخی بردار نیست!
آنتونیو: انقدر هم که فکر می‌کنید کودن نیستم! با عقل جور در نمیاد که شما دو نفر به کمیسیون تعلق داشته باشید و از قرار معلوم می‌خواهید دستم بیندازید!
پدربزرگ: بفرما ... چی گفتم؟  این پسر مأموره تا رودۀ منو به تُرش شدن واداره!... مدام در اداره پلیس، تنها به این دلیل مسخره که دیگر کسی میل به پلیس شدن ندارد چنین آدمهایی رو استخدام می‌کنیم که مثل وصلۀ ناجوری به چشم میایند! و یا اینکه دلمان برایشان می‌سوزد و استخدامشان می‌کنیم! در ضمن آنتونیو نقص عضو هم داره و چند سالی در ژاندارمری خدمت می‌کرده.
برای جوان‌ها از آسمون کلم می‌باره ... و من بیست و پنج ساله که برای این خراب شده دارم عرق می‌ریزم! همه با هم آهی عمیق و مضحک می‌کشند.
آنتونیو: چی؟ پدربزرگ، تو بیست و پنج ساله که در ادارۀ پلیس خدمت می‌کنی!؟
لوئیجی: من هم  تا حالا از آن بیخبر بودم.
رُزتا: پس چی! پدربزرگ تنها به این دلیل با شغل راننده قطار بازنشسته شد، چونکه به بخش ارز قاچاق منتقل شد ... تو خوب می‌دونی که پدربزرگ یک متخصص ماهر در سکه‌های مدرن و آنتیکه ...
آنتونیو: آره چیزایی یادم است، حتی یادمه کلکسیون سکه هم داشت ...
رُزتا: بعد از پنج سال ترفیع مقام پیدا کرد و مشاور دولتی در امور چاپ اسکناس شد! ... بخاطر جنگ‌های شجاعانه‌اش با باندهای چاپ اسکناس تقلبی مدال‌های زیادی گرفت ... در ضمن تا یادم نرفته بگم که نوار نازک فلزی لای اسکناس‌ها را هم پدربزرگ اختراع کرده!
پدربزرگ: آره درسته، اینو اختراع کردم تا از ارز خودمون حمایت کرده باشم ... با این وجود روز به روز از ارزشش کاسته می‌شه.
لوئیجی: از این جریان من هم خبر داشتم ...
آنتونیو: تو خواب هم نمی‌تونستم فکرشو بکنم!
رُزتا: و در آخر هم به ادارۀ مبارزه با مواد مخدر منتقل شد ... . منو هم بعنوان معاون پلیس مخفی به استخدام در آوردند ...
پدربزرگ: با درجۀ سرجوخگی و بیشتر از دهساله که مشغول خدمته ...
آنتونیو: این امکان نداره! هفت سال پبش خودم در یک خانۀ اشغال شده دیدمش ...
رُزتا: درسته! من بعنوان مهرۀ پلیس برای تحریک کردن اشغال‌کننده‌ها آنجا بودم! زنی را که آنجا زدی رئیس توست! مواظب باش!
آنتونیو: نه! نه! من نمی‌تونم باور کنم! پدربزرگ پلیس مخفی، و تو عمه: سرجوخه ... می‌بخشید اگه من کمی بدگمانم، اما می‌تونید به من مدرکی ارائه بدید؟ مثلاً کارت شناساییتونو؟
دوست با عصبانیت: من هم؟
آنتونیو: بد نمی‌شه اگه شما هم نشون بدید .... نه اینکه من به شما اعتماد نداشته باشم ...
پدربزرگ: آره چرا که نه، ما می‌تونیم کون خودمونو بهت نشون بدیم ...
آنتونیو: کجاتونو!؟
دوست: نشیمنگاه، باسن ...
آنتونیو: مسخره‌بازی هم حدی داره!
رُزتا: بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم، این دیگه چه خنگیه. من از اینکه تو نزد پلیس خدمت می‌کنی در تعجبم! پلیس مخفی که هنگام انجام مأموریت کارت شناسایی همراهش حمل نمی‌کنه تا هرکسی بدونه او مأمور پلیسه!
آنتونیو: من اما کارت شناسایی دارم ... بفرما ...من همیشه کارتمو همراهم دارم ... آنتونیو کیفش را از جیب خارج کرده و کارتش را نشان می‌دهد و دوباره داخل کیف کرده و درجیبش قرار می‌دهد. دوست سریع و با مهارت آن را از جیبش می‌زند.
پدربزرگ: برای کل سازمان ما یک مصیبت و بدبختی به حساب می‌آمد اگر زمانی هنردوستان تفننی‌ای مانند تو با باندهای سازمان داده شده  ــ مانند ما ــ سر و کار می‌داشتند ...
دوست: می‌بینی؟ کیف را به او نشان می‌دهد: کارت شناسایی می‌تونه به سرعت برق ازت زده بشه! بعلاوه هر بچه‌ای می‌تونه جعلیشو بسازه!
آنتونیو با تعجب: آره، و کیف را پس می‌گیرد. ولی چطور می‌تونم بدون کارت شناسایی  به همکار پلیس خودم ثابت کنم که من هم یک پلیسم؟
پدربزرگ: خیلی ساده، شلوارتو می‌کشی پایین و باسنتو نشونش می‌دی. نشیمنگاه تنها محل امن نگاهداری کارت شناسایی است!
دوست: باسن یک پلیس مانند اثر انگشت انسان است و هیچ نشیمنگاهی مانند باسن دیگری نیست!
آنتونیو: می‌خواهید دوباره دستم بندازید و یا اینکه من مست هستم؟
دوست: ببینم، مگه تا حالا نشنیدید که کارآگاهان و پلیس‌های مخفی اسم رمز خودشونو روی قوزک و یا کف پایشان خالکوبی کرده‌اند؟
آنتونیو: معلومه که شنیدم.
پدربزرگ در حال خنده: داستان آن مأمور اف بی آی را شنیدید که به عنوان اسم رمز روی یکی از خایه‌هاش یک عینک، یک بینی و یک دهان خندان خالکوبی کرده بود ... یک صورت که شباهت دیوانه کننده‌ای با کسینجر داشت؟
دوست در حال خنده: و چه چیزی روی آن یکی خالکوبی کرده بود؟
پدربزرگ: هیچی، آخه اون یکی تخمش بدون خالکوبی شبیه پرزیدنت فورد بود!
دوست: حرفمون کجا قطع شد؟ ... بله می‌گفتم که پلیس مخفی هر کشوری جای مخصوصی برای خالکوبی علامتشون در نظر می‌گیرند. ما علامت‌مان را روی باسن‌مان خالکوبی می‌کنیم ...
آنتونیو: روی نشیمنگاه؟!
رُزتا: روی هر کپل یکی ...
آنتونیو: عمه تو هم بعنوان معاون پلیس خالکوبی شدی؟
رُزتا: روی هر دوتاش ...
آنتونیو: و چه چیزی خالکوبی شده؟
پدربزرگ: روی کپل چپ، عقاب آمریکایی خالکوبی شده ... چونکه ما وابسته به آمریکا هستیم ... در پس زمینه هم پرچم آمریکا با تمام ستارگانش و آنقدر زیادند که موقع خالکوبی آنها فریاد آدمو می‌بره به آسمان هفتم! روی کپل راست، پرچم ملی ایتالیا ... آخ، آخ، نمی‌دونی خالکوبی پرچم ایتالیا چه دردسری داره!
رُزتا: باید بگم که اثر بی‌همتاییست ... هنگام راه رفتن، با حرکتِ عضلات انگار پرچم خالکوبی شده به حرکت در میاد!
آنتونیو: نه، هرگز نمی‌تونم این داستانِ علامتِ شناسایی خالکوبی شدۀ روی باسن را باور کنم ...
دوست: حالا که این کافر تنها با دیدن خالکوبی ایمان می‌آورد، پس: بی‌حرکت! باسن‌ها به عقب در یک خط! دوست و پدر در یک ردیف می‌ایستند، صورتشان رو به تماشاگران است و آنتونیو پشت آنها قرار گرفته.
پدربزرگ: کمر شلوارها باز! ... شلوارها پایین! آندو مشغول در آوردن شلوارهایشان می‌شوند.
آنتونیو: باور نکردنیه!
رُزتا: جلوی پرچم خبردار بایست، خدای من! آندو دوباره شلوارشان را می‌پوشند.
پدربزرگ: مطمئن شدی حالا؟
آنتونیو: من هنوزم باورم نمی‌شه ... یک چنین چیزی در تمام عمرم تا حالا ندیده بودم!
دوست: آره، خالکوبی‌های قشنگی‌اند ...
آنتونیو: و خالکوبی تو چه شکلی‌ست؟
رُزتا: برای چی می‌پرسی؟ نکنه میل داری که عمه هم باسنشو بهت نشون بده! خجالت نمی‌کشی؟
آنتونیو: اما، عمه جون ...
رُزتا: بهتره که تو علامتتو نشون بدی ...
آنتونیو: من نه خالکوبی دارم و نه جای مُهر داغ ...
رُزتا: تو خالکوبی نداری ...؟
پدربزرگ: ما برات انجامش می‌دیم ... و بعد رئیس دزدها رو بهت معرفی می‌کنیم.
آنتونیو: و این رئیس کانگسترها چه کسی است؟
پدربزرگ: یک کشیش. پدر روحانی کلیسای همین بغل. اسمش <دُن پیرینو> است. اونو می‌شناسی؟
آنتونیو: دُن پی رینو؟ مأمور جاسوس مورد اعتماد ما؟
پدربزرگ: او نقش بازی می‌کنه، اما در اصل رئیس مافیاست، و برادرش از پیرینو هم خطرناکتره. منظورمو که متوچه می‌شی؟
آنتونیو: نه.
پدربزرگ: آروم باش جوون، تو باید اونو ملاقات کنی. می‌فهمی که؟
آنتونیو: آره.
پدربزرگ: می‌دونی چطوری؟
آنتونیو: نه.
رُزتا: او به اینجا خواهد آمد، و تو ناگهان پیدات می‌شه، و ...
آنتونیو: من هفتتیر رو می‌کشم و می‌کشمش!
پدربزرگ: نه، هفتتیر نه، هفتتیر رو به کار نمی‌بری. شلوارتو می‌کشی پایین و باسنتو نشونش می‌دی!
آنتونیو: چرا؟
پدربزرگ: برای اینکه تو منگنه قرارش بدیم ... او باسنتو می‌بینه و بدون معطلی می‌فهمه که با کی طرفه!
دوست: فراموش نکن که تو به رستۀ مخصوص تغلق داری و یک پلیس معمولی خل و چل نیستی!
پدربزرگ: باور کن، وقتی که خالکوبی باسنتو ببینه، مثل برق دستگیرش می‌شه اوضاع از چه قراره!
آنتونیو: اما منکه رو باسنم هنوز خالکوبی ندارم!
رزتا: مهم نیست، تو خودتو آماده کن. به جای خالکوبی برات با مهر داغ ترتیبشو می‌دیم ... بهتر از خالکوبی. پاپا برات انجامش می‌ده ...
آنتونیو: با چه وسیله‌ای می‌خواهید روی باسنم مهر بزنید؟
پدربزرگ: شانس آوردی پسر ... من یک سکۀ نیم دلاریِ متعلق به قرن هجدهم دارم ... سکه‌ای بی‌نظیر ... یک سکۀ بیست لیره‌ای با پرچمی در اهتراز از دورۀ چمهوری آلپ دوران موسولینی هم دارم ... رُزتا! اجاق گاز را روش کن!
آنتونیو: می‌خواهید سکه داغم کنید!
پدربزرگ: این سکه‌ها جون می‌دن برای این کار ...
آنتونیو: نه، نه. متأسفم، اما ...
دوست: رزتا شما شاهد باشید، اعتمادی به مسؤلیت‌پذیریش نمی‌توان کرد!
رُزتا: کمی صبر داشته باشید! آنتونیو که نمی‌خواد از زیر بار مسؤلیت شونه خالی کنه ... چند لحظه بهش اجازۀ فکر کردن بدید تا تصمیم قطعیشو بگیره! به آنتونیو: آنتونیو، پسرم گول حرف‌های اینها را نخور ... دارن امتحانت می‌کنن ... تو از این آزمایش سربلند بیرون می‌آیی ... می‌فهمی که چی دارم بهت می‌گم؟ بگو که موافقی ... مُهر رو آتش گداخته شده که ارزش این همه صحبت نداره! در ثانی، باسن انسان که اصلاً عصب نداره!
آنتونیو: باشه! من آماده‌ام! باید شلوارمو بکشم پایین؟
پدربزرگ: حالا زوده، باید اول سکه‌ها از حرارت سرخ رنگ بشن.
رُزتا: آنتونیو تو باعثِ غرور منی و من به تو افتخار می‌کنم! نزدیکه که گریه‌ام بگیره ...
آنتونیو: گریه نکن عمه جون ... و لطفاً منو با اسم رمزم صدا کن!
دوست: احس بر تو <نُه چشم>! خب، یک بار دیگه مرور می‌کنیم: به محض ورود علامت شناسایتو نشان <دُن پیرینو> می‌دی.
آنتونیو: باسنمو!
پدربزرگ: و همزمان توی چشم‌هاش هم نگاه می‌کنی!
آنتونیو: چطور می‌تونم هم باسنمو بهش نشون بدم و هم توی چشم‌هاش نگاه کنم؟
پدربزرگ: کافیه فقط گردنتو کمی بچرخونی ... یا اینکه نقرس داری! به سن تو که بودم می‌تونستم کونمو گاز بگیرم!
آنتونیو: برای چی کونتو گاز می‌گرفتی؟
پدربزرگ: برای اینکه هر کسی تو زندگی به یک عادت ناشایست احتیاج داره ...
رُزتا: بس کنید دیگه!... آنتونیو، نگاه عمیقی تو چشم‌هاش می‌ندازی و هفت‌تیرتو می‌کشی!
آنتونیو: این شد یک چیزی!
رُزتا: درست بین دو تا چشمشو هدف می‌گیری و داد می‌زنی: تو نشان منو دیدی حالا نوبت توست!
آنتونیو: چه چیزی باید نشون بده؟
رُزتا: باسنشو دیگه ...
آنتونیو: به چه دلیل؟
رُزتا: به خاطر نزاکت! ... منظورم این است که باسنشو کنترل کنیم و مطمئن شویم که آیا نشان مافیا روش خالکوبی شده یا نه ...
آنتونیو: مگه افراد مافیا چه چیزی روی باسناشون خالکوبی می‌کنن؟
رُزتا: روی کَپل چپ، نیزۀ سه سر جزیرۀ سیسیل و در سمت راست، ویلهلم تِل!
لوئیجی: مگه ویلهلم تِل هم سر و کارش با این قبیل کارها بوده؟
آنتونیو: آره؟ واقعاً ...
پدربزرگ: مگه مقر بانک‌هایی که پول‌های میلیاردی آدمربایی و سرقت را در آنجا راحت شست و شو می‌دهند در سوئیس قرار ندارد؟
آنتونیو: آهان! درسته ...
رزتا و پدربزرگ با کُر: بنابراین: ویلهلم تِل!
دوست: سوئیس برای مافیا کشور مادر به شمار می‌ره!
رُزتا: اما باید مواظب باشی که باسن سفید و بی‌لَکِ پدر <پیرینو> گولت نزنه، اگر که او باسن بدون خالکوبی و یا بدون مهر نشونت داد. خودت خوب می‌دونی که خیلی از روئسای مافیا با عمل پلاستک چهرشونو تغییر شکل می‌دن تا شناخته نشن!
آنتونیو: و باسنشونو چه می‌کنند؟
رُزتا: تا حالا باسن وزیر پست را ندیدی؟!... وقتی می‌بینی روی باسن <دُن پیرینو> چیزی خالکوبی نشده، طوری رفتار می‌کنی که اتفاق مهمی نیفتاده ... فوقش یک تعارفی می‌کنی: "چه کون سفیدی ... خیلی سفیدتر از کون منه." و وقتیکه خامش کردی ...
آنتونیو: شلیک می‌کنم وسط چشم‌هاش!
پدربزرگ: نه، تو اونو زنده لازمش داری ... باید تمام چیزهایی که می‌دونه لو بده، پدربزرگ یقه کت آنتونیو را با دو دست می‌گیرد و او را بلند کرده به عقب و جلو تکانش می‌دهد؛ آنتونیو متشنج شلوارش را محکم نگاه می‌دارد: رئیست کیه؟! مرکزتون کجا قرار داره؟! اسم پلیسی که براتون جاسوسی می‌کنه و رابطتتون با سازمان سیا است چیه؟! لابور تهیۀ هروئین کجا قرار داره؟! حرف بزن! در این بین رُزتا دو سکه را که از حرارت سرخ گشته و می‌درخشیدند با پنسی از روی اجاق گاز برمی‌دارد و آنها را داخل سینی‌ای قرار داده و سینی را روی صندلی‌ای که پشت آنتونیو قرار دارد می‌گذارد. پدربزرگ ناگهان یقۀ کت آنتونیو را رها می‌کند طوریکه آنتونیو با نشیمنگاهش روی صندلی می‌افتد: حالا که حرف نمی‌زنی پس کونتو می‌سوزونم! آنتونیو مانند خرس تیر خورده‌ای نعره‌ای می‌کشد و بعد نعره‌اش به زوزۀ گرگ گرسنه و در حال مرگی مبدل می‌گردد.
رُزتا: کار به انجام رسید! برادرزاده‌ام <نُه چشم> به افتخار داشتن مُهر نایل گردید! آنها با هم آواز می‌خوانند:
بنگرید که چگونه به روی کَپل چپ،
پرچم در اهتراز است!
همیشه در اهتراز باشی ای پرچم!
اهتراز، اهتراز!
چه بالی می‌زند،
چه تکانی می‌خورد به روی کَپل چپ
مانند یک پروانۀ رنگارنگ.
به افتخار ایتالیا
پرچم در اهتراز است بر روی کشتی نوح
روی اقیانوس‌ها و در خشکی!
و عقاب آمریکایی گداخته می‌گردد
بر روی کَپل دست راست!
به پرواز ای عقاب، به پرواز!
چه بالی می‌زند،
چه تکانی می‌خورد به روی کَپل راست!
در سمت چپ پرچم سه رنگ در اهتراز!
در سمت راست عقاب آمریکایی در پرواز!
لوئیجی از کنار پنجره: حرفِ شیطونو زدیم پیداش شد! رئیس داره میاد ... منظورم پدر روحانی خودمونه!
پدربزرگ: کجا؟
لوئیجی: اینجا!
رُزتا: زود باشید، شلوارها را پاتون کنید!
آنتونیو: من نمی‌تونم ...جای مهر مثل آتش می‌سوزه ... شلوار می‌چسبه به جای سوختگی ...
رُزتا باسن آنتونیو را با برگ‌های ماری‌جوآنا بانداژ می‌کند ... استفاده از برگ‌های تازه ماری‌جوآنا یک روش درمان قدیمی خانگیست! کاملیا، تو هم بدو برو به استقبال پدر روحانی.
کاملیا: بهتر نیست که من باسنشونو بانداژ کنم؟
رُزتا: تو می‌خوای باسن یک مأمور پلیس ویژه را پانسمان کنی!؟ بدو برو به استقبال پدر روحانی و سعی کن یک طوری معطلش کنی تا ما وقت کافی داشته باشبم!
باسن آنتونیو بخاطر بانداژ بزرگ به چشم می‌آید: باسنم بطرز وحشتناکی ورم کرده است!
پدربزرگ: مگه می‌خوای تو مسابقه ملکه زیبایی شرکت کنی؟
رُزتا: سریع، ما باید مخفی بشیم. آنها خود را مخفی می‌سازند.
پدر روحانی سرش را از در نیمه باز داخل خانه می‌کند و به کنارۀ در با انگشت چند ضربه می‌زند: اجازه است؟ مزاحم که نشدم؟
آنتونیو: چه کسی آنجاست؟
پدر روحانی: من با مردی که میلنگد قرار ملافات دارم ...
آنتونیو: من همون مرد لَنگم ... نگاهم کنید ... آنتونیو شروع به راه رفتن می‌کند.
پدربزرگ از پشتِ یک ملافه به جلو می‌پرد و مانند مرد لنگی در سالن براه رفتن می‌پردازد: نه! مرد لنگ منم و شما با من قرار ملاقات دارید!
رُزتا هم از پشتِ ملافه‌ای به جلو می‌پرد: خانم‌ها مقدمند! آن فرد لنگ من می‌باشم! با من کاری داشتید؟
لوئیجی و دوست هم لنگان به جلو می‌آیند: لَنگِ دونفره‌اش را هم داریم! ... بعد هر چهار نفر همزمان خود را پشت مبل‌ها پنهان می‌سازند.
پدر روحانی: جریان چه بود؟ شما متوجه موضوع شدید؟
آنتونیو یک قدم برمی‌دارد اما فوری ناله دردناکی سرمی‌دهد.
پدر روحانی: پاتون درد می‌کنه؟
آنتونیو: نه، نشیمنگاهم.
پدرروحانی: باسنتون کاملاً ورم کرده! همیشه انقدر بزرگ و چاقه؟
آنتونیو: نه، آنها باسنمو بزرگ کردند.
پدربزرگ در حالیکه باسنش را بسوی آندو نگاه داشته و می‌جنباند خود را به آنها می‌رساند. باسن او هم بوسیله برگ‌های ماری‌جوآنا  که در شلوار فرو کرده چاق و بزرگ شده است: باسن من همیشه همینطوره ... طبیعیهِ طبیعی ...
لوئیجی و دوست با باسن‌های بزرگ که آن را می‌جنبانند مانند پدربزرگ در حالیکه عقب عقب راه می‌روند خود را به جمع آنها می‌رسانند: باسن‌های ما هم طبیعیند ... تا حالا هم چند جایزه در مسابقات برده‌ایم!
رُزتا هم مانند بقیه خود را به جمع می‌رساند: نظرتون راجع به باسن زیبای یک خانم چیه؟ باسن یک زن، واقعی‌ترین سمبول گناه به شمار می‌آید! پائول مقدس بخاطر یک باسن اغوا گردید. آنتونیوی مقدس باسن را بجای متکا استفاده می‌کرد! توماس مقدس هر صبح می‌بایست با بینیش باسنی را نوازش کند! پونتیوس پیلاتوس دستانش را با صابونی که به شکل باسن بود شستشو می‌داد!
پدر روحانی: این دلقک‌بازی‌ها چیه که در میارید! ... مگه دیوانه شدید؟ هر چهار نفر دوباره و همزمان خود را مخفی می‌سازند.
آنتونیو: گوش کنید! بی‌عذر و بهانه یک نگاه عمیق به چشمانم بیندازید!
پدر روحانی: باشه، می‌اندازم!
آنتونیو کمربندش را باز می‌کند و شلوارش را پایین می‌کشد: و حالا اینجا را تماشا کنید!
پدر روحانی: اینجا چه خبره؟ چهار نفر دوباره به جلو می‌آیند، به بالا و پایین می‌جهند و در حال دست زدن آواز می‌خوانند.
دستۀ کُر: آره روی باسن، باسن، باسن!، آره روی باسن، باسن، باسن!
پدر روحانی: چه بی‌مزه!
آنتونیو: علامت شناسایی روی باسن را دیدید؟ تازه داغ زده شده! می‌تونید بخونید؟ نیروی ویژه! عقاب و پرچم! حالا می‌دونید با چه کسی سر و کار دارید!؟ حالا رُل عوض می‌شود! قبا بالا! شلوار پایین! باسن چاق و پُر چربیتونو نشون بدید! آنتونیو هفت‌تیرش را جلوی دماغ پدر روحانی نگاه می‌دارد.
پدر روحانی: کمک! از جان من چه می‌خواهید!؟
آنتونیو: عبا بالا و شلوار پایین پدر، والا شلیک می‌کنم!
پدر روحانی: شما از جان من چی می‌خواین ... خواهش می‌کنم! شما آبروی منو بردید!
آنتونیو: من شلیک می‌کنم!
پدر روحانی: بسیار خوب، من بهتون نشونش می‌دم ... خواهش می‌کنم اول لولۀ هفت‌تیرتونو کمی بالاتر بگیرید! ... پدر روحانی مانند رقاصان استریپ تیز می‌کند و بقیه به آواز خواندن می‌پردازند.
دسته کُر: پتر مقدس مشتاق باسن بود! آگوستینوس مقدس آن را در شب بجای متکا مصرف می‌کرد! با بینیش می‌بایست توماس مقدس آنرا ببوسد! و پیلاتوس یک باسن کنار دستشوئیش دارد!
آنتونیو: همونطور که انتظارش می‌رفت؛ کَپل‌های بی‌نقص! بدون لکه! نه! نه! نگاه کنید! آنجا! او نیزۀ سه سر را طرف راست کَپلش دارد!
پدربزرگ: امکان نداره!
لوئیجی: چرا، درسته، خود خودشه!
رُزتا: ایده‌های من تا حالا چنین عجیب و وحشتناک به واقعیت نپیوسته بود!
دوست: نکنه تأثیر نیش عقرب باشه؟
لوئیجی: باور کردنی نیست، برای اولین باره که من کون یک کشیش را می‌بینم که نشان سیسیلی‌ها روش خالکوبی شده!
رُزتا: تو هنوز خیلی چیزها رو ندیده‌ای!
آنتونیو: بر روی کپل دیگرش چیزی ندارد ...
پدربزرگ: چیز عجیبیه ...از ویلهلم تِل خبری نیست!؟
رُزتا: هرچیز به موقعش ... او هم بالاخره ظاهر می‌شه!
پدر روحانی: اجازه دارم دوباره لباس‌هایم را بپوشم؟
آنتونیو: آره، اما در حین لباس پوشیدن برامون تعریف کنید که داستان این علامت چیه ...
پدر روحانی: این نشانۀ تجزیه‌طلبان ایتالیاست ...
رُزتا: تجزیه‌طلب‌ها می‌خواهند کَپل سیسیل را از کَپل ایتالیا جدا کنند.
آنتونیو: در ضمن این نشان و علامت مافیا هم است!
پدر روحانی: این چه صحبتیه که شما می‌کنید؟ شما انگار فراموش کرده‌اید که من یک کشیش هستم!
پدربزرگ: تو پدر تمام دزدهایی، ای پدر روحانی!
پدر روحانی: این حقیقت ندارد! من به قانون احترام می‌گذارم. من به خودم زحمت داده و آمده‌ام اینجا تا به وظیفۀ شهروندیم عمل کرده و خبری را گزارش بدهم!
آنتونیو: می‌دونم، می‌دونم، اما اینهایی که تو می‌خواهی لو بدهی فروشندگان خُرده‌پا هستند، چیزیکه ما می‌خواهیم روئساشونه ... ماهی‌های بزرگ ... نهنگ‌ها ! ... برای مثال، آدم‌هایی مثل برادر تو، جناب آقای رئیس!
پدر روحانی: چی داری می‌گی؟ برادر من در سوئیس زندگی می‌کند!
رُزتا: بفرما! اینم ویلهلم تِل! مثل همیشه سر ساعت! ... پاپا! تو اتفاقی یک سکۀ پنج فرانکی دوران کنفدراسیون <هِلفِت‌ها> با تصویر حک شدهُ قهرمانان ملی سوئیس نداری؟
پدربزرگ: امر بفرمایید! الساعه سکه آماده می‌شود ... لوئیجی! اجاق گاز را روشن کن!
پدر روحانی: می‌خواهید چه بلایی سر من یبارید؟
دوست: مُهر باطله می‌خوری ... مُهر زیبای سوئیسی!
پدر روحانی: می‌خواهید شکنجه‌ام بدید ...!! نه! نه! ولم کنید من می‌خواهم از اینجا بروم! پدر روحانی از جا می‌جهد، چند قدمی می‌رود اما پاهایش در شلوار پایین کشیده شده‌اش گیر می‌کند و در حال افتادن است.
پدربزرگ: مواظب باش! نه! روی اون صندلی نه! دیگه دیر شد ... پدر روحانی تعادلش بهم می‌خورد و روی صندلی کنارش می‌افتد اما بلافاصله مانند فنر از جا می‌جهد.
پدر روحانی فریاد بلندی می‌کشد: این چه بود که منو نیش زد؟!
پدربزرگ: این آدم شوم و بدقدم روی جعبه محتوی عقربم نشست ... جعبه رو درب و داغون کرد ... و گذاشت که عقرب نیشش بزند!
پدر روحانی: یک عقرب!؟ منو یک عقرب نیش زده! منو مسموم کردید!
آنتونیو: عباتونو بزنید بالا ... بذارید ببینم ... اوه، اوه، چه نیشی!
پدر روحانی: یکنفر باید فوری زهر را بمکد! خواهش می‌کنم، انسانیت به خرج بدید و یک نفرتون زهر را بمکه!
پدربزرگ: کون تو را مک بزنیم؟ نه تنها رئیس مافیایی بلکه بچه‌خوکِ کثیفی هم هستی ... آرام بگیر، من پادزهرشو دارم ... دو تا قرص می‌ری بالا و همه‌چی روبراه می‌شه ...
رُزتا: اما فقط بشرطی که از سیر تا پیاز اسرار باندتونو  برامون فاش کنی ... والا باید به سختی و با درد و رنج بمیری ...
پدر روحانی: اوه، نه ... ای خدا پس کجایی!؟ ... لرز به تمام جانم افتاده ...
آنتونیو: زهر! باید عجله کنی ... صحبت کن!
پدربزرگ: تو درست پنج دقیقه فرصت داری تا همه‌چیز رو برامون تعریف کنی ...
پدر روحانی خیلی سریع  اما متشنج: آره، آره، باشه صحبت می‌کنم ... من به مافیا تعلق دارم ... من یکی از رؤسای باند هستم ... رئیس اصلی اما برادرم است ...
آنتونیو: بنویس: نام و نام خانوادگی، محل سکونت و غیره ... عجله کن!
پدر روحانی: می‌نویسم ...
رُزتا: وقت تلف نکن: هم بنویس و هم حرف بزن ...
پدر روحانی: ما جمعاً پنج کارخانه‌دار، پنج نفر از ثروتمندان بزرگ، دو کودک و یک زن خانه‌دار را ربوده‌ایم.
پدربزرگ: نام و نام فامیل تک تک آنها را می‌نویسی ... پول‌های گروگانگیری به کجا رفته؟ نام و محل بانکی که پول‌ها را شستشو می‌دهد ... زود بنویس که زیاد وقت نداری ... یادت باشه، از پادزهر خبری نیست اگه خوشخط ننویسی!
آنتونیو: کمی از مواد مخدر برامون بگو ... هنوز سه دقیقه و سی ثانیه وقت داری ...
پدر روحانی در حالیکه سرعت نوشتنش تندتر و تندتر می‌شود: ما مستقیم با کارخانه داران اروپایی کار می‌کنیم ... پالایشگاهامون اکثراً در ایتالیا قرار دارند. تهیۀ محصولِ خام را سازمان گسترده و پیچیده‌ای به عهده داره که بوسیله شرکت‌های هواپیمایی و کشتیرانی ... همینطور تانک‌های نفت ... در حالیکه پدر روحانی با ادا و اطوار صحبت می‌کند ثانیه به ثانیه صحبت کردنش سریعتر می‌گردد و کم کم ادا و اطوارش به هنگام سخن گفتن به رقص تبدیل می‌شود که بقیه با درآوردن ادایِ تک نوازان و گروهِ کُر همراهیش می‌کنند. وارداتمان بیشتر از ترکیه، هند و مکزیک است. با چندین رئیس پلیس اروپایی در تماسیم. تماس با سازمان سیا و <کوزا نوسترا> برای سازمانمان حیاتیه! مواد را ما به شرکت‌های بزرگ تجاری می‌فروشیم ... ما امیدواریم طی سال آینده در ایتالیا اگر خدا بخواهد تعداد معتادین را به چهار برابر برسانیم ... کمک! پنج دقیقه به پایان رسید! پادزهر!
پدربزرگ: بیا، اینم پادزهر ... فوری قورتش بده! اما مواظب باش، الساعه حس می‌کنی که مُخت پروازکنان ترکت می‌کنه!
پدر روحانی: به چه دلیل؟!
رزتا: آمیزش پادزهر و زهر باعث ایجاد مادۀ مخدر قوی‌ای در بدن می‌شه ...
دوست: بهت شوکی دست می‌ده که تمام چراغاتو روشن می‌کنه! و بعد تمام چیزها را فوق‌العاده رنگین می‌بینی!
پدربزرگ: نور ... نور رو می‌بینی؟
پدر روحانی: اوه، آره ... من اونو می‌بینم! صدای کشدار زنگ ناقوسی بگوش می‌رسد. حرکت بازیگران ناگهان کاملاً آهسته می‌گردد. اوه، چه زیبا ... چه احساس ناشناخته و زیبایی ...
دوست: انگار که داخل دریا شده‌ای، درسته؟
آنتونیو: من هم اینو نمی‌دونستم ... نیش از عقرب خوردن، عملی که مانند مواد مخدر اثر می‌کند! کاش سر خدمت نبودم تا می‌تونستم  امتحانش کنم!
پدر روحانی: امتحانش کنید، امتحانش کنید ... ارزششو داره، باور کنید ... واقعاً می‌گم. انگار که آدم درون آب دراز کشیده ... من نمی‌تونم براتون احساسمو شرح بدم: فردا در کلیسا باید به خودم اعتراف کنم!
رزتا: ببینم، تو که تجارت مواد مخدر می‌کنی چرا هنوز خودت امتحانش نکردی!؟
پدر روحانی: نه! نه! ماده مخدر هرگز! ماده مخدر باعث مرگ می‌شه! ماده مخدر را باید آدم‌های نفهم و بی‌عقل مصرف کنند! ما از مواد مخدر مانند بمب ناپالم که آمریکا از آن سود برد استفاده می‌کنیم. با همین بمب‌های ناپالم در بسته‌های کوچک و داخل قرص‌ها توانستیم در آمریکای شمالی جنبش سراسری سیاهان را سرکوب کنیم، همینطور جنبش انقلابی دو رگه‌ها در نیویورک و شیکاگو را با همین بمب‌ها از ریشه سوزاندیم! حالا داریم سعی می‌کنیم به این کار در اروپا ادامه دهیم ...
آنتونیو: پس دلیل اینکه چرا ما پلیس‌ها دست شما را باز گذاشته‌ایم به همین خاطر است!
پدر روحانی: طبیعیه، شماها چقدر باحالید ... من میل زیادی به رقصیدن دارم ... اجازه می‌دید آقای پلیس!
آنتونیو: با کمال میل ... اجازه می‌دید دستمو بذارم دور کمرتون؟ آنها چند دوری می‌رقصند، سکندری‌ای می‌خورند، تعادلشان را از دست می‌دهند؛ آنتونیو تلو تلوخوران می‌خواهد خود را روی صندلی‌ای بنشاند.
پدربزرگ: نه! روی اون صندلی نه! جعبه‌ام! عقربم! خدای من! آنتونیو خود را روی صندلی می‌اندازد، اما تند و تیز با ترس از جا می‌پرد و چشمانش در حدقه چند بار می‌چرخند.
رُزتا: خدای من! یکی دیگه هم به جمع اضافه شد!
آنتونیو: منو نیش زد! عقرب منو نیش زد! ... چه سوزشی داره، ... مادر! زود پادزهرو رد کنید بیاد!
رزتا: بیا، بره اونجا که با زهر مخلوط می‌شه!
پدربزرگ جعبه از هم پاره‌گشته‌اش را جمع می‌کند: مخصوصاً این کار رو کرد! ای دادِ بی دود!! نگاه کنید! نازنین عقربمو خراب کرد!! عقربمو کشت! آنتونیو قرص‌هایش را قورت می‌دهد.
پدر روحانی: نور را می‌بینی؟
رُزتا: حالا می‌تونی مزۀ شوک مغزی رو بچشی!
آنتونیو: شگفت‌انگیز! با شکوه! بهتر از سالاد ماری‌جوآنا ... به، به، چه نوری!
پدر روحانی: تو هم مثل من رنگ‌های مختلف را می‌بینی؟
آنتونیو: آره، یک رنگین‌کمان!
دوست: صدای دلنواز موسیقی را هم می‌شنوی؟
آنتونیو: آره، آره! موسیقی! یکی داره از دور شیپور می‌زنه!
رُزتا: داره نیروی دریایی سرود ملی رو می‌زنه؟!
پدر روحانی: نه ... این صدای شیپور نیست ... صدای اُرگه!
رُزتا: آره، منم می‌شنوم: صدای اُرگه که آواز خوانی دریانوردی را همراهی می‌کنه ...
پدربزرگ: حالا داره آهنگ یک والس رو می‌زنه ...
لوئیجی: حالا مازورکا می‌زنه، لهستانی‌ها چه قشنگ مازورکا می‌رقصند ...
پدر روحانی: نه، داره آهنگِ <بپر بغل پدر، فرزندم> را می‌زنه!
رُزتا: آره <بپر بغل پدر، فرزندم> رو با ریتم والس و با شیپور می‌زنه! برقصیم؟
پدر روحانی: آره، برقصیم! به غواصی، درون دریای عمیق شیرجه باید رفت!
آنتونیو: با سر!
رُزتا: مواظب باشید، خیلی بالا نپرید، وگرنه از پنجره پرواز می‌کنید!
پدر روحانی: چه اهمیتی داره؟ ما با کمال میل پرواز می‌کنیم!
آنتونیو: آره، پرواز ... پرواز! پدر روحانی مایلید با من پرواز کنید؟
پدر روحانی: چه بهتر از این! خواهش می‌کنم رهبری در پرواز را به عهده بگیرید! اول خیز برمی‌داریم ... من دارم پرواز می‌کنم ... من پرواز می‌کنم ...
آنتونیو: اوه، پرواز ... من پرواز می‌کنم ...من پرواز می‌کنم ...پرواز ... انسان برای پرواز کردن به دنیا می‌آید ... پرواز کنیم!
رُزتا: چکار می‌کنید ... واقعاً که دیوانه‌اید! ... بایستید! آنتونیو و پدر روحانی بعد از چند خیز بلند، با سر از پنجره به بیرون می‌پرند. دیر شد!
پدربزرگ بطرف پنجره می‌دود و به بیرون نگاه می‌کند: آنها پرواز می‌کنند! آنها پرواز می‌کنند! حالا فرود آمدند ...
لوئیجی از کنار پنجره: چه حماقتی! نگاه کن، گردنشون شکست ...
رُزتا: هنوز هم در آغوش یکدیگرند ... مانند تمثیلی از یک سازش تاریخی!
دوست: شاید هنوز زنده باشند ... آره، آره، تکان می‌خورند ...
رُزتا: آره واقعاً، فقط پاهاشون شکسته!
پدربزرگ: اینا مگه به این زودی می‌میرن؟ جون سگ دارن، پدرسگ‌ها! پدربزرگ خندۀ پُر طنینی می‌کند.
رُزتا هم همانگونه می‌خندد: آخ که چه روزی بود! بگذارید حالا من کمی نفس تازه کنم!
لوئیجی: مامان، هرچند که من شاهد ماجرا بودم، اما از خودم سؤال می‌کنم که آیا تمام این اتفاقات را من واقعاً با چشم‌های خودم دیدم!؟ ... هیجان بازیگران به آرامش مبدل می‌گردد و به نظر می‌رسد که همگی دوباره به حالت عادیشان برگشته‌اند.
دوست می‌خندد: برادرزادۀ شما، این دلقک ... با آن باسن مُهر خورده‌اش! می‌تونید او را در اداره‌اش تجسم کنید؟
رُزتا: من فکر می‌کنم که تمام اینها تصور و خیالاتی بیش نبوده ... من معتقدم که ما فقط و فقط گیج و پریشان خیال بودیم و رویا می‌دیدم ... از دور صدای آژیر آمبولانسی بگوش می‌رسد که به سرعت نزدیک می‌شود.
پدربزرگ: نه، خواب و خیال چیه؟ مگه صدای آژیر آمبولانس رو نمی‌شنوی که برای بردن دو خلبانمون در راهند؟
دوست: من باید از شما خانم رُزتای عزیز واقعاً تشکر کنم ... من نزد شما روز زیبایی را تجربه کردم ...
لوئیجی در حال خنده: چقدر من خندیدم ... نزدیک بود تو شلوارم ادرار کنم! اولین باره که به من تا این اندازه در خانه خوش گذشت!
رُزتا: مرسی لوئیجی، این بهترین تعریف برای مادرت بود!
پدربزرگ: من هم سالیان درازی بود که اینطور نخندیده بودم ...
دوست: حقیقتاً که خانوادۀ معرکه‌ای هستید ... لوئیجی، خیلی خوش‌شانسی که چنین مادر و پدربزرگی داری ...
رُزتا: بس کنید دیگه، وگر نه گریه‌ام می‌گیره ...
پدربزرگ: تو هم جوان خوبی هستی، پسرم ... فقط حیف که باید مانند احمق‌ها هروئین تزریق کنی!
دوست: لطفاً ادامه ندید پدربزرگ ... منو به یادش نندازید ... تقریباً فراموشش کرده بودم. حالا دوباره هوس تزریق کردم ...
پدربزرگ: در هر حال، چند ساعت با دوستان بودن بهتر از آن تزریق طلایی آخر است ... این برای اولین بار است که من تمام بعد از ظهر را بدون کشیدن ماری‌جوآنا گذروندم!
رُزتا: خیلی عجیبه،  من هم چندین ساعت می‌شه که حتی یک جوینت نکشیدم ...
لوئیجی: منم همینطور ...
دوست: احتیاجی نیست که منو به یاد بیهوده بودن تزریق بندازید ... باید صادقانه بگم که در تمام این ساعات ابداً دل‌درد نداشتم و دهانم هم آن چسبندگی همیشگی را نداشت ... شاید که روش ترک اعتیاد را آموخته باشم و با دوستان بودن و شوخی‌های بی‌مزه کردن، خندیدن و هر روز نیش زیبای یک عقرب را نوش جان کردن.
رُزتا: می‌دونید، همین حالا فکر می‌کردم که اگر آدم‌ها بیشتر فرصت دیدار یکدیگر را می‌داشتند، اگر فرصت صحبت کردن با یکدیگر را می‌داشتند، اگر فرصت تعریف و درد دل کردن برای هم را می‌داشتند، اگر فرصت خندیدن را می‌داشتند، شاید هم اگر گاهی فرصت دعوا با همدیگر را می‌داشتند ... دیگر لازم‌شان نمی‌شد که معده‌شان را مدام از قرص پُر کنند ... مغزشان را با حشیش و ال‌ـ‌اس‌ـ‌دی و قبل از هر چیز با هروئبن متلاشی کنند. آیا متوجه این موضوع شدید که جدیداً آدم‌های بیشتری را می‌شود در کوچه و خیابان مشاهده کرد که با خود حرف می‌زنند؟ تنها همصحبت در خانه از صبح تا شب رادیو است ... در حال رانندگی هم همصحبتت را روشن می‌کنی! در قدیم، آدم خرید می‌رفت برای اینکه با دیگران صحبت کند ... با داروخانه‌چی، با پنیر فروش، با میوه فروش. می‌توانستی با تعریف از چیزهایی که ناراحتت می‌کردند بار دلت را خالی کنی و دیگران هم همینطور ... و وقتی به خانه می‌آمدی از غم و غصه‌هایت دیگر خبری نبود، و گاهی اوقات حتی از حرف زدنِ زیاد دهانت درد می‌گرفت ... امروزه دارای سوپر مارکت‌های بزرگی هستیم. داخل آنها که می‌شوی چرخ‌خریدی را برمی‌داری و بدنبال دیگران اینطرف و آنطرف می‌روی ... از سمت چپ و راستت در محاصرۀ دیواری از قفسه هستی که رویشان با نظم و ترتیب قوطی و جعبه انواع و اقسام خوراکی‌ها را چیده‌اند. نوشابه‌های غول‌پیکر هر آن تو را به یاد هرکول تشنه لب در جنگ با دیوان می‌اندازند!، هرم‌هایی از اجناس خانگی که تو را به خریدن خود دعوت می‌کنند! و با چه کسی می‌توان صحبت کرد؟ با جعبۀ ده کیلویی پودر رختشویی <برف>!؟ با خرگوش‌های یخزده، با فیله ماهی و مرغ و خروس!؟ چگونه می‌توانی چند جمله‌ای با کسی رد و بدل کنی که مشغول هُل دادن چرخ خریدش در دالان‌های تنگ است و مواظب است نکند ناخنش به جایی گیر کند و هرمی از شیشه‌های خیارشور را که هنرمندانه روی هم چیده‌اند واژگون سازد؟ مصرف‌کننده در دالان‌های سوپرمارکت‌ها به پیش می‌رود، چرخ خریدش را هُل می‌دهد، حرف نمی‌زند، نمی‌خندد و مزاح نمی‌کند!
و در مترو و قطارهای خیابانی؟ لال، مانند ماهی‌ها می‌نشینند روی صندلی‌ها. و وقتی هم کسی دهانش را باز می‌کند، تنها برای ناسزاگویی و فحش به دیگران است. ما همگی تنها هستیم؛ بطور وحشتناکی تنهاییم، تا حد مرگ تنهاییم ... مهم نیست که هنوز خیلی از آدم‌ها اطرافت را گرفته باشند، باز هم تنهایی. دارای دوست و آشنای بیشماری اما باز احساس تنهایی رهایت نمی‌سازد. در خانه در کنار فامیلت، در حزب و گروهت، در کلیسا، همیشه تنها می‌مانی ... با کسی نمی‌توان دو کلمه حرفِ پسندیده زد، و اگر تو این کار را بکنی، همه تو را آدمی خُل و دیوانه می‌خوانند ... این گرسنگی و احتیاج نیست که تو را خفه می‌کند و از پای می‌اندازد... دلیلش تنهایی و انزواست: تو با اندیشه و تفکرت تنها هستی، با قلبت تنهایی ... در دلبستگی‌هایت کسی خود را سهیم نمی‌داند و بی‌توجه از آن می‌گذرند. این آن احتیاج حقیقیست، و برای این است که همه چیز برایمان یکسانند: شراب، ودکا، هروئین، ال‌ـ‌اس‌ـ‌دی ... یا هرچیز دیگر که می‌خواهد باشد، فقط چیزی باشد که با مصرفش بتوان تنهایی و بی‌کسی را تحمل کرد.
لوئیجی: کاملاً درسته، قبل از همه شراب و عرق را باید نام برد که هنوز هم که هنوزه از گروه مواد مخدر کشنده بحساب میاد و هر سال بیش از هفده هزار نفر را در اثر سوراخ سوراح شدن جگر به دنیای مُردگان پرتاب می‌کنه.
پدربزرگ: تو هم که فقط بلدی آخرین وسیله‌ای که برایمان مانده و با آن می‌شود کمی از زندگی لذت برد را نقش بر آب کنی.
دوست: اشتباه فکر می‌کنی که یک استکان شراب برای گردش خون خوبه، به همین خیال باش! اما من دیگه کافیمه! از امروز دیگه یک قطره الکل هم نمی‌نوشم و فقط تزریق می‌کنم!
رُزتا: اگر همه اقسام مواد مخدر با هم برابرند، پس بهتره که مغزمان را با ماری‌جوآنا پوک و مختل کنیم ... لااقل با ماری‌جوآنا مرگ و میر کمتر و خنده باهاش بیشتره ...
پدربزرگ: من دوست داشتم می‌تونستم همیشه شاد باشم و بخندم، بدون اینکه لازم باشه ماری‌جوآنا بکشم و بگوزم تو مغزم ... پدربزرگ نخودی می‌خندد.
دوست: من بجای شما بودم کمی از این شور و شوق و حرارت کم می‌کردم ... شما دارید باز به پرواز میایید. باز هم از کمی خنده و یک پیپ ماری‌جوآنا گفتگوست! کفایتمان را نکرد که همگی سفری زیارتی نزد آرامگاه لنین مقدس برای بجا آوردن شکرگزاری و انجام کاری خیر کردیم ...
رُزتا: چرا باز حرف‌های بی‌سر و ته می‌زنی!؟
دوست: منظورم این است که ... کاملاً مشخصه ... اگر ما این عقرب شگفت‌انگیز را نمی‌داشتیم ... خب، با کمک عقرب تونستیم مثل پروانه دیوانه گشته‌ای تمام این خُل بازی‌ها را که شما با چرب‌زبانی منو وادار به آنها کردید انجام بدیم ... اگه از من می‌پرسید ما هنوز تحت تأثیر نیش عقرب هستیم ...
پدربزرگ: درسته، کمی هنوز از اثرش برجاست ... دوست جعبه مچاله شده محتوی عقرب را بدست می‌گیرد و با خودکاری که از جیب خارج می‌سازد عقرب را به اینور و آنور تکان می‌دهد.
دوست: حیف! انگار صد ساله که مُرده ... چی! ... صبر کن ببینم ... این عقرب که حقیقی نیست! اینکه از پلاستیک ساخته شده!
پدربزرگ: آره از پلاستیکه، از جنس‌هایی که در کارنوال ازشون استفاده می‌شه ...
لوئیجی: یعنی چه؟ نشون بده ببینم ... لوئیجی خندۀ بلندی سرمی‌دهد.
دوست: اما عقربی که پشت گردنمو نیش زد این نیست ... عقربی که منو نیش زد زنده بود.
رُزتا در حال خنده: اما ما بجز این عقرب، عقرب دیگری نداریم ...
دوست: و نیش زدنش؟
رزتا: با سوزن ... تق!
لوئیجی: ولی آنتونیو و پدر روحانی چطور؟ ... آیا آنها بوسیله عقرب نیش زده شدند؟
پدربزرگ: نه، با سوزن ... من سوزن‌ها را زیر آستر صندلی‌ها قرار دادم ... بفرما برای امتحان کردن بشین روشون ... پدربزرگ مانند کودکی بازیگوش  می‌خندد.
لوئیجی: پس برام توضیح بده چرا ما طوری رفتار کردیم که انگار به اندازۀ ده هزار نفر نشئه هستیم!
دوست: آره، چرا؟!
رُزتا: تا حالا از تلقین به نفس یا خودتلقینی چیزی نشنیده‌اید؟
دوست: خودتلقینی! ... فکر می‌کنید که من خُل هستم ... من تو عمرم چنین نشئه‌ای نشده بودم ... تلقین به نفس یعنی چه!!
پدربزرگ: حرف رُزتا کاملاً درسته، آدم فقط باید بخواهد ... تو در سرت خواهش نشئه شدن چنان در تکاپو بود که هر نیشی می‌توانست تو را نشئه کرده و به سفر بفرستد!
لوئیجی: یک عقرب پلاستیکی ... می‌خندد ... چه راحت همه چیز برایم قابل باور بود و حقیقی به نظر می‌آمد ... پدربزرگ تو خیلی با تجربه و پخته‌ای!
رُزتا: تند نرو ... این تنها ایدۀ پدربزرگت نبود. باید قبول کنید که نقش من هم در این بازی کم نبوده: " حالا، حالا، ... حالا مثل غواص‌ها می‌ریم زیر آب گرم ... دریا ... لرزش ... خدای من، من نمی‌تونم دیگه نگهش دارم ... جاری شد ... جیییشششم جاری شد!" رُزتا می‌خندد.
دوست: پدر روحانی و آنتونیوی پلیس هم دچار وهم و رویا بودند؟
پدربزرگ: تمامش وهم و رویا بود ... مثل اینکه از پشت کوه آمده‌ای! ... آیا خبر نداری که در آزمایشی به پنجاه نفر قرصی می‌دهند و به آنها به دروغ می‌گویند که ال‌ـ‌اس‌ـ‌دی می‌باشد؟ چهل نفر، تکرار می‌کنم؛ واکنش چهل نفر از پنجاه نفر اشخاص تحت آزمایش مانند اشخاصی بود که واقعاً ال‌ـ‌اس‌ـ‌دی برداشته باشند. دچار توهم شده بودند و هذیان می‌گفتند، در رویا سیر می‌کردند و دچار ترس بودند، درست مانند کسی که ال‌ـ‌اس‌ـ‌دی برداشته است!   
دوست: ولی من از پادزهر مصرف کردم و مسموم هم نشدم، روی شیشه هم نوشته شده پادزهر ...
رُزتا: تو باید نوشته‌های زیرش را هم می‌خواندی، آنجا نوشته: برای کودکان هنگام التهاب عمومی مخاط دهان ...
لوئیجی می‌خندد: قرص بی‌خطر برای کودکان قنداقی را خورده‌ای رفیق ... لوئیجی دوباره می‌خندد.
رُزتا: در اصل می‌بایستی با شیشۀ شیرت می‌خوردیش و قهقه‌ای سرمی‌دهد.
دوست: بس کنید با این شوخی‌های بی‌مزه‌تون، من بقدر کافی عصبانی هستم!
رُزتا: تو عصبانی هستی، چونکه آزمایش علمی ما با موفقیت به سرانجام رسیده ... ما در این بازی مطالب زیاد و جالبی آموختیم ... مثلاً چه اندازه هیستری و فریب و نیرنگ در ارتباط با داستان مواد مخدر در جریان است ... این همه را ما کاملاً واضح دیدیم.
دوست: درسته، بخاطر توهم و فریب و نیرنگ این بازی صدها نفر در سال جانشان را از دست می‌دهند!
پدربزرگ: بس کن دیگه ... اینو قبلاً گفتیم و خودت هم می‌دونی که آنچه انسان را می‌کشد نه خیالپردازی است و نه قوۀ جاذبه مواد مخدر، بلکه آنچیزی که انسان را می‌کشد دلیل روی آوردن  انسان به مواد مخدر است! برای مثال؛ این حقیقت که در دو سال گذشته تعداد 65 درصد از دختران و پسران جوان موفق به یافتن کار نگردیده‌اند ... یأس و ناامیدی، آینده‌ای بدون اطمینان داشتن ... به این شناخت و آگاهی رسیدن که مقدسترین ارزش‌های اجتمایی ملت بر کوهی از زبالۀ تشکیل شده از وطن، سرزمین پدری و مادری، خانواده، شرف و آبرو، تمدن، عدالت، مذهب و غیره و غیره بنا شده‌اند و چیزی بیشتر از زباله نیستند! بنابراین سهم تو از این اجتماع تنها لاشه‌ای بد بو می‌باشد ... با آن استثمار بیشرمانه نیروی کار از انسان و آن فرهنگش که باعث استفراغ می‌گردد!
دوست: بفرما! شما ماشالا چقدر چیزهای مهم و خوب آموخته‌اید ... فرمول جادویی <فرهنگ>! چه اتفاقی افتاده که حالا همه‌چیز بر محور فرهنگ می‌چرخه!؟
رُزتا: خب، این طبیعیه که همه این مشکلات از فرهنگ سرچشمه می‌گیره ... بخصوص معضلات مواد مخدر که مستقیم با <فرهنگ و سیاست> در ارتباطه! من به این موضوع چند وقتی است که فکر می‌کنم.
دوست می‌خندد: تو خودت ماری‌جوآنا می‌کشی و از <فرهنگ و سیاست> هم حرف می‌زنی!
رُزتا: شاید باور نکنی ... اما این چیزهایی که من امروز شاهدش بودم چشم‌هامو باز کرد ...
لوئیجی با خوشحالی و امید: مامان، خیلی خوشحالم ... واقعاً می‌خوای ترک کنی؟
دوست: نزدیکه که اشگم راه بیفته! چه پایان زیبایی برای یک کمدی که علم آموزش اخلاق را به نمایش می‌ذاره! واقعاً روح‌پروره! "و در آخر پاک و آمرزیده در لجنزاری به گور سپرده می‌شوند! پدربزرگ برمی‌گردد به زهدان مادرش ... به همان حزب کمونیست. و مادر عضو گروه <کارگران آوانگاردیست> می‌گردد ... پسر اما گروه <نبرد انقلابی> را انتخاب کرد و هر کدام با روش خود به نبرد پرداختند! و از آن زمان به بعد حتی یک گرم هم از ماری‌جوآنا نمی‌کشند! و دوستشان هم از سوراخ کردن بدنش برای تزریق هروئین دست‌برداشته و در کارخانه قدیمیش مشغول به کار گردید ... اما او همچنان به نبرد ادامه می‌داد ... به نبرد ادامه می‌داد!" و حالا همه با هم: "صفوف خود را تشکیل دهید، در دسته‌های منظم ... پیش بسوی میدان سرخ" پس چرا ساکتید؟ همه با هم بلند: "پیش بسوی میدان سرخ، پیش به سوی میدان سرخ"!
رُزتا: آره، آره، راحت باش ... سرخوردگی‌ها و عقده‌هاتو بالا بیار، در هرصورت کسی پارچۀ خنکی رو نشیمنگاهت که در حال سوزشه نمی‌ذاره ... گوش کن: ما احتیاج به نجات یافتن از چنگ بیماری اعتیاد به مواد مخدر نداریم، چونکه نه من و نه پدربزرگ تا حالا یک گرم هم از ماری‌جوآنا و حشیش نکشیده‌ایم!
لوئیجی: مامان، لازم نیست پرت و پلا بگی ... وقتیکه امروز داخل خونه شدم با چشم‌های خودم دیدم دارید می‌کشید، اینجا طوری بو پیچیده بود که آدم فکر می‌کرد به باری که توش کانابیس می‌کشن داخل شده ...
پدربزرگ: ما انتظار آمدن تو رو می‌کشیدیم، و وقتی دیدیم داری می‌آیی عودی که بوی حشیش می‌دهد روشن کردیم ... تمامش وانمود بود و بس ...
لوئیجی: دارید سر به سرم می‌ذارید ... پس جریان کشیدن ده عدد جوینت در روز، چلیم و قلیان دروغ بود؟
رُزتا و پدربزرگ: همشو خودمون به هم بافتیم!
لوئیجی: و داستان ال‌ـ‌اس‌ـ‌دی برداشتن پدربزرگ در اثر اشتباه، آنهم دروغ بود؟
رُزتا: این جریان متأسفانه اتفاق افتاد ... و همین موضوع هم چشم‌هایمان را در برابر خطرات مواد مخدر باز کرد، و به این دلیل...
دوست: آیا شما دو نفر نمایشنامه‌ای را مطالعه کرده اید!؟ ...
رُزتا: ما برای آشنایی بیشتر با مشکلاتی که مواد مخدر ایجاد می‌کند با جوانانی که در مرکز بازپروری از معتادین منطقۀ زندگیمان که برای معالجه و ترک اعتیاد آنجایند پرستاری می‌کنند گفتگو و تبادل افکار کردیم.
پدربزرگ: ما تحقیقی انجام دادیم و دستگیرمان شد که پیش از هر چیز اسطورۀ "سفر" باید بی‌رنگ شود ... ادبیات درب و داغان این شاعرانِ روانپریش هذیان‌گو که مواد توهم‌زا را بی‌خطر جلوه می‌دهند باید اساسی عوض شود: "بردار، مصرف کن! تو به سفری با حال می‌ری ... تو شروع به پرواز می‌کنی ... تو و هستی یکی می‌شوید ... خدا! تو خدا را می‌بینی! پای برهنه بر رنگین‌کمانی قدم می‌گذاری! بردار و سفرت آغاز خواهد گشت!"
دوست: من کم کم داره مخم سوت می‌کشه: فرهنگ، طبقه، اسطوره!
پدربزرگ: صحیح است! او می‌خندد. هیچکدام از مواد مخدر بد نیستند، باید دید که چه کسی مصرفش می‌کنه و چه فاصله‌ای میان تو و آن است و اینکه توانایی تو در برخورد با آن چه اندازه است. فهمیدن این آیا سخت بود؟ در آخر می‌خوام به رسم یادگار چیزی بگم: آدمی که قبل از رفتن به سفر ابله تشریف دارد، بعد از بازگشت از سفر باز همان ابلهی‌ست که بوده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر