داستان پسر و دختری که یخ نزدند.


<داستان پسر و دختری که یخ نزدند> از ماکسیم گورکی را در آذر سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

از زمان قدیم معمول بوده است که هر ساله اجازه دهند تعدادی دختر و پسرِ فقیر در داستان‌های عید پاک یخ بزنند. پسر یا دخترِ یک داستانِ مناسبِ عید پاک معمولاً در کنار پنجرۀ اتاق یک خانۀ بزرگ می‌ایستد، از نگاه کردن به درخت کریسمسِ درخشان در اتاق لوکس لذت می‌برد و سپس بعد از پُر شدن از احساسِ نامطبوع و تلخی یخ می‌زند.
من نیت نیکِ این دسته از نویسندگانِ داستان‌های عید پاک را درک می‌کنم، بی‌توجه به ظلمی که بر اشخاصِ داستان‌شان می‌رود؛ من می‌دانم که این نویسندگان اجازه می‌دهند کودکانِ فقیر یخ بزنند تا کودکانِ ثروتمند به وجودشان پی ببرند؛ اما من شخصاً نمی‌توانم تصمیم به چنین کاری بگیرم، حتی نمی‌توانم اجازه دهم فقط یک پسر و یا دخترِ فقیری یخ بزند، حتی بخاطر چنین نیتِ بسیار قابل احترامی. من خودم یخ نزده‌ام و همچنین هنگام یخزدنِ پسر یا دختر فقیری حضور نداشته‌ام، می‌ترسم برای نوشتنِ احساسِ یخزدنْ انواع و اقسام حرف‌های مسخره بگویم، و بعلاوه اجازۀ یخزدن به یک فردِ زنده فقط به این خاطر که فردِ زندۀ دیگری از وجودش آگاه گردد شرم‌آور است.
و این دلیلیست که چرا من ترجیح می‌دهم از پسر و دختری تعریف کنم که یخ نزده‌اند.

شب عید پاک بود، تقریباً ساعت شش. باد می‌وزید و اینجا و آنجا ابر شفافی از برف برپا می‌ساخت. این ابرهای کوچکِ سردِ غیرقابل لمس، زیبا و سبک مانند پارچۀ ململِ نازکِ مچاله شده‌ای همه‌جا در پرواز بودند، به صورت رهگذران برخورد می‌کردند و با سوزن‌های یخی گونه‌هایشان را می‌گزیدند، مانند گَردی بر اسب‌هائی که سر تکان می‌دادند و بلند شیهه می‌کشیدند و ابر بخارِ گرمی از دهان و بینی بیرون می‌دادند می‌نشست. از سیم‌های تلگراف شبنم‌های یخزده‌ای آویزان بودند که مانند نخِ مخملِ پُرزدار دیده می‌گشتند. آسمان بی‌ابر و توسطِ ستاره‌های بیشماری روشن بود. ستاره‌ها چنان روشن می‌درخشیدند که انگار کسی آنها را برای این شب بُرس زده و با دقت تمیز ساخته است.
خیابان پر سر و صدا و سرزنده بود. درشکه‌ها به سرعت می‌گذشتند، رهگذران در رفت و آمد بودند، تعدای از آنها عجله داشتند و دیگران آهسته در آنجا قدم می‌زدند.
دلیل این تفاوت این بود که دستۀ اول کاری برای انجام دادن داشتند و نگران بودند یا اینکه پالتوی گرمی بر تن نداشتند، دستۀ دیگر اما نه کاری برای انجام دادن داشتند و نه نگران بودند و نه تنها پالتوی گرم بر تن داشتند بلکه حتی پالتوهایشان از پوست خز بود.
در جلوی پای یکی از این مردمی که هیچ نگرانی‌ای ندارند و در عوض پالتوی خز با یقه‌ای باشکوه بر تن دارند، یکی از همین آقایانی که آهسته و مهم آنجا قدم می‌زنندْ دو بقچۀ کهنۀ کوچک مستقیم می‌غلطند و دورِ او شروع به چرخیدن می‌کنند و همزمان با هم به ناله و زاری می‌پردازند. صدای ریزِ یک دختر کوچک دادخواهانه به گوش می‌آید: "آقای خوب و مهربان" و صدای ناهنجارِ یک جوانک به کمکِ دختر می‌آید: "آقای خوب و خیرخواه، به ما کودکان فقیر چیزی بدهید!"
هر دو با هم می‌گویند: "یک کوپک برای نان! برای ایام تعطیل جشن عید پاک!" آن دو قهرمانان کوچک من بودند ــ کودکانی فقیر: پسر به نام میشکا و دختر به نام کاچکا.
مرد به رفتن ادامه می‌دهد؛ آن دو اما چالاک در برابر پاهایش به این سمت و آن سمت می‌چرخیدند و با این کار مرتب مزاحم رفتن او می‌گشتند، و کاچکا در حالیکه از هیجان نفس نفس می‌زد مرتب زمزمه می‌کرد: "چیزی به ما بدهید!" و میشکا در این حال تلاش می‌کرد تا آنجائیکه ممکن است جلوی رفتن مرد را بگیرد. و در این وقت چون مرد از دست آنها خسته شده بود دگمۀ پالتوی خزش را باز می‌کند، یک کیفِ پول خارج می‌سازد، آن را به بینی‌اش نزدیک کرده و آن را بو می‌کشد. سپس یک سکه از آن خارج می‌کند و در کفِ یکی از دست‌های کوچک و کثیفی که به سویش دراز شده بودند می‌گذارد. هر دو بقچۀ کهنۀ کوچک بلافاصله راه را برای آقای پالتو خز پوشیده باز می‌کنند و ناگهان خود را در کنار در خانه‌ای می‌یابند، جائیکه آن دو تنگ به هم چسبیده مدتی در سکوت به بالا و پائین خیابان نگاه می‌کنند. پسرِ فقیر شرورانه و شادی‌کنان زمزمه می‌کند: "او ما را ندید، شیطان!"
دوست دختر کوچکش پاسخ میدهد: "او از آن گوشه به سمتِ درشکه‌ها رفت. چقدر داد؟"
میشکا آرام جواب می‌دهد: "یک دهم یک کوپکی!"
"و حالا رویهم چقدر داریم؟"
"هفت تا یک دهمی و هفت کوپک!"
"اوه، اینهمه! ... حالا می‌ریم خونه؟ هوا خیلی سرده."
میشکا بدبینانه می‌گوید: "برای خونه رفتن هنوز وقت داریم! حالا مواظب باش، فوری جلو نرو، اگه پلیس ببینه تو رو می‌گیره و با خودش می‌بره ... اونجا یک قایق شناوره! برو!"
منظور از قایق خانمی در یک میدان بود، و این مشخص می‌کند که میشکا در برابر مردمِ پیر جوانکی بدجنس و بی‌ادب بود.
میشکا شروع به گریه و زاری می‌کند: "خانم عزیز."
کاچکا می‌گوید: "بخاطر مسیح، چیزی بدید!"
میشکا دشنام می‌دهد: " نگاه کن! فقط سه کوپک بخشید! شیطانِ گستاخ!" و دوباره به کنار در خانه‌ای پناه می‌برد.
ابرهای سبکِ برف در طول خیابان پراکنده بودند و بادِ سرد مدام خشن‌تر می‌گشت. سیم‌های تلگراف صدای خفه‌ای می‌دادند، برف در زیر فشار سورتمه‌ها دندان‌قروچه می‌کرد و از دور صدای خندۀ واضح زنی شنیده می‌گشت.
کاچکا در حالیکه خودش را محکمتر به رفیق و همکارش می‌چسباند می‌پرسد: "آیا خاله آنفیسا امروز هم مسته؟"
میشکا جدی جواب می‌دهد: "چرا که نه؟ چرا نباید مشروب بنوشه؟ حرف زدن در این باره کافیه!"
باد برف‌ها را از روی بام‌ها پراکنده می‌سازد و آهسته شروع به سوت زدنِ ترانۀ کریسمس می‌کند، در جائی درِ خانه‌ای ناله می‌کند. در این وقت یک درِ شیشه‌ای جرنگ جرنگ می‌کند و یک صدای نازک فریاد می‌زند: "درشکه!"
کاچکا پیشنهاد می‌کند: "بیا برگردیم خونه!"
میشکا با خشونت می‌گوید: "تو دوباره شروع به زاری کردی! مگه تو خونه چی وجود داره؟"
کاچکا کوتاه توضیح می‌دهد: "اونجا گرمه."
میشکا ادایش را درمی‌آورد: "گرمه! و اگه دوباره همه جمع بشن و تو باید برقصی ــ آیا این قشنگه؟ یا اگه عرق بهت بخورونن و دوباره حالت بد بشه ... و با این وجود می‌خوای به خونه بری!"
میشکا مانند انسانی که به ارزش خویش آگاه و به صحیح بودنِ عقیده‌اش سخت مطمئن است خود را کش می‌دهد. کاچکا در حالیکه سردش شده بود خمیازه می‌کشد و چمباته‌زده در گوشه‌ای از درِ خانه می‌نشیند.
"بهتره ساکت بشی ... و اگه هوا سرده ــ تحمل کن ... ضرر نداره. ما دوباره گرم می‌شیم! من می‌خوام ..." او سکوت می‌کند، او می‌خواست رفیق و همکارش را به علاقه‌مند گشتن برای چیزی که خودش می‌خواست مجبور سازد. کاچکا اما کوچکترین علاقه‌ای نشان نمی‌داد و خودش را بیشتر مچاله می‌ساخت. در این وقت میشکا به او هشدار می‌دهد:
"کاچکا مواظب باش که خوابت نبره، وگرنه یخ می‌زنی!"
کاچکا در حالیکه دندان‌هایش به هم می‌خورد جواب می‌دهد: "نه، من حالم خوبه." اگر میشکا آنجا نبود شاید او یخ می‌زد؛ اما این جوانکِ باتجربه سخت مصمم بود نگذارد دختر در اجرایِ این کارِ متداولِ زمانِ عید پاک موفق شود.
"بهتره که بلند بشی. تو وقتی ایستاده باشی بزرگ‌تری و سرما نمی‌تونه براحتی مغلوبت کنه. سرما از پسِ بزرگ‌ها برنمیاد. برای مثال اسب‌ها ــ اسب‌ها هیچوقت یخ نمی‌زنن. اما انسان از اسب کوچک‌تره ... انسان یخ می‌زنه ... بلند شو! ما می‌خواهیم پول رو به یک روبل برسونیم ــ و بعد تُند می‌ریم خونه!"
کاچکا در حالیکه تمام اعضای بدنش از سرما می‌لرزید از جا برمی‌خیزد و زمزمه می‌کند: "هوا وحشتناک سرده."
هوا حقیقتاً مرتب سردتر می‌گشت و ابرهای کوچکِ برف خود را کم کم به کلافِ انبوهِ چرخانی مبدل می‌ساختند و خود را در خیابان می‌چرخاندند، اینجا بعنوان ستونی سفید، آنجا بعنوان خطوطِ درازِ پارچه‌ای پوشیده شده از برلیان. دیدنِ پیچیدن چنین خطوطی بر بالای فانوس‌هایِ خیابان یا پرواز و گذشتن‌شان از کنار پنجره‌هایِ با نورِ روشنِ مغازه‌ها زیبا بود. سپس ابرها شبیه به جرقه‌های رنگارنگی که سرد بودند و با درخشش خود چشم‌ها را خیره می‌ساختند پخش می‌گشتند. هرچند همه چیز زیبا بود با این حال اما برای دو قهرمانِ من اصلاً جذابیتی نداشتند.
میشکا با بیرون بردن بینی خود از غارش می‌گوید: "اوه ــ اوه! دارن شناکُنان میان! یک دستۀ کامل! ... کاچکا، نخواب!"
دختر کوچک در حالیکه به خیابان رفته بود با صدای لرزان و نامطمئن شروع به زار زدن می‌کند: "آقایون، خانوم‌های عزیز! به ما فقرا چیزی ..." میشکا جیغ می‌کشد: "کاچکا در رو!"
پلیسِ بلند قدی که ناگهان در پیاده‌رو ظاهر شده بود می‌گوید: "آه، شما دو تا، من حالا ..."
اما آنها سریع ناپدید شدند. آنها مانند دو گلوله کلافِ بزرگ و پشمالو از آنجا غلطیده و ناپدید شده بودند. پلیس به خود می‌گوید: "آنها فرار کردند، شیطان‌های کوچک!" بعد با مهربانی لبخندی می‌زند و امتدادِ خیابان را نگاه می‌کند.
و شیطان‌های کوچک می‌دویدند و قاه قاه می‌خندیدند. کاچکا چون لباس مندرسش به پایش گیر می‌کرد مرتب به زمین می‌افتاد و بعد می‌گفت: "خدای مهربون! باز هم افتادم ..." و هنگام بلند شدن از روی زمین با لبخند و ترس به اطراف نگاه می‌کرد و ادامه میداد: "داره از پشتِ سر میاد؟"
میشکا در حالیکه دست بر روی شکم می‌گذاشت با صدای بلند می‌خندید و بخاطر تصادفِ پی در پی با مردمی که از روبرو می‌آمدند مرتب ضربه‌ای به بینی‌اش می‌خورد. "اما حالا کافیه! شیطون ببردِت! چطور به اطراف می‌غلطه. شلخطه! افتاد! خدای من، باز هم افتاد، این خیلی مضحکه!"
افتادن کاچکا او را بشاش ساخته بود و می‌گوید: "حالا دیگه نمی‌تونه به ما برسه، آروم باش! پلیس بدی نیست، او یکی از پلیس خوب‌هاست ... اون یکی پلیسه دفعۀ پیش سوتشو به صدا می‌آره ... من فرار می‌کنم ــ و درست می‌رم تو شکم پلیسه! و با پیشونی می‌خورم به باطومش ..."
"من هنوز یادمه، سرت باد کرده بود ..." و کاچکا دوباره بلند می‌خندد.
میشکا جدی می‌گوید: "حالا دیگه بسه! تو به اندازه کافی خندیدی!"
حالا آن دو مانند مردمِ جدی و نگران با گام‌های محتاط در کنار هم می‌روند.
"من به تو دروغ گفتم، اون آقاهه دو تا سکۀ یک دهم یک کوپکی به من داد، و به این خاطر دروغ گفتم که تو نگی وقتِ رفتن به خونه رسیده. امروز روز خوبی داریم! می‌دونی چقدر کاسب شدیم؟ یک روبل و پنج کوپک! این خیلی زیاده."
کاچکا زمزمه می‌کند: "آرررره! آدم می‌تونه با این همه پول تو بازارِ دستِ دوم فروشی حتی یک کفش بخره."
"کفش! من برات یک جفت کفش کِش می‌رم ... فقط صبر کن ... من خیلی وقته که یک جفت کفش زیر نظر دارم ... من اونا رو حتماً کِش می‌رم. اما می‌دونی چیه، ما می‌خواهیم فوری به یک میخونه بریم ... باشه؟"
کاچکا متفکرانه می‌گوید: "خاله دوباره خبردار می‌شه، و بعد مثل دفعه قبل کتک می‌خوریم"، اما لحن صدایش خبر از خوشیِ هرچه زودتر در گرما بودن می‌داد.
"بعد کتک می‌خوریم؟ نه، این اتفاق نمی‌افته! ما میخونه‌ای پیدا می‌کنیم که کسی ما رو نمی‌شناسه."
کاچکا با امیدِ زیادی زمزمه می‌کند: "که اینطور."
"قبل از هر چیز می‌خواهیم نیم کیلو کالباس بخریم که می‌شه هشت کوپک؛ نیم کیلو نونِ سفید می‌شه پنج کوپک. رویهم می‌شه سیزده کوپک! بعد دو قطعه شیرینی به قیمت شش کوپک که در مجموع می‌شه نوزده کوپک! بعد برای دو لیوان چای شش کوپک ... می‌شه بیست و پنج! می‌بینی! بعد پولی که برامون باقی‌می‌مونه ..."
میشکا سکوت می‌کند و می‌ایستد. کاچکا به چهرۀ او جدی و پرسشگرانه نگاه می‌کند و خجالتزده تکرار می‌کند: "این اما خیلی می‌شه."
"ساکت باش ... صبر کن ... مهم نیست، این اصلاً زیاد نیست، حتی کم هم است. بعد هنوز چیزی به قیمت هشت کوپک می‌خوریم ... بعد در مجموع می‌شه سی و سه! ما پشت سر هم می‌خوریم! عیدِ پاکه. بعد باقی می‌مونه ... هشت سکۀ یک دهمی از بیست و پنج کوپک و چیزی بیش از هفت سکۀ یک دهمی از سی و سه کوپک باقی‌می‌مونه! می‌بینی چه زیاد باقی‌می‌مونه! آیا اون جادوگر بیشتر از این لازم داره! ... هی! ... تندتر راه بیا!"
آنها با دادن دست‌هایشان بهمدیگر در پیاده‌رو با جست و خیز به رفتن ادامه می‌دهند. برف به صورت و چشمان‌شان پرواز می‌کرد. گاهی توسط ابرهای برف کاملاً پوشیده می‌گشتند؛ ابرِ برف با چادر شفافی آن دو اندام کوچک را می‌پوشاند و آنها با تلاش‌شان بخاطر بدست آوردن گرما و غذا چادر را می‌دریدند.
کاچکا که بخاطر تُند رفتن نفس نفس می‌زد شروع می‌کند: "می‌دونی، اگه بخوای یا نخوای، اگه خاله خبردار بشه، من می‌گم که همه چیز رو تو ... نقشه کشیدی ... هر کاری می‌خوای بکن! تو دستِ آخر می‌تونی فرار کنی ... اما من وضعم بدتره ... همیشه خاله منو می‌گیره ... و منو بیشتر از تو می‌زنه ... او از من خوشش نمیاد. حالا ببین، من همه چیزو می‌گم!"
میشکا سرش را بطرف او تکان می‌دهد: "باشه، خوب بگو! اگه ما رو درست و حسابی هم کتک بزنه ــ دوباره جای زخم‌ها خوب می‌شه. این مهم نیست ... برو بگو ..."
میشکا از شجاعت پُر شده بود و راه می‌رفت، سوت‌زنان سرش را به پشت انداخته بود. صورتش لاغر بود، و چشمانش حالتی زیرکانه و غیرکودکانه داشت، بینی‌اش نوک تیز و کمی خمیده بود.
"میخونه اینجاست! حتی دو میخونه! به کدومشون می‌خواهیم بریم؟"
"می‌ریم به ارزون‌تره. و اول در مغازه ... بیا!" و بعد از آنکه آن دو همۀ آنچه را که می‌خواستند در مغازه خریدند به میخانۀ ارزان قیمت داخل می‌شوند. میخانه پُر از بخار و دودِ سیگار بود و بوی تُرش و بی‌حس کننده‌ای می‌داد. در مهِ انبوهِ دودِ سیگار در کنار میزها درشکه‌رانان، ولگردان و سربازها نشسته بودند، از میان میزها گارسون‌هائی غیرقابل باور کثیف در حرکت بودند، همه فریاد می‌کشیدند، آواز می‌خواندند و دشنام می‌دادند. میشکا با نگاهی تیز در گوشه‌ای یک میز خالی می‌بیند، تردستانه و با مانور دادن به آن سمت می‌رود، سریع پالتویش را درمی‌آورد و وقتی کاچکا با انداختن نگاهی خجول به اطراف شروع به درآوردن پالتویش می‌کند او به سمت بوفه می‌دود.
میشکا می‌گوید: "عمو جان، می‌تونم دو لیوان چای داشته باشم؟" و فوری با مشت بر روی بوفه می‌کوبد.
"مایلی چای داشته باشی! بفرما! خودت بریز، و خودت هم آبجوش بیار ... اما مواظب‌باش که چیزی رو نشکنی! وگرنه من تو رو ..."
اما میشکا برای آوردن آبجوش با سرعت از آنجا رفته بود. او بعد از دو دقیقه با رفیق و همکارش محترمانه در پشت میز، با چهرۀ جدیِ یک درشکه‌رانِ بعد از کاری شایسته، تکیه داده به صندلی نشسته بود و با تنباکو با دقت سیگاری می‌پیچید. کاچکا بخاطر رفتار میشکا در یک میخانۀ عمومی با تحسین به او نگاه می‌کرد. او اصلاً نتوانسته بود هنوز خود را به سر و صدای بلند و بی‌حس کنندۀ آنجا عادت دهد و در خفا انتظار می‌کشید که کسی یقۀ آنها را بگیرد یا اینکه چیزی بدتر از آن اتفاق افتد. اما او نمی‌خواست هراسِ پنهانش را در برابر میشکا آشکار سازد و در حالیکه موی بور خود را با دست‌هایش صاف می‌کرد تلاش می‌ورزید خود را بی‌تکلف و آرام نشان دهد. این تلاش گونه‌های کثیفش را مرتب سرخ می‌ساخت و شرمسار چشمان آبیش را می‌بست. اما میشکا با دقت به کاچکا آموزش می‌داد، تلاش می‌کرد در لحنِ صدا و گفتارش ادای سِینیخ، مردِ خانه را دربیاورد که انسانِ بسیار جدی‌ای بود، گرچه او یک الکلی بود و چند وقت پیش بخاطر دزدی سه ماه به زندان رفته بود.
"برای مثال وقتی گدائی می‌کنی ... اما طوریکه تو گدائی می‌کنی، رو راست بگم،  اصلاً به درد نمی‌خوره. <بِددددید، چیزی به ما بِددددید!> آیا این مطلبِ اصلیه؟ تو باید جلوی پای آدم‌ها باشی، کاری کنی که بترسن نکنه روی تو بیفتن ..."
کاچکا فروتنانه حرفش را تأیید می‌کند: "من این کار رو خواهم کرد ..."
میشکا برای رفیق و همکار خود سرش را تکانِ وزینی می‌دهد: "حالا درست شد ... اینطور هم باید باشه ... مگه این آنفیسا چه کسی هست؟ اولاً یک الکلیه! و بعلاوه ..."
و میشکا صادقانه اظهار می‌کند که خاله آنفسیا بعلاوه چه می‌باشد. کاچکا سرش را برای تأییدِ کاملِ نامگذاری میشکا تکان می‌دهد.
"به حرفش گوش نده ... باید طورِ دیگه‌ای انجام داد. بهش بگو: <خالۀ عزیز، من دختر خوبی خواهم بود ... من به حرفتون گوش خواهم داد ...>، باید دورِ پوزه‌اش عسل بمالی. بعد هرکار که دلت می‌خواد انجام بده ... تو باید اینطوری رفتار کنی ..." میشکا سکوت می‌کند و موقرانه شکمش را می‌خاراند، همانطور که سِینیخ همیشه وقتیکه صحبتش به پایان می‌رسید انجام می‌داد. با این کار نشان می‌داد که سوژه‌اش به پایان رسیده است.
میشکا سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: "حالا می‌خواهیم غذا بخوریم ..."
کاچکا که مدتی از دوختنِ نگاهش به نان و کالباس می‌گذشت تأییدکنان می‌گوید: "آره، شروع!"
سپس آنها در وسط میخانۀ مرطوب و تاریک و بدبو که لامپ‌های دودزده‌اش نور کمی می‌دادند و در سر و صدای صحبت‌هایِ همراه با ناسزا و آوازهاْ شروع به خوردن شام خود می‌کنند. آن دو با احساس غذا می‌خوردند، با فهم و با ملاحظه، درست مانند آدم‌های خوشخوراک. و وقتی کاچکا از ریتم خارج می‌گشت، خیلی گرسنه یک قطعۀ بزرگ در دهان می‌گذاشت، و بخاطر این کار لپ‌هایش باد می‌کردند و چشم‌هایش بطرز مضحکی به جلو می‌زدند، میشکای هوشیار او را دست می‌انداخت: "نگاش کن، چه حمله‌ای به غذا کرده!"
این حرف باعث خجالتِ کاچکا می‌گشت، و تلاش می‌کرد، تقریبا طوری نزدیک به خفه شدن، لقمۀ خوشمزه را سریع بجود و قورت دهد.
این تمام داستان بود. حالا می‌توانم با خیال راحت اجازه دهم که این دو نفر عیدِ پاکشان را تا به آخر جشن بگیرند. حرفم را باور کنید، آنها حالا دیگر یخ نمی‌زنند! آنها در محل درستی هستند ... چرا باید من اجازه می‌دادم که آنها یخ بزنند ...؟ به نظر من اجازۀ یخزدنِ کودکانی که این موقعیت را دارند تا معمولی و بطور طبیعی به هلاکت برسندْ بی‌نهایت ابلهانه است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر