شاعر با لباس مبدل.

تاریخچه نویسنده
نویسندگی در دهههای اخیر تحول قابل توجهای یافته است. پس از مبارزات و ناسازگاریهای فراوان عاقبت نویسندگی به حرفه تبدیل شده است، حرفهای معتبر مانند بقیه حرفهها؛ با تردستی و مهارتهای فنی خاص، سازمانی داخلی و محکم و سنتهای تجاری پیوسته. شاعران را به اصطلاح در فهرست پذیرش جامعه بشری جا دادهاند و سرودن شعر نه تنها اخلاقی بلکه همچنین یک ارزش اقتصاد ملی گشته است. امروزه «شاعر گرسنه» فقط در آلاچیقها وجود دارند. همانطور که اتاق زیرشیروانی در زمان خود از ضروریات اجتنابناپذیر شاعران بود، به این ترتیب امروز ویلا به یک شاعر واقعی تعلق دارد. نویسنده در آغاز خیلی ساده انسانی بد و غیر اخلاقی به شمار میآمد، به همان اندازه بد و غیر اخلاقی و دشمن که تمام چیزهای تازه هستند؛ مردم در آن نیروی گرهگشایِ اسرارآمیزی بو میکشیدند. در واقع حق کاملاً با این غریزه مردم بود: انقلاب فرانسه را نویسندگان انجام میدادند، مقام پاپ را آنها سرنگون میساختند و سوسیال دموکراسی را پی میافکندند. هیچکس دیگری این کارهای خطرناک را در صحنه ننشاند بجز این اشخاص تنبل ِ به درد نخور که به نظر میآمد در کنار زندگی بیهوده وقت میگذرانند. بنابراین جای تعجب نیست که چرا نویسندگان در ابتدا بعنوان جماعتی بسیار مشکوک در نظر گرفته میگشتند. اما از قرار معلوم انقلابیونِ پیروز همیشه در پروسه تکامل زمامدارانی متشخص و محافظهکار میگردند. امروز مردم در برابر نویسنده کلاه از سر برمیدارند، هیچکس در حق وجود مدنی وی تردید نمیکند؛ و خود نویسندگان یک صنف تشکیل میدهند، با گواهی صلاحیت، و مانند حرفههای دیگر قوانینی علیه رقابت ناعادلانه. حتی آن زمانی که مردم در شعر سرائی یک علاقه، یک سرگرمی فرعی و نوعی بازی دستهجمعی برای بزرگسالان میدیدند مدتهاست که گذشته است؛ امروز مردم شاعران را از جدیترین انسانهای جهان در نظر میگیرند.

احساس
از دو فرد ماهر با ضریب هوشی یکسان، آن کسی افق دورتر را خواهد داشت که دارای قلب بیشتریست. به عبارت دیگر: حرارت گسترش میدهد.

اصالت
در معنویات همیشه فقط <چگونه> تعیین کننده است و نه <چه>. فرد نابغه به <چگونه> بیل میزند. این، نه بیشتر و نه کمتر مأموریت الهی اوست. این هیچ مطلب جدیدی نیست. نابغه چیزهائی میگوید که در حقیقت دیگران هم قادر به گفتنشان هستند، اما او آنها را چنان کوتاه و خوب، چنان عمیق و احساسی بیان میکند که هیچکس نمیتواند آنها را بهتر از او ادا کند. او افکار زمانی را تکرار میکند که در همه مردم بطور تیرهای چرت میزده است، اما او آنها را با چنان نیروی مؤثر ِ دلنشین و سادگی خلعسلاح کنندهای تکرار میکند که آن اقکار تازه حالا مالکیت مشترک میگردند.

ماتریالیسم
من یک بار به شرح زیر نوشتم: "انسان سالک دائمی راه خدا است. هر چیز دیگری هم که آدم بخواهد در باره او اظهار کند ثانوی خواهد بود. زیرا هر چیزی که او انجام میدهد و خودداری میکند تنها از این منبع جاری میگردد." حروفچین اما چاپ کرد: "انسان سالک دائمی راه پول است." این اشتباه چاپی واقعاً و حقیقتاً از طرف شیطان بود، و در واقع از طرف آن شیطانی که نه تنها بر آنچه چاپ گشته حکومت میکند، بلکه همچنین بر آنچه نوشته شده، و نه تنها بر آنچه نوشته شده، بلکه بر مغزهای کسانی که آن را مینویسند، و نه تنها بر مغزها، بلکه همچنین بر روحها، و نه تنها بر روح، بلکه بر تمام جهان. به اختصار: تراژدی این خطای چاپی در این بود که آن اشتباه چاپی نبود.

ادبیات
اثر ادبی چیزی نیست بجز دعوت از مخاطبان به سرایندگی. هرچه اثر ادبی قوانین بازیِ بیشتری عرضه کند، هرچه بیشتر برای مخاطبان جا باز بگذارد، به همان نسبت هم مهمتر است. در هر دریابندهای یک شاعر جدید رشد میکند. هزاران فهم امکانپذیر میگردند و همه آنها صحیحاند.

سفرها
مسافر «جهان را تماشا میکند»: اما این کار باعث میشود که او تنها جهانِ حقیقی، یعنی جهان خود را هرگز نبیند! و درست به این خاطر افسانه برای بزرگترین گناه یهودی سرگردان؛ وقتیکه او از پناه دادن به ناجی در زیر سقف خانهاش امتناع ورزید وحشتناکترین مجازات را در نظر گرفت و او را به مسافر ابدی جهان مبدل ساخت.

شاعر با لباس مبدل
انسانها بسیار عجیب و غریباند. آنها بدخو و درمانده در اطراف سرگردانند و شاعران و هنر را جستجو میکنند. آنها مایلند زندگی خود را ارتقاء یافته ببینند، توضیح مفهوم زمان را بدانند و توانا به نگریستن زیبائی باشند. آنها در کتابهای قدیمی ورق میزنند؛ اما این کتابها برای کسانی گفته شده که مدتهای طولانیست تبدیل به اسکلت شدهاند. آنها هراسان و بسیار متمرکز مراقبند ببیند که آیا در افق نور تازهای خود را نشان میدهد. نور تازه خود را نشان نمیدهد. زیرا در افق ــ نه، در آنجا نوری یافت نمیگردد. بلکه این نور باید در میان آنها، در کنارشان و در درون خودشان ــ نور باید آنجا را روشن سازد. اما آنجا را هرگز نمیجویند. آنها فکر میکنند یک شاعر باید مانند خورشیدی در رنگ سرخ خونین و بیش از حد پرشکوه و خیره کننده طلوع کند. اما «شاعر بیش از حد پرشکوه» وجود ندارد.
مردم در هر چیزی به این نحو عمل میکنند. آنها همیشه انتظار چیز «ویژهای» را میکشند. این چیز ویژه اما زمان هدر رفتهایست که به آن هرگز توجه نمیکنند. آنها به سفرهای طولانی بزرگ میروند و گیاهان و حیوانات عجیب و غریب را، شهرهای غیر عادی بنا گشته را، دگراندیشان و انسانهای رنگینپوست را تماشا میکنند. تمام این چیزها اما به آنها مربوط نمیشود. تنها چیزی که به آنها مربوط میشود اتاق کوچک خودشان است با هزاران چیز جزئی و پیش پا افتاده که اما به این اتاق تعلق دارند و نه به مکانی دیگر. آنها تمام سیاره را برای شعر جستجو میکنند و یک قطعه کوچک هم نمییابند؛ در این بین اما شعر در اتاقشان نشسته است و انتظار میکشد، بیوقفه و بیهوده انتظار میکشد.
و همچنین شاعرانشان هم بیهوده انتظار میکشند. آنها بطور ناشناس مانند پادشاهان همانطور که در افسانهها آمده است به میان آنها میروند و با مردم صحبت میکنند، مردم اما به سختی به آنها پاسخ میدهند و آنها را نادیده میانگارند. بعد دیرتر یک نفر میآید و به مردم توضیح میدهد که آن شخص که بوده است. در این بین اما پادشاه با لباس مبدل از آنجا رفته بود. دویست سال پس از مرگ شکسپیر برخی از مردم آمدند و گفتند: "بله آیا میدانید که این هنرپیشه کوچک و مدیر تئاتر که زمان بجز یک بار بخاطر شکار ِ غیر قانونی تحت بازجوئی قرار گرفتش هیچ چیز دیگر از او حفظ نکرده است چه کسی بود؟ او ویلیام شکسپیر بود!" در این وقت همه شگفتزده میشوند، اما مدتی پیش شکسپیر از آنجا رفته بود.
آنچه که از یک شاعر «باقی میماند»: نوشتههای ناچیز و پرزحمتش است ــ این کمترین بخش ارزشمند شخصیت اوست. آنها چند اشعه نازک از نور و گرما هستند؛ نه خود منبع نور و گرما. البته آن چند اشعه نازک هم نور و گرما میدهند، همچنین سرما و چیزهائی دیگر؛ اما این به آن دلیل است که این اشعههای نازک خیلی آرام در ما نفوذ میکنند.

تئاتر جهان
من اغلب از پنجرهام به پنجرههای مقابل نگاه میکنم. در پشت پنجرهها انسانهای غریبه کاملاً بیتفاوت و بیاهمیتی کارهای بیتفاوت و غریب و بیاهمیتی را انجام میدهند: آنها درب کمدها را باز میکنند و میبندند، به یکدیگر مساعدتهای مبهمی میکنند، به این سمت و آن سمت میروند، با همدیگر زمزمه میکنند یا فقط بی حرکت آنجا مینشینند. برای مثال آنجا یک دختر جوان بود: او صبحها در طراوت و خنکی هنوز دستنخورده روز پردههای پنجره را بالا میکشید، یک نگاه کوتاه به خیابان میانداخت و در تاریکی اتاق ناپدید میگشت. دیرتر دوباره پرده را پائین میکشید: شبها، وقتی که مه خاکستری از خیابانها به بالا صعود میکرد، یا در بعد از ظهرهای گرم و خفه، وقتی به نظر میرسید که تمام موجودات زنده آرام ایستادهاند او این کار را تکرار میکرد. او نه غیر معمولی زیبا بود و نه غیر معمولی ملیح؛ اما هنگامیکه او این کارها را انجام میداد همیشه یک زیبائی غیر قابل وصف و فریبندگی به اطراف پخش میکرد. و پشت پنجرهای دیگر یک خانواده ساده بود که ظهرها مانند یک تصویر به دور میز با رومیزی سفید مینشستند و شبها یک چراغ بزرگ اسرارآمیز روشن میکردند که مانند جام مقدس دیده میگشت؛ علاوه بر این یک مرد بود که تمام طول روز را با پیراهنی آستین بالا زده بر روی یک میز لرزان خم میگشت و مینوشت، دائماً مینوشت، و یک آشپز جوان که چیزهای مجهولی را میبرید و در یک دیگ میانداخت، اما گاهی ناگهان بیحرکت میماند و با نگاهی بیروح به یک فاصله دور، به فاصلهای نامرئی مدتی طولانی با دقت نگاه میکرد، و یک دختر کوچک که قسمت پاره گشته عروسک پارچهای خود را میدوخت، و یک دختر کوچک دیگر با چشمانی متفکر که هیچ کاری انجام نمیداد. پر از داستانهای مرموز و درام، نمایشهای رمانتیکِ دنباله دار ِ بی شمار. آدم با نگاه به این صورتهای خیالی بلافاصله فکر میکند که آونگ بیصدای ساعت سرنوشت را میشنود. آدم هرگز متوجه نمیگردد که موضوع از چه قرار است، و در عین حال بیشتر از آنچه که آدم بتواند فکرش را بکند پی میبرد. اینها کاملترین اجراهای تئاتر در جهان است. آیا ما با چنین چشماندازی در مقایسه با زمانیکه خود را درگیر حرکتهای بیهوش و گیجکننده زندگی میسازیم به هسته واقعی زندگی، به رازهای قلبش نزدیکتر نیستیم؟

سیستم
از یک متفکر نباید پرسید: او چه عقیدهای دارد، بلکه: او چه عقایدی دارد؟ به عبارت دیگر: آیا او یک دستگاه تفکر جادار دارد یا از کمبود جا که همان کمبود یک سیستم میباشد در رنج است؟

هنر
انسان واقعی انسانِ روز است و زندگی روزانه، انسانِ آرزوهای کوچک و بارهای بزرگ، انسانِ جزئی کارگاه و خیابان و اتاق و مزرعه، انسانی که از جلوی یک درشکه جا خالی میدهد، به دوستانش سلام میکند، و به هوا مینگرد، کسی که در این لحظه یک گل را میبوید، یک ماهی را قطعه قطعه میکند یا اینکه آب بر سر خود میریزد، انسانی که واژگانش را از عبارات پایدار حک گشته میگیرد، انسانی که در انتظار تکرار کلمات کلیدی روزانه خود به سر میبرد، انسانی که مانند نظم ضربات نبضش خود را به کار حرفهایِ افزایش و کاهشدهنده خویش مشغول میسازد، اگر هم حتی فقط بر ده یا بیست انسان تأثیر قابل توجهای بگذارد، با این حال این کار نه فقط برای خود او هوا برای تنفس و خون در رگ است، بلکه همچنین برای کل فرهنگ زمانهاش که از چیزی بجز مجموع تمام این انگیزههای کوچک زندگی تشکیل نگشته است حیاتیست.
اما این تنها انسان واقعی که وجودش به اصطلاح از جنبش حرکت براونی تشکیل شده است نمیتواند هرگز هنر را توصیف کند؛ اتفاقاً بزرگی و حق وجود او به دلیل قادر نبودنش در این کار است.
من نمیفهمم چگونه آدم میتواند همجنسگرا باشد، در حالیکه دگرجنسگرائی به اندازه کافی ناخوشایند است.

ژوپیتر یا: روش عشقورزی
وقتی ژوپیتر عاشق میگشت، بنابراین به شکل گاو نر میآمد، به شکل باران طلا، به شکل درخت پروانه، به شکل یک قو آوازخوان یا به شکل یک ابر.
و او را دوست داشتند، زیرا که زنها عاشق گاو نرند، درخت پروانه را، بارش طلا، قوهای آوازخوان و بخصوص ابرها را دوست میدارند.
اما او هرگز به شکل ژوپیتر نیامد ...

در کنار چشمه.

من تا دیروز دانشجو بودم و دیپلم دکترای فلسفهام کاملاً تازه و به اصطلاح هنوز خشک نشده است، این حقیقت دارد. من نه دارای شغل هستم و نه یک مرد ثروتمندم. تمام دارائی من شامل یک حیاط کوچک با یک باغ و چند صد روبل درآمد است ــ بنابراین میتوانم درک کنم که چرا دست تولکا را در دستم نگذاشتند ــ اما نمیتوانم درک کنم به چه خاطر با من چنین غیرمحترمانه رفتار کردند.
واقعاً چرا؟ مگر من چه بدی به آنها کرده بودم؟ من برایشان یک قلب صادقانه، پر گشته از عشقی حقیقی به ارمغان بردم و تقاضا کردم: "او را به من بدهید؛ من میخواهم برایتان بهترین و تا آخر عمر سپاسگزاراترین پسر باشم ــ اما من میخواهم تولکا را تا آخر عمر بر روی دستهایم حمل کنم، او را دوست داشته باشم و از او حمایت کنم."
البته ممکن است وقتی من با صدائی گرفته و با تلاش برای هوا به درون ریه کشیدن تمام اینها را گفتم صدایم احتمالاً تا اندازهای ابلهانه بوده باشد. اما شماها باید بدانید که تمام روح من در کلماتم قرار داشتند، که یک احساس از درونم صحبت میکرد، احساسی که نظیرش امروزه در جهان پیدا نمیشود.
اگر تصمیم گرفته بودید که مرا به دامادی نپذیرید، پس چرا این کار را مانند انسانهای خوبی که قلبی گرم و قابل همدردی دارند انجام ندادید، چرا باید به من چنین سخت توهین میکردید؟
شماهائی که مسیحی هستید و میخواهید ایدهآلیست باشید، آیا میتوانستید بدانید که من بعد از یک چنین جواب رد شنیدن توهینآمیزی پس از ترک کردنتان چه خواهم کرد.
چرا فقط حداقل یک ثانیه برایم تأسف نخوردید؟ آیا من هم مخلوقی از خدا نیستم، مگر ارزش زندگی کردن را ندارم و نباید با احترام با من رفتار گردد؟ آیا برای پایمال گشتن بیش از حد خوب نیستم و آیا چنین رفتاری که شما با یک انسان انجام دادید ناشایست نبود؟ شاید من بدون مداخله شما یک انسان مهم میگشتم، فردی که به جهان چیزی ارائه میکرد. من هنوز جوانم، این حقیقت دارد که تحصیلاتم را به تازگی به پایان رساندهام و هنوز دارای شغل نیستم ــ تمام اینها واقعیت دارند ــ اما من آینده را در برابر دارم و واقعاً نمیفهمم که چرا شما آن را برایم نابود ساختید.
من هنوز چهره جدی، خشم اخلاقی و شانه بالا انداختن تحقیرآمیزتان را در هنگام خواهش کردنم مقابل خود میبینم. تا چند روز قبل فکر نمیکردم همان انسانهائی که بسیار به من مرحمت داشتند بتوانند امروز به این نحو با من رفتار کنند. ــ "آقای محترم، ما شما را انسان صادقی به حساب میآوردیم، اما شما ما را فریب دادید و از اعتماد ما سوءاستفاده کردید!" ــ اینها کلماتی بودند که مانند شلاقی به صورتم ضربه میزدند. چند لحظه قبل چنان صمیمانه و آشکارا خوشحال دیپلم گرفتنم را تبریک گفتید که انگار پسر شماها هستم. ابتدا، وقتی به شماها گفتم که چه چیز مرا برای سختکوشی الهام بخشید، چه چیز به من شادی برای کار کردن داد، در این لحظه حالت صمیمیت از چهرههایتان محو گشت و لبخند خیرخواهانه جای خود را به لبخند تمسخر داد. به نظر میآمد که سردی از شماها بیرون میزند و حالا من تازه متوجه میشوم که بیشرمانه رفتار کردهام، که من از اعتمادتان سوءاستفاده کردهام. آدم چنان قانعکننده این حرفها را به من گفت، چنان با این حرف مرا پائین کشید که خودم هم برای مدت طولانی فکر میکردم یک عمل بیشرمانه انجام دادهام و از اعتماد کسی سوءاستفاده کردهام.
اما، چگونه توانست این اتفاق بیفتد؟ آن چه بود؟ در اینجا چه کسی فریب داده و چه کسی فریب خورده بود، به چه کسی در اینجا نقش بدبختی تعلق گرفت؟ یا من کاملاً دیوانه شدهام، یا چیز کاملاً بدی در این که من کسی را چنین واقعی دوست دارم و آمادهام هر کار در زندگی برایش انجام دهم قرار دارد. اما نه! این هیچ چیز بدی نیست! اگر عصبانیتتان واقعی بود، بنابراین در این حالت چه کسی ابله است؟
آه! ــ و همچنین در مورد تو هم اشتباه میکردم. تو، کسی که من چنان محکم به او اعتماد داشتم!
پدر و مادر به من میگفتند: "ما مطمئنیم که دخترمان هرگز برای چنین اقدامی به شما انگیزه نداده است."
من باید اعتراف میکردم که ما هنوز از عشق خود به همدیگر چیزی نگفتهایم، من اما میدانم که دخترتان دوستم دارد. اما هنگامیکه این دختر ظاهر میشود، در این وقت او با تردستی باور نکردنی یک دوشیزه باتربیت دروغ میگوید، به این صورت که با چشمانی افسرده، صدائی آهسته و با لکنت زبان میگوید: "من اصلاً نمیفهمم که این آقا چگونه توانستهاند به این فکر بیفتند."
"تو این را نمیفهمی؟" گوش کن دوشیزه تولکای من: البته تو به من نگفتی که دوستم داری ــ این حقیقت دارد! من هیچ کاغذِ بیمه عشق ِ امضاء شده از جانب تو ندارم، و اگر هم چنین بیمه عشقی میداشتم آن را به هیچ کس نشان نمیدادم. اما این اندازه میدانم: یک عدالت، یک دادگاه عالیتری آن بالا، بالاتر از ابرها و در اعماق وجدان انسانی وجود دارد و تو روزی باید در برابرش اعتراف کنی: من این مرد را فریفتم، من او را منکر گشتم و در تحقیر و فلاکت تنهایش گذاشتم.
آیا برای اعتراف به عشقت شجاعت اندکی داشتی؟ یا یک زن عشوگر بیعاطفهای که چنین وحشتناک مرا فریفتی؟ من سرم را بخاطر این راز بدون آنکه بتوانم آن را حل کنم بیهوده به درد میآورم.
من هنوز دوستت دارم، نمیخواهم تو را سرزنش و برایت آرزوهای بد کنم. اما ببین ــ جائیکه به مرگ و زندگی فردی مربوط است، در این لحظه باید آدم شجاعت داشه باشد که به طرفداری از حق و عشق خود عمل کند، بنابراین باید شجاعت بزرگتر از وحشت انسان باشد. در غیر اینصورت جائیکه ترس چیره میگردد آدم خود را مقصر میسازد، با نقب زدن به اساس ساختمانی که با تلاش ساخته شده باعث فروریزیاش میگردد و بیچارهای را که با هزار سختی آجرها را روی هم قرار داده بود زیر آوارش دفن می‌سازد.  درست به این نحو برای من اتفاق افتاد! من با ایمانی کور به عشقت ساختمان آیندهام را ساختم. اما حالا میدانم که بر شن و ماسه بنا شده بود، زیرا تو فاقد شجاعت بودی که آن را حمایت کنی و میان انتخاب خلق و خوی بد پدر و مادرت و ویرانی آخری را انتخاب کردی و در میان آوار ِ امیدهایم زنده بگورم ساختی.
آه، کاش هنگامی که کشتی کوچکم به اراده پدر و مادرت در هم شکست برایم همانطور باقی میماندی که تو را میشناختم، بنابراین آسانتر میتوانستم سرنوشتم را تحمل کنم، و برایم یک تسلی و یک امید باقی می‌ماند. آیا مگر نمیدانی هر کاری که من انجام دادم، سالها کار، فکر و تلاش کردنم برای تو، توسط تو انجام میگرفت؟ من مانند حیوان باربری کار میکردم، شبهای طولانی بیشماری را بیخوابی کشیدم، برنده تعدای مدال و دیپلم گشتم، و تمام اینها با فکر کردن به تو انجام میگشت. در تو زندگی میکردم، نفس میکشیدم و با افکار تو فکر میکردم. و حالا؟ ویرانی و کویر مرا احاطه کرده است؛ یک پوچی تو خالی پر از عزا و غم و اندوه به من پوزخند میزند. برایم هیچ چیز، مطلقاً هیچ چیز باقی نمانده است.
خیلی دوست داشتم بدانم که آیا تو احتمالاً فقط یک بار به چنین امکانی فکر خواهی کرد که آیا روزی به این آگاهی خواهی رسید تا بدانی چه گناهی در حقم روا داشتهای؟
اما چگونه میتوانم تردید کنم. پدر و مادر بسیار فهیمات برایت قابل درک خواهد ساخت که من فقط یک دانشجو، یک انسان ابله هیجانزدهام، و به اندازه کافی بیشرم که چشمانش را به تو بیندازد.
آری، اما اگر هنوز یک دانشجو بودم، بنابراین میتوانستم مانند شایلوک در تاجر ونیزی شکسپیر پاسخ دهم:
"آیا مگر ما هم مانند شما انسان نیستیم؟ آیا مگر وقتی شماها تلاش میکنید ما را با سوزن بکشید خون جاری نمیشود، خون ما، و مگر وقتی بی عدالتی بر ما روا میدارید سپس از چشمانمان اشگ جاری نمیگردد؟"
عذاب دادن هیچکس مجاز نیست. اگر هم من ابله و هیجانزده باشم، باز کسی این حق را ندارد بخاطر حماقت من خودش را سرگرم سازد و آن را تمسخر کند.
اما چه خوب که نظم جهانی فعلیمان، این ساختمان بزرگ بی روح، که فقط از حماقت، دروغ و نقش بازی کردن تشکیل شده است ترک برداشته و به سقوط نزدیک است؛ زندگی کردن با او امکان ندارد.
من حالا وقت زیاد دارم، نه میلی به هیچکس دارم و نه کسی را میرنجانم، دکتر در فلسفهام و بعنوان چنین شخصی روابط انسانی و شرایط عمومیای که در اثنای روزهای گذشته تازه و با دقت عجیبی در چشماندازم هجوم آورده بودند را مشاهده میکنم. برای شما مردم، برای شما به اصطلاح افراد عاقل ممکن است کلمات بیحاصل، نامگذاری ساده یک شیء و یک رفتار کفایت کند. اینکه اما کسی بتواند بخاطر یکی از آنها تخریب گردد برایتان بیاهمیت است.
هیجانزده! چه تسلائی میتواند این کلمه از دهانتان به من عطا کند، وقتی که برایم سختترین دردهای درون را باعث میگردد؟ چه سودی میتواند کل یک فرهنگ لغت پُر از نظرات خصوصیات خوب و بدم به حال من داشته باشد، وقتی که آنها فقط سدی در مقابل بدست آوردن آرزویم هستند؟
شماها حق حیات هرآنچه را که حواس بیتفاوت گشتهتان نمیتواند درک کند منکر میشوید، به محض افتادن دندانها از فکهای منقبض گشتهتان از اعتقاد به وجود دنداندرد دست میکشید. در عوض روماتیسم برایتان چیز بسیار ملموسیست، زیرا که در پیری درد آن را احساس میکنید، عشق را اما شماها هیجان مینامید! هر زمان که من به آن صحنه فکر میکنم در درونم دو انسان احساس میکنم. یکی، آن دانشجوی دیروزی که به نام نزدیک شدن عصر جدید مایل است با چماق مخلوق ِ انسان متعصب را ضرب و شتم کند، نفر دیگر در درونم، انسانیست که بخاطر شرم از درون خمیده است، با او کاری کردهاند که گاهی لعنت میفرستد و گاهی مایل است با صدای بلند گریه کند.
آیا ادامه زندگی به این نحو ممکن است؟ تضاد جاودانه میان گفتار و کردار، میان آرمانگرائی و تئوری سودمند متنفرم میسازند. ما به پیشواز زمانی میرویم که مجبورمان میسازد یا کردار خود را با اصول واضح همنوا سازیم، یا قوائدی را موعظه کنیم که مخالف کردار بدبینمان نباشد.
خدا میداند چند بار من از پدر و مادر تولکا شنیدهام که ثروت به تنهائی خوشبخت نمیسازد، که شخصیت باارزشتر از پول است، که یک وجدان آسوده و کوششی روحدار بالاترین ارزشاند. حالا؟ و من همانطور که اغلب تعریفم را کردند دارای شخصیتم، فردی ساعیم، وجدانی آسوده دارم، جوان و عاشقم، اما با این همه آنها درب خانه را به من نشان دادند، مانند کسی که سزاوار هیچ احترامی نیست.
من مطمئنم که اگر امروز برنده یک میلیون میگشتم با کمال میل دخترشان را فردا به من میدادند. پدر خودش پیش من میآمد و مرا با علاقه در آغوش میگرفت.
کسی که میخواهد تاجر شود باید حداقل قادر به شمردن باشد. شما مردم هوشیار و نثر نگار، شما حتی قادر به این کار نیستید. هوشیاری و شعورتان شماها را از یک ناامیدی به ناامیدی دیگری هدایت میکند. این را میشنوید! شماها قادر به شمردن نیستید. من در کمال سلامت صحبت میکنم، اگر میگویم که مناقشه من چیز عجیب و غریبی نیست. عشق وجود دارد و آنجاست، در نتیجه باید با تمام ارزشهایش به رسمیت شناخته و از آن قدردانی شود. اگر یک ریاضیدان بااستعداد میتوانست برایتان عشق را به پول حساب کند، بنابراین شماها بخاطر داشتن چنین ثروتی شگفتزده میگشتید. عشق هم مانند پول یک قدرت مثبت، واقعی و ضروری در زندگیست. محاسبه بسیار ساده است. زندگی به اندازه شادی موجود در خویش ارزش دارد، و شادی سرمایه عظیمیست که قادر به شکل دادن پایانناپذیر عشق میباشد، بنابراین عشق سعادت است! سلامتی و جوانی با این سعادت برابرند. اما این چیزهای ساده برایتان آشکار نیست. من یک بار دیگر تکرار میکنم که شماها قادر به شمردن نیستید! در نزد شما یک میلیون همیشه فقط یک میلیون ارزش دارد و در چشمانتان مهمتر از بالاترین ارزشهای زندگیست. شماها در بند این خطا در جهانی سرگردانید که خود آن را مصنوعی ساخته و پشتیبانی میکنید، همه چیز را در کس دیگری میبینید، به آنها نسبت عجیب و غریب میدهید و در باره ارزششان خود را میفریبید. شماها رمانتیک هستید، اما رمانتیک ثروت، به این خاطر رمانتیک شما مضر و باتلاقیست، زیرا که این نوع از رمانتیک نه تنها سعادت دیگر انسانها را نابود میسازد، بلکه حتی سعادت فرزندانتان را هم از بین میبرد.
تولکا میتوانست بامن خوشبخت گردد؛ به او میتوانست خوش بگذرد! اما حالا، دیگر بیشتر چه میخواهید؟ فقط به خودتان نباورانید که او خودش دیر یا زود مرا دور میانداخت. اگر توسط تعلیم و تربیتی که به او دادید هرگونه استقلال، هر اظهار اراده، صداقت و شجاعت را در او نمیکشتید، بنابراین مجبور نبودم حالا با قلب زخمی و سر درد شدیدم تنها باشم.
هیچکس مانند من چنین عمیق به چشمانش نگاه نکرد، هیچکس آنها را مانند من نمیشناسد و بهتر از من نمیداند که او چه احساس میکند، چه در او میزید و او اگر شماها روحش را مسموم نمیساختید چه میتوانست باشد.
حالا من با از دست دادن او چیزهای زیاد دیگری را هم از دست دادهام که مانند نان روزانه به زندگی تعلق دارند و بدون آنها نمیشود زندگی کرد، حداکثر میتوان اندک اندک جان سپرد.
آه شماهائی که نمیخواستید پدر و مادر من شوید و تو عروس از دست رفته من! گاهی اوقات میخواهم به خودم بباورانم که شماها به آنچه با من کردید دیگر هیچ فکر نکردهاید، چون اگر این کار را کرده بودید، بنابراین برای بازگرداندن من به دنبالم میفرستادید. این ممکن نیست که شماها هیچ همدردی با من نداشته باشید.
**
*
متهم کردن چه سودی برایم دارد؟ حق در کنار من است. هرچه را که من در اینجا نوشتهام حقیقت محض است، اما این حقیقت قادر نیست سعادت از دست رفتهام را به من بازگرداند. در این واقعیت یک پرتگاه برایم گشوده میگردد، زیرا من نمیتوانم درک کنم که حق و حقیقت نباید برای تک تک افراد فایده برسانند. به من هیچ سودی نمیرسانند، ابداً هیچ سودی. جهان باید مانند ذهن انسان دقیقاً سازمان یافته باشد؛ پس این تضاد از کجا میآید؟ آیا اگر غیر از این بود آدم مجبور به زندگی در آشفتگی فکری میگشت؟ من دیگر نمیتوانم بنویسم.
**
*
پس از مدتی طولانی دوباره قلم را در دست میگیرم. امید که واقعیت برای خود صحبت کند، ــ من فقط میخواهم با کلمات سادهای تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده است. روشنگری ابتدا پس از یک ردیف حوادث به سراغم آمد؛ من میخواهم بنویسم چگونه آنها قبل از آنکه بتوانم دلایل و ارتباطاتشان را درک کنم به دنبال هم میآمدند.
در صبح بعد از آن روز ناگوار پدر تولکا پیش من میآید. من با دیدن او خشک شدم. برای یک لحظه قدرت تفکر ترکم کرد. به نظرم یک چنین حالتی یا مشابه چنین حالتی باید مقدمه با عذاب مردن باشد. او با چهرهای بشاش وارد اتاقم گشت و در آستانه درب هر دو دستش را به سویم گشود و گفت:
"خب، ما شب بدی داشتیم ــ درست است؟ من میتونم این را فکر کنم، چون خودم هم روزی جوان بودم."
من میگویم که متوجه هیچ چیز نمیشوم! من فکر میکنم که دارم فقط خواب میبینم، هیچ باور نمیکنم که یک انسان زنده، حداقل او را در برابرم ببینم.
او در این بین دستهایم را میگیرد، با من دست میدهد، مرا به نشستن وامیدارد و پس از نشستن در برابرم به صحبت خود ادامه میدهد:
"به خودتان بیائید، آرام بگیرید، ما میخواهیم مانند انسانهای خوب با هم گپ بزنیم. آقای گرانقدر من، آیا مگر فکر میکنید که فقط شما شب گذشته تا صبح بیدار بودید؟ ما هم نتوانستیم بخوابیم. ما بعد از رفتن شما کمی فکر کردیم، خیلی ناراحت بودیم، طوریکه چارهای نمییافتیم. واقعیت این بود! وقتی برای کسی چیزی کاملاً غیر منتظره پیش میآید، در این وقت آدم سرش را گم میکند و تازه پس از گم کردن سر آدم دیکر نمیتواند حد متوسط را هم نگاه دارد.
صادقانه اعتراف کنم، این تنها احساس نامطلوبی نبود که در ما رخنه میکرد، بلکه ما همچنین بخاطر رفتارمان با شما شرمزده بودیم.
فرزندمان به اتاقش فرار کرد و ما افراد مسن همان کاری را کردیم که مردم سالخورده انجام میدهند، ما به خاطر ماجرای دیشب مرتب گناه را به گردن یکدیگر میانداختیم! احتمالاً این در طبیعت انسان قرار دارد که مایل است احساس آگاهی از گناه را از خود دور ساخته و آن را بر شانه دیگری به رقص آورد.
سپس دچار تفکر و پشیمانی گشتیم. ما به خودمان گفتیم: "این مردِ جوان لایق و با استعداد است، و آنطور که به نظر میرسد فرزندمان را با تمام قلب دوست دارد؛ خواستگاری کردن او چرا اصلاً ما را چنین به وحشت انداخت؟" اما یک چیز را باید بعنوان عذرخواهی ذکر کنم: وقتی شما هم روزی پدر شوید، درک خواهید کرد که پدر و مادرها برای فرزندشان هیچ چیز را به اندازه کافی خوب نمیدانند. خوشبختانه ما به این فکر افتادیم جوانی که به نظرمان کم میآید میتواند احتمالاً برای تولکا بسیار ارزشمند باشد، به این خاطر تصمیم گرفتیم از او تحقیق کنیم و ببینم در قلب این دختر برای شما چه وجود دارد. ما گذاشتیم که او را بیاورند و، ــ این کار درستی بود، من باید بگویم که دختر وکیل سخنور شما گشت. بعد در حال گذاشتن سر کوچکش روی زانویمان و در آغوش گرفتنشان از ما خواهش کرد و خود را چنان صمیمانه به ما چسباند که قلبمان نرم گشت ..."
در ابن لحظه او خودش شروع به گریستن میکند؛ ما مدتی در سکوت آنحا نشستیم. انگار آنچه او گفته بود را در خواب شنیدهام. به نظرم مانند افسانه میآمد. فوقالعاده ــ عذابم شروع میکند به جا باز کردن برای یک امید کم نور. او سپس پس از غلبه بر احساساتش به صحبت ادامه میدهد:
"بدیهیست که شما در فکرتان ما را سنگسار کردهاید، آیا اینطور نیست؟ و اما ما گذشته از خشن بودن انسانهای بدی نیستیم. حالا من برای اثبات خوشقلبیمان به شما میگویم: اگر شما خشم خود به ما را بخاطر عشق به تولکا قربانی کنید، بنابراین بیائید جلوتر."
با این حرف دستهایش را کاملاً از هم گشود، من اما بدون کلام در سینهاش غرق گشتم، نیمه بیهوش و از شادی گیج.
راه گلویم گرفته شده بود، من نمیتوانستم صدائی از دهان خارج سازم، بله حتی نمیتوانستم هق هق گریه کنم. من میخواستم حرف بزنم، اما نمیتوانستم. روحم مایل به فریاد کشیدن بود، یک فریاد شادی با عمیقترین قدردانی مایل به خارج گشتن بود، اما من قادر به این کار نبودم. سعادت ناگهان مانند یک صاعقه آمده بود و درست مانند رنج عمیقی که مدت کوتاهی قبل از این عذابم میداد از سعادت بیش از حد هم در عذاب بودم و فکر به تغییر ناگهانی سرنوشتم احساس به هیجان آمدهام را تقریباً به درد میآورد.
پدر تولکا با احتیاط بازوهایم را از آغوشش میگشاید و پس از بوسیدن پیشانیم میگوید:
"پسرم، کافیست! من از عشق تو به او انتظار دیگری بجز این نداشتم. آنچه باعث رنجیدنت گشت را فراموش کن و آرام بگیر!"
اما وقتی او دید که من هنوز قادر به مسلط گشتن به خودم نیستم شروع میکند مهربانانه به سرزنش کردن:
"خب  بسه به خودت مسلط شو، یک مرد باش! تو مانند افراد تبدار میلرزی. اما این پری کوچولو خوب تو قلبت لونه کرده."
من با تلاش زمزمه میکنم: "آه بسیار محکم!"
پدر  لبخند میزند:
"ببین، ببین! و من فکر نمیکردم که این دختر به آن دسته از آبهای آرام که عمق ژرفی دارند تعلق داشته باشد ..."
عشق بی نهایت من به تولکا ظاهراً افتخار پدریش را موجب شده بود. او خوشحال و خندان ادامه میدهد:
"اوه آدم باهوش، آدم باهوش!"
من ناگهان احساس کردم که اگر طولانیتر در اتاق بمانیم چیزی در سرم خُرد خواهد گشت. من باید از اتاق خارج میگشتم. در تمام موارد عادی دیگر خیلی خوب قادر به کنترل خود بودم، اما پرش از رنجی بی نام به شادیای بی نام برایم بیش از حد قدرتمند بود. من میبایست برای بدست آوردن دوباره تعادل کامل روحیام حتماٌ به هوای باز میرفتم، در جنجال و هیاهوی جمعیت، قبل از هر چیز اما ضروری بود که من تولکا را میدیدم و میتوانستم خودم را از وجودش بر روی زمین مطمئن سازم، فقط با دیدن تولکا میتوانستم باور کنم که شنیدن اینکه او باید واقعاً مال من شود در رویا نبوده است.
من از پدر خواهش میکنم که با هم پیش او برویم.
او بلافاصله موافقت میکند و میگوید:
"من هم میخواستم همین را پیشنهاد دهم، زیرا در خانه ما هم حتماً یک فرد خاصی برای دیدن ما بینیاش را در اثر فشردن به پنجره له خواهد کرد. تو در هر حال در موقعیتی نیستی که حالا از مسائل کسب و کار حرف بزنی، در این باره دیرتر حرف میزنیم؛ خب برویم!"
پس از چند لحظه بعد ما در راه بودیم. در ابتدا به انسانها، خانهها و درشکهها مانند کسی که پس از یک بیماری طولانی مدت برای اولین بار دوباره به شهر میرود نگاه میکردم ــ سر من گیج میرفت. به تدریج حرکت و هوای تازه مرا به خود بازمیگرداند. من میتوانستم دوباره فکر کنم، اما همه فکرهائی که میخواستند از من خارج شوند توسط یک فکر تحت سلطه بودند: "تولکا دوستت دارد، به زودی او را دوباره خواهی دید!" خون در گیجگاهم میکوفت و من هر ضربه را احساس میکردم، واقعاً لازم بود که برای منفجر نشدن سرم یک تایر رویش قرار دهم. تا یک ساعت پیش به این فکر اطمینان داشتم که دیگر هرگز اجازه دیدن تولکا را ندارم، یا احتمالاً یک جائی به عنوان همسر مردی دیگر او را خواهم دید. حالا من پیش او میرفتم تا به او بگویم که او اجازه دارد مال من بشود؛ من به سمت او میرفتم زیرا که او ابتدا دستهایش را به سویم دراز و مرا صدا کرده بود. دیروز او را یک عروسک بی فکر مینامیدم، در حالیکه او در برابر زانوی پدر و مادرش بخاطر ما از آنها خواهش میکرده است. قلب من از ندامت و احساسات و از این فکر که من شایسته او نیستم پر شده بود. من در سکوت قسم یاد کردم که پاداشش را خواهم داد، که هر قطره اشگ چکیده از چشمش در روز قبل باید توسط عمیقترین محبت و انکار خویش پاداش داده شود. عشق دیگران را کور میسازد؛ در نزد من این ممکن نیست، زیرا که برای تولکای من رفتارهایش بیانگرند. تنها او باعث این معجزه گشت، معچزهای که مرا چنین سعادتمند میسازد. من در باره او اشتباه کرده بودم ــ همچنین در باره پدر و مادرش. اگر آنها همان کسانی باشند که من میشناسم انتظار ندارند که از آنها خواهش کنند، این سادگی فرشتهآسا که با آن پدرش پیش من آمد و گفت «ما تصمیمان را گرفتیم، تولکا مال توست!» را نه عشق به خود و نه ملاحظات متداول میتوانستند او را از انجام این کار بازدارد. حالا حرف او به یادم میآید: «تو در فکرت ما را سنگسار کردی و اما ما گذشته از خشن بودن انسانهای بدی نیستیم.»"
این اعترافات ساده باعث درد و رنج بزرگی در من شده بود، حتی بزرگتر از دیروز وقتی من در باره آنها بد فکر میکردم. بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ عبارت احساسی، فقط یک لبخند ظریف، این همه چیز بود. حالا در حال فکر کردن به این چیزها دیگر قادر به کنترل خود نبودم؛ من دست پدر را میگیرم و آن را برای بوسیدن به سمت لبم میبرم.
در این وقت او با مهربانی لبخند میزند و میگوید: "این همیشه آرزویمان بوده که داماد ما باید دوستمان داشته باشد. من و همسرم اغلب در این باره با هم صحبت میکردیم."
حالا آرزوی آنها برآورده شده است، زیرا من مدتها قبل از اینکه دامادشان شوم آنها را دوست داشتم، همانطور که پسری میتواند پدر و مادرش را دوست داشته باشد.
چون بسیار سریع راه میرفتم بنابراین پدر شروع میکند به دست انداختن من. او وانمود میکرد چنان از نفس افتاده است که نمیتواند پا به پایم بیاید و از گرمای هوا شکایت میکرد.
اما در حقیقت چنین به نظر میرسید که زمستان از چند روز پیش حکومتش را تحویل داده است. باد ولرمی آب حوض پارک شهر را میپیچاند، طبیعت برای زندگی تازهای بیدار گشته و بهار از راه رسیده بود. عاقبت در برابر خانه تولکا میایستیم. چیزی از کنار پنجره به درون اتاق سُر میخورد، من اما نتوانستم تشخیص دهم که آیا او تولکا بود یا کسی دیگر. از پلهها دچار تپش قلب شدیدی میشوم. من از روبرو شدن با مادر مضطرب بودم. ما از اتاق ناهارخوری میگذریم و او را در سالن میبینیم. او با داخل شدن ما از جا برمیخیزد، خود را سریع به من میرساند و دستش را برای دست دادن به سمت من دراز میکند، و من آن را با احترام کامل و سپاسگزارانه میبوسم، سپس به سختی قابل شنیدن زمزمه میکنم
"با چه چیز این همه خوبی بدست آوردهام ..."
او میگوید: "ما را بخاطر امتناع دیروزمان ببخشید. ما نمیتوانستیم فوری بدانیم که تولکا یک عشق و وفاداری بزرگتر دارد که مانندش را در تمام جهان نمیتوان پیدا کرد." ــ من با شوق میگویم: "آه، این حقیقت دارد!"
"و چون بیش از هر چیز خوشبختی فرزندمان خواست قلبی ما است، بنابراین ما موافق دادن دخترمان به شما هستیم ... من فقط میتوانم به آن اضافه کنم: خدا به شماها برکت بدهد!"
او در حال گفتن این حرف سرم را در دستهایش میگیرد و پیشانیام را نوازش میکند. سپس سرش را به سمت درب کناری میچرخاند و صدا میزند:
"تولکا! تولکا!"
و حالا تولکا، عزیزترینم در جهان، با گونه رنگ پریده و با چشمانی از گریه سرخ گشته داخل میشود. دسته کوچک باز شدهای از موی فرفریاش بر روی پیشانی پرپر میزد؛ او هم مانند من بسیار دستپاچه بود.
چگونه بود که هیچ چیز از آنچه در او میگذشت و هیچ چیز از ظاهرش در آن لحظه از من مخفی نمیماند، ــ چرای آن را نمیدانم. من فقط میدانم که چشمان پر از اشگش، قطراتی که چنان سنگین از مژگانش آویزان بودند، لبهای لرزانش مرا عمیقاً لمس میکردند. سپس وقتی او چشمانش را باز میکند اشعهای از شادی از میان قطرات اشگ میشکند، یک لبخند کم نور در کنار دهانش به پرواز میآید. برای یک لحظه با دستان افتاده بی حرکت میایستد، بدون آنکه بداند چه باید بکند.
حالا پدر که مرتب خلق و خویش خوشتر میگشت با بالا انداختن شانه به تولکا میگوید:
"ها! حالا اما مشاوره خوب گران است! او خود را توهین شده احساس میکند، و ما را به دندان گرفته، خلاصه کنم، او دیگر تو را نمیخواهند."
تولکا خیلی سریع سرش را به سمت من برمیگرداند، با نگاهی طولانی مرا ورانداز می‌کند، سپس خود را به سینه پدرش میاندازد و میگوید: "نه، این درست نیست، من باور نمیکنم."
اگر من تسلیم فشار اصرار شدیدی که در من فعال شده بود میگشتم بنابراین به پاهایش میافتادم. اگر من این کار را نکردم به خاطر عدم شجاعت بود و به دلیل تقریباً بیهوش بودنم. با این حال خونسردیام را حفظ کرده و توانسته بودم اشگهائی که تهدید به جاری شدن از چشمهایم میکردند با زور به عقب بازگردانم. پدر مهربان دوباره به کمک ما میآید. او خود را از آغوش تولکا رها میسازد، او را ظاهراً عصبانی به عقب میراند و میگوید: "اگر نمیخواهی حرفم را باور کنی از خود او بپرس."
او تولکا را به سمت من فشار میدهد. حال من طوری بود که انگار آسمان در قلبم خود را میگشاید. من دستهایش را میگیرم، آنها را میبوسم و دوباره و دوباره میبوسم.
من در گذشته بارها این لحظه را در فکرم نقاشی کرده بودم، اما چه کم آفرینش تخیلم با این واقعیت مبارک تطابق داشت! عشق من تا حال شبیه به گیاهی محصور در تاریکی بود؛ این گیاه حالا ناگهان در نوری روشن قرار داده شده و اجازه داشت خود را در گرما گسترش دهد و تحت اشعه خورشیدِ خوشبختی اجازه داشت بدون مانع از چشمه خوبی و خرسندی لذت ببرد. آه، تفاوت عظیمیست میان عشقی که باید خجالتی بسته شود و آن کسیکه این حق را داراست بطور علنی محبوبش را در اختیار داشته باشد. من تا حال هرگز قادر به درک این موضوع نبودم.
پس از آنکه پدر و مادر برایمان برکت آرزو کردند ما را تنها گذارده و به خودمان سپردند تا بتوانیم تا جائیکه میتوانیم با هم صحبت کنیم. اما من بجای صحبت کردن مدتی طولانی او را از خود بی خود گشته نگاه میکردم و از دیدن حالت چهره دوستداشتنیاش که در زیر نگاهم خود را تغییر میداد خوشحال بودم. سرخی تیره رنگی گونههایش را پوشانده بود، گوشههای لبش میلرزیدند، یک لبخند از روی ترس و خجالت حالات چهرهاش را زیبا میساخت، چشمها خود را محجب میساختند، سر کوچک خود را با خجالتی ترسان در میان شانهها عقب میکشند، و بعد پلکهایش طوریکه انگار منتظر است من شروع به صحبت کنم فرو میافتند.
عاقبت دست در دست و پهلو به پهلو کنار پنجره مینشینیم. تا حال او برایم یک موجود دوستداشتنی بدون اندام و از من جدا بود، یک نام بینهایت گرانقیمت و بسیار زیبای بدون شخصیت زمینی.
حالا، وقتیکه ما چنین نزدیک هم نشسته بودیم، حالا که شانهاش شانه مرا لمس میکرد و من نفس گرمش را احساس میکردم حیرت خاصی در من جا باز کرده بود که به من میگفت که او یک شخصیت واقعی بوده است. در واقع آدم این را میداند اما آن را ابتدا زمانی احساس میکنیم که در نزدیکی و تماس مستقیم با محبوبمان قرار میگیریم.
من پر از تحسین به چهرهاش نگاه میکردم، به چشمهایش، به دهانش، به موی بلوند روشن و ابروهای از آن روشنترش طوری نگاه میکردم که انگار تمام آنها را امروز برای اولین بار میدیدم و من با مشاهده او خودم را مست میساختم. چهره یک زن قبلاً هرگز چنین زیاد با تصورات و رویاهایم از زیبائی زن مطابقت نکرده بود، هرگز مرا زنی مانند او مجذوب خود نساخته بود. و وقتی فکر  کردم که تمام این گنجها به من باید تعلق گیرند، بله مال من گردند، که آنها در آینده بزرگترین ثروتم خواهند گشت در این وقت به سرگیجه افتادم.
من عاقبت شروع به صحبت میکنم. با هیجانی تبآلود تعریف کردم که از همان اولین لحظه او را دوست داشتهام، زمانیکه من او را ــ یک سال و نیم پیش ــ در ویلیچکا همراه تعداد زیاد افرادی که برایم کاملاً غریبه بودند ملاقات کردم، جائیکه حال او در عمیقترین محل استخراج نمک بد شده بود و من با عجله برای آوردن آب به سمت دریاچه رفتم. من به یادش آوردم که صبح روز بعد نزد پدر و مادرش آمدم و بعد کاملاً عاشق به خانه بازگشتم.
او تمام این چیزها را خیلی خوب به یاد داشت، با این حال با لبخند و هیجان به من گوش سپرده بود، گاهی در بین حرف من با صدائی آهسته پرسشهای مختلفی میکرد و تذکراتی میداد. من مدتی طولانی صحبت کردم! در آخر حتی کمتر ابلهانه، و من هرگز تصورش را نمیکردم در چنین وضعی بتوانم آن را انجام دهم. همانگونه که بعد تنها هدف مطلوبم میل به دستیابی او بود، نیروی محرکه تبدیل به ادامه تلاش شده بود، من تا دیروز چه باور نکردنی بدبخت بودم، طوری بدبخت که باید به خودم میگفتم "همه چیز بیهوده است، همه چیز از دست رفته است"، چون من حتی باورم به او را از دست داده بودم.
سپس او میگوید: "من هم خیلی ناراضی بودم. آه، این حقیقت دارد، در لحظه اول قادر نبودم کلمهای به نفع خودمان از دهان خارج سازم، اما دیرتر به خودم زحمت دادم همه چیز را دوباره جبران کنم."
دوباره چند لحظه سکوت کردیم. در درونم دوباره جنگ بین میان کمروئیم و آرزوی بوسیدن او شروع میگردد. در نهایت به خود آمدم و با ناشیانهترین شکل و با لکنت زبان مانند ابلهی پرسیدم که آیا او هم مرا اندکی دوست دارد.
او مدت کوتاهی برای جواب دادن به خود زحمت میدهد، و وقتی در این کار مؤفق نمیشود از جا برمیخیزد و خود را دور میسازد و بعد از مدت کوتاهی دوباره بازمیگردد. او دوباره کنار من مینشیند و به من نقاشیای را که خودش کشیده بود نشان میدهد؛ آن پرتره من بود.
او توضیح میدهد: "من این را با کمک از حافظهام کشیدهام."
من پرسیدم: "تو؟"
او ادامه میدهد: "اما بجز پرتره چیز دیگری هم روی کاغذ است. آنجا لبه کاغذ." و با انگشت اشاره محل را نشانم میدهد.
حالا تازه کاملاً نزدیک به لبه و کاملاً کوچک سه حرف الفبا را میبینم: J. v. a.
او زمزمه میکند: "این حروف به فرانسوی خوانده میشوند."
من با تعجب میپرسم: "فرانسوی؟"
سادهلوحی بی حد و حصرم به من اجازه حدس زدن نمیداد که بدانم حروف چه میتوانند باشند، تا اینکه او خودش شروع میکند:  من به تو ...
ناگهان او چهرهاش را در دستها مخفی میسازد و به اندازهای خود را به سمت پائین خم میکند که من میتوانستم موهای کوتاهی را که روی گردنش افتاده بود ببینم. حالا عاقبت آن را حدس زدم و با طپش قلب تکرارش کردم:
"من به تو علاقه دارم! و حالا اجازه داریم به هم عشق بورزیم؟"
او هم لبخندزنان میگوید: "حالا این کار مجاز است." و بشاش در حال بلند شدن به آن اضافه میکند: "و آدم باید آن را انجام دهد."
در این لحظه ما را برای صبحانه خوردن صدا میزنند. من صبحانه میخوردم بدون آنکه بدانم چه در دهان قرار میدهم.
**
*
انسان به هیچ چیز بجز خوشبختی چنین سریع اعتماد نمیکند. تمام آخرین تجارب گذشتهام درست با یک ردیفِ پی در پی از معجزه برابر بودند، اما با این حال این برایم کاملاً بدیهی به نظر میآمد که تولکا عروسم است. من به این واقعیت بعنوان چیزی شایسته خودم نگاه میکردم و در واقع دقیقاً فقط به این خاطر، زیرا که هیچکس او را مانند من دوست نداشت.
**
*
به تدریج در شهر این خبر پخش میشود که من نامزد کردهام، مردم شروع به تبریک گفتن میکنند. چند روز بعد از آن من با تولکا و پدرش برای قدمزدن به خارج شهر میرانیم، این طبیعی بود که ما دیده شویم. راه خروجی هنوز هم در حافظهام زنده است. تولکا با پالتوی طرح فرانسوی و کلاه مانند یک افسانه دیده میگشت، زیرا رنگ پوست شفاف صورتش در میان یقه قهوهای تیره ظریفتر به نظر میآمد. با مردمی که برخورد میکردیم همه سر خود را به سمت ما برمیگرداندند؛ زیبائی تولکا بقدری چشمگیر بود که تحسین عمومی را برانگیخته بود و برخی از دوستان من مانند آنکه ریشه به درون زمین دوانده باشند بیحرکت میماندند.
پس از پشت سر گذاردن ساختمان گمرک از یک ردیف خانههای کوتاه عبور میکنیم و بر روی زمین بازی میرانیم. در بعضی از نقاط مزارع آبی که هنوز توسط زمین جذب نگشته بود میدرخشید.
مراتع کاملاً از آب پوشیده شده بودند، صنوبرهای جوان در مزارع هنوز جوانه نزده و شاخههای درختان جنگل هنوز بی برگ بودند. با این حال آدم همه جا آمدن بهار را احساس میکرد. به تدریج غروب از راه میرسد، ساعتی که در آن در تمام جهان صلح بی حد و مرزی از آسمان رو به پائین صعود میکند، همچنین ما را هم آرامش شیرینی محاصره کرده بود و من پس از هیجانات روزهای گذشته احساس میکردم که یک آرامش تسکیندهنده بر من مستولی شده است. در برابرم چهره عروس دوستداشتنیام را داشتم، که از دَم باد بهار گلگون گشته یود و همچنین بازتابی از صلح و نمایشی از آرامش طبیعت با خود حمل میکرد. ما هر دو ساکت شده بودیم، همدیگر را نگاه میکردیم و فقط گاهی لبخند میزدیم.
من برای اولین بار در زندگیم متوجه میشوم که یک شادی ناب و شفاف چه لذتبخش است.
من در جوانیام تجربه اندکی کردم، بنابراین احتمالاً گناهان زیادی بر وجدانم سنگینی نمیکرد، اما مانند هر انسانی من هم بار سنگینی از اشتباهات، خصوصیات بد و گناه با خود حمل میکردم. در این ساعت اما احساس کردم که تمام بار از من گرفته شده است. دیگر هیچ احساس تلخی، هیچ نارضایتی با مردم جائی در قلبم نیافتند: من فقط مایل بودم همه را ببخشم، به همه کمک کنم، خلاصه، من احساس میکردم که دوباره متولد شدهام، انگار که عشق آدم قدیمی در من را نابود ساخته و یک آدم بهتری را بجای او قرار داده بود.
این تغییر ناشی از این واقعیت بود که عشق ِ مرا تحمل کردند، و این موجود شیرین و دوستداشتنیای را که حالا در برابرم نشسته است به من دادند. درشکهای که ما در آن نشسته بودیم چهار انسانی را در خود مخفی میکرد که نه تنها سعادتمند بودند، بلکه همچنین به انسانهای بهتری از چند روز قبل تبدیل گشته بودند. تمام چیزهای پیش پا  افتاده روزمره، غرور قابل ترحم و ملاحظاتی که معمولاً برای مردمی بالا قرار داده شده است، ثروتمندانی که فکر میکنند باید مالیات به آنها پرداخت، خلاصه چیزهائی که زندگی را پست و مسکین میسازند و همچنین تلخی و نگرانیای که تا چند روز پیش ما را از خود پر ساخته بودند ترکمان میکنند. از لحظهای که پدر و مادر تولکا درب خانه خود را به روی این مهمان مبارک، این عشق گشودند، ما شروع میکنیم سخاوتمندانه و با رفعت به زندگی کردن.
این غیر قابل درک است که چرا انسانها، اغلب آنچه را که هنوز هم تنها بالاترین ثروت زندگیست رد میکنند. اغلب اما بیشتر با خشونت ویرانش میسازند و آن را به پائین میکشند. این نظر مانند پول تقلبی در میان مردم در جریان است که عشق پیر و پژمرده میشود، سپری میگردد و دیرتر فقط عادت به زنجیر اسارتی که زن و شوهر را به هم مرتبط میسازد باقی میماند.
من میخواهم ثابت کنم که فقط مردمان ابله قادر به تغذیه از این نظرند یا کسانی که در بدبختی زندگی میکنند. برگزیدگانی وجود دارند که بر بالای این سطح ایستادهاند؛ من خودم با برخی از این افراد در جهان برخورد داشتهام و میخواهم خودم را همراه و همدم آنها سازم. هنگامی که شعلههای آتش عشق قادر باشد مرا چنین سعادتمند سازد، بنابراین اولین وظیفه من این است، نه، یک ضرورتی که ناشی از عادیترین خودخواهیست مرا موظف میسازد که آن را خاموش نسازم، حتی اجازه ضعیف گشتن به شعلهاش ندهم، بلکه به آن همیشه غذا بدهم و قوی نگاهش دارم. من آینده را به چالش میکشم! آینده زمان را نمایندگی میکند و من عشق و اراده قوی را. اجازه زندگی با تولکا را داشتن و از دوست داشتنش دست کشیدن؟ خب، ما خواهیم دید!
ناگهان هوس شدیدی مرا در بر میگیرد که این زندگی مشترک را در اسرع وقت شروع کنیم. من البته میدانستم رسم زمان درخواست میکند که ازدواج بعد از گذشت چهار هفته و ماه انجام گیرد، اما من چنین تصور میکردم با مردمی استثنائی سر و کار دارم. بعلاوه مطمئن بودم که تولکا در این موضوع کنارم خواهد ایستاد.
بعد از آنکه ما دوباره به خانه بازگشتیم و من با تولکا برای مدتی تنها بودیم فکرم را با او در میان گذاشتم. او با لذتی آشکار به حرفهایم گوش میداد. من احساس میکردم که نه تنها خود پروژه، بلکه همچنین مشاوره در باره آن که جذابیت جادوی یک توطئه کوچک را در بین ما داشت او را واقعاً به وجد آورده است. او مانند کودکی دیده میگشت که به او قول تفریح خارقالعادهای داده باشند که باید در زمان کوتاه دیگری رخ بدهد؛ او نمیتوانست از رقصیدن در اتاق خودداری کند.
ما اما آن روز در این باره هیچ چیز نگفتیم. در عوض من هنگام صرف صبحانه از تصمیمات آیندهام تعریف کردم، از امیدهائی که به آنها گره زدهام، و آنها با چهرههائی که انگار این امیدها برآوره گشتهاند به حرفهایم گوش میدادند. حتی اگر باید فرض را بر این قرار میدادم که این انسانها با حس بی گناه کبوتران قادر به انجام کاری از روی نیرنگ باشند، بنابراین این بهترین نیرنگیست که میتوانستند به کار برند، اما وقتی اعتماد آنها را نسبت به خودم در حالت چهرهشان منعکس شده یافتم به خودم گفتم: "نه، شما خوبان، من نمیخواهم هرگز شما را فریب دهم و اگر هم که باید سرم را برای این تصمیم هزینه کنم!"
من خانه آنها را دیرتر ترک کردم. قبل از رفتن تولکا در سالن به دنبالم آمد و با صدای نیمه آهستهای زمزمه کرد:
"اینطور خوبه، خیلی خوب! چرا باید مدت طولانی صبر کنیم؟ شب بخیر، شب بخیر! من فقط میترسم مامان بخاطر جهیزه اعتراض داشته باشه."
برایم در واقع خیلی کم قابل درک بود که به چه خاطر جهیزه تهیه میگردد، در حالیکه اما دختران جوان به خاطر خصوصیت جوانیشان همیشه اندوخته کاملی از لباسهای زیبا باید داشته باشند. اما این یک موضوع جزئیست؛ برای من تمام اصطلاحات و عبارات ضروری یک عروسی چیز بسیار لذتبخشی بودند، زیرا آنها فقط اثبات میکردند که من خواب نمیبینم، بلکه واقعاً تولکا را بعنوان همسرم به خانه خواهم برد. در راه خانه بیاراده چندین بار تکرار کردم: جهیزه. جهیزه! من اما هنوز هم نمیتوانستم درک کنم که جهیزه بتواند علت جدی اختلال در یک عروسی نزدیک به وقوع باشد. تولکا را با چشمان خود در لباسهای زیادی دیده بودم، در لباس روشن، رنگی و تیره یکی پس از دیگری دیده بودم و عروسم را در هر کدام از آنها شایان ستایش یافته بودم.
در این مناسبت همچنین به خاطرم آمد که این وظیفه به عهدهام افتاده است که خانه کوچکم را برای پذیرائی از آنها آماده سازم.
این فکر مرا با لذت جدیدی پر ساخته بود. البته فاقد کمی پول بودم، با این حال تصمیم گرفتم در اسرع وقت همه چیز را فراهم کنم. من شب را با بیخوابی گذراندم. در سرم هرج و مرجی از لباسها، کمدها، میزها و صندلیها بطور مغشوش در چرخش بود. قبلاً نگرانیها باعث بیخوابیام میگشتند و حالا سعادت اجازه استراحت به من نمیدهد.
**
*
روز بعد پیش نجار بودم. او بلافاصله متوجه گشت که جریان از چه قرار است. او مبلهای مختلفی نشان داد که من با دیدنشان فوری تمام زندگیام با تولکا را تجسم کردم.
قلبم به شدت به طپش افتاده بود. نجار به من توصیه کرد که دیوارها را کاغذدیواری نکنم، بلکه بگذارم آنها را رنگ بزنند، زیرا که نقاشی برای خشک شدن کمتر از کاغذدیواری نیاز به زمان دارد. مرد پذیرفت که در ازاء دستمزد اندکی این کار را به بهترین و زیباترین نحو به عهده گیرد.
من از آنجا پیش دو نفر از همکارانم که آشنائی بیشتری داشتم رفتم، تا آنها را بعنوان ساقدوش داماد به عروسیام دعوت کنم. من هیچ خویشاوندی نداشتم. تبریک همکاران، در آغوش گرفتن آنها، همراه با تمام اثرات دیگر مرا کاملاً گیج کرده و یک هرج و مرج در برابرم در نوسان بود.
**
*
من در سالن با تولکا مواجه میشوم. من به سختی وقت بوسیدن دستهایش را داشتم، زیرا او با بلند کردن خود روی انگشت پایش سه کلمه در گوشم میگوید که سعادتم را افزایش میدهند. او گفت که آنها با آن موافقند.
آخرین سایه از روی سعادتم ناپدید شده بود. تولکا از شادی میدرخشید. ما دست در دست در سالن راه میرفتیم و با هم صحبت میکردیم. او برایم از مذاکرهاش با پدر و مادر خود تعریف میکند:
"مامان اول گفت فرزندم این امر غیر ممکن است، نمیشود عروسی را زود برپا کرد. تو خوب درک نمیکنی، برای یک دختر جوان آرزوی سریع رسیدن عروسی شایسته نیست." من به او پاسخ دادم که نه تنها من بلکه ما هر دو خواستار آن هستیم. مامان به آسمان نگاه کرد، آه کشید و شانهاش را بالا انداخت. پدر لبخند زد، مرا در آغوش گرفت و پیشانیام را بوسید. اما مامان گفت: "بله، بله. تو همیشه یک نقطه ضعف برای دخترت داشتی، نازپروردهاش کردی، اما آدم باید ملاحظه جهان را هم بکند."
در این وقت اما پدر جواب میدهد: "جهان! جهان! جهان کاری برای سعادتشان نمیکند. آنها فقط خودشان میتوانند سعادتشان را خلق کنند. آیا مگر اصلاً با نامزدی جهان را راضی ساختهایم؟ بنابراین ما تا به آخر استوار باقی میمانیم. فعلاً ایام روزهگیریست، اما بعد از تعطیلات باید عروسی برگزار شود، جهیزه را میتوان بعداً تهیه کرد."
مامان مرددانه میگوید: «خب این دو نفر هم میخواهند این کار را بکنند.» عاقبت مامان راضی شد، چون پدر هرچه را بخواهد به مرحله اجرا درمیآورد. من به گردن مامان اقتادم و او را چنان بوسیدم که نمیتوانست یک کلمه حرف بزند. عاقبت این کلمات را با زحمت بیان میکند: «شما هر دو دیوانهاید!» من اما برنده گشتم. آقای عزیز، آیا راضی هستید؟"
آیا من بیش از حد عاشق بودم یا بیش از حد خجالتی که تا حال او را در آغوش نگرفته بودم. حالا برای اولین بار برای انجام این کار شجاعت به سراغم میآید؛ من میخواستم او را در آغوش بگیرم، اما او به آرامی فرار میکند و میگوید: "راه رفتن بازو در بازو بسیار زیباست" و بعد از مکث کوتاهی اضافه میکند: "مانند بچههای خوب."
بنابراین ما به قدمزدن ادامه میدهیم. من برایش تعریف میکنم که به دکوراسیون خانهمان فکر کردهام، که من میخواهم بگذارم دیوارها را رنگ کنند البته نه با رنگروغن، چون بیش از حد گران بود، اما با یکی از رنگهای کاملاً شبیه به آن که خیلی زودتر خشک میشود. تولکا حرفم را تکرار میکند: "زودتر خشک میشود" ... ما بدون آنکه بدانیم چرا با صدای بلند شروع به خندیدن میکنیم، احتمالاً چونکه شادی مشترک و سعادتمان وگرنه سینههای ما را منفجر میساخت.
سپس ما به فکر کردن پرداختیم: دیوارهای سالن باید قرمز رنگ زده شوند، با وجود آنکه رنگ قرمز یک رنگ معمولیست اما قاب زیبائی برای سر بلوندش تشکیل میدهد. اتاق غذاخوری باید با کاشیهای سبز روشنی که شباهت فریبآمیزی به سفال دارند تزئین شود. در باره نقاشی و مبلمان اتاق دیگر نتوانستیم همدیگر را درک کنیم، زیرا تولکا به سرعت به اتاق بعدی می‌رود تا یک بندکفش را که باز شده بود مرتب کند.
او پس از مدتی همراه با پدر بازمیگردد. پدر پس از بیپروا و تاتار خطاب کردنم به ما وعده میدهد که عروسی روز سهشنبه بعد از عید پاک برگزار میشود.
**
*
گرچه عشق ما در روزهای اول دارای یک کاراکتر سودائی، تا حد اشگریزی احساساتی بود، اما به تدریج غنچه شادی داده و به یک گل زیبای بهاری تبدیل شده بود. حالا میتوانستیم تمام روز بخندیم.
**
*
بهار ورودش را آغاز کرده بود. درختها با جوانههای سرسبز ایستاده بودند. ما قبل از هفته مقدس با پدر و مادر تولکا به مهمانی میرفتیم. مردم مرا همه جا با کنجکاوی زیادی که اغلب برایم آزار دهنده میگشت نگاه میکردند. حتی برخی از زنانِ سالمند ابلهی را به نهایت رسانده و با عینکهای یکچشمی وراندازم میکردند. اما این مهمانیها باید انجام میگرفت. تولکا، ظریف تزئین گشته و خوشحال مانند یک پرنده این ساعات پژمرده بازدیدها را برایم صد بار جبران میساخت.
**
*
نظارت نقاشی اتاقها را خودم به عهده گرفتم. هوا فوقالعاده بود، به این خاطر رنگ سریع خشک گشت. گذاشتم اتاق خواب را گلگون کنند. دیوارها، رنگ پارچه مبلها، همه گلگون؛ من میخواستم تولکا را شاد سازم و رنگ سرخ باید نشان میداد که او همیشه بر روی گل رز راه خواهد رفت.
**
*
با گذشت هر روز من بیشتر عاشق عروسم میگشتم. حالا مطمئن بودم که من هرگز از دوست داشتن تولکا دست نخواهم کشید، حتی اگر زمانی هم کاملاً زشت شود. سپس من به خود خواهم گفت: "یک بدبختی به تو روی آورده است" اما تا ابد باید او را دوست بدارم. من خود را در آن مرحلهای مییافتم که مرد در همسر محبوبش به گونهای حل میشود که دیگر نمیداند وجودش کجا آغاز و کجا به پایان میرسد.
**
*
اغلب مانند کودکان با هم بازی میکردیم، گاهی سر به سر هم میگذاشتیم. برای مثال وقتی صبحها به آنجا میرفتم و او را تنها مییافتم، چنین وانمود میکردم که او را نمیبینم، به همه اطراف اتاق نگاه میکردم، او را در تمام گوشههای اتاق میجستم و عاقبت بلند میپرسیدم: "آیا کسی اینجا پیدا نمیشود که عاشق باشد؟"
بعد او هم تمام گوشه و کنارهای اتاق را جستجو میکرد، سر بلوندش را تکان میداد و میگفت: "به نظر میرسد که هیچکس اینجا نیست، واقعاً هیچکس ...!"
من در حال گرفتن دستش میپرسیدم: "و این دوشیزه اینجا، آیا شما عاشقید؟" جواب او این بود: "و ــ شاید یک مقدار کم" پس از مدتی سپس زمزمه کنان به آن میافزود: "یا شاید هم خیلی زیاد!"
یک احساس کاملاً تازه به عشقم اضافه شده بود، زیرا نه تنها من تولکا را دوست داشتم، نه ــ به شکل وصفناپذیری محبتش بر دلم نشسته بود. در جوار او بودن برایم بهترین چیز بود ــ من نمیتوانستم دیگر بدون او زندگی کنم. تمام ساعات میتوانستم با او در باره بیاهمیتترین چیزها گپ بزنم، گاهی اوقات مکالمههای مهم هم انجام میدادیم، اما به طور کلی از تأملات در باره مورد ازدواج اجتناب میورزیدم و عمداً از هرگونه بحث نظری در باره این موضوع خودداری میکردم، زیرا من معتقدم که آدم نباید در مورد چیزی بحث کند که باید خود را از درون خود توسط عشق تکامل دهد. آدم برای گلها هم در این باره که چگونه باید شکوفا گردند سخنرانی نظری نمیکند.
**
*
آدینه مقدس ساکت و تاریک میگذرد. خیابانها از مه پوشیده شده بودند، باران ظریفی میبارید. ما با پدر و مادر تولکا از کلیسا به سمت گورها میرویم و هر یک به فراخور حالش هدیه خود را در بشقابهای صدقه قرار میداد. تولکا در لباس سیاهش، با چهره پر از نجابت و آرامش هرگز مانند امروز چنین زیبا به نظرم نیامده بود و در نور شمعها که سوسو میزدند و در نور کمرنگ محل عبادت مانند یک فرشته دیده میگشت.
در این روز او کمی سرما خورد. من با عجله از یک شرابفروشی به شرابفروشی دیگر میرفتم تا قدیمیترین شراب مالاگائی را تهیه کنم، زیرا که به او توصیه کرده بودند از آن بنوشد.
**
*
روزهای تعطیل را با پدر و مادر تولکا گذراندم. دیگر از خویشاوندانم کسی زنده نمانده بود و من سالها در جهان تنها بودم. حالا برای اولین بار احساس میکردم داشتن کسی که برایمان ارزشمند است و ما هم برایش با ارزشیم چه زیاد آدم را سر حال میآورد. در دومین روز تعطیل اولین روز گرم و کاملاً بیدار گشته بهار را داشتیم.
من با مبلمان خانهام قبل از تعطیلات تقریباً تمام شده بودم. باغ کوچکم با اولین سبزههای بهاری تزئین شده بود و درختان قدیمی گیلاس پر از گل شده بودند. همزمان اما وقت به پایان رساندن تز دکترایم بود ــ یک رساله در باره فلسفه نوافلاطونی چاپ میگردد.
تولکا آمادگی خود برای خواندن آن را اعلام میکند؛ او با تکان دادن سر، با چشم بهم زدن و با تعجب میخواند، گرچه او هیچ کلمهای از آن را درک نمیکرد اما فقط بخاطر احساس وظیفه با جدیت به خواندن ادامه میداد. یک منظره تکاندهنده برای من.
**
*
خاطرات حالا به سرم هجوم میآورند ــ تصاویر عقد و جشن عروسی ما رنگارنگ و  در هم. برخی از نمودها خود را پیش میکشیدند و مرا تبآلود به هیجان میآوردند. من همه جا در اتاق وفور گل میبینم، بر روی پلهها. در خانه نارامی بزرگی حاکم است، مهمانها میآیند، تعداد زیادی غریبه، بزودی چهرههای ناشناس ما را احاطه میکنند.
تولکا در سالن با لباس سفید عروسی و حجاب روی صورت ایستاده است، زیبا، مانند یک پدیده آسمانی. حالت جدی باشکوهی بر روی تمام ظاهرش نشسته است؛ او به این شکل نزدیکتر از همیشه کنارم ایستاده است.
همه آن چیزهائی که در مسیر به سمت کلیسا رخ دادند در حافظهام یک هرج و مرج است. کلیسا، تصاویر، محراب، شمعها، توالتهای روشن، چشمان کنجکاو، زمزمههای آهسته، تمام اینها در  یک سردرگمی مغشوش به ذهنم هجوم میآورند. ما زانو زده در برابر محراب دستهایمان را به هم میدهیم؛ بلافاصله پس از آن صدای ما شنیده میشود، صدائی که غریبه و نه متعلق به ما به گوش میرسید: "من تو را  ..." و غیره.
سر و صدای ارگ هنوز در گوشم زنگ میزند. اینکه چطور ما ازکلیسا خارج گشتیم را دیگر به یاد ندارم و از عروسی فقط این به وضوح به یادم مانده که پدر و مادر تولکا برایمان برکت آرزو کردند و ما در کنار میز نشستیم. تولکا در کنار من نشسته بود و من هنوز به یاد میآورم که او گاهی یک دستش را بر روی گونهاش قرار میداد، زیرا چهرهاش میسوخت. من از میان دستههای گل بر روی میز چهرههای مختلف غریبهای را میدیدم که از آنها یکی را هم نمیتوانم دوباره بشناسم. مردم با سر و صدا به سلامتی ما مینوشیدند و گیلاسها جلنگ جلنگ صدا میکردند. من در حدود نیمه شب همسرم را به خانهام میبرم.
من هنوز هم سر او را تکیه داده بر روی شانهام حس میکنم؛ حجاب سفیدش را که رایحه بنفشه میداد به کنار زده بود.
**
*
صبح روز بعد در اتاق غذاخوری با چای انتظار او را میکشیدم. در این بین او، پس از پوشیدن لباس، از درب دیگر به باغ رفته بود. من او را از میان پنجره میبینم که به درخت گیلاسی تکیه داده است و بلافاصله پیش او میروم. او وقتی صدای گامهایم را میشنود روی خود را برمیگرداند و صورتش را با فشردن به تنه درخت از من مخفی میسازد. من فکر میکردم که او با من شوخی میکند، بی سر و صدا به او نزدیک میشوم و با در آغوش گرفتنش میگویم:
"صبح بخیر! آخ چه کسی خودش را از شوهرش مخفی میکند؟ تو اینجا چکار میکنی عزیزم؟"
او اما از نگاهم اجتناب میکند و دوباره سرش را از من برمیگرداند.
من با نگرامی میپرسم: "تولکا، چه شده است؟"
او آهسته پاسخ میدهد: "من میبینم ... که باد برگها را از درختها میتکاند و پائین میریزد ..."
من جواب میدهم: "بگذار که باد آنها را با خود ببرد، تو اما برای من بمان."
من سرش را در دو دستم میگیرم و صورتش را به طرف صورت خود میچرخانم. او چشمانش را بسته بود و زمزمه میکند:
"به من نگاه نکن، برو دور شو!"
من بجای جواب دادن او را با احترام محکم بوسیدم. باد از میان درخت میوزد و بارانی از گل بر روی ما میباراند.
**
*
هنگامیکه من از خواب بیدار گشتم به دیوارهای لخت اتاقم نگاه کردم. من بیماری حصبه داشتم، چهارده روز تمام بین مرگ و زندگی شناور بودم و کاملاً بیهوش آنجا دراز کشیده بودم. اما تب اغلب یک هدیه مهربانانه خداست.
هنگامیکه من دوباره سالم شده بودم متوجه میشوم که پدر و مادر دوشیزه آنتونین با او به ونیز سفر کرده بودند. من اما مانند گذشته در انزوا گزارشم را ظاهراً با یک اعتراف عجیب و غریب به اتمام میرسانم. من در آفرینش توهمات تبآلود خود بسیار سعادتمند بودم و فقط به این خاطر دوباره شروع به نوشتن آنها کردم تا برای خود یک چاشنی و یک تسلی برای زندگی ــ طنز ــ حفظ کنم و داستانم را بدون تأسف خوردن به پایان برسانم. در اثنای نوشتن حتی این اعتقاد به سراغم آمد که از تمام چشمههای سعادت چشمهای خالصتر است که آدم از آن به هنگام تب آب برمیدارد. زندگیای که حداقل در خواب توسط عشق ملاقات نشود ارزش زندگی کردن را ندارد.
ــ پایان ــ