خوش‎آمدگوئی.

رخدادهای امسال جهان بیش از سالهای پیش پیرم ساختند، با این حال اما هنوز سرعت گامهایم سریعند، بالا و پائین رفتن از پله و سربالائی خستهام نمیسازد، و از عصا در دست گرفتن فعلاً معافم.
رخدادهای این سال گاهی چنان عمیق بر روحم زخم زدند که من ناخواسته عاشقی را به دفعات از یاد بردم. بر برتری انسان بر حیوان آنقدر خط بطلان کشیدند که فکر برتری حیوان بر انسان جای بیشتری از صفحات تاریخ را پر ساخت.

تا چند ساعت دیگر یک سال بر عمرم افزوده خواهد گشت.
زمان از جلو میرفت و من پشت سرش، وقتی ما به کنار شصت و چهارمین سال زندگیم رسیدیم زمان با گفتن <خوش بگذره> قصد ترک کردنم را میکند. من ناگهان بیاراده میگویم: STOP. زمان یکه‌ای میخورد و توقف میکند، سرش را برمیگرداند و میپرسد: سؤالی داشتی؟!
من هیجانزده بودم، تنها تا شصت و سه سالگی تجربه زندگی داشتم و ادامهاش برایم ناآشنا بود. تمام چیزهای ناآشنا نه تنها مرا به هیجان وامیدارند بلکه به وحشت هم دچار میسازند.
زمان برای رفتن عجله داشت، من بخاطر هیجان زیاد سؤالم را به یاد نمیآوردم؛ برای اینکه بیحوصله نشود و نرود میپرسم: میدونی ساعت چنده؟
زمان سرش را تکان میدهد،  نگاه تأسفانگیزی به من میاندازد و میگوید: تو از من میپرسی ساعت چنده!
من مضطربانه میگویم: نه، منظورم این بود که ساعت چند شصت و چهار سالگی من شروع میشه!
زمان دوباره سری تکان میدهد و میگوید: دقیقاً ساعت دوازده شب با به طنین افتادن ناقوس کلیساها.
من با خود زمزمه میکنم: پس هنوز چهار ساعت وقت دارم، که میداند سال دیگر چه پیش خواهد آمد! از زمان میپرسم آیا میتواند تا شصت و چهار سالگیام شروع نشده است این چهار ساعت را هم پیشم بماند و با من چای بنوشد و هصحبتم باشد؟
زمان مردد بود، نمیدانست چه جواب دهد، نمیدانست اگر چهار ساعت جائی متوقف بشود وضع جهان چه خواهد گشت.
از بیرون صدای ویژژژژژ موشکها، انفجار ترقهها به گوش میرسند، مردم با ترکاندن ترقه و هوا کردن موشک و نوشیدن آبجو شادی خود را از آمدن سال جدید اعلام میکردند. من اما نه ترقه دارم، نه موشک و نه میلی به نوشیدن آبجو.
زمان مانند آنکه ادرارش گرفته باشد پا به پا میکرد، عاقبت میگوید: نه، نمیشود بیش از این متوقف ماند، من باید بروم. و در حال رفتن در تاریکی به اتاقم نگاهی میاندازد، طبق عادتش دوباره سری تکان میدهد و میگوید: آیا بهتر نیست بجای وحشت داشتن از ناشناختهها کاغذ دیواری اتاقت را عوض کنی، رنگی به دیوارها بزنی! هر دو در حال پیر شدنید!
من احتیاج نداشتم به دیوار اتاقم در تاریکی نگاه کنم و ببینم که آیا حق با زمان است یا نه. من هم دیوارهای اتاقم را میشناسم و هم خوب میدانم چند سال از عمرم میگذرد. حق با زمان است، من باید به جای وحشت از ناشناختهها به دیوارهای اتاقم رنگ تازه بزنم.
زمان چای ننوشیده رفت. و حالا دو استکان چای تازه دم در برابرم قرار دارند. من اول چای خودم را مینوشم: به شکرانه گذراندن سالی که میتوانست با زخمهائی که به روحم زد نابود ساز باشد، و بعد چای دیگر را که برای زمان ریخته بودم با کمی لرزش دست به سلامتی سالی که سه ساعت دیگر از راه میرسد یکنفس بالا میروم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر