یاتسوما به پایان می‌رسد.

من برای داستان یاتسوما، دلقک رویائی، که بالاترین اصل زندگیاش "بدون پول زندگی کن!" استْ شش سال بدون موفقیت قابلِ توجه کار کردم. آن زمان وقتی من در خانهُ روستائی زندگی میکردم خیلی قشنگ بود. اما ماجراهایِ من در این روستا یک داستان برای خودش است؛ شاید یک بار دیگر آن را تعریف کنم. من آن زمان اغلب خیلی زود از خواب بیدار میگشتم، از خانه خارج می‎شدم، با سر درون برکه شیرجه میرفتم، قورباغههای نشسته در کنارِ برکه قبل از من درون آب میپریدند، سپس وقتی هوا سرد بودْ سه/چهار بار به دور برکه میدویدم یا وقتی خورشید میتابید نیمساعت دراز میکشیدم و آن کاری را انجام میدادم که بقیهُ انسانها کاملاً خود به خود انجام میدهند، در حالیکه من برای این کار باید همیشه تصمیم میگرفتم: بله، من به هیچ چیز فکر نمیکردم. سپس شلوار میپوشیدم و از میان یک جنگل با رایحهُ خوشبوئی به خانه میرفتم که از آن البته هیچ چیز استشمام نمیکردم، زیرا من مشغول کشیدن سیگار صبحگاهی بودم، اما کافیست که آدم بداند که جنگل رایحهُ خوشی میدهد. من در اتاق روستائیِ ساده مبله شدهام مینشستم و مینوشتم. از میان پنجرهام منظرهُ بسیار زیبایِ یک باغ گل و سبزی و مسیری که بر رویش پستچی باید میآمد دیده میگشت. این هفتههایی واقعاً زیبا بودند. تا اینکه همسرم آمد؛ اما آنجا داستان دیگری شروع میشود که من حالا آن را نمیخواهم تعریف کنم.
در ضمن باید برای تجدیدِ مهلتِ پرداختِ مالیاتم به ادارهُ مالیات، برای تعمیر تختِ کفشِ همسرم به کفاشی و پیش لولهکش میرفتمْ زیرا راهآب مسدود شده بود و مرتب تفالهُ قهوه، گل کلم و دستههای مو از آنها بیرون پاشیده میگشت، باید به ادارهُ گاز شهری بروم که در آن سر جهان قرار داردْ زیرا همسرم یک اجاقِ گازی لازم دارد و باید به کمیتهُ رفاه بروم که از آنجا درخواست یک وام به مبلغ پنج مارک کردهام. من اغلب در نتیجهُ انجام این کارها ابتدا اواخر شب برای نوشتن یا تصمیم گرفتن برای نوشتنْ وقت مییافتم، اما سپس میز دوباره آزاد نبود، زیرا همسرم بر روی آن اطو میکرد. همسرم مرا سرزنش میکرد که من خود را به او اختصاص نمیدهم و اینکه ساعاتِ شبانه باید به خانواده تعلق داشته باشد. من با این وجود گاهی تمامِ آنچه که از شجاعتِ افسانهایم باقی مانده است را جمع میکردم و وظیفهام به عنوان نانآور خانواده را به او یادآوری میکردم و به نوشتن میپرداختم. همسرم در عوض این شایعه را در میان همسایگان انتشار میدهد که من یک مستبد هستم. از آن زمان دیگر خانم سرایدار و خانم خدمتکار به من سلام نمیدهند. همسر من هنگام نوشتنِ فصل سومِ رمانم به رفتگر در گوشهُ خیابان تعریف میکند که من یک رمان را به پایان رساندهام. از آن زمان رفتگر هم دیگر به من سلام نمیدهد. من خود را واقعاً تنها احساس میکنم. فقط دختر خدمتکار هنوز برایم همدردی نشان میدهد. اغلب، وقتی همسرم چیزِ بسیار مهمی برای در میان گذاشتن با من نداردْ مرا برای خوابیدن به رختخواب میفرستد تا بتوانم صبح زود بیدار شوم. صبح میگوید که من باید عاقبت چتر را که باد رو به بالا چرخانده و با این وضع دیگر قابل استفاده نیست پیش چترساز ببرم. من اما بسیار بیتمایل به رختخواب میروم. سه سال است که نمیتوانم بخوابم، زیرا پسر کوچکمان از تشنجِ جیغ کشیدن رنج میبرد. او هر روز چهار دندان جدید بدست میآورد. گاهی ساعت دو یا سه صبحْ وقتی اولین جیغ کشیدن‎ها به پایان میرسند، من با احتیاط از رویِ تختخواب که تشکِ فنریاش با کوچکترین حرکتی مینالد و غژغژ وحشتناکی میکندْ پائین میآیم و آرام به اتاق دیگر میخزم، با احتیاط زیاد کلید برق را میزنم، و وقتی کلید برق صدا میکندْ بدنم از ترس مانند رعد و برق ضربه خوردهای حرکت تندی میکند، نیم ساعت در سرما در حال لرزیدن آنجا میایستم و با جدیت گوش میسپرم که آیا همسرم چیزی شنیده است یا نه، عاقبت خود را با پتویِ سفریِ کهنهام میپوشانم و به نوشتن رمانم میپردازم، تا اینکه هوا آهسته روشن میشود. سپس دوباره بسیار محتاط و در سکوتْ طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است به رختخواب میروم.
من به این ترتیب مدت شش سال مینوشتم. من در قهوهخانه مینوشتم، در کنسرت بعد از ظهر، جائیکه همه من را طوری نگاه میکردند که انگار دیوانهام، جذامیام، یک سارقِ مشهورِ جنتلمن و قاتلی شهوانی که حکم کتبیِ تعقیبش صادر شده است. گارسون به وضوح با تحقیر به من خدمت میکرد، یک آقا که در کنار میز من نشسته بود بدون خداحافظی میرود. من اما اجازه نمیدهم که چنین اتفاقاتی مزاحمم شوند، بلکه اغلب آنها را فوری در فصلِ مربوطه میبافم. من در تراموا مینوشتم، در رستوران، در قطار، در سالن انتظار، در آبجونوشیهای مونیخی، در آرایشگاه و در اتاق انتظار دندانپزشک. من در آپارتمان دوستم آشافنبورگ مینوشتم، که بعد از قرض دادن پول به او با خانوادهاش به روستا رفته بود، در اداره مالیات مینوشتم، جائیکه باید چهار ساعت انتظار میکشیدم، زمانیکه برگهُ مالیاتی را چون تمبر نداشتم شخصاً به آنجا میبردم، و در اتاقِ سرد یک دوست مینوشتم که در کوهستان زندگی میکند، هشتصد پا بالاتر از سطح دریا، و کسی که مرا دعوت کرده اما چوب برای اجاق ندارد. من در شهر مینوشتم و در روستا، در تابستان و زمستان، در زیرزمین و در اتاقِ زیر شیروانی، بعضی از فصلها را در کنار گیشهُ پست تا زمانیکه کارمندِ پست آخرین فنیگِ پول پرداختیام را میشمرد مینوشتم، و برخی از فصلها را در کیوسک تلفن مینوشتمْ وقتی یکی از دشمنان شخصیام میخواست به من تلفن کند.
شش سال تمام.
در اثنایِ این مدت همسر دومم از من طلاق میگیرد، و همسر سومم که نوشتنِ رمان را از او پنهان نگاه داشته بودم با من ازدواج میکند. در هنگام نوشتنِ فصلهای اولِ رمان یکی از بهترین دوستانم میمیرد؛ من یک تاج گل نسیه میخرم و با یک پالتوی خردلی رنگ به مراسم تشیع جنازه میروم. مدت کوتاهی پس از مرگِ این دوستْ خواهرِ ازدواج کردهام یک نوزادِ نارس به دنیا میآورد و به بیمارستان منتقل میشود. من به دیدارش میروم، او را تشویق به شجاعت میکنم و سه مارک از او قرض میگیرم. همسر سوم من در بین فصل بیست و نهم و فصل سیامْ پسرمان را که مبتلا به تشنج جیغ زدن است به دنیا میآورد؛ من در فصل سی و یکم که در آن قهرمان با یک زنِ میلیونر ازدواج میکندْ شغلی بعنوان قاصد جستجو میکنم. پس از آن کارناوال میآید؛ من دیگر نمیخواستم هیچ چیز از آن بدانم، اما انجمنِ علیهِ <مِیریزی تقلبی> از من خواست یک نمایشنامه بنویسم. من بعد از پایانِ ساعتِ کاری "مرگ اودیپوس" را مینویسم، مسئولیتِ دکوراسیونِ صحنه و تمریناتِ چهل و هشت بازیگر را به عهده میگیرم و نقش اصلیِ نمایش را خودم بازی میکنم. من پس از اجرای نمایش از انجمن اخراج گشتم. در اثنایِ این زمان چند بار عاشق شدم. متأسفانه بدون موفقیت. من برای بار سوم ازدواج کرده و به اصولِ سختگیرانه عادت کرده بودم. ابتدا دیروز اولین همسرم گذاشته بود خانهام را دوباره بخاطر طلبش بازرسی کنند. در میان دلبرانم یک بیوهُ زیبایِ اهل هِسِن وجود داشت که شوهرِ فوت شدهاش یک کشیش بود و سه فرزند داشت. او من و سه کودک را بوسید و به چین مهاجرت کرد و حالا در زیبنبویرگن زندگی میکند. من پس از سپردن بچهها به بستگانشان مشغول نوشتنِ فصل سی و دوم رمان میشوم که بهار در ریویرا را توصیف میکند.
کریسمس، جشن صلح نزدیک میگشت. من سوگندنامه امضاء میکنم و با پول اندکی یک درخت کریسمس میخرم. من هنوز یک جعبه وسائل تزئینِ درخت کاج از یکی از ازدواجهای اولیهام داشتم. این یک کادو از مادرزنم برای تولد من بود، من دیگر دقیقاً نمیدانم که آیا این مادرزن از لیتوانی بود یا از رومانی. خلاصه، در فصل سی و چهارمِ رمان که به جاودانگی مربوط میشودْ مادربزرگ بسیار مسنم فوت میکند. او همیشه بخاطر این رمان خوشحال بود. من از یک مأمورِ تمیز کردنِ دودکشْ یک کلاه سیلندر قرض میگیرم و به مراسم تشییع جنازه میروم. در حالیکه در سردخانه در ذهنم فصل سختِ سی و نهم را طرح میریختم به یاد میآورم که در فصلِ بیستم چیزی را فراموش کردهام. با عجله به خانه میروم تا افکارم را یادداشت کنمْ اما همسرم من را دوباره سریع بیرون میفرستد. پسرک پستانکش را گم کرده بود و من باید پستانک تازهای می‎خریدم.
به این ترتیب من شش سالِ تمام مینوشتم و مینوشتم. رمان پیشرفتِ قابل توجهای میکرد، و به زودی زمانی میرسد که رمان به پایان خود نزدیک میگشت. من با کاری بیوقفه میتوانستم حداکثر در چهارده روز دیگر رمان را تمام کنم. پسرم کهیر میزند، همسرم آنفولانزا میگیرد و من یک احضاریه از دادگاه. بهترین دوستم که با همسر اولم زندگی میکند از من بخاطر توهین شکایت کرده بود. من البته به استثنایِ زن همه چیز را پس میگیرم و هزینهُ توهینم را میپردازم، چون اتفاقاً در آن روز بیست مارک حقالزحمه برای یکی از رمانهای قبلیام دریافت کرده بودم. روز بعد خانهام تفتیش میشود. من حدس میزنم اِروین هاکنکرویتسِ مجسمه‎ساز که سه مارک به او بدهکارم من را بخاطر نگرش سیاسیام به پلیس لو داده باشد. مأمورین چند جلد از کورتس مالر و کتابهای غیر اخلاقی دیگر را مصادره میکنند که به دو همسر اولم تعلق داشتند. همسر فعلیِ من فقط از مارلیت میخواند. علاوه بر این یک دسته اخطارنامه و صورتحسابهای پرداخت نگشته و نسخهُ خطیِ رمانم چون در صفحهُ 267 آمده که نان دوباره گران شده است مصادره می‎شود. ابتدا میخواستم پنجاه و پنج فصلِ نوشته شده را در ذهنم تجدید بنا کنم، سپس اما پس از دچار گشتن به یک سکتهُ مغزی سبک به اداره پلیس میروم و توضیح میدهم که من نمیدانستم گران شدنِ مواد غذائی فقط در واقعیت اجازهُ رخ دادن دارد. من با امضاء کردن خودم را موظف میسازم که از حالا به بعد همیشه با چشمانِ بسته به اطراف بروم و فقط مجلاتی را بخوانم که تازهترین اخبارِ مونیخ را چاپ میکنند و باید برای یک سال آبونه شوند، و وقتی بخواهم دوباره یک رمان بنویسمْ قبلاً در نزد پلیس جویا شوم که چطور باید آن را نوشت. پس از هشت ماه نسخهُ خطی دوباره به من برگردانده میشود. همسرم میگفت من باید عاقبت عجله کنم و آن را به پایان برسانم، زیرا ما به صندلیِ سوم، به یک سرویس قهوهنوشی و یک پالتوی خز نیاز ذاشتیم. همچنین لباسهای زیر من بطور کامل نخنما شده بودند، اما این فوریت نداشت. من به بند پاره شدهُ شلوارم فکر میکردم و به سنجاق قفلیای که وقتی باز میشود مرتب به شکمم فرو میرود، و قسم یاد میکنم که تا حد امکان کارم را انجام دهم.
آخرین فصل کتاب، مشکلتر از همهُ فصول، نزدیکتر و نزدیکتر میگشت. از آنجا که ماشین تحریر من خراب شده بودْ بنابراین باید در اولین فرصت میگذاشتم یک نسخهُ قابلِ خواندن برایم تایپ کنند. یک همکار به شرط سکوت به من آدرسِ خانمی را لو میدهد که شوهرش در میدان جنگ کشته شده است و او توسطِ کار تایپ کردن زندگیاش را به سختی میگذراند. من در نزدِ خانم مطلع میشوم که دستمزدِ نسخهُ تایپ شده فقط سیصد مارک است. حالا فقط باید آخرین فصل که من چهار سال آبستنِ محتوایش بودم بدون تصادف به دنیا آورم. من نیرویم را دو برابر افزایش میدهم و شام شبم را نصف میکنم، من پرهیزگار و هوشیار زندگی میکردم، زود به رختخواب میرفتم و دیر از خواب بیدار میگشتم و فقط به ندرت به کار دیگری میپرداختم. نیمی از فصل آخر را تا آنجائی که کنتس به قصر گراف بازمیگردد نوشته بودم که در این وقت نامهرسان یک احضاریه میآورد، زیرا دو سال پرداخت اجارهُ خانهام عقب افتاده است. اظهارات من در دادگاه کمی مغشوش بود، زیرا من مرتب به فصلِ آخر رمانم فکر میکردم، اما اگر هم به هیچ چیز فکر نمیکردم باز به تخلیهُ اجباری و پرداخت کرایهُ عقب افتاده محکوم میگشتم. این حکم کمترین تشویشی در من ایجاد نکرد؛ من با حقالزحمهُ رمانم میتوانستم اجارهُ عقب افتاده را به راحتی بپردازم، و وانگهی در حال انتظارِ پنج ساعته مقابل سالنِ دادگاه و با دیدن بازپرسِ پرونده بهترین افکار به فکرم میرسند. هنگامیکه من به خانه بازگشتم، در میانِ ساکنین خانه به این خاطر که رادیاتور شوفاژ ما شانزده دنده دارد یا هفده دنده یک نزاع درگرفته بود که در آن چند تن از خانمها زخمی شدند، از جمله همسرم. من نقش واسطه را به عهده میگیرم، یک زخم هفت سانتیمتری در پشت سر و تعدادی نامهُ بیامضاء به دست میآورم و باید مدتی طولانی در تختخواب میماندم. من بعد از بهبودی به نزد صاحبخانه میروم و متعهد میشوم هزینهُ درمان زخمیها و تعمیر نردههای شکسته شدهُ پلهها را به عهده بگیرم.
بعد با نیرویِ تازه‎ای به نوشتنِ پایانِ آخرین فصل میپردازم و در مدت کوتاهی آن را به پایان می‎رسانم. من در یک روزِ زیبا رمان را تمام می‎کنم! این باورنکردنی بود. یک رضایت غیر قابل وصف مرا پر میسازد. و زیباترین چیز این است: مدت کوتاهی قبل از به پایان رسیدن یک ایدهُ باشکوه برای رمان جدیدی به خاطرم میرسد. من توسط حرارتِ تبِ احساسِ شادیام داغ گشتهْ و اصلاً متوجه نبودم که شوفاژ بخاطر نپرداختنِ بدهی‎ام کار نمیکرد. زمستان شده بود، بلافاصله پالتو میپوشم، بیست فنیگ از دوست نویسندهام ایزیدور کاتارینا شار قرض میگیرم و به سوی خانم ماشیننویس میرانم. شاد و خوشحال در تراموا نسخهُ خطی را ورق میزدم، فقط توسطِ مأمور کنترلِ بلیط گهگاهی از این کار بازمیماندم، تا اینکه وحشتزده کشف می‎کنم که در فصل مهمِ چهل و سوم صحنهُ باشکوهِ رسیدن دو عاشق به یکدیگر را اصلاً ننوشتهام. وانگهی به یاد میآورم که همسر سومم در بین فصل چهل و دوم و چهل و سوم تقاضایِ طلاق را امضاء کرده است، زیرا او معتقد بود که یک رمان نوشته شده یک دلیل طلاق است. در هیجانی شاد بخاطر این عقیده ــ زیرا یک نویسنده باید دارای زنی باشد که رمان شوهرش را خودش مینویسد ــ بنابراین از شادی بخاطر امکانِ مبادلهُ یک چنین زنی با زنِ فعلیام کاملاً فراموش کرده بودم که فصل عاشقانه را بنویسم. من خیلی سریع تصمیم میگیرم آن قسمت را ننوشته باقی بگذارم، خوانندهها اصلاً چیزی متوجه نمیشوند. من از خانم ماشیننویس خواهش می‎کنم که کار را تا جائیکه ممکن است سریع انجام دهد. تمام هستی و آینده حرفهُ نویسندگیام به آن وابسطه است که رمان را تا حد امکان سریع تحویل ناشر دهم.
من البته دارای سیصد مارک نبودم، اما با اعتماد به نفس امیدوار بودم که دوستانم این پول را بخاطر حقالزحمهُ رمانم که به زودی دریافت می‎کردم با کمال میل به من قرض دهند. بعلاوه من رمانهای کوتاهم را داشتم: "شتر دوکوهانه در لباسِ مبدل" را برای اولین روزنامههای ادبی آلمان فرستاده بودم. حقالزحمهها باید هر روز از همه سو به داخل خانه‎ام ببارد. ابتدا اما موقتاً برای رعایت حالِ دوستانم به انجمن حمایت از نویسندگانِ نیازمند برای دریافتِ یک وام مراجعه میکنم که درخواستم رد میشود. انجمن خودش بودجه نداشتْ اما به من هیزم و کفشِ دستِ دوم پیشنهاد میدهند. اما متأسفانه نمیتوانستم از این پیشنهاد استقبال کنم. من به دلیل داشتنِ شوفاژ نمیتوانم از هیزم استفاده کنم و خودم کفش دستِ دوم داشتم. در عوض وقتی به نجار که هنوز بابتِ قفسه‎های کتاب به او بدهکارم گفتم که قرار است یک شغل دائمی به دست آورمْ به راحتی به من یک صندلی و سیصد مارک قرض می‎دهد. این مبلغ اما به سرعت برای تعویضِ کف کفش، تعمیر چتر، چراغ الکتریکی، شوفاژ، صورتحسابِ شیر، بیمه درمانی و سهم سالانهُ انجمن سوختگیِ <ققنوس> مصرف میشود. پسرم یک کلاه پشمی نیاز داشت، و دختر خدمتکار یک پیشپرداخت برای حقوق عقب افتادهُ سال قبل دریافت میکند. وکیل مدافع و دندانپزشک برای بار بیستم اخطارنامهُ تهدیدآمیز فرستاده بودند. مدتها از افتادن پلمبهایِ دندانم میگذشت و من هنوز بدهیام را نپرداخته بودم. با درخواست وام از ادارهُ رفاه هنوز موافقت نشده بود، بنابراین باید منابع دیگرِ کمک باز میگشتند. گرچه بالاترین اصلِ یاتسوما "بدون پول زندگی کن!" است، اما من پیش دوست نویسندهام دکتر بلاو  میروم و پس از چند ساعت گفتگو در بارهُ ادبیاتِ معاصر با کلمات هیجانانگیزی آینده درخشانم را که تنها وابسته به پرداختِ دستمزد خانم ماشیننویس بود توضیح میدهم. پس از آنکه من به دکتر بلاو وعده دادم که او را با خانم آشنا خواهم کرد به من دویست مارک قرض میدهد. البته این مبلغ برای هزینهُ ماشیننویسی کفایت نمیکرد، اما این بیاهمیت بود، زیرا پول به راحتی به دست آمده بود و تقریباً برای پرداخت فوریترین بدهکاریها کفایت می‎کرد. در حالیکه گاز را قطع کرده و اجاق گاز کرایهای را دوباره برده بودند و راهآب گرفته شده بودْ دوست نویسندهام آشافنبورگ برایم مینویسد: پول دوستی را از بین میبرد، و اگر پنج مارکی را که ده سال پیش به من قرض داده است پس ندهم، سپس او دیگر نمیتواند بیشتر از این صبر کند. رمانهایِ کوتاهم از همه سو پس فرستاده میشدند، و چرخخیاطیای را که برای همسرم قسطی خریده بودم دوباره بردند.
من تصادفاً در این روزهای خسته کنندهْ دوستم رابنگایر را که میشود با او منطقی صحبت کرد و بر خلافِ نام خوفناکش یک درآمد خوب دارد ملاقات می‎کنم. من در عجلهُ وحشتناک و هیجانِ این هفته به او که همیشه آمادهُ خدمت است آخر از همه فکر کرده بودم. او از افسردگیام بخاطر یک چنین چیز کوچکی تعجب میکند و مرا آرام میسازد: او البته با کمال میل هزینهُ تایپ کردن را خواهد پرداخت و اگر من دوباره یک بار در چنین موقعیتی قرار گیرم، سپس باید غم و غصه را کنار بگذارم و مستقیم پیش او بیایم؛ و اگر بخواهم میتوانم پول را فوری حالا داشته باشم. من اما محتاط شده بودم، از او تشکر میکنم و میگویم ابتدا وقتی آن را قبول خواهم کرد که پول لازم داشته باشم.
حالا آرام و مطمئن بودم و وقتی اطلاع داده میشود که تایپ کردن نسخهُ خطی تمام شده استْ صبح زود پیش رابنگایر میروم. اما او در این روزهای اخیر برای معشوقهاش چنان افراطی و پیشبینی نشده هزینه کرده بود که در این لحظه حتی یک فنیگ هم نداشت. این برایش بطور وحشتناک شرمآور بود. او قول میدهد که در آینده نزدیک حتماً به من کمک خواهد کرد، و اینکه من مانند همیشه میتوانم به حرفش اطمینان کنم. حالا من برای تمام دوستانم مینویسم و پیش آنها میروم.
من به هر یک از آنها میگفتم: "هی، تو باید به من کمک کنی! یاتسوما به پایان میرسد!"
آنها میپرسیدند: "آیا تو تمام شدهای؟"
"من بله، ــ من حتی کاملاً تمام شدهام ــ اما پول تایپ کردن باید هنوز پرداخت شود!"
آنها میگفتند: "بله، چه کاری میشود انجام داد؟"
تعداد زیادی از دوستان من نقاش، مجسمهساز، موسیقیدان و نویسندهاند. البته هنرمندان تنها حامیانِ مالی هستند که هنوز وجود دارند؛ آنها حداقل به آدم پنج مارک قرض میدهند، بدون آنکه به این خاطر آدم را با تحقیرِ مرگباری مجازات کنند، اما آنها هرگز این پنج مارک را ندارند. اکثر دوستان من تصادفاً در بین راه بودند تا از من پول قرض بگیرند. بعضی بدون آنکه بتوانم یک کلمه به آنها بگویمْ میخواستند از من پول قرض بگیرند. من سپس دلیل بازدیدم را پنهان میساختم، از اینکه در حال حاضر کمک کردن به آنها برایم ممکن نیست اظهار تأسف میکردم و اطمینان میدادم که با حقالزحمه‎ای که منتظرش هستم در زمان کوتاهی قادر به این کار خواهم گشت. سپس ما در بارهُ ادبیاتِ جدید منتشر شده صحبت میکردیم، یا دوستی شعر منتشر نشدهاش را برایم میخواند و یا من با علاقهُ سوزانی جدیدترین نقاشی غیر قابل فروش و آخرین مجسمه دوستی را تماشا می‎کردم که پول آن هنوز پرداخت نشده است، زیرا سفارش دهنده بخاطر کلاهبرداری دستگیر شده بود.
خانم ماشین‎نویس برای سومین بار هشدار میدهد که چرا من برای بردنِ نسخهُ تایپ شده نمیآیم. من در بالاترین تنگدستیْ مایرهانِ ناشر را به خاطر میآورم که ده سال قبل شش کتابم را منتشر کرد و از آن زمان دیگر از خود خبری نداده است. من به او تلفن میکنم و مطلع میشوم که تلاشهایِ موفقی در حال انجام است تا شرکت را از تهدیدِ سقوط نجات دهد، و اما من میتوانستم برای شام پیش او بروم. من فقط با اکراه دعوتش را قبول میکنم. وانگهی او به من توصیه میکند یکی از دوستانش به نام دکتر هادوبراند را ملاقات کنم، که یک بشردوست بزرگ است و چندین بار کلاه سرش رفته و برایش مهم نیست که یک بار دیگر چنین اتفاقی رخ دهد. من فوری به نزد دکتر هادوبراند میروم. دیر شده بود، من قبل از توقفِ تراموا بیرون پریدم، کاسه زانویم ترک برداشت، پالتویم سوراخ شد و من شش مارک جریمه شدم. من خود را از سه پله بالا میکشانم و یک لحظه در مقابل دربِ خانه برای نفس تازه کردن استراحت میکنم. هنگامیکه زنگ میزنمْ سه باربرِ ذغال با چکمههای سنگینِ از برف کثیف شدهْ با سر و صدا از طبقهُ چهارم به پائین میآمدند. راهپله خانه میلرزید، تلوتلو و تاب میخورد ــ یا فقط به نظرم چنین میرسید؟ درب باز میشود و یک خانم سالخورده با نگاهِ مشکوکی از من استقبال میکند. من تقریباً راست قامت وارد اتاق انتظار میشوم و بلافاصله سریع به کلماتِ متقاعد کنندهای فکر میکنم که با آنها میخواستم صعودِ ستارهام را برای دکتر توصیف کنم. از آنجا که من تنها بیمار در مطبش بودمْ دکتر من را بسیار دوستانه میپذیرد و از من میپرسد که مشکلم چیست. گفتگوئی که در این وقت بین ما رد و بدل گشت را من به زودی در مجلهُ پاتولوژیِ مواردِ تردید منتشر خواهم کرد. عاقبت موفق میشوم دکتر را دوباره هوشیار سازم. وقتی میخواستم برایش تاریخچهُ زندگیام را تعریف کنم او سریع به من یک چک به مبلغ سی مارک میدهد و درخواستِ وثیقهُ کافی میکند. من فوری به او سوزنِ نقرهای کراواتم و یک انگشترِ الماس تقلبی را میدهم که در هنگام سفرها و هنگام آشنا گشتن با خانمهای جدید به انگشت میکنم. یک ثانیه قبل از بسته شدن بانک چک را نقد میکنم و با تپش قلب پیش خانم ماشیننویس میروم. گرچه اتاق گرم بود اما در برابر شخصیتِ او عرق بسیار سردی از بدنم جاری میگشت. من مشکلاتِ مالی خود را برایش توضیح میدهم و میگویم که توانستهام عاقبت موفق شوم گرچه نه کل پول راْ اما لااقل یک قسمت از آن را تهیه کنم.
خانم از من میخواهد که پالتویم را دربیاورم.
من میگویم: "باقیماندهُ پول خیلی زیاد نیست."
خانم با مهربانی میگوید: "لطفاً بنشینید!"
من بدون صدا مینشینم: "فقط یک صفر! بجای سیصد فقط سی مارک است، یا، اگر آدم بخواهد دقیق باشد، بیست و نه مارک و هشتاد و پنج فنیگ، چون من برای تراموا پانزده فنیگ پرداختهام ..."
خانم میخواست چیزی بگوید، اما من اجازه قطع کردن حرفم را ندادم. من از او خواهش میکنم دیدگاهم را با دیدگاهِ قهرمانانِ رمانم که نمیخواهد هیچ چیز از پول بداند اشتباه نگیرد؛ من این را در اثر تجربه میدانم که خانمها هرگز این تفاوت را معتبر نمیدانند، در حالیکه من اما انتظار پول داشتم و رمان را که مربوط به احتیاج نداشتن آدم به پول میشود فقط به این دلیل نوشتهام چون من برای پرداخت هرچه سریع‎تر بدهکاری‎هایم به پول احتیاج دارم. او که پس از این توضیح بطور واضح آسوده خاطر گشته بود من را به نوشیدن چای دعوت میکند و به قدری اصرار میکند تا اینکه عاقبت متقاعدم میسازد.
در حالیکه من بخاطر به دست آوردن نسخهُ تایپ شده خوشحال و با عجله برای شام پیش مایرهان میرفتم، با وحشت به یاد میآورم که برای ارسال آن پول ندارم. در اینجا باید ناشر کمک میکرد! شام تشکیل شده بود از ماهی با ماست و نان سفید. بعد از شام مایرهان من را به دفتر خصوصیاش میکشاند، جائیکه من نیازم را برایش فاش میسازم. متأسفانه او هم خودش را در موقعیتی کاملاً مشابه به موقعیت من مییافت، زیرا او روز قبل پنجاه هزار مارک حقالزحمه به یک شاعر پرداخته و دارائیاش در حال حاضر چهل فنیگ بود. ما حالا با عجلهای تبآلود به ترتیبِ حروف از ناشرین میپرسیم، اما کسی را پیدا نمیکنیم که پول داشته باشد. در این هنگام یک ایدهُ الهی به سراغم میآید: دوستم دکتر کالِشه، پزشک عمومی، متخصص زایمان و شاعرْ امشب یک سخنرانی برگزار میکرد! چه ضرری میتوانست برساند اگر کسری بودجه بخاطر بلیط ورودی تا ده مارک افزایش مییافت! بلافاصله خداحافظی میکنم و با عجله به شهر میروم. تلاشهای چند روز اخیر باید اعصابم را به شدت بهم ریخته باشد ــ لحظه کوتاهی پس از وارد شدن به سالنِ هتل بیهوش به زمین سقوط میکنم. یکی از دوستانم به من کمک میکند، پول بلیط را میپردازد، در نتیجهُ این کار من سریع بهبود مییابم و خودم را به سالن میرسانم. سخنرانی شروع شده بود.
من خیلی تحت تاثیر واقع شده بودم.
یک خانم در وقتِ میان پرده به من میگوید: "شگفتانگیز!"
من میگویم: "خیلی زیبا! سیصد مارک!"
"چی؟"
من میخواستم خود را سریع تصحیح کنم و میگویم: "نه، نه ..." اما خانم خود را دور ساخته بود.
من پس از سخنرانی خودم را قاطیِ گروه مشتاقانِ ستایشگرِ شاعرِ بزرگ میکنم. دوستان دست او را محکم نگاه داشته بودند، زنانِ دوستداشتنی، مسلح به دسته گلْ چاپلوسیاش را میکردند، با چشمان درخشان و تا حدودی تَر به چهرهُ نجیب شاعر خیره نگاه می‎کردند. همچنین نگاهِ شاعر در خلسهُ مغرورانهای به بلندایِ معنوی خیره مانده بود. عاقبت من هم موفق میشوم دستش را صادقانه بفشرم.
من میگویم: "دوست عزیز، فوقالعاده بود! پر شکوه! آیا میتوانید ده مارک به من قرض بدهید؟"
متأسفانه او سؤالم را نمیشنود، اما من دیرتر موفق میشوم سؤالم را با موفقیت بهتری تکرار کنم!
حالا همه چیز تمام شده است، همه چیز؛ سالهای بد، هفتههای سخت، روزهای وحشتناک و ساعتهای ظالمانه در پشت سرم قرار دارند. یک انسان بدون پول هیچ احترامی برای خودش قائل نیست، او سگِ تحقیر گشته همه است، پستترین موجود بر رویِ زمین خدا. من یک حقالزحمهُ شاهانه میگیرم، کرامتِ انسانیم را دوباره به دست آورده‎ام و تمامِ بدهکاریم پرداخت شده است، خانم سرایدار دوباره به من سلام میدهد، درخواستِ طلاق رد شده است، و دشمن منْ هاکنکرویتسِ مجسمهساز که هنوز به او سه مارک بدهکارمْ خدا را شکر در این بین در اثر مسمویت فوت کرده است. بنابراین همه چیز (بجز جریان طلاق) به زیباترین نحو بر وفق مراد است. من دوباره با قامتی راست، مغرور و سعادتمند در میانِ جمعیت پرسه میزنم. من فقط دقیقاً نمیدانم که در آیندهُ نزدیک باید با چه چیز زندگی کنم. من باید فوری نوشتنِ رمان جدیدم را شروع کنم. اولین فصل را گذرا طراحی کردهام. من فقط مجبور بودم نوشن را کمی قطع کنم، زیرا باید به ادارهُ گاز بروم و یک اجاق گازیِ جدید کرایه کنم. من امیدوارم که خبرِ شروعِ نوشتن یک رمان جدید بتواند در پس گرفتنِ دوبارهُ چرخ خیاطی به من کمک کند. همچنین باید به ادارهُ رفاه بروم؛ شاید درخواستم مراحل اداری را طی کرده باشد. لولهکش، کفاش، دندانپزشک، فقط کارهای بسیار کمی برای انجام دادن وجود دارند؛ من بلافاصله پس از انجام آنها با کوششی آهنین فوراً به نوشتن خواهم پرداخت!