حسن مؤمن و فاتحین. دو داستان در یک جلد.

حسن مؤمن.
در جده یک مرد به نام حسن زندگی میکرد که بخاطر دینداریاش در اطراف و اکناف مشهور بود.
او خود را در تمام عمر با کتابهایِ عالمانه مشغول ساخته بود و به این خاطر اصلاً متوجه نمیگشت که خویشاوندانِ بیوفاْ اموال و طلایش را میدزدند. او در دورانِ پیری ناگهان فقر را در برابرش میبیند.
حسنِ پیر دلسرد نمیشود. او حالا میدانست که اراذلِ حیلهگر هم به ثروت او چنگ انداختهاند، اما او مالکِ یک دارائی بود که هیچکس نمیتوانست آن را از او برباید: شهرتِ نامش. و او تصمیم میگیرد از این به بعد توسطِ این دارائی زندگی کند.
او به بازار میرود، فرشش را پهن میکند و فریاد میزند:
"مردم، به من گوش کنید، شماهائی که از دندان درد در رنجید! من، حسنِ مؤمن، میخواهم شماها را توسطِ نیرویِ دعایم درمان کنم."
به زودی مردمی که از دندان درد در رنج بودند از همه طرف به سویش هجوم میبَرند.
اما وقتی یکی میآمد و از دندان درد می‎نالیدْ حسن او را ابتدا تبرُک میکرد؛ سپس سه بار به دور او میچرخید، سه بار خود را با صورت به سمتِ مکه بر روی فرش میانداخت؛ او را دوباره سه بار تبرُک میکرد، یک بار به دورش میچرخید و خود را هفت بار به روی فرش میانداخت؛ دستش را بر روی پیشانی او قرار میداد و عاقبت یک انبر بسیار بزرگ بیرون میآورد؛ یک انبر وحشتناک.
و از بیمار میپرسید:
"آیا هنوز دندانهایت تو را آزار میدهند؟"
بیمار نفس راحتی میکشید و میگفت: "نه" و مردم شگفتزده میگشتند و بخاطرِ تدینِ حسن زیر لب او را ستایشگرانه دعا میکردند.
یک روز مردی با گونهُ شدیداً باد کرده خود را با فشار از میانِ جمعیتِ شگفتزده پیش او میرساند.
مرد غریبه میگوید: "عجله کن، من دردِ وحشتناکی دارم."
حسن دستهایش را بلند میکند و قصد داشت تبرُک کردن را شروع کندْ اما مردِ غریبه با اشاره آن را رد میکند.
"عجله کن، من به تو یک بار دیگر میگویم، من دردِ وحشتناکی دارم."
حسن با مهربانی پاسخ میدهد: "عزیزم صبر داشته باش، صبر، تو باید بهبود پیدا کنی." و دستهایش را دوباره بلند میکند.
در این وقت اما مردِ غریبه مانندِ حیوان درندهای وحشی میشود.
"حسن، من به تو میگویم عجله کن و انبر را بردار! من ابول فدایِ مؤمن از یافا هستمْ و من هم در آنجا دندان دردِ مردم را توسطِ دینداریام درمان میکنم."

فاتحین.
گوسفندها لرزان در محلِ حصار گشته ایستاده بودند و به هم فشار میآوردند. حواسِ از وحشت تیز شدهشانْ نزدیکی حیواناتِ درنده را قبل از چوپانها تشخیص داده بود، بله، حتی زودتر از سگهایِ غضبناک که محل آنها را محافظت میکردند.
گوسفندی به نام کوجین آهسته می‎گوید:
"اینها گرگ هستند."
گوسفندِ دیگری به نام مِلِمه که از میانِ شکافِ حصار به تاریکی خیره شده بود زمزمه میکند: "دو گرگ."
"سه گرگ، بگذار سگها را بیدار کنیم!"
آنها بع بعِ سوزناکی میکنند و هوشیارترین سگ بیدار میشود. او گوش میسپرد، گرگها را احساس میکند و بیدرنگ با واق واق کردنِ خشمگینی به دربِ ورودیِ حصار هجوم میبرد تا گلویِ دزد را که میخواست بی سر و صدا داخل بخزدْ به دندان گیرد.
اوه، چه سریع بقیهُ سگها در محل بودند، چوپانها با تبر و تفنگ از تختخوابها میجهند، گلولهها شلیک میشوند، فریاد، صدای خر خرِ خفه گشتن، نالهُ دندان گرفته شدهها، زوزهُ محزونِ مرگباری در میانِ شب طنین انداخته بود.
هنوز چوپانها و سگها در فاصلهُ دور در برفْ گرگهایِ در حالِ فرار را تعقیب میکردند.
گرگِ مادر درونِ گودالِ کنارِ حصار در خونش قرار داشت و ناله میکرد:
"وحشتِ گوسفندها از ما باعث شگفتی من نمیشود، زیرا آنها بخاطر جانشان میترسند. انسانها که برای شکار ما را تعقیب میکنند مرا شگفتزده نمی‎سازند، آنها بخاطرِ غذایشان خساست به خرج میدهند. اما سگها من را به تعجب وامیدارند. چه چیز باعث میشود که آنها خشمگینتر و شدیدتر از اربابانشان بر علیه ما باشند؟ آیا گوسفندها متعلق به سگها هستند؟ آیا سگها اجازه دارند گوشتِ گوسفند بخورند، شیر آنها را بنوشند و پشمشان را قیچی کنند؟ چرا سگها ما را که همجنس و خویشاوندانِ گرسنه و وحشی‎شان هستیم آزار میدهند؟ در حالیکه این سگ‎هایِ سیرِ خائنْ شکمشان را در بردگی فربه میسازندْ ما آزادانه و درمانده در میانِ خار و بوته پرسه میزنیم، و دشمنی هارتر از برادرانِ خوبمان، سگها  نداریم ..."
با این کلمات گرگِ مادر در درونِ گودالِ کنارِ حصار میمیرد.
در این هنگام چوپانها با باری از غنیمت بازمیگردند. سگها، ستیزهگرانه، با واق واقِ پیروزی در اطرافِ اربابانشان جست و خیز میکردند.
مسنترین چوپان فریاد میزند: "برادرها، یک نمایشِ سخت بود، اما حالا میخواهیم با نوشیدنِ شراب خود را تقویت کنیم. پسر، توبره را بیار اینجا!" و آنها به دورِ آتشِ تازه مشتعل گشته مینشینند.
گوسفندها سرهایشان را به هم نزدیک ساخته بودند و با حرارت مشورت میکردند. حالا کوجین خود را با فشار از میانِ نردههایِ حصار خارج میسازد، برابر چوپانها ظاهر میشود و میگوید:
"از شما آقایانی که به ما غذا میدهید و از ما محافظت میکنید سپاسگزارم! سپاس، سپاسیِ داغ از شما و تمامِ سگهائی که همین حالا ما را از خطر بزرگی نجات دادید. من از طرفِ گله از شماها تشکر میکنم."
چوپانِ پیر دوستانه سر تکان میدهد.
"چه خوب که شما گوسفندها مراقبتِ ما را به رسمیت میشناسید. ما زندگیمان را اغلب به اندازه کافی برای شماها به خطر میاندازیم. این هم یک وظیفه است که نیکوکاریِ ما توسطِ عشق شما جبران شود. کوجین، برو و از لطفِ ما به گله اطمینان بده."
گوسفند میرود.
چوپانها شراب مینوشند، در این وقت یکی از آنها میگوید:
"برادرها، آیا شماها پس از شکار گرسنه نیستید؟ چطوره که ما کوجینِ پیر را ذبح کنیم؟"
و آنها او را ذبح میکنند.
او به عنوان یک میهنپرست میمیرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر