حزب خران.

شاید تعجب کنید، شاید هم نه! شاید بگوئید: "این کجایش تعجب دارد؟!" شاید هم نگوئید و در دلتان به سادگی من بخندید! شاید هم شرم و  پنهانکاری را کنار بگذارید و بعد از قهقهُ بلندی بگوئید: "آقا رو ببین! چه زود شگفتزده میشه!"
اما تعجب کردن یا نکردن شما نه هیچ تغییری در آنچه من شنیدهام میدهد و نه میتواند صورتِ مسئله را مانندِ جوهرپاککن یا مدادپاککن به راحتی پاک کند!
فقط کمی صبر داشته باشید، قبل از آنکه شما از زورِ کنجکاوی منفجر گردید یا مجبور به ترکاندنم شوید خیلی سریع به اصلِ مطلب میپردازم:
من تازه خودم را با زحمت درونِ صندلیای که هفتهُ پیش داخلش را سرتاسر با یک اسفنجِ پنج سانتیمتری پوشاندم تا استخوانهای دنده‎ام به درد نیایندْ جا داده بودم که زنگ تلفنِ همراهم بر روی میز در فاصلهُ دو متریام به صدا میآید. من بعد از لحظهُ کوتاهی فکر کردنْ تصمیم میگیرم که زحمتِ بلند شدن و دوباره خود را درونِ صندلی جا دادن را به جان نخرم و به زنگِ تلفن اهمیتی ندهم و همچنان مشغولِ نوشتن بمانم.
یک ساعتِ بعد زنگِ آپارتمانم به صدا میآید. من که در حالِ نوشتن بودم خودم را به نشنیدن میزنم. لحظهُ کوتاهی میگذرد و صدای زنگِ دربِ آپارتمان باز به صدا میآید، این بار اما کشدار! تحملِ شنیدنِ زنگِ کشدار یک بارش راحت استْ اما وقتی یک بار دو بار شود و آن هم کشدارتر از بار اولْ بعد مانند این است که آب از سرت گذشته است. برای من هم درست همینطور بود، من ناگهان احساس کردم دست و پایم طنابپیچ شده است، به موی سرم یک وزنهُ سنگینِ سیمانی بستهاند و پاهایم را گرفته و مرا از سر در دریا پرت کردهاند.
با شنیدنِ دومین زنگِ کشدارْ با تمام نیرو دست و پایم را تکان میدهم، با زحمت خودم را از درونِ صندلی بیرون میکشم و با نفسِ حبس شده در شُشهایم به سمتِ دربِ آپارتمان میدَوَم. با باز کردنِ دربِ آپارتمان و دیدنِ دوستِ دیوانهام نفسِ عمیقی میکشم و بدون دادنِ جوابِ سلامش او را در آغوش میگیرم و در حالیکه به سختی نفس می‎کشیدم میگویم: "خدا پدرتو بیامرزه که نجاتم دادی، اگه چند دقیقه دیرتر اومده بودی حتماً خفه میشدم."
دوستِ دیوانهُ من برخلاف بعضی از شماها با شنیدنِ این حرف ابتدا دچار تعجب گشت و طوری به من نگاه کرد که انگار جن دیده است، اما پس از لحظهای بر خودش مسلط میشود و میگوید: "خوب ما اینیم دیگه!"

لطفاً بی‎صبری نکنید، به اصل مطلب هم میپردازم! چرا همیشه مانند بچهها میخواهید که سریع آخرِ داستان را برایتان تعریف کنند! کمی صبر داشته باشید و ماجرا را همانطور که اتفاق افتاد خوب دنبال کنید و بعد وقتی داستان به پایان رسیدْ خودتان به من حق خواهید داد که مبالغه نکردهام و آنچه رفیقم تعریف کردْ واقعاً جایِ تعجب دارد!
اما به من اجازه دهید قبل از وارد شدن به اصلِ مطلبْ گریز کوتاهی بزنم و به معرفیِ حزبی بپردازم که نقشِ اصلی را در این داستان بازی میکند.
حزب خران. بله درست می‎خوانید! حزب خران حزبی است در یمن. این حزب دقیقاً یک روز بعد از اتحادِ بین دو یمنِ شمالی و جنوبی در سال 1368 توسطِ دو گورخر که خود را بجای خر جا زده بودند اعلام موجودیت کرد و امروز همچنان موجود است و بسیاری از شاعرانِ خر، نویسندگانِ خر، هنرمندانِ خر و حتی عده زیادی از سیاستمدارانِ خر عضو این حزباند و حقِ عضویت خود را هم مانند آدم سر وقت میپردازند.
ضمناً ناگفته نماند که این حزب در سر تا سر گیتی شعبه دارد! و هر شعبهُ این حزب از خط و مشی خود پیروی می‎کند و وابسطه به حزبِ مادر در یمن نمی‎باشد.
این مقدمه در بارهُ حزبِ خران ضروری بود تا خواننده بداند که داستان رفیق دیوانه‎ام حولِ چه محوری می‎چرخد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر