یک میلیون.

اینکه دوشیزه اولگا زیبا بود، بی عیب و نقص زیبا، باید حتی صمیمیترین دوستانِ دخترش هم آن را تصدیق میکردند. بدنْ باریک اندام و قابل انعطاف، سرْ باشکوهْ با بارِ سنگینِ طلائی مویش و صورتِ کوچکِ ظریفی که از آن چشمهایِ آبی روشنْ با غرور و آرام به جهان نگاه میکردند، دستهاْ سفید و باریک، پاها ظریف ــ و بالاتر از تمام این جذابیتهاْ یک رایحه از بکارت و لمس ناپذیری.
اولگا همچنین هر کجا خود را نشان میداد توسطِ تعدادِ زیادی ستایشگرِ آمادهُ خدمت محاصره میگشت، که در میانشانْ افرادی که شانس کمتری برای موفقیت درخواستهایشان داشتندْ وظیفهُ خدمت کردن را مشاقانهتر و خستگیناپذیرتر انجام میدادند. اما چون دوشیزه اولگا هیچکس را ترجیح نمیدادْ عدهای او را "شاهزاده خانم سنگدل" مینامیدند و مشتاقتر میگشتند، عدهای دیگر او را "گل یخ" مینامیدند و آه میکشیدند. فقط یک نفر در میان آقایانِ ستایشگر وجود داشت که هرگز شکایت نمیکرد، هرگز خود را با فشار به کنار اولگا نمیکشاند و هنوز کلمهای به دختر نگفته بود. او فقط به اصطلاح داوطلبانه و بدون ادعایِ اجرت خدمت میکرد. در حالیکه بقیه جوک تعریف میکردند یا با آه کشیدنشان در برابر دختر رژه میرفتندْ او آرام در کناری میایستاد و بیوقفه نوکِ سبیل کوتاهش را میکشید. فقط چشمانِ سیاهش دائماً دختر زیبا را نگاه میکردند. اما عاقبت دختر باید متوجهُ او میگشت. ادایِ احترام خاموش او ابتدا دختر را سرگرم میساخت، دختر سر خود را بیاراده به سمتِ او میچرخاند و نگاهش نگاهِ مرد را ملاقات میکرد. این چه مردِ مقدس عجیبی بود؟ چرا او را مرتب بدون یک کلمه حرف زدن فقط نگاه میکرد؟ آیا جرأت نمیکرد خود را به دختر نزدیک سازد؟ دختر یک بار به او لبخندِ فرارّی میزند و میبیند که گونهُ مرد سرخ میشود. مرد جوان در همان شب اجازه داشت پارچهُ توریِ دختر را که در برابر پایش افتاده بود بردارد و با یک تعظیم به او بدهد و دومین لبخندِ جذاب به عنوانِ تشکر برای خدمتِ کوچکِ شوالیه مانندش را دریافت میکند. مادرِ اولگا، همسرِ مشاور دربارْ با احتیاط شروع میکند در بارهُ مرد جوان به تحقیق کردن. مرد جوان اِمیل هربرت نام داشت، حدود بیست و پنج سال سن و با یک حقوق متوسط زندگی میکرد. لبخند بر روی لبهای سرخ اولگا میمیرد، ستایشگرِ ساکت دیگر فرارترین نگاه را دریافت نمیکند.
در این وقت مردِ جوان خود را توسطِ یک آشنایِ مشترک به دختر معرفی و برای والسِ بعدی از او درخواستِ رقص میکند. مردِ جوان بد و ناشیانه میرقصید، اولگا باید دستِ او را محکم نگاه میداشت، در غیر اینصورت همراه او در وسطِ سالن سقوط میکرد. مردِ جوان با چهرهُ سرخ گشته دختر را برای نشستن به محلش هدایت میکند، او با صدایِ لرزان چند کلمه صحبت میکند که دختر آن را نمیشنودْ زیرا توجهاش متوجهُ آقایِ مُسنی شده بود که مادرش با یک لبخندِ معنادار به او نشان میداد. "فرزندم، آقایِ مشاورِ اقتصادِ دربار مایل است به تو معرفی شود ...."
اِمیل توسطِ هجومِ ستایشگران به کناری هُل داده میشود و در طولِ بقیهُ شب دیگر موفق نمیشود خود را به نزدیک اولگا برساند. با این حال او بیوقفه لبخند میزد و شاد به اطراف نگاه میکرد. عاقبت او دستکشش را که دختر کاملاً محکم فشرده بود از دست درمیآورد، پنهانی آن را میبوسد و سپس آن را زیر جلیقهاش مخفی میسازد.
یک نفر با صدایِ بلند در کنارش میگوید: "احمقِ کوچولوی بیچاره!" اِمیل به بالا نگاه میکند و چشمش به مردِ آشنائی که او را به دختر معرفی کرده بود میافتد. حالا تازه متوجه میشود این مرد که بجز نامش چیز دیگری از او نمیدانست یک پدیدهُ معمولی نمیباشد. چهرهُ رنگپریدهای که ریشِ کاملاً سیاهی آن را قاب میکرد، پیشانی بلند با مویِ نازکِ با دقت فرق باز شده، نگاهِ نافذِ چشمانِ کوچک و حرکتِ تند و تیز تمسخرآمیز لبهایِ نازکِ بی خونْ هشدار میدادند ــ بله، آنها به چه کسی فقط هشدار میدادند؟
مرد با لحن دلسوزانهُ رنجانندهای تکرار میکند: "احمقِ کوچولوی بیچاره!" و با یک اشارهُ به سختی قابل توجهُ تکانِ سر به سمتِ اولگایِ زیبا که حالا با یک لبخندِ دلربا بازویِ مشاور اقتصادِ دربار را گرفته بودْ آهسته اضافه میکند:
"دوستِ جوانْ شما یک میلیون کمبود دارید ــ هیچ چیز بجز یک میلیونِ بیاهمیت!"
اِمیل میخواست عصبانی شود و این اظهاراتِ غیر قابل درک را به شدت ممنوع سازد، اما در این لحظه آقایِ رنگپریده در میانِ انبوهِ مهمانها ناپدید شده بود. یک ساعت دیرتر اولگا همچنان بازو در بازویِ مشاورِ اقتصادِ دربار سالن را ترک میکند و مادر و ارتشِ ستایشگران به دنبال آنها. اِمیل به آنها میپیونددْ اما او در رختکن هم نمیتوانست هیچ نگاهی به دختر بیندازد. یک بار دختر سر را به سمتی که او ایستاده بود میچرخاند، اما باید ناگهان نزدیکبین شده باشد، زیرا دختر به رغم سرخ شدنِ عمیق اِمیل و تعظیم بسیار محترمانهاش او را نشناخت.
او بدخلق به خانه میرود. سرمایِ آرام شبِ زمستانیْ توسطِ نور زلالِ روشن ماهْ حال او را خوب میکرد. او پس از وارد شدن به آپارتمانِ مجردیاش خود را با لباس بر روی یک مبل میاندازد تا در بارهُ حوادثِ شب یک کم فکر کند، زیرا خواب هنوز از چشمانش میگریخت. او چراغ را خاموش کرده بود، زیرا که ماه با نورِ رنگپریدهاش اتاقِ راحت مبله گشته را به اندازهُ کافی روشن میساخت. چه اتفاقی واقعاً افتاده بود؟ آیا او واقعاً قلبش را به اولگایِ زیبا بخشیده بود؟
دختر زیبا بود، بطرز دلربائی زیبا. تمامِ جهان باید مردی را که اجازهُ مالِ خود خواندنِ این گنجینه را میداشت به عنوان سعادتمندترین مرد ستایش و حسادت میکرد. چه احساسِ افتخاریست با او بازو در بازو در مجالس رقص، در تئاترها و کنسرتها ظاهر گشتن، زمزمهُ تحسینکنندگان و حسودان را شنیدن و با آگاهی از مالکیتْ متین و در حالِ لبخند زدن از کنارشان عبور کردن ....
آن صدایِ عمیق که او را امروز یک بار از حواسِ خوشش پرت ساخته بود دوباره میگوید: "احمقِ کوچولوی بیچاره! تمام این رویاها چه کمکی به شما میکنند، چطور میخواهید دخترِ زیبایِ ارزشمند را به دست آورید؟ شما نمیتوانید با حقوق متوسطِ خود حتی صورتحساب خیاطِ خانم را بپردازید! و کالسکهُ عالی، مجالس رقص و شبنشینیها، سفرهای دریائی، جواهرات .... با چه میخواهید این هزینههایِ کوچک را بپردازید؟ احمقِ کوچولوی بیچاره!"
در این لحظه این مرد واقعاً در برابرش ایستاده بود، با ریش سیاهِ رنگپریده با نگاهِ نافذ و حرکتِ تند و تیزِ تمسخرآمیز لبهایِ نازکِ بی خون.
اِمیل نارام میپرسد: "شما از من چه میخواهید؟"
مرد تقریباً اهانتآمیز پاسخ میدهد: "از شما .... هیچ چیز! من چه میتوانم از شما بخواهم؟ شاید احتمالاً روحتان را؟ آقای عزیزْ آن زمانها که من این دلالی را انجام میدادم گذشته است، در ضمن این کار  هرگز معاملهُ سودآوری نبود. چرا اینطور به من نگاه میکنید .... با شوخ طبعی اندک؟ آه، به نظر میرسد که شما من را کاملاً نمیشناسید! خب بله، من به اصطلاح شیطان هستم. اَه، به این کلمهُ احمقانه برنگردید. گوتهُ شماْ شیطانِ با چنگ و دُمِ دراز را لغو گشته اعلام نمود و بجای آن یک آقایِ لَنگ با کُتِ ابریشم سفت و محکم و پَر خروس بر روی کلاه اختراع کرد که با این وجود امروزه در اجتماع دیگر تحمل نمیشود. جدیدترین ماسکم چطور به نظرتان میرسد؟ من در یکی از کافهها توسطِ یک فرزندِ ناآگاهِ انسان به شما معرفی شدم و شما دستم را بدون آنکه کوچکترین شوکِ الکتریکی احساس کنید فشردید و طبق قانونتان زمزمه کردید: «خیلی خوشوقتم» و شیطان را به عنوانِ آشنا قبول کردید. و من امروز اینطور دیده میشوم. خب حالا برگردیم به شما. من از شما هیچ چیز نمیخواهم ــ برعکس، من برای شما چیزی آوردهام.
تعجب نکنید، افرادی مانندِ ما هم یک بار خلق و خوی هدیه کردن دارند. من برایتان اولگایِ زیبا را میآورم. بله، اولگایِ زیبا را. من شوخی نمیکنم. من او را اینجا دارم، در این تکهُ کوچکِ کاغذ افسون کردهام. این کاغذ را بگیرید، این یک چکِ یک میلیونیِ کاملاً بیعیب و نقص از بانکِ انگلستان است. من به این چک فقط یک شرطِ کوچک اضافه میکنم ــ اما اینطور مرتب وحشت نکنید، من که به شما گفتم برای آن قسمتِ محترم فناناپذیرتان هیچ استفادهای ندارم ــ شرط من این است: شما باید این یک میلیون را سه روز تمام نزد خود حمل کنید، و در واقع اینجا در جیببغل چپتان. به محض اینکه چک را از این جیب خارج کنید، شما یک میلیون را دارید ــ و اولگایِ زیبا را برای همیشه از دست میدهید.
و حالا شب بخیر، شما .... دامادِ سعادتمند!"
مردِ ریش سیاه بطرز وحشتناکی میخندد و ناپدید میگردد.
اِمیل خود را راست میسازد.
او به خود میگوید: "این یک رویا بود!" و در این وقت یک فشارِ عجیب بر رویِ قلبش احساس میکند. بیاراده دستش به آن سمت میرود ــ چک در جیبِ کتش خشخش میکند.
یک میلیون! او واقعاً صاحبِ یک میلیون بود و اطمینان داشت که میتواند با آن اولگایِ زیبا را مالِ خود بنامد. او قصد داشت صبح زودِ روز بعد در برابر دختر بایستد و به او بگوید ....
آه، چه طولانی این فردا آدم را منتظر خود میگذاشت! آیا هنوز بر روی این شبِ زمستانی نور نتابیده است؟ و سپس، آیا تاریکیِ شب تمامِ جنایتکاران را، تمامِ دزدان را محافظت نمیکند؟ خدای من، درب قفل نشده بود! او چه راحت میتوانست موردِ حمله واقع شود و میلیونش به سرقت رود. او از جا میجهد، کلید را دو بار در قفلِ درب میچرخاند و علاوه بر آن چفتِ پشتِ درب را جلو میکشد. حالا او میتوانست دوباره نفس راحتی بکشد. ماه در پشتِ ابرها ناپدید شده و تاریکیِ عمیقی در اتاق نشسته بود. آیا از گوشهُ اتاق صدایِ خشخش نمیآمد؟
حتماً کسی قبلاً داخل شده و خود را آنجا پنهان ساخته بود تا از پشت به او حمله کند و چک را از او بقاپد. او گوش میسپرد. دوباره صدای خشخش به گوش میرسد، این بار در اتاق مجاور و از زیر تخت. اِمیل لرزان چراغ را روشن میکند و صاف بر روی زمین دراز میکشد تا سارقِ متجاوزِ غارتگر را در مخفیگاهش شکار کند. اما سارقی نمی‎بیند. حالا او برای لحظهای مستقیم بر روی مبل مینشیند و دوباره سعی میکند به اولگایِ زیبا فکر کند. اما او نمیتوانست حواسش را جمع کند. مرتب از یک جائی صدایِ خشخش میآمد، گاهی از اینجا، گاهی از آنجا، و شکارِ خسته و عصبی کنندهُ سارق از نو شروع میشود. سپس او دوباره جیببغلش را برای احساس کردنِ چک لمس میکند. اما در نهایت روز میشود، یک روزِ روشنِ آفتابی که او به آن با یک آه کشیدنِ نجاتبخش خوشامد میگوید. او از خانه به خیابان هجوم میبرد. چه دوستانه مردم به او لبخند میزدند، چه مهربان، بله تقریباً همهُ جهان به او فروتنانه سلام میداد! مردمی که او اصلاً نمیشناخت با عجله به سویش میآمدند، دست او را میفشردند و به او مانندِ دوستی صمیمی که برایِ مدتی طولانی گم شده بوده است خوشامد میگفتند. در این حال او میدید که چطور همهُ مردم به جیببغل سمتِ چپ او چپچپ نگاه میکنند، و چطور حالتِ چهرهشان در این حال تغییر میکرد و نگاهشان یک بیانِ حریصانه به دست میآورد، گرچه تلاشِ زیادی میکردند بیتزویر و خوشحال به نظر آیند. آیا آنها میدانستند در این جیببغل چه چیز قرار دارد؟ آیا کتش شفاف شده بود؟ او دوباره آن قسمت را لمس میکند و در زیرِ دستش کاغذِ نویدبخش خشخش میکند ....
به سویِ دختر، عاقبت به سویِ دختر! در این وقت او در اتاقِ دختر ایستاده بود و مادر که با اِمیل در مجلس رقص و مهمانی با یک نگاهِ سردِ نابودکننده برخورد کرده بودْ حالا با یک لبخندِ معنادار از وی استقبال میکند. اولگا توسطِ بازدیدِ او خود را خوشبخت احساس خواهد کرد ــ قطعاً بسیار خوشبخت و از صمیم قلب خوشحال. کودکم از دیروز فقط از شما صحبت میکرد، و آن هم با چه لحنی ....
دختر وارد میشود. چه دوستداشتنی سرخ میشود، چه خجول دستهایش را در دستهایم قرار میدهد و چه سعادتمندانه دستانم را میفشرد!
و رایحهُ شیرین بیهوش کنندهای که چینِ نرمِ لباسِ خوابش میپراکند! لبخند، زمزمه و گوشهُ چشم نشان دادن، این گیج میساخت، بله و نَهای گیج کنندهْ وقتی او مردد از عشقش صحبت میکند، مقاومتِ سستی که وقتی او جرأت میکند بازویش را به دور گردن دختر بگذارد، آهی نیمه سرکوب شدهْ وقتی دختر عاقبت در حالِ تسلیم به سینهُ او آویزان میشود! کاغذِ کوچک دوباره آهسته خشخش میکند ــ یک دستِ باریکِ کوچکِ سفید به آرامی داخل جیب او میشود و چک را شتابان بیرون میکشد.
چه خندهُ خشدار زشتی! حالتِ زیبایِ فرشتهوَش دختر تغییر میکند، گونههایش رنگپریده و چشمها کوچک و نافذ میشوند، و در کنار لبهایِ باریکِ خالی از خونْ یک لبخندِ مسخرهآمیز مینشیند.
"احمقِ کوچولوی بیچاره! یک میلیونت کجاست؟ سعادتِ عشق رویایت کجاست؟ به هیچ بودنت برگرد، با چه چیزی جرأت کردی برای به چنگ آوردنم پیشم بیائی ــ برگرد، برگرد!"
دختر با چهرهُ وحشتناکِ تحریف گشتهای در برابر اِمیل ایستاده بود و در دستِ بالا بردهاشْ کاغذِ کوچک قرار داشت ....
او جیبش را لمس میکند. خالی، همه چیز خالی!
او فریاد میکشد: "میلیونِ من!" دختر میخندید ــ و او بیدار میشود.
صبح شده بود و او در اتاقش با کت و شلوار بر رویِ مبل دراز کشیده بود. او هنوز گیج از خوابی که دیده بود بلند میشود، پایش به دستکشی برخورد میکند که در مقابل او بر روی زمین قرار داشت. او آن را از روی زمین برنمیدارد. هنگام نهار در رستورانْ دوستی که دیروز در مجلسِ مهمانی و رقص حضور داشت او را مخاطب قرار میدهد.
این دوست خندهکنان میگوید: "فقط فکرش را بکنید، من امروز در کلوب یک بر ده شرطبندی کردم که اولگایِ زیبایِ ما در کوتاهترین زمانْ خانمِ مشاور اقتصاد نامیده خواهد گشت. و هیچکس نمیخواست با من شرط ببندد. اولگایِ زیبا با مشاور کله طاس ازدواج خواهد کرد. او البته نه جوان است نه زیبا و نه شوخ، اما او دارایِ یک میلیون است ــ یک میلیونِ مهربان ــ میفهمی!"
اِمیل بیاراده دستش به سمتِ جیببغلش میرود. سپس مردد لبخند میزند. "یک میلیون! البته .... وقتی او یک میلیون دارد ....!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر