گاو، خر، شتر.

یک روز خلیفه دادگاه برگزار میکند.
در این وقت سه شاکیِ عجیب و غریب در مقابل تاج و تختِ خلیفه ظاهر میشوند: شتر، خر و گاو.
سخنگو البته شتر بود؛ پیش ما هم همیشه اینطور است. و شتر شروع میکند:
"خلیفهُ بزرگوار! ظرف و محتوایِ عدالت! ای زیورِ تاج و تخت! عصایِ اعتماد مردم! من، شتر بیچاره ... برادرم، گاو ... و پسرعموی ما، خر در برابرِ تاج و تخت طلائیات حاضر شدهایم تا بر علیه انسانها که نژادِ ما را از زمانهای بسیار قدیم لکهدار میسازند و به آن توهین میکنند شکایت کنیم، به این نحو که آنها از نامهای صادقانهُ ما برای فحش و بیاحترامی به همدیگر سوءاستفاده میکنند. هر گاه یک انسان کار احمقانهای انجام دهدْ بقیهُ انسانها به او نمیگویند: <تو انسان!> خیر، آنها به او میگویند: <تو شتر!> ... خلیفهُ بزرگوار، بگو: آیا این عادلانه است؟ تا کِی میخواهی یک چنین بیعدالتی در حق ما را تحمل کنی؟"
خلیفه مدت درازی فکر میکند.
او میگوید: "هوم، من نمیخواهم به شکایتی که شماها اعلان میکنید بی‎توجهی کنم، اما .... ممنوعیتی که شماها درخواست میکنیدْ مخالفِ با استعمالِ زبانِ کهن انسانهاست. ــ با این حال: شانستان را امتحان کنید! تو شتر، تو به سمتِ جنوب میروی ... تو خر، تو به سمت غرب ... و تو گاو، تو به سمت شمال ... هفت روز به سیاحت یپردازید و دقت کنید که آیا انسانهائی احمقتر از شماها پیدا میشوند. پس از موفقیت در این کار دوباره بیائید و نتیجهُ سیاحتتان را به من گزارش دهید. سپس من تصمیم خواهم گرفت که در این مورد چگونه باید در آینده عمل شود. بروید، شماها مرخصید!"
آن سه میروند.
پس از هفت روز آنها دوباره برمیگردند و گاو تعریف میکند:
"خلیفهُ بزرگوار، من فکر میکنم وظیفهام را انجام دادهام. من فکر میکنم انسانهائی را پیدا کردهام که از گاوها احمقترند. من در اربیل بودم. آنجا یک مرد به اتهام دزدیدنِ یک کیسهُ طلاْ دستبسته در بازار ایستاده بود. اما آن مرد ادعا میکرد که بیگناه است و در زمانی که باید سرقت انجام شده باشدْ پیش مادرش بوده است. مردم در اربیل میگفتند: <خوب، جریان خیلی ساده است، بنابراین ما از مادر میپرسیم. او یک زنِ بسیار مؤمن و عادل است و قطعاً دروغ نخواهد گفت.> ــ خلیفهُ بزرگوار، بگو: آیا این مردمی که فکر میکردند یک مادر برای فرزندش سوگند دروغ نخواهد خوردْ احمقتر از گاوها نیستند؟"
خلیفه میگوید: "تو برنده شدی. بگذار بشنویم خر چه ارائه میدهد!"
"من هم فکر میکنم که وظیفهام را انجام دادهام. من در میان شهر گوگمل یورتمه میرفتم. شورشیان جمع میشوند و به قلعهُ حاکم شهرشان حمله میبرند. آنها او را میگیرند و دادگاهی میکنند، زیرا او باید فاسد، رشوهخوار و خودپرست بوده باشد. و آنها او را در تودهُ آتش انداختند و سوزاندند. اما سپس آنها یک فردِ دیگر را بعنوان حاکم خود انتخاب میکنند و وقتی او به آنها قول میدهد که در تمام موضوعاتْ صادقانه و فقط برای رفاهِ عمومی عمل خواهد کردْ تشویقش میکنند. خلیفهُ بزرگوار، بگو: آیا این انسانهائی که فکر میکردند یک حاکم برای رفاهِ زیردستان عمل خواهد کرد و نه برای رفاه خودشْ احمقتر از خرها نبودند؟"
حاکم متفکرانه به ریش سفیدش دست میکشد و از شتر سؤال میکند.
و شتر میگوید:
"من در یک چمنزار میچریدم. در این وقت یک دختر جوان به همراهِ یک مرد جوان به آنجا میآید. مرد میخواست او را ببوسد، اما دختر او را از خود دور میساخت. مرد میخواست او را در آغوش گیرد، اما دختر اجازهُ این کار را به او نمیداد. دختر میگفت که او بیثبات است و فردا یکی دیگر را دوست خواهد داشت. در این وقت مرد دستش را برای قسم خوردن بالا میبرد و میگوید: <هرگز عزیزم، من برای تو قسم میخورم تا زمانیکه زندهام همیشه فقط تو را، فقط تو را دوست داشته باشم.> وقتی دختر این را میشنود خود را در آغوش مرد میاندازد. خلیفهُ بزرگوار، بگو: آیا این مرد که وفاداریِ ابدیاش را برای یک زن قسم خوردْ احمق نبود؟ و آیا دختر که داستانِ وفاداریِ ابدی او را باور کردْ احمقتر از یک شتر نبود؟"
خلیفه میگوید: "کافیست، شما سه نفر برنده شدهاید. و قسم به ریشم: از این پس نباید در سرزمین من هیچ مسلمانی به این فکر بیفتد که احمق بودنِ یک انسان را با استفاده از نام یکی از همنوعانِ شما به اثبات برساند. بروید، شماها مرخصید!"
آن سه میروند.
در کنار دروازه شتر میگوید:
"برادرها، سر چی شرط میبندید؟ این خر پیر در کاخْ تصور میکند که با حکمش به ما کمک شده است."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر