سیزده‌به‌در

انگار همین دیروز بود؛ سیزدهبهدرِ سالِ قبل را میگویم، رفته بودم در پارکْ به اصطلاح نحسی را برای تمام سال از خودم دور سازم. خدا نصیبِ هیچ بشری نکند؛ با اولین قدمی که داخلِ پارک گذاشتم ناگهان مردی در برابرم ظاهر میگردد که از چشمهایش میشد سریع یقین کرد بالاخانه را به علتِ احتیاجِ مبرمْ کرایه داده و معلوم نیست حالا با پول کرایهُ بالاخانه چه گَند و کثافتی میخرد و مصرف میکند. قدم دوم را با تردید و تعجب جلو میگذارم و حال داخل پارک شده بودم. مرد که با دقت نگاه میکرد ببیند آیا میخواهم داخل پارک شوم یا با دیدن او از این کار منصرف می‎گردمْ وقتی واردِ پارک شدنم را می‎بیندْ بلافاصله به من میگوید: "خوش آمدید، من حسن هستم، روز سیزدهبهدر شما به خیر و سلامتی بگذرد، همانطور که ممکن است از نامم متوجه شده باشیدْ اسم اصلیِ من آقا حسنِ نحس است، همان نحسی که شما میخواهید تا آخرین روزِ این سال دست از سر کچلتان بردارد، اما من از آن بیدها نیستم که با هر بادی بلرزد! وقتی چشم من کسی را بگیردْ روز آخر که چیزی نیستْ تا آخرین ثانیهُ سال هم ولش نمیکنم! حتماً شما هم میخواهید امروز مانند بقیه با یک تیر چند نشان بزنید و پس از پرتاب کردن این سبزه در آبْ سریع گرهای هم به علف بزنید شاید که گره از کارتان باز شود! بعد حتماً میخواهید بنشینید در چمن و مثلِ بقیه آتش روشن کنید و مشغولِ کباب کردنِ گوشت شوید؟ بعد طناب ببندید به شاخههایِ نازکِ بیچارهُ درختها و تاب بخورید؟ نه پدر من، کاملاً در اشتباهید، من امسال اجازه نمیدهم یک قدم از دو قدمی که برداشتید و داخل پارک شدید اضافه بردارید، امسال را کور خواندهاید، از همین جائی که ایستادهاید یک عقبگرد میکنید و همراه منْ با همان دو قدمی که داخل شدیدْ از پارک خارج میشویدْ که خیلی با شما کار دارم."
من در دل به شیطان لعنت میفرستم و قصد داشتم بدون اهمیت دادن به حسن آقا یا به قول خودش حسن آقایِ نحس به رفتن ادامه دهم که متوجه میشوم واقعاً همانطور که او گفته بود نمیتوانم قدم از قدم بردارم. در حالیکه تلاش می‎کردم تا خود را از این وضع عجیب و کمی هم ترسناک رها سازمْ حسن آقا میخندد و میگوید: "عقب‌گرد!" و من بیارادهْ مانند دوران خدمتِ زیر پرچمْ عقبگردِ استادانهای میکنم و با برداشن دو قدم به همراه حسن آقا از پارک خارج میشوم.
مطمئنم که حالا شما هم مانند آدمهایِ کنجکاوی که دلشان میخواهد همیشه سر از همه چیز و از هر کجا در بیاورندْ بدانید که بعد از خارج شدنم از پارک چه اتفاقی برایم رخ میدهد.
من در حال رفتن زیرچشمی به چهرهُ حسن آقا چندین بار نگاه کردمْ اما بجز اجاره دادنِ بالاخانهْ نشانهای از نحس بودن در چهرهاش نیافتم. پس از مدتی شانه به شانه رفتنْ حسن آقا صورتش را به سمت صورتِ من میچرخاند، لبخندِ احمقانه‌ای میزند و میگوید: "نونِ حسن را بردار و بگذار سرِ حسنْ بعد میبینی که نحس هستم یا نیستم." من باید مدتی فکر میکردم تا متوجه منظورش شوم، و از اینکه او خود را به این خاطر حسن آقایِ نحس مینامد در دلم کمی خندیدم. عاقبت حسن آقا دلایلِ نحس بودنش را برایم اینطور شرح میدهد: "من بقدری نحسم که وقتی از کنارِ پیرمردی رد میشوم میافتد و میمیرد، وقتی از کنارِ مغازهای میگذرم صاحبِ مغازه ورشکست میشود، وقتی به زنِ حاملهای برخورد میکنم بچهاش میافتد، وقتی از کنارِ محصلینِ هوشمندِ مدارس رد میشوم خِنگ میشوند، کافی است از کنار خری رد شومْ بلافاصله به پیر و جوان جفتک میاندازد، سگها هار میشوند و پاچهُ مردم را میگیرند، موشها برای شکار به تعقیب گربهها می‎پردازند و ..."
حالا اما من کم کم داشتم باور می‎کردم که او گذشته از دیوانه بودن نحس هم استْ بنابراین نگران و کنجکاو از او میپرسم: "خب، قراره چه بلائی در طول سال برای من رخ دهد؟"
حسن آقا میخندد و از من میپرسد: "آیا هنوز هم متوجه نشدید که مردم نگاه‎تان می‌کنند و می‎پندارند دیوانه شدهاید؟!" و صدای خندهاش طوری بلند و بلندتر میشود که من باید با دو دست گوشهایم را میگرفتم و پشتم را به دیوار تکیه میدادم تا به زمین سقوط نکنم، دیوار اما انگار از مقوا ساخته شده بودْ وزنم را تحمل نمی‌کند و من و دیوار با هم نقش زمین میشویم و با اصابت سرم به زمین از هوش میروم.
نمیدانم چه مدت بیهوش بودم که صدای "آقا ... آقا ... حالتون خوبه؟" در گوشم چند بار میپیچد، چشمهایم را باز میکنم و خودم را کنار نهرِ باریکی که از میان پارک میگذرد مییابم؛ من از پشت بر روی چمن افتاده بودم و سبزهُ سفرهُ هفتسین در  دستِ راستم قرار داشت.
جوانی که برای بلند شدن از زمین به من کمک کردْ برایم تعریف می‌کند که من پشت کرده به نهرْ در حالِ خواندن دعا و پرتابِ سبزهُ سفره هفتسین از بالای سر به نهرْ تعادلم را از دست داده و به زمین افتادهام.
من هنگام خداحافظی باز هم از جوان بخاطرِ کمک کردنش تشکر میکنم و از او میپرسم آیا مردی را که همراه من بود ندیده است؟
او با تعجب می‌پرسد: "مردِ همراه شما؟!" سپس مانند حسن آقایِ نحس لبخندی میزند و ادامه میدهد: "من از لحظهای که شروع کردید به حرف زدن با خودتانْ تا زمانی که در کنار نهر به زمین افتادیدْ شما را زیر نظر داشتمْ اما در اطرافتان هیچ فردِ دیگری را ندیدم!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر