روانپزشکی و انتقام. دو داستان در یک جلد.

روانپزشکی.
دکتر فوردربوکسر شروع میکند: "ریاست محترم دادگاه، به ندرت یک پرسشِ پزشکی قانونی چنین ساده مانند پرسشِ مسئولیتِ کیفریِ متهمْ توبیاس هلویگ قابل حل بوده است. وقتی مدت کوتاهی پس از دستگیری او نگرانیِ مربوط به داشتنِ عقل سلیمش افزایش مییابدْ بلافاصله این مأموریت به من داده میشود تا نظر خود را در بارهُ سلامتِ روان متهم اعلام کنم. از آنجا که این هلویگ، همانطور که بخوبی میدانید در حینِ ارتکاب جرم دستگیر شده و علاوه بر این شاهدان متعددی قتل را دیده بودندْ بنابراین موضوع برای مأمورانِ تحقیق بسیار ساده انجام گشت، چنان ساده که پرونده توانست پس از چهل و هشت ساعت تکمیل گردد. اما حالا اتفاقاً این ارتکابِ جرم ــ یک حمله در خیابان که احتمالاً از مدتها قبل دقیقاً برنامه‎ریزی گشته و سپس با یک حملهُ ناگهانیِ هوشمندانه انجام گرفته شده است ــ در شرایطی رخ می‎دهد که دستگیریِ مجرم را تقریباً قطعی میساخت و این امر اجازه داد تا بازپرس به عقل سالم هلویگ شک کند. ریاست محترم دادگاه! من نمیخواهم منکر شوم که متهم ــ بیتفاوت و ظاهراً خجالتی، آنطور که او امروز آنجا نشسته است ــ بر انسانهای ساده (به عنوان مثال، آقایان قضات) باید تأثیر یک انسانِ ابله را بجای بگذارد. وجودِ یک ناهنجاری فیزیکیِ تصادفی مانندِ جمجمهُ کوچک غیر عادی، چشمهای بیش از حد از حدقه بیرون زده، پیشانی کوتاه و دندانهای رشد کرده و آروارهُ قوی، تمام اینها مناسبند تا اشخاصِ ناوارد را در موردِ ویژگیهای روانیِ هلویگ فقط بیشتر فریب دهند. وقتی من متهم را روز بعد از ارتکابِ جرم معاینه کردم ..."
یک ژاندارم بر روی نیمکتِ شاهدین به قصد صحبت کردن از جا بلند میشود.
رئیس دادگاه میگوید: "مزاحم صحبت آقای کارشناس نشوید!"
ژاندارم دوباره مینشیند.
دکتر فوردربوکسر ادامه میدهد:
"وقتی متهم را معاینه میکردم، برای من هم آن اطلاعات آشنا بودند که توسطشان آقای وکیل مدافع مایل است امروز اثباتِ ضعفِ روانیِ هلویگ را بر آن قرار دهند. این برای من شناخته شده بود که پدر متهم بخاطر جنونِ مستی مرده و مادرش خودکشی کرده است. پدربزرگِ پدری فلج کامل و مادربزرگ سیفلیسی است، یک عمهُ کر و لال و چلاق دارد و والدینِ مادر از پارانویا رنج میبرند. حتی متهم از طرف برادرزن هم گرفتاریِ ارثی دارد ..."
دادستان میگوید: "چه خانوادهُ باشکوهی."
"... بنابراین این دانستهها به من بالاترین احتیاط و دقت را توصیه میکرد. بله، ریاست محترم دادگاه، من میتوانم ادعا کنم که روز بعد از ارتکابِ جرمْ متهم را ..."
ژاندارم دوباره از جا بلند شده بود.
رئیس دادگاه میگوید: "شما، اگر شما یک بار دیگر جسارت به خرج دهید و حرفِ آقای دکتر را قطع کنیدْ شما را جریمهُ انضباطی خواهم کرد."
ژاندارم دوباره می‎نشیند.
دکتر فوردربوکسر ادامه میدهد:
"بنابراین من تقریباً با نظرِ از پیش تعیین شده که با یک دیوانه سر و کار خواهم داشتْ در مقابلِ مجرم قرار میگیرم. اما با اولین نگاه به مجرم ... ریاست محترم دادگاه، من مخلصانه از شما خواهش میکنم به ژاندارم یک تذکر بدهید. او بیوقفه مرا پنهانی صدا میزند ..."
"ژاندارم پیفِل، من رفتار شما را به فرمانده‎تان اطلاع خواهم داد ... فهمیدید؟؟ ... شما باید سکوت کنید ... میفهمید؟؟ ... آقای دکتر، خواهش میکنم ادامه دهید!"
"... این بیتفاوتی را که شما امروز در متهم میبینیدْ او در روز بعد از ارتکابِ جرم حتی آزاردهندهتر به نمایش گذارده بود. بیحرکت و با چشمهای درشت کرده بر روی تختخواب زندان دراز کشیده بود و تلاش میکرد بدون آنکه به پرسشهایم پاسخ دهدْ تظاهر به تشنجِ نوعی از کزاز کند، البته به شکل کاملاً سادهلوحانه‎ای که برای یک ثانیه هم نمیتوانست یک کارشناس و روانپزشک را گمراه سازد. من متهم را بلافاصله به عنوان مردی وحشی شناختم، به عنوان حیلهگری شرور و سنگدل. متمارضِ بیارزشی که ظاهراً جنایتِ احمقانهاش هیچ چیز نیست بجز شروعِ یک تمارضِ احمقانه و گستاخانهُ بیپایه. و این نظرِ کارشناسیِ من است."
"آقای دکتر، حرفتان به پایان رسیده است؟"
"بله، آقای رئیس."
حالا ژاندارم بلند می‎شود و صحبت میکند: "آقای رئیس، ببخشید، اما یک اشتباهِ کوچک انجام شده است: مردی را که آقای دکتر آن زمان معاینه کردند ــ در روز بعد از ارتکاب جرم ــ مردی که آنجا سفت و محکم دراز کشیده بود و هیچ پاسخی نمیداد ــ او فردِ به قتل رسیده بود."

انتقام.
ارزشِ انتقام در نزدِ انسانها بسیار کاهش یافته است.
انتقام قبلاً الهی به حساب میآمد. خدا در بابِ پنجم کتابِ موسی میگوید: "انتقام از آن من است؛ من میخواهم تلافی کنم."
با این حال انتقام قرنها خوراکِ خوشمزهُ مردم باقی میماند: "انتقام شیرین است."
لرد فرانسیس بیکن، وزیر دادگستری و محافظِ مهر و مومِ ملکهُ باکرهْ انتقام را "یک نوع عدالتِ وحشی" مینامید.
روشنگری و هومانیسم انتقام را رد و زیر پایش را خالی کردهاند. لسینگ می‎گوید: "انتقام هیچ زیوری برای یک روحِ بزرگ نیست." ناپلئون هم انتقام را "اتلافِ وقت" میداند.
خوب قبول، ممکن است روحِ والا نیازی به تلافی کردن نداشته باشدْ اما ما مردمِ دارای روح کوچک میتوانیم ژنرال ریستو را درک کنیم:
این ژنرالِ سالخورده عادت داشت وقتی هوا اجازه میداد به کنار رودخانهُ جلویِ شهر برود و ماهی صید کند.
یک روز صبح مانند همیشه کنار ساحل در زیر درختان توسکا مینشیند، مانند همیشه مواد خوردنیاش را از سبدِ پیکنیکِ خود بیرون میآورد: نان، پنیر، سوسیس. یک آتشِ کوچک روشن می‎سازد، کتریِ کوچکی بر رویِ آتش آویزان میکند و قصد داشت مانند همیشه سوسیسهایش را گرم کند.
بر روی درختِ کنار او یک کلاغ لانه داشت. ژنرال ریستو کلاغ را میشناخت و به هیچ وجه با او خوب نبود. وقتی او در ماهیگیری بدشانسی میآوردْ تقصیر را ــ به درستی یا به غلط ــ از فریادِ ناخوشایندِ کلاغ میدانست.
حالا در آن صبح کارِ آقای سالخورده از همان ابتدا بد شروع میشود. برخلافِ انتظار یک بادِ ناخوشایند برخاسته و آتشِ کوچک را خاموش ساخته بود؛ ابتدا پس از چند بار تلاش کردنْ ژنرال موفق میشود یک آتش دیگر روشن کند.
هنگامیکه او حالا بلند میشود تا مقداری شاخهُ خشک جمع کندْ کلاغ موقعیت را مناسب مییابد، از درخت به پائین پرواز میکند، با سرعتِ برق صبحانهُ آقای ژنرال را جمع میکند ــ نان، پنیر و سوسیسها ــ و با آنها پیروزمندانه به فاصلهای دور پرواز میکند.
ژنرالِ سالخورده آنجا ایستاده بود، صبحانه نخورده و با خواستههایِ نافرجامش آنجا ایستاده بود.
او نمیتوانست شوخیِ بیمزهُ کلاغ را ببخشد، البته این میتوانست کاری شرافتمندانه باشد.
اما ژنرال ریستو یک سرباز کهنهکار است، یک مرد، تغییرناپذیر توسطِ احساساتِ نرم، او به انتقام فکر میکند. و ژنرال ریستو نه طولانیتر از آنچه آدم نیاز دارد تا یک لعنت بفرستدْ یک تصمیم میگیرد.
چابک ــ چه کسی از آقای سالخورده این چالاکی را انتظار داشت؟ ــ از درخت بالا میرود؛ از داخلِ لانهْ تخمهای کلاغ را برمی‎دارد و با احتیاط پائین میآورد.
آب در کتری میجوشید. ژنرال با چشمان درخشنده و با لبخندی اسرارآمیز بر لبْ تخمها را در آب جوش قرار میدهد و آنها را میپزد، در حالیکه او طبق عادتِ خانمهای خانهدارْ پنج بار دعایِ ربانی و پنج بار دعایِ درود بر مریم را میخوانَد و در این بین تخمهایِ کلاغ به اندازهُ کافی سفت پخته شده بودند.
حالا اما آقایِ سالخورده آنها را نمیخورد، آه نه، بلکه او با احتیاط، همانطور که آنها را پائین آورده بود، با وجود زحمتی که برایش داشتْ دوباره داخلِ لانهُ کلاغ قرار میدهد؛ بعد با رضایت از درخت پائین میآید، به کنار کتریاش میرود، آن را داخل سبدِ پیکنیک قرار میدهد، وسائل ماهیگیری را برمیدارد و به خانه بازمیگردد.
شاهدانِ عینی گزارش می‎دهند که کلاغِ سارقِ کُرچ پس از گذشت روزها، هفتهها و ماهها همچنان خستگیناپذیر بر روی تخمهایش نشسته و انتظار میکشد.
تابستان به پایان میرسد، تمام پرندگان دور هم جمع بودند و بخاطر فرزندانشان شادی میکردند، به آنها غذا میدادند و با خوشحالی با آنها به اطراف پرواز میکردند. اما آن کلاغِ سارق که ژنرالِ سالخورده را آزرده بودْ هنوز ساکت بر روی تخمهایِ سفت پخته شده نشسته بود و از خود شب و روز دلیلِ ناکامیِ غیر قابل درک و شرمآورش را میپرسید، تا اینکه شروع میکند به خدا و جهان شک کردن، تا اینکه به تدریج بخاطر غم و اندوه پرهایش را از دست میدهد و لخت و عور آنجا مینشیند.
اینچنین آرام و محکم یک سربازِ واقعی از دشمنش انتقام گرفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر