آدم و حوا.

دختر اِروینا نامیده میگشت و پسر پیتر. دختر تیره رنگ و باریک اندام بود، با چشمانی بزرگ و سیاه در صورتی لاغر، پسر بور و بلند اندام بود، یک جوانِ دست و پا چلفتیِ در حالِ پشت سر گذاردنِ سنِ بلوغ. هر دو شبیهِ چیزی مانند نسخهُ کودکانهُ آدم و حوا بودند. پیتر با یک سال بزرگتر بودنْ ده سال نادانتر یا دست و پا چلفتی‎تر از معشوقهُ نوجوانش بود. اما نه، این عشق نبود که آن دو را از زمانیکه پیتر پیش آنها آمده بود به هم گره می‎زد، پیتر پس از یک قبولیِ سخت در امتحان برای استراحت به لانگنلویس پیش خویشاوندانش فرستاده شده بود، اما آنها هرگز از عشق حرف نمیزدند و به عشق فکر نمیکردند. آنچه آن دو را به هم گره می‎زد یک گناهِ سختِ مشترک بود.
تو نباید دزدی کنی!
و آنها دزدی کرده بودند. جریان اینطور بود: پدر اِروینا یک مغازه داشت، یک مغازه در لانگنلویس. در مغازهُ او آنچه که ساکنینِ آن ناحیه میتوانستند نیاز داشته باشند موجود بود: لباس و نفت، خیارشور و چتر، آب گازدار و سیگار برگ .....
سیگار برگ!
مصیبت این بود. پیتر هنوز اجازهُ سیگار کشیدن نداشت و پولِ تو جیبیِ بسیار اندکش به این ممنوعیتِ والدین و معلمش تأکیدِ عملی میکرد. او مدتی طولانی وقتی در مغازهُ تاریک پرسه میزدْ خود را به نگاه کردن به آن چیزهایِ قهوهای رنگِ وسوسهانگیزی که از جعبهُ ظریفِ چوبی به او لبخند میزدند قانع ساخته بود. چه وسوسهای، وقتی لوئیز، فروشندهُ مغازه به جای دیگری نگاه میکرد و یا به خواندن مجله مشغول میگشت! پیتر با شجاعت در برابر این وسوسه مقاومت میکرد، تا اینکه حالا او یک روز تسلیم میشود.
هیچ نخستین گناهی بدونِ حوا انجام نمی‎گیرد. البته این اِروینا بود که پیتر بیچاره را به اولین سرقت فریفت. در پشتِ خانه باغ قرار داشت و در انتهای این باغ بوتهزاری متراکم بود. آن دو با سیگارِ برگِ سرقت کرده با عجله به آنجا میروند و آن را روشن می‎کنند و دودش را به هوا میفرستند. آنها بطور متناوب سیگار برگ را میکشیدند، یک پُک دختر، یک پُک پسر، تا اینکه پسر دیگر نمیتواند به کشیدن ادامه دهد. اِروینا مغرورانه به او میخندد و به تنهائی به کشیدن ادامه میدهد. ظاهراً سیگار کشیدن لذت زیادی به او بخشیده بود اما او هم به تدریج ساکت و ساکتتر میشود و عاقبت میگوید:
"آدم نباید در هیچ چیز اغراق کند!"
باقیماندهُ سیگارِ برگ از دست اِروینا به زمین میافتد، رنگش میپرد و سرِ کوچکش را به شانهُ پهنِ پیتر تکیه میدهد. گناه مشترک ــ کفارهُ مشترک ....
از سمتِ خانه صدائی به گوش میرسد: "اِروینا! پیتر! اِروینا! .... شماها کجا هستید؟"
صدایِ خدا در بهشت.
اِروینا بازوی پیتر را نیشگون میگیرد و زمزمه میکند: "نامادری! حرکت نکن، در غیر اینصورت ما را پیدا میکند!"
صدایِ خواندنِ "اِروینا! پیتر!" به مخفیگاهِ آنها نزدیک و نزدیکتر می‎گشت. آنها با شنیدنِ صدایِ قدمها بر رویِ مسیرِ شنیْ بدونِ سر و صدا خود را خم و مخفی میسازند.
نامادری مدتی گوش میسپرد و سپس آهسته به خانه بازمیگردد. او زنی زیبا بود، احتمالاً بیست سال جوانتر از شوهرش، پدر اِروینا. پدر اِروینا در سه یا چهار سالِ قبلْ بخاطر ازدواج با این زنْ او را از شرایطِ غمانگیزی نجات داده بود. او پدرِ میگساری داشت و مجبور بود از کودکی همراه با شش خواهر و برادرش گدائی کند و گرسنگی بکشد. حالا ثروتمند بود و با وجود آنکه شوهرِ سالخورده‎اش هر آرزویِ او را از چشمانش میخواندْ اما او برای خواهر و برادرانش کاری انجام نمیداد.
مردم این کار او را نمیپسندیدند.
مردم میگفتند: "او یک قلب سخت دارد!"
اِروینا وقتی با گونههایِ داغ شده از نامادری حرف میزدْ ادعا میکرد: "او اصلاً قلب ندارد! وقتی پدر با او خیلی خوب است و با مهربانی و آرام به دستش میزند و او سپس در برابرِ همهُ مردم دستِ پدرم را میبوسدْ من آرزو می‎کنم که او ....!"
اِروینا نمیگفت که چه چیزی برای نامادریش آرزو میکندْ اما چشمانِ بزرگش نفرت میافشاندند.
پیتر این را درک نمیکرد. او تا حال هرگز متنفر نبود. او فقط از معلمانش میترسید.
اِروینا به او میگفت: "تو گاهی شبیه به یک زن هستی!" پیتر همچنین نمیخواست دیگر سرقتِ از جعبهُ سیگار برگ را تکرار کند. اِروینا اما در روز بعد از او درخواست این کار را میکند. پدرش در اتاقِ خواب چُرت میزد و لوئیز، فروشندهُ مغازه مشغولِ خواندن مجله بود.
او در گوش پیتر زمزمه میکند: "بردار، اما درست و حسابی، برای چند بار!" اما چون پیتر با دستهایِ آویزان و مردد آنجا ایستاده بودْ اروینا با چشمانِ تیرهاش نگاهِ تحقیرآمیزی به او میکندْ پسرِ جوانِ بیجرئت را کنار میزند و بر روی انگشت پا به سمتِ میز فروش میرود.
اِروینا در حالیکه یک مشت سیگارِ برگ در جیب شلوار او قرار میداد میگوید: "بفرما! تو بُزدل!"
پیتر اما هنوز نگران مقاومت میکرد: "اما ــ اگر ...."
او ناگهان سکوت میکند، زیرا در این لحظه زنگولهُ دربِ مغازه به صدا میآید و جنگلبان داخل میشود. این مردِ غولپیکر از لانگنلویس بود، یک مردِ جوانِ زیبا به بلندیِ یک درخت و حدود بیست و پنج سالْ که هر روز مسیرِ یک ساعته از ادارهُ جنگلبانی به آنجا را طی می‎کرد تا در نزدِ پدرِ اِروینا یک لیوان جین بنوشد.
البته او هرگز خودِ پدر را ملاقات نمیکردْ زیرا همیشه زمانی میآمد که مردِ سالخورده بعد از ظهرها چُرت میزد. اما او مدتی در آنجا مینشست و با فروشنده یا با نامادری گپ میزد، که بعنوان خانمِ کاسبکارِ شایستهایْ هنگام استراحت کردنِ شوهرش باید به مغازه سرکشی میکرد.
همچنین این بار هم نامادری به محضِ ورودِ جنگلبانْ در مغازهُ نیمه تاریک ظاهر میشود. او بچهها را به باغ میفرستد.
"در آنجا پرسه بزنید، اینجا هیچ کاری برای انجام دادن ندارید!" اِروینا پیتر را با خود به بیرون میکشد و آنجا پیروزمندانه زمزمه میکند: "او احمق است!"
پیتر نگران پاسخ میدهد: "آه! او متوجه شده است!"
"مزخرف نگو! بعلاوهْ اگر تو میترسیْ میتونیم سیگارهایِ برگ را برگردانیم! اما اینطور به نظرم میرسد که تو جرأت نمیکنی سیگارِ برگ بکشی!"
این مؤثر واقع میشود. پیتر نمیتوانست یک چنین حرفِ تحقیرآمیزی را بپذیرد. بنابراین کشیدنِ سیگارِ برگ ادامه مییابد ــ بوتهها رازدار بودند.
یک هفته بعد پدرِ اِروینا هنگامِ صرفِ نهار ناگهان به همسرش میگوید:
"بِتیْ من همیشه فکر میکنم که لوئیز از سیگار برگها میکشد! سیگار برگهایِ کوبائیِ ما خیلی زود تمام میشوند! ... در هر حال میتونی مراقب او باشی!"
پیتر رنگش میپرد و چنگال از دستش میافتد.
او دیرتر وقتی دوباره با اِروینا تنها بود شکایت میکند: "دیدی، آنها ما را به چنگ میآورند!"
اِروینا چهره را درهم میکشد، شانه را بالا میاندازد و میگوید: "خب باشه، ما دیگه از مغازه چیزی برنمیداریم!" و بعد از مکثِ کوتاهی ادامه میدهد:
"ما میتونیم یک جعبهُ کامل داشته باشیم!"
پیتر چشمهایش گشاد و گوشهایش باز میشوند و می‎پرسد:
"چطور؟ چرا؟ از کجا؟"
اِروینا او را به دنبالِ خود می‎کشد و از پلهها به اتاقِ نشیمن میبرد.
"جعبه‎ها را آن بالا رویِ کُمد میبینی؟ اگه ما یک جعبه برداریمْ مدتی طولانی کسی متوجه نمیشه! ما آن را میان بوتهها مخفی میکنیم، .... میدونی، و ما سپس دارایِ یک گنج هستیم!"
ایدهُ سرقتِ یک جعبهُ کاملْ بزرگ و جسورانه بود. این فکر بر پیتر چیره میشود. سریع یک میز به کنارِ کمد هُل داده میشود، یک صندلی بر روی میز گذاشته میشود و اِروینا بر روی آن میرود، پیتر باید پایهُ صندلی را محکم نگاه میداشت. او این کار را وفادارانه انجام می‎دهد، اما در این وقت احساس میکند که صدایِ قدم بر روی پله میشنود. او وحشتزده پایهُ صندلی را رها میکند، صندلی کج میشود و پاهایِ اِروینا درست لحظه‎ای که دستش به جلوترین جعبه رسیده بود در هوا معلق میمانند. و حالا او فقط میتوانست خود را به لبهُ کمد آویزان نگاه داردْ در غیر اینصورت به پائین سقوط میکرد.
اِروینا فریاد میزند: "اما پیتر! تو چقدر ابلهی! خب صندلی را نگهدار .... من دارم میافتم!"
"هیس! به خاطر خدا! کسی میآید!"
"مزخرف نگو! چه کسی باید بیاید؟ پدر روی کاناپه در اتاقِ خواب چُرت میزند و نامادری با جنگلبان در مغازه است! من بهت میگم صندلی را نگهدار ....!"
پیتر یک بار دیگر با ترس به سمتِ درب نگاه میکند. نه، او اشتباه نکرده بود. حالا اِروینا هم صدایِ نزدیک شدنِ قدمها را میشنود. اما او به این خاطر مانند پیترِ دست و پا چلفتی خود را نمیبازد.
اِروینا آهسته اما قدرتمندانه میگوید: "من را کمی به بالا فشار بده! اینجا .... پاهایم را بگیر و کمی به بالا فشار بده تا من بالا برم! دیگه نمیشه پائین آمد! و آن بالا در پشت سیگارها هیچکس دنبال من نمیگردد! .... خب! .... خوبه حالا میز را سر جایش هُل بده!"
"و من؟"
پیتر درمانده در وسطِ اتاق ایستاده بود.
"برو زیر مبل و رو زمین دراز بکش! اما خودتو حرکت نده! میفهمی! .... و مواظب باش پاهات دیده نشَند! پاها را ببر به سمتِ شِکمِت!"
درست در لحظهای که او فرمان اِروینا را انجام میدهد درب گشوده میشود. یک زن داخل می‎گردد. او میتوانست فقط لبهُ دامن و کفشِ زنانه را ببیند. کفشها کوچک نبودند و پاشنهُ کفشِ چپ کمی کج شده بود. یک جفت چکمهُ غولپیکر کفشِ زنانه را دنبال میکرد. پیتر صحبتی را که صاحبان این کفشها انجام میدادند خوب میشنیدْ اما آن را کاملاً نمیفهمید. اینطور شنیده میشد که انگار آن دو نفر از مردِ سالخوردهای شکایت میکردند که به نحوی مانعِ چیزی بین آن دو میباشد. در ضمن صدایِ مردانه بدون هیچ تردیدی به جنگلبان تعلق داشت .... اما صدایِ زنانه؟ صدایِ زنانه آهسته بود و کمی نفس نفس میزد. در هر حال صدا باید به یکی از زنانِ خویشاوندِ جنگلبان تعلق داشته باشد، زیرا صاحبِ چکمهُ غولپیکر و صاحبِ کفشِ زنانه همدیگر را تو خطاب میکردند.
پیتر به این موضوع فکر نمیکند، برای این کار او بیش از حد با خودش مشغول بود. زیرا وضعِ او دقیقه به دقیقه غیرقابل تحملتر میگشت. گرد و خاکِ زیرِ مبل بینیاش را غلغلک میداد، او میترسید هر لحظه مجبور به عطسه کردن شود. همچنین به خواب رفتنِ پا او را تهدید میکرد، او حرکتِ مورچهای شکل را تا انگشتِ پا احساس میکرد. او با احتیاط سعی میکرد پایش را کمی حرکت دهد. خدایا! اگر صدائی تولید کند آن دو به درستی آن را میشنوند.
صاحبِ کفش زنانه میگوید: "آنجا چیزی تکان میخورد!"
صاحبِ چکمهُ غولپیکر زن را تسلی میدهد: "اما چه کسی میتواند آنجا باشد!"
صاحبِ کفش زنانه مضطرب اطمینان میدهد: "من صدایِ چیزی را شنیدم!"
صاحبِ چکمهُ غولپیکر بلند و قاطعانه میگوید: "اگر کسی اینجا است باید خود را نشان دهد! من گردنِ کسی را که اینجا است میشکنم!"
پیتر به سختی نفس می‎کشید و مشتِ جنگلبان را در کنار گردنش احساس میکرد. قلبش طوری با صدایِ بلند میزد که میترسید جنگلبانِ عصبانی بتواند آن را بشنود ....
خوشبختانه صاحبِ کفشِ زنانه توضیح میدهد که نمیخواهد اینجا به هیچ وجه طولانیتر بماند و سریع به سمتِ درب میرود. صاحبِ چکمههایِ غولپیکر از پی او به راه می‎افتد. حالا صدایِ قدمها از راهرو به گوش میرسیدند.
پیتر انتظار میکشد تا اینکه همه چیز دوباره کاملاً ساکت میشود. سپس خود را با زحمت از زیرِ مبل بیرون میکشد. او به سختی میتوانست راست بایستد، تمام استخوانهایِ بدنش درد میکردند و پاشنهُ پایش بطرز ناخوشایندی غلغلک میداد.
او شاکیانه صدا میزند: "اِروینا!" و به بالاْ به سمتِ رفیقش نگاه میکند. اِروینا پشتِ جعبههایِ سیگارِ برگ چمباته زده بود و با چشمانِ گشاد شده رو به پائین به او نگاه میکرد. نه، به او نگاه نمیکرد، نگاهش به درب دوخته شده بود. در این حال چهرهاش بسیار کمرنگ و چنان حالتِ عجیبِ غریبهای به خود گرفته بود که پیتر به وحشت میافتد و یک بار دیگر نام او را صدا میزند.
حالا تازه به نظر میرسید که او به خود آمده است.
پیتر با نگرانی میپرسد: "چی شده .... چی شده؟"
اِروینا سرش را تکان میدهد و میگوید:
"هیچ چیز! هیچ چیز! میز و صندلی را به این سمت هُل بده!"
او بعد از انجامِ این کار قصد داشت در پائین آمدن به اِروینا کمک کندْ اما اِروینا دستور میدهد که سر جایش بایستد و ابتدا دامنِ نیمه بلندش را با دقت مرتب میکند و سپس پائین میآید. اما نه دیگر آنطور سریع و چالاک که قبلاً بالا رفته بود. او پس از پائین آمدن خود را به لبهُ میز تکیه میدهد و مدتی در حال نفس تازه کردن آنجا میایستد. سیگار برگها را هم با خود پائین نیاورده بود. وقتی پیتر این را به او گوشزد میکند و میخواهد برای برداشتنِ جعبهُ سیگارِ برگ بالا برودْ اِروینا او را با عجله پائین میکشد و میگوید:
"میدونی که ما میخواستیم از پدر بیچارهام دزدی کنیم؟!" و ناگهان شروع میکند به گریستن.
پیتر تلاش میکرد او را آرام سازدْ اما اروینا به او اشاره میکند که باید برود. پیتر مانند همیشه اطاعت میکند و به سمتِ درب میخزدْ اما اِروینا یک بار دیگر او را متوقف میسازد و موقرانه میگوید: "تو باید قسم بخوری که به هیچ انسانی نگوئی در اینجا چه شنیدی!"
پیتر انگشتانش را برایِ قسم خوردن بلند میکند. اِروینا شانههای او را میگیردْ نگاه نافذی به پیتر میکند و ناگهان گردنش را در آغوش میگیرد و لبان او را طوفانی میبوسد و بعد وی را از اتاق به بیرون هُل میدهد.
هنگامیکه پیتر روز بعد برای دیدنش میآید، بیهوده اِروینا را در باغ و محلهایِ معمولِ بازی در خانهْ جستجو میکند. عاقبت او را در اتاقِ پشتیِ مغازه مییابد. او آنجا در کنارِ پدرش که با جدیت مشغول محاسبه بودْ نشسته و کاموا میبافت. وقتی پیتر داخل میشود اروینا سرش را آهسته بالا میآورد و به او نگاه میکند. یک غریبه از این چشمها به او نگاه میکرد. پیتر ناگهان بطرز رقتانگیزی خود را جوان احساس میکند و خجالتزده از اتاق خارج میشود. رفیقِ بازی و رفیقِ دزدیِ او ناگهان از دیروز به یک دوشیزه تبدیل گشته و او هنوز همان آدمِ دست و پا چلفتیِ دیروز باقی مانده بود. آدم و حوا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر