بوسهُ بوسیده نشده.

یک داستان سال نو.
آقای فیدلیوس اشنیتلاین از یکسال قبل معلمِ نیمهرسمیِ دبستانِ سنت الیزابت بود. همسایه‎ها او را دقیقاً ساعت دهِ صبح و چهار بعد از ظهر هنگام ظاهر شدن در مقابلِ دربِ مدرسه میدیدند که پسرانِ حومهُ شهر را هنگام ترکِ خانهُ به علم اختصاص داده شده نظارت می‎کرد. گاهی سرِ بور یک محصلِ خوب را نوازش میکرد، گاهی یک پسرِ پر سر و صدا را که نمیخواست در صفِ دو نفره برود تهدید میکرد، اما آنچه را که او انجام میدادْ بیتفاوت از اینکه صحبت میکرد یا سکوت، لبخند میزد یا سعی میکرد تیره نگاه کندْ همیشه یک وقارِ ملایم در وجودِ دوستانهاش قرار داشت، همیشه چشمان آبی‎رنگش یک شادی نشان میداد که به معلمِ جوانِ نیمهرسمی ملایمت درونیِ خاصی میبخشید. کسی که او را فقط گذرا تماشا میکردْ باید به خود میگفت: این انسان سعادتمند است! کسی که او را از نزدیکتر میشناخت احتمالاً به آن اضافه میکرد: این انسان خوب است!
در میان کسانی که او را از نزدیکتر میشناختند دوشیزه لیزی هم قرار داشت، خواهرزاده و دختررضاعیِ <آرد وزن کنِ> ثروتمندْ خانم ماتسینگر، که مغازهاش روبروی ساختمانِ دبستان واقع شده بود. از کجا این دو جوان همدیگر را میشناختند، کِی و کجا آنها برای اولین بار همدیگر را دیده و با هم صحبت کردهاند حتی برای ووندراشکا خواربارفروش که در غیر اینصورت بسیار مطلع بودْ تا امروز هم یک راز حل نگشتهُ آزاردهنده باقی مانده است. آقای فیدلیوس و دوشیزه لیزی هم خودشان نمیدانستند که این چطور اتفاق افتاد. آنها فقط میدانستند که همدیگر را دوست دارند، و اینکه خداوند باید مردِ بسیار خوبی باشد، زیرا او گذاشته بود که آنها اجازه داشته باشند دو بار در روز همدیگر را ببینند، یعنی دقیقاً ساعتِ دهِ صبح و چهار بعد از ظهر، درست همان ساعاتی که لیزی هوایِ مغازهُ خاله را ناگهان غیر قابل تحمل داغ مییافت و به این خاطر باید درب را می‎گشود و از هوایِ تازهُ خیابان کمی تنفس میکرد. سپس در آنسو فیدلیوس کلاه از سر برمیداشت و در اینسو لیزیِ بلوندْ سرخ و آسمان برایش آبی رنگ می‎گشت، حتی اگر بقیهُ انسانها در آسمان ابرهایِ سنگین میدیدند، و آفتاب گرم و شاد ظاهر میگشت، حتی اگر بقیه از تاریکی و سردیِ هوا شکایت میکردند. با این حال یک ابر در این آسمان وجود داشت، فقط یک ابر، اما در عوض ابری کاملاً خطرناک با رعد و برقِ شدید: خاله آرد وزن کن. خانم ماتسینگر ثروتمند و بدون فرزند بود، لیزی وارث او بود. اگر او مطلع میگشت که لیزی قلبش را به معلم نیمهرسمیِ فقیر داده استْ سپس .... نه، این فکر اصلاً قابل تصور نبود! وقتی آقای فیدلیوس بطور غیر منتظره سر راهِ خاله خانمِ قوی هیکل قرار میگرفتْ نگاهش را به زیر می‎انداخت، و لیزی به سختی جرأت میکرد نفس بکشدْ وقتی زنِ ترسناک بطور اتفاقی داخل مغازه میگشت و او را در حالِ تنفسِ هوایِ تازه غافلگیر می‎ساخت. خوشبختانه اصلاً به نظر نمیرسید که خانم ماتسینگر حدس زده باشد که <دخترش> ــ آنطور که او لیزی را با حذفِ تمام نشانههایِ نزدیکتر خویشاوندی مینامید ــ بتواند بدون اجازهُ او از کسی خوشش بیاید. خودِ خاله در دورانِ جوانی که ضمناً مقداری دور از او قرار داشتْ هیچ خطرِ مشابهی به بار نیاورده بود. او در گذشته بیآرمان به دنبالِ آقای ماتسینگر تا محراب رفته بود و پس از بیست سال ازدواجْ تقریباً در حالت مشابه لباس عزا برای خدابیامرز پوشیده بود؛ و از آنجا که همچنین هرگز با جهانِ شاعران بطور مستقیم یا غیر مستقیم تماسی نداشته بودْ بنابراین عشق را نه از راهِ تجربه می‎شناخت و نه از راهِ شنیدن، یک وضعیتِ احمقانهُ ناب که آشکارا باعث رشدِ فیزیکیاش گشته بود. خانم ماتسینگر به داشتن یک بدنِ فربه مشهور بود: او هم پهن بود و هم بلند.
حالا این دو عاشق همچنین فاقد شجاعتِ واقعی برایِ اعترافِ شفاف به عشقشان بودند، اما لیزی خود را به عنوانِ دخترِ درستِ حوا به اندازهُ کافی باهوش نشان میدهد و برای خاله از بعضی مزایایِ عشق تعریف میکند که زنِ بیتجربه از اهمیت‎شان هیچ اطلاعی نداشت. آدمهایِ عاشق انقلابی‎اند و مانند این دوْ گاهشمار خود را دارند. بنابراین لیزیِ کوچک در شبِ سال جدیدِ اولین سال عشقشانْ یک ایدهُ عالی داشت. او آنقدر با خاله صحبت میکند تا اینکه موافقت میکند با دخترش به تئاتر برود. وقتی خانم ماتسینگر که مغازهاش را به یکی از همسایگان مورد اعتمادش سپرد بودْ در اواخرِ بعد از ظهر نفس نفس زنان با خواهرزادهاش در سالنِ انتظار تئاتر ظاهر میشودْ بسیار شگفتزده می‎گردد که آنجا معلم نیمهرسمیِ مهربان را می‎بیند که <کاملاً اتفاقی> تصمیم گرفته بود به پایان رساندنِ سال راْ با یک لذت بردن از هنر شیرین سازد. تعجب او اما به زودی به شادی تبدیل میشودْ زیرا آقای فیدلیوس در ساعتِ سختِ ورود که حالا به دنبال میآمدْ کمکِ واقعاً قابل لمسی برای خانم پهناور بود که فقط میتوانست از پهلو از مسیرِ مارپیچیِ نردههایِ آهنی عبور کند و بدونِ کمک فراوانِ معلم نمیتوانست احتمالاً هرگز به سالن نمایش و در آنجا به محل نشستن برسد.
رومئو و ژولیت نمایش داده میشد. خانم ماتسینگر در اولین پردهها بخاطر به یاد آوردن یک آشنا که شبیه به دایهُ ژولیت بودْ با خوردنِ غذائی که همراه آورده بود به خود کمک میکند، و در نهایت در حینِ یک خطبهُ بزرگترِ پدر لورنسو که از گیاهان و سبزیجات صحبت میکرد، موضوعی که به نظر خاله به شدت بد انتخاب شده بودْ به خواب میرود.
این نمایشِ درامْ جوانانِ عاشق را سرزندهتر مشغول خود میسازد. دوشیزه لیزی هنگام اولین بوسههای رمئو و ژولیت تا ریشههایِ موی سر سرخ میشود و آقای فیدلیوس مانندِ یک ستوانِ نگهبانِ پروسیْ شجاعانه به صحنه نگاه میکرد. آن دو هنگامِ عروسی رومئو و ژولیتْ در آن پائین آه میکشیدند و با ترس به خاله که به آرامی به خواب رفته بود نگاه میکردند، در حالیکه دستهایشان همدیگر را پیدا کرده بودندْ تا خود را تا پایانِ نمایش دیگر رها نکنند. آن دو زوجِ جوان هیچ کلمهای صحبت نمیکردند، آنها از تراژدیِ عاشقانهْ فقط عشق را درک کرده و به تراژدی کمتر اهمیت داده بودند؛ حالا در تاریکیِ شب بدون هیچ کلمهای، رویا از دست دادهْ در مسیر خیابان قدم برمیداشتند تا اینکه به درب خانه میرسند. خانم ماتسینگر ریسمان زنگولهُ درب را میکشد، چون او از میان پنجرهُ اتاق خانم ووندراشکا هنوز چراغ را روشن میبیندْ کنجکاو نزدیکتر میشود تا از میانِ یک شکاف به داخل اتاقِ خواربارفروش نگاه کند. در خانه قدمهایِ سرایدار نزدیکتر میشود. لیزی آهسته میگوید: "خداحافظ!" و آه میکشد.
فیدلیوس هم با آه کشیدن پاسخ میدهد: "خداحافظ!". در اطراف آنها عمیقاً تاریک بود، خاله پشتِ پهناورش را به آنها کرده بود .... در این وقت به معلمِ نیمهرسمی بیباکی غلبه میکند. او دستش را جلو می‎بردْ دختر را که لرزان از خود دفاع میکرد در آغوش میگیرد و قدرتمندانه به سمتِ خود میکشد و لبهایش به سویِ لبهای دختر که فقط ضعیف مقاومت میکردند متمایل میشوند ــ در این لحظه کلید در قفل میچرخد، خاله خود را به سمتِ آنها میچرخاند، و آن دو از هم جدا میشوند. لیزی با سرعت از پلهها بالا میرود و باید در آنجا مدتی صبر میکرد تا خانم ماتسینگر نالان به بالا برسد. فیدلیوس اما بدون خداحافظی رو به پائین خیابان میدود، از میدانِ بعدی میپیچد و همچنان بی‎هدف در داخلِ شب میدود و میدود. چند رهگذر که او در حال دویدن تا وسطِ خیابان پرت کرده بودْ پشت سرش کلماتِ خشن میگفتند، او به آنها توجه نمیکرد. حالش طوری بود که انگار یک چرخ‎دنده که باید به کار میافتاد در او خرخر میکند و یک نیرویِ پنهانیِ غیر قابل توضیح او را تسلیم ناشدنی به پیش رفتن هدایت میکند.
از داخل مهمانخانهای صدایِ یک ویولن و جیغ یک سازدهنی به بیرون نفوذ میکرد. فیدلیوس ناگهان احساس میکند که گرسنه و تشنه است. او داخل میشود و در کنار یک میز خالی در خلوتترین گوشهُ پر از دودِ سالن مینشیند. بلافاصله پس از خوردن اولین لقمه و نوشیدن اولین جرعهْ عدهای مشتری در کنار میز او مینشینند. دخترانِ خندان، با لباس آراسته و آرایش کرده‎ای که خود را به او فشار میدادند و با نگاهها و کلمات می‎خواستند او را به تور اندازند. او به یک یک آنها با تعجب نگاه میکند، سر را تکان میدهد و پس از پرداختنِ صورتحسابش با عجله مهمانخانه را ترک میکند.
در بیرون دوباره به رفتن ادامه میدهد. در گوشهُ یک خیابان صدای نالهای به گوشش میخورد و او در حال استراق سمع ساکت میایستد، از درونِ تاریکیِ یک کوچهُ بنبستِ باریکْ یک اندامِ پوشیده شده در پارچهُ کُهنه به سمتِ او میآید و یک بچه با پارچهُ ژنده پوشیده شده را به سمتِ او دراز و با ناله از او صدقه درخواست میکند. او برای هدیهاش گذشته از آرزوی خوشبختیْ چند قطعه از یک داستانِ پر از بدبختی از عشق، از سعادت و نقض وفا هم به دست میآورد که باعث ریختنِ عرق سرد و گرم در او میگردد، زیرا با اولین نتهای این آهنگِ نفرتانگیزْ ژولیتِ زیبا از صحنهُ تئاتر به یادش میآید و بعلاوه همچنین .... ژولیتِ خودش ....! آه، او حالا برای فرار از دست گدا و داستانش چه تند می‎دوید!
عاقبت او نفس نفس زنان در برابر درب میخانهُ کوچکی که پردهُ سرخی جلویِ آن آویزان بود توقف میکند و خسته داخل میشود. هنگامیکه میخانهُ نیمه خالی را با یک نگاهِ دقیق می‎سنجدْ با خیالِ راحت نفس عمیقی میکشد و دوباره در دورافتادهترین گوشهُ میخانه می‎نشیند تا قبل از بازگشتِ به خانهْ در آرامش یک گیلاس شراب بنوشد. مشتریان در اینجا تا اندازهای آرام و متواضع بودند، مردِ میخانهچی با صندوقدارِ زن گپ میزد، و گارسون در حالتِ ایستاده و با تکیه دادنِ سر به دیوار به خواب رفته بود. ساعت تق تق کنانْ یازده و نیم شب را اعلام میکرد. در مقابلِ فیدلیوسْ در گوشهُ دیگر میخانه چیزی نجوا میکرد. او به آن سو نگاه میکند و زوجی را میبیند که کاملاً تنگ کنار همدیگر نشسته بودند، از یک گیلاس مینوشیدند، از یک بشقاب میخوردند و چنان بدون خجالت رفتار میکردند که انگار خود را در میخانه تنها مییافتند. فیدلیوس از رفتار آن دو بسیار خشمگین بود، و هرچه طولانیتر آنها را نگاه میکرد نارضایتی جدیاش بیشتر می‎گشت. حالا مرد جوان حتی تدارک میبیند که دختر را در آغوش بگیرد و ببوسد! لحظهای که لبهای مرد جوان بر روی لبهای دختر متمایل میشوند .... در این لحظه فیدلیوس از جا میجهد و سریع از میخانه بیرون میرود ــ این بار حتی بدون پرداختنِ صورتحسابش. چیزی لبانش را میسوزاند که تمام شرابهای جهان نمیتوانست آن را خنک سازد: این همان بوسهُ بوسیده نشده در کنارِ دربِ خانه بود، و حالِ او طوری بود که انگار قبل از بوسیدنِ این لبهای افسون شدهْ نه میتواند آرامش پیدا کند و نه سعادت. بنابراین مانند طوفان از آنجا میرود. به نظر میرسید سالِ قدیمی که پایانش لنگان میگذشتْ با او عجله میکند، زیرا از یک بُرجْ پانزده دقیقه به ساعت دوازده اعلام میگشت. و فیدلیوس هنوز تا مغازهُ خالهُ سختگیر فاصلهُ زیادی داشت. عرق در دانههای درشت بر روی پیشانیاش نشسته بود، نفس تهدید به بند آمدن میکرد، پاها میلرزیدند، او اما آخرین نیرویش را جمع میکند و میدود ....
لیزی با لباس خوابِ سبکی با موهای باز در آشپزخانه ایستاده بود. در دست چپ یک گیلاس نگهداشته بود و در دست راست یک قاشق از سرب مُذاب. در این حال نگاهش ثابت به ساعتِ قدیمی دوخته شده بود که عقربههایش آهسته ــ آه، چه آهسته! ــ خود را به عددِ دوازده نزدیک میساختند. حالا عقربهها کاملاً بالا بودند، مکانیسمِ کوبندهُ ساعت شروع به تق‎تق میکند، زنجیر با تلق‎تلق کردن رو به پائین میآید، و اولین قطرهُ سرب برای برآورده ساختنِ آرزوْ در گیلاس میچکد. در این لحظه از پلههایِ راهرو صدایِ پائی در حال نزدیک شدن به درب به گوش می‎رسد. درب باز میشود و .... لیزی یک فریاد میکشد که در سراسر خانه میپیچد.
این فریاد همچنین خانم ماتسینگر را از خوابِ شیرین شبِ سالِ نو تکان میدهد. با کلاهِ خواب و ژاکتِ سفید از اتاق به بیرن هجوم میبرد، چراغ در دستِ راستِ لرزانش یک تصویر را روشن و او را شگفتزده می‎سازد: لیزی در آغوشِ یک انسانِ بلندقامت قرار داشت که بر لبهایِ تازهُ جوانانهاش سال نو را میبوسید.
البته بعد از این غافلگیریْ برخی نزاعِ جدی وجود داشت، برخی مذاکراتِ دشوار، برخی اشگ ریختنها، برخی خواهشها ــ فقط لیزی بسیار بیاحتیاطی کرده بود، او موفقیتهای عجیب و غریب ریختنِ سرب در آب را بلافاصله روز بعد با تمامِ جزئیات به خانم ووندراشکا تعریف میکند، و چون به این خاطر در روزِ اول سالِ نوْ کلِ منطقه این داستان را میدانستْ بنابراین برایِ خاله هیچ چاره‎ای باقی نمیماند بجز آنکه در این بازیِ بدْ یک چهرهُ خوب به خود بگیرد و آن دو عاشق را به هم دهد.
در جشن عروسیْ آقای معلم ارشد هنگام بلند کردنِ جام به سلامتی عروس و داماد میگوید که تعهد به وفا مهمترین و زیباترین فضیلتِ انسان است و احساساتی فریاد میزند: "آنچه را که انجام میدهیْ با تمام نیرو انجام یِده!"
فیدلیوس پنهانی دستِ عروس کوچکش را می‎فشرد و زمزمه میکند: "این در موردِ بوسیدن هم صدق میکند!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر