آه نه!

هِرمینه در کنارِ پنجره نشسته بود و گلدوزی میکرد. او همیشه وقتی مهمان در خانه بود گلدوزی میکرد. نه از رویِ خودپسندی تا با پشتکارش، با حسِ کدبانوگریاش و با دستهایِ ماهرِ پری مانندش دلبری کند، یا حتی نه به این خاطر چون میدانست که نیمرخِ سرِ کوچکِ سیاهشْ کمی خم گشته بر رویِ انگشتانِ چالاکشْ شکلِ ظریفی به خود میگیرد. به هیچ وجه اینطور نبود. هِرمینه برایِ طنازی کردن بیش از حد مغرور بود و برایِ زیاده‎روی در خودخواه بودنْ بیش از حد جدی. با این وجودْ چهرهُ لجباز، چشمانِ درخشانِ سیاه و اندامِ باریکِ انعطافپذیرش او را به یک زیادهرویِ کوچک در این راستا محق میساخت. او به این دلیل به سمتِ قابِ گلدوزی می‎گریخت، زیرا ــ ــ زیرا او انسانها را تحقیر میکرد. بله، تحقیر میکرد. زیرا او در بینِ سومین رقصِ دستهجمعی و دادنِ جایزه در آخرین جشنِ خانوادگی در نزدِ عمه رُزاْ به سه کشفِ جدید و غمگین نایل گشته بود. کشفِ اول: جهان بد است. کشفِ دوم: انسانها بد هستند. کشفِ سوم: زندگی ارزش زندگی کردن ندارد. او راهِ کشفِ این نظراتِ نابود کننده را به هیچ انسانی لو نمیداد. فقط قابِ گلدوزیْ رنج، درد و پالایشش را میشناخت.
او مخفیانه با پولِ گلدوزیاش کتابِ <پرتوهای نور از آثار شوپنهاور> را خریده بود و از آن پس این کتاب هرگز او را ترک نمیکرد. او خود را کاملاً رهروِ آموزش‎هایِ جدیِ فیلسوفِ فرانکفورتی میدانست، او حتی یک قدم از استادِ خود جلوتر میرفت، او نه تنها ارادهُ به زندگی را نفی میکردْ بلکه کلاً با همه چیز مخالفت می‎ورزید، بله او کلمهُ کوچکِ بیگناهِ <آری> را کاملاً و برای همیشه از گنجینهُ واژگانِ لغاتِ خود حذف میکند.
از حالا به بعد گفتگوها با آقایانِ جوانْ وقتی به مهمانی به خانهُ مادرش میآمدند به شرح زیر شکل میگرفتند:
"هوم .... امروز هوا زیبا استْ دوشیزهُ عزیز!"
"من آن را زیبا نمییابم."
"اوه ــ اما خورشید بسیار دوستانه میتابد!"
"من دارم یخ میزنم."
"این چطور ممکن است. شما احتمالاً بیمارید؟"
"نه."
"یا شما برای رفاهتان به دمایِ بالاتری احتیاج دارید؟ یک اقامت در نیس، کورفو یا قاهره بد نخواهد بود."
"برعکس، هوا در اینجا غیر قابل تحمل گرم است."
"آه .... اما شما همین حالا گفتید ...."
"من هیچ چیز نگفتم."
"اما من فکر کردم که منظورتان ...."
"آقای عزیزْ من هیچ منظوری نداشتم!"
وقتی ابروهایِ سیاهِ بالایِ چشمهایِ درخشانْ خود را ناخواسته به سوی هم میکشیدند و سرِ کوچکْ خود را بر رویِ قابِ گلدوزی پائینتر خم میساختْ یعنی مکالمه تمام شده است.
اغلب شبیهِ چنین صحنههایِ کوچکیْ به اندازه کافی بازی میگشت و همیشه به این ختم می‎شد که مردِ جوانْ بُهتزده کلاهش را برمیداشت، چند کلمهُ نامفهومِ خداحافظی زمزمه میکرد، دستِ مادر را با احترام میبوسید و ناپدید میگشت.
سپس مادر می‎پرسید دوباره چه شده است، کمی صدایش بالا میرفت و عاقبت جریان را فراموش میکرد. اما بازدیدها مرتب کمتر میگشتندْ تا اینکه عاقبت بطور کامل قطع میگردند. هِرمینه راضی بود. آه، این مردها! چه زیاد او این جنسیتِ کوچکِ بیفکرِ پُر حرف را تحقیر میکرد.
فقط یکی از مردانِ جوان میمانَد، یا بطور منظم برای بازدید میآمد.
و اتفاقاً او با این مردِ جوان بدترین رفتار را میکرد. مرد کاملاً غیر قابل تحمل بود، به ویژه توسطِ آرامشِ خدشهناپذیرش که در برابرِ بدرفتاریهای دختر از خود نشان میداد. البته او هم عادت کرده بود که پس از آخرین و خشونتآمیزترین نَهُ دخترْ کلاهش را بردارد، دستِ مادر را ببوسد و برود. اما روز بعد دوباره میآمد. او کاملاً غیر قابل تحمل بود. عاقبت هِرمینه چنان عصبی میشود که وقتی او میآمدْ بلند میشد و اتاق را ترک میکرد. و وقتی عاقبت به اتاق بازمیگشتْ مردِ جوان آرام، مهربان و با یک لبخندِ ملایم بر لبْ هنوز آنجا نشسته بود. او چه زیاد از این لبخند تنفر داشت! و سپس بطرزِ قابلِ توجهای بیادب میگشت و آرامشِ فلسفیاش او را ترک میکرد. مرد کلاهش را برمی‎داشت و می‎رفتْ اما روز بعد دوباره سرِ ساعت میآمد.
مادر میگفت: "او از تو خواستگاری خواهد کرد!"
هِرمینه از خشم تا بناگوش سرخ میگشت. حالا او میدانست که از مردِ جوان بطرزِ مرگباری متنفر است و تصمیم میگیرد از او اجتناب ورزد. هنگامیکه روز بعد زمانِ آمدنِ مردِ جوان فرار میرسدْ او به بهانهُ یک دیدارِ فوریْ خانه را ترک میکند. پس از بازگشتِ به خانه مطلع میشود که مرد اصلاً آنجا نبوده است. این دوباره باعثِ عصبانیت او میشود، خودش هم نمیدانست چرا. البته این عمل از سویِ مرد قطعاً کار خائنانهای بود. در روز بعد و روز بعدترْ همان بازی تکرار میشود. خشم او رشد میکند، اما این امید در او بیدار میشود که مردِ جوان دیگر نخواهد آمد.
او روزِ چهارم در خانه میماند. مردِ جوان میآید. آرام، مهربان، با لبخندِ مهربانانهُ غیر قابل تحمل بر لبْ داخل میشود و طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است حال او را میپرسد. دختر اصلاً وجود نداشت، حداقل برای او وجود نداشت! به این خاطر هم اصلاً پاسخ نمیدهد.
به نظر میرسید که مردِ جوان اصلاً متوجه این موضوع نشده است، بله او حتی جسارت را به حدی رسانده بود که به دختر یک گل رُز تقدیم می‎کند.
دختر در حالیکه از هیجانِ خشمگینی میلرزیدْ گل را به شدت کنار میزند.
دختر فکر میکند که او حالا عاقبت آزرده خواهد گشت و خواهد رفت. مردِ جوان اصلاً متوجهُ اهانت نمیشود و به آرامی به اطراف نگاه میکند ــ مادر در این لحظه به اتاق مجاور رفته بود ــ و صندلیاش را کمی نزدیکتر میکشد.
آدم گستاخ. دختر با عجله خود را عقب میکشد و در این وقت نخِ گلدوزیاش پاره میشود و بر عصبانیتِ او افزوده میگردد. او چه زیاد از این انسان متنفر بود!
دختر همیشه شوپنهاور را یک مردِ خردمند به شمار میآوَرد، در چنین لحظاتی او به عنوان فردِ مقدسی در برابرش ظاهر می‎گشت و هِرمینه می‎توانست بخاطر تمامِ شرارتهایِ انسانْ از او تقاضایِ نجات کند.
ناگهان مردِ جوان با آرامشِ بینظیرش شروع میکند: "دوشیزهُ عزیز، آیا اجازه دارم از شما یک سؤال کنم؟"
دختر از خشم و تعجب بخاطر این همه جسارت بیحرکت شده بود. اما او بر خود مسلط میشود و به مرد نگاهی میکند که از آن صدها پاسخِ منفی دیده می‎گشتند.
مردِ جوان ظاهراً زبانِ چشم را نمیفهمید. آیا او ابله هم بود؟ نه، او احتمالاً ابله نبود، فقط گستاخ بود، اما به درستی گستاخ. او نمیخواست بفهمد.
مرد دوباره خود را کمی نزدیکتر میسازد و با تردید میگوید: "دوشیزهُ عزیز، ببینید، شما مانندِ بقیهُ دخترها نیستید. شما باهوشید و به انسانها بیاعتمادید. من این را خیلی دوست دارم."
این چه بود؟ آیا او دختر را مسخره میکرد؟
مرد خونسرد ادامه میدهد: "من در یک وضعیتِ بسیار نادری هستم، من یک دختر از حلقهُ دوستانِ شما را دوست دارمْ اما جرأت نمیکنم به احساساتم اعتراف کنم. شما احتمالاً خواهید پرسید چرا من جرأت نمیکنم ــ"
نه، دختر به هیچ وجه چیزی نمیپرسید!
مردِ جوان سر تکان دادنهایِ واضح و پر انرژی او را هم نمیفهمید. این دیگر چه انسانی بود!
مرد به سخنانش ادامه میدهد: "این سؤال به نظرم کاملاً موجه است، و من میخواهم آن را به شما آشکارا پاسخ دهم. آن خانمِ جوان به من کاملاً واضح نشان میدهد که از من بدش نمیآید و منتظر توضیح دادنِ من است. ببینید، این من را دیوانه میکند، بله به من صدمه میزند. شما قطعاً میتوانید با من همدردی کنید، زیرا شما علاوه بر باهوش بودن مغرور هم هستید."
هِرمینه با تعجب به او نگاه میکند. این حرف باید به کجا میانجامید؟ آیا این مرد واقعاً از فردِ دیگری صحبت میکرد؟ او فقط بطور مکانیکی پاسخ میدهد:
"من نه زیاد مغرور هستم و نه زیاد باهوش ــ"
مرد جوان با حرارت حرف او ر اقطع میکند.
"ببخشید که من مخالفت میکنم. شما مغرور هستید، و کاملاً برحق. من حالا مایلم سؤالم را از شما بپرسم: آیا شما فکر میکنید یک دوشیزهُ جوان که واقعاً عاشق استْ این عشق را به مردِ انتخابیاش قبل از آنکه بداند که آیا این مرد او را دوست دارد یا نهْ توسطِ انواعِ نشانههایِ کوچکْ لو خواهد داد؟"
هِرمینه کاملاً متحیر بود. این انسان واقعاً از فردِ دیگری حرف میزد و علاوه بر آن جرأت میکرد او را با تردیدِ خسته کنندهُ عاشقانهاش زحمت دهد.
آه، او حالا دیگر از این مرد نفرت نداشت و در حالِ حاضر وی را فقط مضحک مییافت. او این جوانِ بغبغو را که بخاطرِ نیازهایِ عاشقانهاش خواستارِ مشاوره بودْ برای لحظهای جدی میگیردْ اما به این خاطر از ضعفِ خود شرمنده بود.
مردِ جوان تکرار میکند: "آیا چنین فکر میکنید؟"
او فقط برایِ خلاص شدن از دستش باید خوب یا بد پاسخ میداد.
بنابراین طبقِ معمول میگوید: "نه!"
مردِ جوان آه میکشد: "خیلی باعث تأسف است! بنابراین: واقعاً نه، و یا: آه نه؟!"
این یعنی چه؟ انگار که تفاوتی بین این دو وجود دارد. آه نه! در بهترین حالت یک نَهُ تقویت شده است، اما ــ
"با اجازهُ دوشیزه، این صحیح نیست. یک نَهُ کوتاه به ندرت اجازهُ یک تفسیر دوم را میدهدْ اما آه نه! به ویژه وقتی از دهان یک دختر خارج میشودْ اغلب فقط یک نیمهجوابِ منفی است و به ندرت یک بلهُ کامل! .... میبخشید، من میدانم که شما با دخترانِ دیگر تفاوت دارید. اما یک بار فکر کنید که شما یک فردِ دیگری هستید، برای مثال آن فردی که من دوست دارم، و بعد من از شما خواهش میکنم که آن دسته گلِ کوچکی را که بر سینه حمل میکنیدْ به من هدیه کنید ــ"
هِرمینه بیاراده دستش به سمتِ گل سینهاش میرود و آن را برای محافظت میپوشاند و فریاد میزند: "آه نه!"
"بسیار عالی، آن دیگری هم حتماً این را می‎گفت، فقط با این تفاوت که این فقط یک خواهش و یک تقاضایِ جسورانه می‎تواند معنا دهد، چون شما حتی یک گلِ ناقابل هم به من هدیه نمیکنید چه برد به گلِ سینه."
دختر تا حال اجتناب میکرد از قابِ گلدوزیاش به بالا نگاه کند. حالا اما چیزی در صدایِ مردِ جوان او را مجبور میساخت چشمانش را به سمت او بالا ببرد.
چه نگاهی او به دختر میکرد! .... دختر احساس میکرد که خون به گونههایش دویده است. این مرد با پرسشهای عجیب و مقایسههایش چه میخواهد؟ آیا با او بازی میکرد؟! یک احساسِ ترسِ خفقانآور بر دختر مسلط میشود. او دوباره از مردِ جوان بیشتر متنفر بود، غیر قابلِ توصیفتر از همیشه، و با این حال خود را مجذوب او احساس میکرد، اما نهْ تنفر وزنش سنگینتر بود. دختر میخواست از جا بجهدْ اما نمیتوانست از جا حرکت کند، میخواست مادرش را صدا کندْ اما صدائی از دهانش خارج نمیگشت. و نگاهِ دائمیِ اسرارآمیز و سوزان بر رویش نشسته بود.
مرد دوباره از نو شروع میکند: "دوشیزه هِرمینه، شما به من هنوز یک پاسخ بدهکارید، آیا شما به عشقی که خود را لو میدهدْ بدون آنکه از عشقِ فردِ متقابل مطمئن باشدْ معتقدید؟ نه؟ یا آه نه؟"
دختر جواب نمیدهد، حالا صحبت کردن برایش ممکن نبود. یک احساسِ عجیب بر او مسلط شده بود، انگار که تصمیم گرفتن برایِ آینده و سعادتِ خود او بر رویِ زبانش قرار داشت.
در این هنگام مردِ جوان خود را آهسته، کاملاً آهسته به جلو خم میسازد، قابِ گلدوزی را به کناری هُل میدهد و از زیرِ آنْ کتابِ <پرتوهای نور> را که آنجا همیشه مخفی بود تا گهگاهی ورق زده شودْ به جلو میکشد. دختر تمامِ حرکاتِ مرد را با نگاهی ثابت دنبال میکرد. آیا این مرد قادر بود افکار آدم را بخواند؟ او چطور از کتاب با خبر بود؟!
مرد آرام میگوید: "اجازه دهید این آشوبگرِ مزاحم و عجیب را ابتدا دور سازیم!" و کتاب را به گوشهای میاندازد. سپس بلند میشود، دستهایِ هِرمینه را میگیرد و دختر را آهسته به سمتِ خود بلند میکند. دختر بیاراده و مانندِ افسون شدههاْ اطاعت میکرد.
مرد با صدایِ نرم و دلنشین زمزمه میکند: "هِرمینهْ آیا میتوانی کمی من را دوست داشته باشی؟ نه، یا ...."
دختر مانندِ در زیر بارِ یک رویایِ سنگینْ نفسهایِ عمیق میکشید. نه، بخاطر تمام جهان هم نمیخواست آنچه را که مردِ جوان انتظار داشت جواب دهد. چون دختر از او متنفر بود.
دوباره صدا بسیار نرم، کاملاً ملتمسانه و لطیف در کنارِ گوشِ دختر طنین میاندازد: "هِرمینهْ آیا من را دوست داری؟"
چیزی داغ از قلب به بالا صعود میکند، لبها گشوده میگردند .... تو آن را نخواهی گفت! این از ذهنش می‎گذرد، سپس دختر زمزمه میکند:
"آه نه!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر