ازدواج دو ساعته.

هانس تیتلباخ یک زنستیز بود. در غیر اینصورت به اندازهُ کافی مهربان، و وقتی در حضور او با اشتیاق از یک زنِ زیبا صحبت می‎شدْ دچار یک خشمِ واقعاً دیوانهوار میگشت و حتی وقتی خش‎خشِ دامنِ یک زن در نزدیکی خود میشنیدْ سپس مانندِ اسب رَم میکرد: سرِ خود را عقب میانداخت و میگذشت. اگر این اصطلاحِ مشهورِ فرانسوی «در پشت این موضوع یک زن قرار دارد» قبل از او وجود نمیداشتْ مطمئناً هانس خودش آن را اختراع میکرد. در ضمن او بی سر و صدا در خانهُ مجردیاش زندگی میکرد، و چون پایِ هیچ زنی اجازه عبور از آستانهُ دربِ اتاق او را نداشتْ بنابراین یک مردِ خدمتکارِ سالخورده کارهای خانه را انجام میداد. هنگامیکه او میمیرد فقط مردها به دنبال تابوتش به راه میافتند، در ضمن او حضورِ زنان در مراسمِ خاکسپاری را صریحاً ممنوع کرده بود. این باید برای برادرزاده و تنها وارثش عجیبتر بوده باشدْ وقتی در وصیتنامهُ عمویِ زنستیز خود یک بند با محتویِ زیر را پیدا میکند:
"اگر پس از مرگِ من یک زن به نام اِولینه تیتلباخ، با نام شناسنامهایِ والدائوْ هنوز در بین زندگان باشد، باید دستمالِ ابریشمی با حروف <اِ> و <و> گلدوزی شده‎ای که در کنار یک دستنوشته در پائینترین کشویِ میز تحریرم قرار داردْ به او رسانده شود. این دستنوشته همچنین همزمان به وارثم توضیح خواهد داد که من چگونه این دستمالِ ابریشمی و آن زن را به دست آوردمْ که خدا را شکر از شبِ ازدواج دیگر ندیدمش."
برادرزادهْ دستمالِ ابریشمی زرد گشته و دستنوشتهُ کمرنگ گشته را پیدا میکند، که محتوایش خود را به نوعی از رمانِ کوتاه آشکار میساخت و دارایِ عنوانِ زیبایِ زیر بود: "هانس تیتلباخ بعنوانِ شوهر. یک گزارشِ صادقانه در بارهُ ازدواجِ دو ساعتهاش، توسطِ خودِ او بعنوانِ اعتراف و توبه نوشته شده است."
این هم محتوایِ این گزارش عجیب:
"زمانیکه من جوان و متناسب با دوران جوانیام سادهلوح بودمْ یک نمایشِ کمدی نوشتم که پذیرفته شدنش از طرف مدیرِ تئاتر شهر و اجرا گشتنش خود من را هم غافلگیر ساخت. من در هنگام تمرینات با بازیگر نقش اصلی زنِ نمایشم آشنا میشوم، یک هنرمندِ جوانِ بسیار مشهور که من فوری عاشقش می‎شوم. نمایش کمدیِ من بطرز عجیبی با تحسینِ تماشگران روبرو میگردد، و اِولینه من را پس از پایانِ اجرای هر پرده بر روی صحنه میکشاند، جائیکه من مانندِ یک عروسکِ خیمه شب بازی تعظیم میکردم و سپس دوباره مطیعانه پشتِ صحنه برمیگشتم. من باید یک منظرهُ رقتانگیز ارائه داده باشم. با این حال من در دریائی از سعادت شناور بودم. من بجز انبوهی از نورهایِ رقصان هیچ چیز نمیدیدم، من بجز فریاد و کف زدنِ جمعیت هیچ چیز نمیشنیدم، من بجز تکانهایِ دستانِ داغ و کوچک اِولینه هیچ چیز احساس نمیکردم، که منِ بیاراده را با فشارِ نرمی هدایت میکرد و به این خاطر یک احساسِ خوب و دلربا در نبضم جریان مییافت. من در همان شب عشقم را به او ابراز میکنم، او به آن نه پاسخ مثبت می‎دهد و نه پاسخ منفی، بلکه من را روانه میسازد، اما فقط مانندِ ژولیت که رمئویِ خود را با لب به خانه روانه میسازد و با چشمها او را محکم نگاه میدارد. اینکه مسیرِ در آغوش گرفتنش فقط از میانِ کلیسا می‎گذشتْ من را بیشتر عاشق میساخت. من به شدت معتقدم که برای به دست آوردن این دختر باشکوهْ میتوانستم در آن زمان از میانِ جهنم بگذرم. خلاصه کنم، من برای ازدواج کردن آماده بودم. ممکن است که اِولینه هم این را احساس کرده بوده باشد، زیرا او پس از تظاهرِ کوتاهی موافقت میکند همسرم شود.
من با عجلهُ تبداری که فقط احمقها و عاشقان آن را میشناسندْ تمام مقدماتِ ازدواجمان را انجام میدهم، که از آن نه اِولینه و نه دوستانم باید مطلع میگشتند. ما این طور قرار گذاشته بودیم. هیچ زبانِ وراجی، هیچ چشمانِ کنجکاوی نمیبایست به اولین ساعاتِ سعادتمان بیحرمتی کند. من در دورافتادهترین حومهُ شهر یک خانهُ کوچک اجاره میکنم و طبقِ بهترین دانش و ذوقْ مشغولِ تزئین کردن می‎شوم تا برای کبوترِ عشقم لانه‎ای درست و حسابی آماده کنم.
من در اواخرِ یک بعد از ظهرِ ماه نوامبر در کلیسا ازدواج میکنم. یک ساعت دیرتر کالسکهُ ما در مقابلِ خانهُ کوچکِ خارج از شهر توقف میکند، و من چیزی سبکِ پیچیده شده در پالتویِ خز و شال را بلند میکنم و بیرون میآورم و با دقت مانندِ یک گنجِ ارزشمند بر روی دو پایِ جذابِ مانند عروسک که چکمه پوشیده بودند قرار میدهم. این گنج همسرم بود. در کنارِ دربِ خانه خدمتکارِ مخصوصِ اِولینه همزمان ظاهر میشود، مانندِ بازیگران تئاتر آرایش کرده و دستهایِ زمخت را در جیبهای یک پیشبندْ مخفی ساخته. من آن زمان از این کار خوشم آمد. خدمتکار به <بانوی گرامی> و <آقای گرامی> با یک لبخندِ محرمانهُ وقیحانه خوشامد میگوید، و من همسر کوچکم را به خانه حمل میکنم، یعنی: من او را از روی آستانهُ درب حمل میکنم تا ظاهراً یک نیازِ پر جنب و جوش برای تمرینِ قدرتِ بدنی انجام دهم.
در اتاق کوچکِ غذاخوری یک میز کوچکِ زیبایِ دو نفره وجود داشت. من اِولینه را به آنجا حمل و به او کمک میکنم تا پوششهایِ بیشماری که او با آنها خود را در برابرِ سرمایِ ماهِ نوامبر محافظت میکرد درآورد، تا اینکه خدمتکار توسطِ یک سرفهُ خفیف حضورش را یادآوری میکند، بنابراین من به زنِ گستاخ با اشارهْ دستورِ خارج شدن از درب را میدهم. حالا ما عاقبت تنها بودیم. من مدت کوتاهی بعد از ازدواج یک عکس میبینم که وضعیتِ آن زمانِ ما را خیلی درست نشان میداد. نقاش آن را <عاقبت تنها> نامیده است. یک آقا که در نمایشگاه کنار من ایستاده بود به زنی که چشمهایش را پیچ و تاب میداد و بازو به بازوی مرد داده بود میگوید: "آخرین صحنهُ یک نمایشِ کمدی!" من در آن زمان نتوانستم خود را نگهدارم و به این احمق پاسخ ندهم: "شما اشتباه میکنید، این اولین صحنهُ یک فاجعه است!" امروز اما من سکوت میکردم و آن مردِ ساده‎لو را به حال خود رها می‎ساختم، زیرا من از آن زمان به این تجربه دست یافتهام که این به اصطلاح عشق یک بیماریِ مغزی و اغلب غیر قابل علاج است. هرچند من با سپاس از وضع قویِ جسمانیم از آن زنده بیرون آمدم، گرچه ....
اما ادامهُ داستانم. من همسرم را به کنارِ میز هدایت میکنم. آنجا یک غذایِ بامزهُ عروسی وجود داشت! هیچ مهمانی وجود نداشت که بتواند حوصلهاش سر رود! من همزمان گارسون شاهزاده خانمِ کوچکم بودم، آنطور که من آن زمان اِولینه را مینامیدم، من غذا را روی میز میچینم، چوبپنبهها را از بطریها بیرون میکشم، میگذارم چوبپنبه بطری‎ِ شامپاین با انفجار بیرون پرتاب شود و تقریباً بسیار شوخ رفتار میکردم، مانند فردی که با انجامِ اولین کار برای معشوقشْ همه چیز را عالی مییابد و از معشوقش همان تحسین را با سؤال سعادتمندانهُ سادهلوحانهای درخواست میکند:
"خوب شده، اینطور نیست؟"
ما هنگام خوردنِ دِسر دیگر در مقابل هم ننشسته بودیم، بلکه نزدیک، کاملاً نزدیک به همدیگر، و همزمان دستمان به ظرفِ میوه میرسید، ما برای هر قطعه که یکی به دهانِ دیگری میخواست بگذارد دست به یقه میشدیم، سپس سرکشانه میخندیدیم و همدیگر را میبوسیدیم، در حالیکه ما مرتب همدیگر را از کنار چشم نگاه میکردیم، طوریکه انگار میخواستیم بگوئیم: نه، چه کسی فکرش را میکرد! آیا این پریِ کوچک با پاهایِ شبیه به عروسک و چشمهایِ پریِ دریائی مانندش همسر من است! .... آیا این هانسِ بی دست و پا با یالِ شیر و قلبِ کودکانه‎اش شوهر من است! .... چقدر این عالیست.
کاش حقیقت میداشت که عقد در آسمان بسته میشود و فرشتهها در هر غذایِ شادِ عروسی بعنوانِ مهمان حضور دارند ــ یک دروغِ بسیار گستاخانه که فقط یک زن میتواند آن را اختراع کرده باشد ــ بنابراین باید فرشتههایِ ما حتماً از شرابِ شیرین بیش از حد نوشیده باشند، زیرا آنها نمیدیدند که در آن لحظاتِ شادْ شیطانِ غرور در میانِ اتاق پرواز میکند و خود را به شکل یک لکهُ کوچکِ آرایش در زیر چشم چپِ اِولینه مینشاند.
من آن را ناگهان آنجا کشف میکنم و به شوخی می‎گویم:
"آه، تو امروز خود را آرایش کردهای؟"
اِولینه سرخ میشود. یک ابرِ کوچک بر روی پیشانیاش تُند حرکت میکند، او دهانش را کج می‎سازد و با کمی نامطمئنی پاسخ میدهد:
"من آرایش نکردم!
من بی‎شیله‎پیله میگویم: "اما عزیزم! من آن را میبینم! اینجا!" و در این حال دستمالِ ابریشمیای را که بر روی زانویش قرار داشت برمیدارم و با احتیاط بر روی گونهُ گِردش تا زیر چشمش میبرم. "آیا ردِ جرم را میبینی! خب، حالا متهمِ جذاب چه پاسخی دارند؟"
اِولینه قصد داشت ظاهراً تسلیم شود. او میخندد، و لبهایش برای یک بوسهُ آشتی غنچه میشود، اما در لحظهُ بعد سرِ کوچکش را تکان میدهد و گوشهُ دهانش را به هم میفشرد و با اخم میگوید:
"من آرایش نکردم!"
چون میدیدم که تذکرِ شوخیانهُ من او را به شدت ناراحت ساخته است بنابراین تسلیم میشوم، در حالیکه برای تسکین دادنش توضیح میدهم که برایم کاملاً بیاهمیت است که آیا او خود را آرایش کرده است یا نه.
اما به نظرم می‎رسید که او بجایِ آنکه عشقِ به صلحم را سپاسگزارانه به رسمیت بشناسدْ توسطِ کلماتم عصبانیتر میگردد. او خشمگین تکرار میکند:
"من آرایش نکردم!"
حالا من از دورانِ کودکی یک پسر خوش قلب بودم که همیشه با کمالِ میل آمادهُ نرمشپذیری بود. فقط وقتی فردی در مقابل چشمانِ بینایم بخواهد انکار کند که روز روز و شب شب استْ سپس خیلی راحت عصبانی میشوم.
در آن لحظه هم این بر من غلبه میکند، و من خیلی جدی سعی میکنم برای زنِ کوچکم قابل درک سازم که انکار کردنِ یک واقعیتِ فینفسه بیاهمیت که با این وجود اما یک واقعیت باقی میماندْ اشتباه است.
او چه پاسخی به بحثِ کاملاً مربوط به موضوع و تا حدِ امکان غیر شخصیِ من میدهد؟ هیچ چیز بجز یک سرکشی:
"من آرایش نکردم!"
"اما تو خودت اینجا بر رویِ دستمال میبینی ...."
"این .... این یک لکهُ دوده است!"
"اما عزیزم .... دودهُ سرخ رنگ!"
"مهم نیست .... من آرایش نکردم!"
صبرِ من تهدید به پایان گرفتن میکرد.
من در حالیکه هنوز با تمامِ نیرو سعی میکردم بر خود تسلط داشته باشم می‎گویم: "من فکر میکنم نه خیلی احمق و نه خیلی کور هستم که نتونم آرایش را از دوده تشخیص دهم!"
او حرف را عوض میکند و با خشم توضیح میدهد که عباراتِ قوی برایش غیر ضروری به نظر میرسند.
عباراتِ قوی! خب پس، ممکن است که او اجازهُ سرزنش کردنم را داشته باشدْ اما در این موردِ مشخص مجبور بود به من حق دهد!
اما به هیچ وجه اینطور نبود! او به من میآموزد که یک زن هرگز و به هیچ چیز مجبور نیست، کمتر از هر چیز تسلیم شدن ــ و در نهایت:
"من آرایش نکردم!"
عاقبت تکرار کلیشهایِ کلماتِ یکسان اعصابم را تحریک میکند. من از اِولینه درخواست میکنم که خود را طور دیگر بیان کند. او بلافاصله به من میآموزد که یک زن میتواند آنطور که میپسندد خود را بیان کند، زیرا ظرافتِ ریتم آنطور که این صحنه آن را به خوبی اثبات میکندْ موضوعِ مردان نیست.
من شاکیانه میگویم: "اما این من را عصبانی میسازد!"
او جواب میدهد: "من مدتهاست که عصبی هستم!" پس از آن ما هر دو خسته و حالا بطور جدی ترشروْ مدتی سکوت میکنیم.
من اعتراف میکنم که چهرهُ سرکشْ او را دوستداشتنی میساخت و اینکه من پس از چند لحظه مصمم بودم خود را به پایش بیندازم و قسم یاد کنم که او هرگز خود را آرایش نکرده است، که زنها مجبور به کاری نیستند، و اینکه من یک جنایتکار هستم. من دستمال را برمیدارم تا آن را به نشانهُ تسلیم بودنم به او ارائه دهم، اما او باید حرکت من را اشتباه تغبیر کرده باشد، زیرا او هم با من از جا بلند میشود و همزمان با صدایِ تیز و بُرنده توضیح میدهد:
"من آرایش نکردم!"
حالا من هم مانند مارگزیدهای به هوا میجهم. تمام اهدافِ صلحآمیز توسطِ کلماتِ بدخواهانه نابود شده بودند. آیا او من را برای آدم سادهلوحی به حساب میآورد که بدونِ مجازاتْ اجازهُ مسخره کردنش را داشت؟ و بنابراین در من این تصمیم راسخ میشود: حالا باید رسماً اعلام کند که آرایش کرده است! حتی بیشتر، او باید عذرخواهی کند، عذرخواهی به تمام معنی!
ممکن است که درخواستِ من اندکی اغراق آمیز بوده باشد، ممکن است که من آن را غیرمنتظره و خشن بیان کرده باشم، زیرا من در خشمِ عادلانهام آنچه را که بر زبانم آمد بدونِ انتخاب خارج ساختم و وقتی حالا هر کلمه تقریباً ملموس در برابرم قرار داشتْ خودم کمی وحشتزده گشتم، اما حالا این کلمات یک بار گفته شده بودند و من نمیتوانستم آنها را ناشنیده ــ نه، نمیخواستم آنها را ناشنیده سازم.
اِولینه یک لحظه حیرتزده به من خیره میشود. ناگهان چیزی غریبه و خصمانه از چشمهایش به من نگاه میکند، حالتِ چهرهاش تغییر می‎کند و خشمگین و پیر میشود.
او هیچ پاسخی نمیدهد، بلکه فقط طنابِ زنگوله را میکشد.
من در حالیکه ناخواسته خود را سر راهش قرار میدهم میگویم: "اِولینه!"
چشمانش مرتب غریبهتر نگاه میکردند.
او فریاد میزند یا بهتر است بگویم که مانند مار در برابرم فیش میکند، زیرا او در این حال به زحمت لبهای به هم فشردهاش را از هم باز میکند: "من را لمس نکنید! شما بیش از حد مشروب نوشیدهاید! و شراب ماهیتِ واقعیتان را لو داده است. شما خشن هستید .... من از شما متنفرم!"
من نمیدانم این چطور پیش آمد، اما در این لحظه ناگهان صحنهُ نمایشی در برابرم قرار داشت که در آن او همان کلمات را با همان لحن، با همان ژست و همان نگاه بیان کرده بود.
من خشمگین میگویم: "نمایشِ کمدی را کنار بگذار! ما اینجا در تئاتر نیستیم."
نمیدانم که آیا نتیجهُ اتهام زدن من بود، یا فقط  نتیجهُ شرمندگی از اینکه من ژستِ عالیِ جعلیاش را چنین بیرحمانه کشف کرده بودم، من فقط میدانم که او ناگهان کنترلِ خود را بطور کامل از دست میدهد و صدایش لحنی به خود میگیرد که مانندِ مُشتی به صورتم برخورد میکند. دیرتر به خودم گفتم که این لحنِ صدا مخصوص کمدینهائی بود که عادت دارند در میانِ همسانانشان دوئل زبانی انجام دهند.
من در برابر این زن وحشتزده بودم، او مانند یک عجوزه بددهنی میکرد و در این حال چیزها را با نامِ واقعی، نه، با کثیفترین نام‎های اسم میبرد که من به سختی جرأت فکر کردن به آنها را داشتم.
حالا هنگامیکه او انگشترم را از انگشتش بیرون میکشد و آن را جلوی پایم پرتاب میکندْ من هم آهسته انگشتر او را از انگشت درمیآورم و اتاق و خانه را ترک میکنم.
من او را دیگر ندیدم. وکلایِ ما آنچه را که باید مرتب میگشت در سکوتِ کامل مرتب میکنند، و وقتی من در روزنامه نام او را میخواندم ــ زیرا او هنوز سالهایِ طولانی بازی میکرد ــ سپس نگاهم سریع از آن سطورِ خطرناک پروازکنان میگذشت. در ابتدا این کار سریع اتفاق میافتاد، سپس مرتب آهستهتر، تا اینکه عاقبت حتی یادداشتهایِ آگهی کلیشهای در بارهُ نمایش او در شهر پولتن را میتوانستم مانند یک خبر در بارهُ ظهور دوبارهُ مار دریائیْ کاملاً آرام و بدونِ فکر کردن بخوانم. اما دستمالِ ابریشمی با لکهُ دودهُ سرخ رنگ را که من آن زمان در خانه به فاصلهُ دوری پرتاب کرده بودم دوباره در جیبم پیدا کردم و آن را با دقت نگهداشتم تا بتوانم وقتی یک بار مجبور به ناپایداری شوم در دست نگهدارم و تماشا کنم. این ناپایداری ــ من به آن اعتراف میکنم ــ در ابتدا هنوز گاهی اتفاق میافتاد، زیرا زنها را شناختن و اجتناب کردن از آنها متأسفانه کار آسانی نیست. خوشبختانه ما در طولِ سالها نه تنها باهوشترْ بلکه پیرتر هم میشویم."
در اینجا دستنوشتهُ زنستیز به پایان میرسد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر