
<هرجا که عشق باشد خدا هم است> از تولستوی را در دی سال ۱۳۸۸ ترجمه کرده بودم.
مارتین آودِیتچِ کفاش در یکی از
شهرها زندگی میکرد. محل زندگی و کار او یک اتاق در زیرزمینی بود که تنها پنجرۀ آن
تا قسمتی از کف خیابان پیش میرفت. آودِیتچ میتوانست از محل کارش مردم را که از
کنارِ پنجرهاش میگذشتند ببیند و با وجود آنکه او تنها قادر به دیدن پاهای مردم
بود اما از روی کفشهایشان آنها را میشناخت. سالیان درازی را آودِیتچ در این محل
از شهر زندگی کرد و به این خاطر کمتر کفشی وجود داشت که او یک یا دو بار برای
تعمیر در دست خود نگرفته باشد. با نگاهی از پنجره به بیرون میدانست که: این چکمه
را تازگی تخت انداختهای، جلوی آن چکمهها را میبایستی از نو بسازی، و همینطور
رویِ آن سرپائیها را وصله کردی. آودِیتچ به اندازه کافی کار برای انجام دادن داشت،
زیرا که او کار خود را خوب انجام میداد؛ او فقط چرم خوب به کار میبرد، نرخِ کار
او بیش از اندازه نبود و سر موعدِ مقرر کار را تمام میکرد. فقط وقتی سفارشی را
قبول میکرد که به تمام کردنِ آن در روز معینی مطمئن بود، وگرنه همان لحظه بدون
قول دادنِ تو خالی از پذیرفتن کار امتناع میورزید. همه آودِیتچ را
اینگونه میشناختند و با کمال میل کفشهایشان را برای تعمیر پیش او میبردند.
زندگی آودِیتچ همیشه در کمال پرهیزکاری میگذشت و هرچه سالخوردهتر میشد بیشتر
خود را با شفا بخشیدن به روحش مشغول میساخت و به آن میاندیشید که چگونه میتواند
خود را به خدا نزدیک سازد. چندین سال پیش از این _ او در آن زمان هنوز در نزد
استادی کار میکرد _ همسرش فوت کرده و پسری سه ساله را از خود بجا گذاشته بود.
فرزندان بزرگتر بیش از این همگی از این جهان رخت بربسته بودند. ابتدا مارتین به
این فکر میافتد که پسر را به روستا نزد خواهر خود ببرد، اما بعد دلش برای کودک
سوخت: "برای کاپیتونِ کوچولویِ من سخت خواهد گذشت صبحها در خانهای غریب چشم
از خواب بگشاید، او باید پیش خودم بماند."
به این خاطر آودِیتچ از پیش
استاد همراه با پسر خُرد خود به کارگاهی متعلق بخود نقل مکان میکند. اما خداوند
به آودِیتچ بخاطر کودکانش شانس نبخشیده بود؛ مدتی از رشدِ پسر نگذشته شروع به کمک
کردن به پدر کرده بود ــ واقعاً دیدن آن لذتبخش بود ــ که بیمار میشود، یک هفتۀ
تمام با تبِ بسیار بالا آنجا دراز کشید و بعد مُرد. پدر برای آمرزش روح فرزندش دعا
میکرد، اما دردِ از دست دادن فرزند دیوانهاش ساخته بود. رنج و اندوهش بقدری بزرگ
بود که به عادل بودن خدا شک کرد. بیش از یک بار از خدا مرگش را آرزو کرد و با این
خواهش نارضایتیِ خود را بخاطر اینکه او جانِ تنها پسر نازنینش را گرفته اما او را که
پیرمردیست هنوز زنده نگاه داشته است به گوش او رساند. آودِیتچ دیگر به کلیسا هم
نمیرفت.
یک روز دهقانی هموطن به دیدار
آودِیتچ آمد. او مرد سالخوردهای بود که هشت سالِ تمام از یک شهرِ مذهبی به شهرِ مذهبی دیگر سفر کرده بود و اکنون از صومعه میآمد. آودِیتچ نزد او درد و
غمش را بیان میکند:
"دوست عزیز! زندگی دیگر
باعث خوشحالیام نمیشود، بیفایده است اینگونه که من اکنون زندگی میکنم. مایلم
بمیرم، این تنهاخواهشیست که از خدا دارم."
اما مرد سالخورده او را بخاطر
این حرف سرزنش کرد و گفت:
"مارتین، آنچه تو میگوئی
خوب نیست، ما حق نداریم در بارۀ کارهای خدا قضاوت کنیم! این عقل و شعور من نیست که
جهان را اداره میکند تا خداوند را مورد قضاوت قرار دهم! این خواستِ خدا بوده که
پسرت بمیرد اما تو به زندگی ادامه دهی، پس در این منفعتیست. و مأیوس بودنت به این
خاطر است که تو فقط بخاطر خشنودیِ خودت میخواهی زندگی کنی."
"بله درست است، پس باید به چه
خاطر زندگی کنم؟"
"برای خدا، مارتین، تنها
برای او! او به تو زندگی بخشیده است، حالا تو هم برای او زندگی کن! اگر این کار را
بکنی سوگواری تو را ترک خواهد کرد و همه چیز برایت آسان خواهد شد."
مارتین لحظهای سکوت میکند و
بعد میپرسد:
"برای زندگی کردن برای خدا
چه باید بکنم؟"
مرد سالخورده گفت:
"آنچه تو باید انجام دهی
عیسی مسیح به ما آموخته است، خواندن بلدی؟ بله؟ حالا برو یک کتابِ انجیل بخر و آن
را بخوان، بعد درک خواهی کرد که ما چگونه باید برای خدا زندگی کنیم."
این سخنان قلب آودِیتچ را به
جنبش میآورد و همان روز به شهر رفته و یک انجیلِ عهد جدید میخرد ــ یکی از آن
انجیلهائیکه با حروف بزرگ چاپ شده بود ــ و شروع به خواندن آن میکند.
در ابتدا آودِیتچ تصمیم داشت که
تنها در روزهای تعطیل کتابِ مقدس را بخواند، اما چون بمحض خواندن آن در قلب خود
احساس آرامش کرد بنابراین هر شب آن را در دست میگرفت و میخواند. گاهی بقدری در
بحر خواندن فرو میرفت که لامپ رو به خاموشی میرفت اما او نمیتوانست از خواندن
کتاب دست بکشد. و به این ترتیب هیچ شبی نمیگذشت که او کتاب انجیل نخواند، و هرچه
بیشتر در آن عمیقتر میگشت برایش بیشتر آشکار میشد که خدا از او چه میطلبد و
چگونه او باید برای خدا زندگی کند.
با گذشت زمان آرامش بیشتری در
قلب خود حس میکرد. قبلاً پیش از آنکه او شروع به خواندن انجیل کند، زمانِ به
رختخواب رفتن مخصوصاً برایش بسیار اندوهناک بود، دائماً میبایست به پسرش کاپیتون
فکر کند؛ اما حالا قبل از به رختخواب رفتن میگفت: "ای خدا، سپاس و ستایش
تراست! ارادۀ تو اتفاق خواهد افتاد!"
بتدریج کلِ زندگی آودِیتچ تغییر
میکند. پیشتر او در بعضی از روزهای تعطیل به میخانه میرفت، چای مینوشید و
همچنین از نوشیدن گیلاسِ کوچکی شراب مضایقه نمیکرد و بعد با آشنایان برای نوشیدنِ شیشه عرقی دور یک میز مینشستند؛ البته او بعد از مشروبنوشی هنگام رفتن به خانه
مست نبود، اما سرخوش بود و حرفهای بیمعنی میزد، به رهگذران فریاد میکشید و یا
سخنان بیهودهای را که شنیده بود تکرار میکرد. حالا اما دیگر تمام آن کارها را
فراموش کرده بود. زندگیش در مسیری آرام و خرسند افتاده بود. صبح زود مشغول کارِ خود
میشد و تمام روز به آن میپرداخت و با فرا رسیدن شب لامپ را از روی قلاب پائین میآورد و روی میز میگذاشت، کتاب را از روی طاقچه پائین میآورد، روی زمین مینشست،
آن را باز میکرد و شروع به خواندن میکرد. هرچه بیشتر او کتاب را میخواند بیشتر
متوجه میگشت چه در کتاب نوشته شده است و به این خاطر روحش شفافتر و
آرامتر گشت.
شبی دیروقت انجیل بدست نشسته
بود. او صفحهای را که لوقا روایت میکرد گشوده و ششمین فصل آن را میخواند:
"و هرکس به یک طرف از گونهات سیلی زد، سمت دیگر را به او عرضه کن؛ و از کسیکه
بالاپوش تو را برمیدارد دامنت را دریغ مدار. به کسی که از تو تمنا میکند، بده، و
به آنکه آنچه متعلق بتوست میدهیْ بازگشت آن را دیگر از او مطالبه مکن. و آنطور با
مردم رفتار کنید که میخواهید مردم با شما رفتار کنند." هنگامیکه آودِیتچ به
خواندن ادامه میدهد به جملات مسیح میرسد: "پس چرا به من آقا آقا میگوئید و
آنچه را که به شما میگویم انجام نمیدهید؟ میخواهم به شما نشان دهم آنکه پیش من
میآید و سخنانم را گوش میدهد و آنها را انجام میدهد مانند چه کسیست. او مانند
آن انسانیست که خانهای ساخته و زمین را عمیق حفر کرده و بنیاد را بر روی
صخرهای بنا نهاده است. وقتی سیل سرازیر شود و به سمت خانهاش روان گرددْ نمیتواند
آن را تکان دهد؛ زیرا که خانۀ او بر روی صخره بنا نهاده شده است. اما آنکه سخنانم
را میشنود و آنها را اجرا نمیکند مانند انسانیست که خانهای بر روی زمینِ بدون
زیربنا ساخته است؛ و وقتی سیل بسوی خانۀ او روان میشود بیدرنگ آن را از جا کنده و
خانه دارای تَرک بزرگی میگردد."
با خواندن این مطلب در آودِیتچ
جنبش بزرگی پدید میآید. او عینکش را از چشم برمیدارد و روی کتاب قرار میدهد،
سپس هر دو آرنج دست را روی میز گذارده و در اندیشهای عمیق فرو میرود و در آن حال
به سنجِ زندگی خود با گفتار انجیل میپردازد و از خود میپرسد: "آیا من
خانهام را بر روی صخره بنا کردهام یا بر روی خاکی نرم؟ خیلی خوب خواهد بود اگر
که خانهام زیربنائی محکم میداشت. گاهی چنین به نظرم میرسد که انگار تمام آنچه
خدا دستور داده است را انجام میدهم، ولی بعد باز فراموش میکنم و از نو مرتکب
گناه میشوم. با این وجود نمیخواهم از کوشش برای پیروی از دستورات خدا دست بکشم.
ای آقا، کمکم کن!"
بدینسان او سخنان مسیح را در
ذهنش میچرخاند. میخواست به رختخواب برود، اما نمیتوانست کتاب مقدس را کنار
بگذارد، بنابراین هفتمین فصل کتاب را هم میخواند. او ماجرای سردار از کفرناحوم را
خواند، او از پسرِ زن بیوه که دوباره جان در کالبد بیروحش دمیده شد خواند؛ او از
جوابی که مسیح به یوهانس داد با خبر گردید و به آنجائی رسید که از یکی از ثروتمندانِ
فریسیانی صحبت میشد که مولایمان را به خانۀ خود دعوت کرده بود. او همچنین در بارۀ
آن زنِ گناهگار که پاهای مسیح را مرهم گذارد و آنها را با اشگِ چشمانش تَر کرد
خواند و اینکه چگونه مسیح از کارِ این زن تعریف کرد. و او به آیه چهل و چهار میرسد
و میخواند: "و او خود را بسوی زن چرخاند و به سیمون چنین گفت: آیا این زن را
میبینی؟ من به خانۀ تو آمدم، تو به من برای شستن پاهایم آب هم ندادی؛ این زن اما
با اشگ چشمانش پاهایم را خیس نمود و با موهای سرش آنها را خشک کرد. تو مرا
نبوسیدی، اما این زن از وقتی داخل خانه شده است دست از بوسیدن پاهایم برنمیدارد.
تو با روغن بدنم را مرهم نگذاشتی او اما پاهایم را با پماد مرهم نهاد."
مارتین این آیه را خواند و فکر
کرد: "هیچ آبی برای شستن پا به او نداد، او را نبوسید، بر بدنش مرهم نگذاشت
..." و او دوباره عینکش را از چشم برداشته و روی کتاب میگذارد و به فکر
عمیقی فرومیرود: "ظاهراً آن فریسیانی یکی مانندِ من بود ... من هم فقط به
خودم فکر میکنم: اینکه یک استکان چایم را بنوشم، در اتاق گرم بنشینم و بتوانم
بگذارم بهم خوش بگذرد. اما به یک مهمان فکر نمیکنم. من خودم را فراموش نمیکنم، اما
برای یک مهمان به خودم زحمت نمیدهم. اما یک مهمان چه کسیست؟ آن مردِ
فریسیانی هم تنها به فکر خود بوده و برای مولا که به مهمانی نزد او رفته بود کاری
انجام نداد! آیا اگر او پیش من بیاید، من طوری دیگر رفتار خواهم کرد!"
دو دستِ آودِیتچ که روی میز
قرار داشتند تکیهگاه سر او شدند و او متوجه نشد که چگونه چُرت به سراغش آمد.
ناگهان صدائی آهسته مانند بخارِ نفسی به گوشش رسید: "مارتین!"
مارتین از خواب میپرد:
"چه کسی آنجاست؟"
او به اطرافِ خود نظری میاندازد،
به سمت در نگاه میکند، روحِ هیچ بشری در اتاق نبود. باز خوابش میگیرد، اما هنوز
خوابش عمیق نشده بود که این بار صدا را کاملاً واضح میشنود:
"مارتین! مارتین! فردا به
خیابان نگاه کن، من فردا پیش تو خواهم آمد."
با این سخنان مارتین از خواب
بیدار میشود، از جا میپرد و چشمانش را میمالد. و در حالیکه نمیدانست آیا این
حرفها را در خواب دیده و یا حقیقتاً شنیده استْ لامپ را با فوت خاموش میکند و بر
روی تختخواب دراز میکشد و بخواب میرود.
صبح روز بعد آودِیتچ قبل از
دمیدنِ سپیدۀ سحر از خواب برمیخیزد، نیایشِ صبگاهی خود را بجا میآورد، بخاری را روشن
میکند و غذایش را آماده میسازد ــ سوپ کلم و گندم، بعد سماور را براه میاندازد
و پیشبندی بدور کمر میبندد، در جای همیشگی مینشیند و مشغول کار میشود. او کار میکرد
و بیوقفه به آنچه شب قبل اتفاق افتاده بود میاندیشید. گاهی فکر میکرد که فقط خواب
دیده است، گاهی فکر میکرد که واقعاً صدا را شنیده است.
او به خود میگوید: "چرا
که نه؟ چنین چیزی برای دیگران هم اتفاق افتاده است!"
مارتین کنار پنجره نشسته بود و
بیشتر به بیرون نگاه میکرد تا کار کردن. به محض دیدنِ عبور مردمی که چکمههایشان
را نمیشناخت خود را خم میساخت تا بتواند از پشتِ پنجره علاوه بر پاها صورتِ
صاحبِ پا را هم ببیند. در این وقت نوکر خانه با چکمههای نمدی بر پا میگذرد، بعد
آب حملکن میآید و بعد از لحظهای جلوی پنجره چکمههای نمدیِ کهنه و سراسر وصلهداری
ظاهر میشوند، یک سربازِ پیر که در روزهایِ مرحوم نیکلای اول خدمت کرده بود آن چکمهها
را به پا داشت و حالا با پاروئی در دست به خیابان آمده بود.
مارتین او را از چکمههایش میشناسد،
او استپانیچ نام داشت، بازرگانی از همان نزدیکی او را بخاطر عیسی مسیح پیش خود
پذیرفته و مأمورِ کمک به نوکرِ خانۀ خود کرده بود.
استپانیچ مشغول پارو کردن برف
از جلوی پنجره آودِیتچ میشود. آودِیتچ مدت درازی او را تماشا میکند و بعد دوباره
مشغول کار میشود و با تمسخر بخود میگوید: "چه ابله شدهای در دوران پیری!
استپانیچ برف پارو میکند، اما من فکر میکنم که او عیسی مسیح است که پیش من خواهد
آمد! کاملاً احمق شدهای گوسفندِ پیر!"
اما بعد از چند سوزن زدن باز
چیزی او را به کنار پنجره میکشاند. دوبار به بیرون نگاه میکند و میبیند:
استپانیچ پارو را به دیوار تکیه داده و مشغول گرم کردن خود است، شاید هم خستگیِ کار
را از تنش خارج میساخت.
"استپانیچ چقدر پیر شده
است! و چه زیاد نیروی بدنیاش تحلیل رفته است، حتی دیگر قادر به برف پارو کردن هم
نیست. شاید باید یک استکان چای به او بدهم؟ آبِ سماور هم که به جوش آمده."
آودِیتچ درفش را به کناری میگذارد
و از جا برمیخیزد، سماور را روی میز قرار داده و چای را دَم میآورد، بعد به
پنجره میکوبد تا استپانیچ را متوجه کند که داخل مغازه شود، در را باز میکند و میگوید: "بیا
تو، بیا! خودتو پهلوی من کمی گرم کن، به نظر میاد که خیلی به سرما حساس
هستی!"
استپانیچ جواب میدهد:
"مسیح خودش به دادمون برسه! استخونهام درد میکنن!" و داخل دالان میشود
و برف را از روی خود میتکاند. میخواهد برف پاهایش را هم بتکاند که تعادلش را از
دست میدهد.
"آخ، ول کن، بخودت زحمت
نده، من بعداً زمینو پاک میکنم! زود بیا تو و بشین! بیا، بیا یک استکان چای
بنوش!"
آودِیتچ در دو استکان چای میریزد
و یکی را به مهمان میدهد، چای خودش را اما داخل نعلبکی ریخته و برای سرد شدنِ آن
شروع به فوت کردن به سمت بخارِ بلند شده از چای میکند.
استپانیچ چایش را تا ته مینوشد،
استکان را از سر آن روی نعلبکی قرار داده و قطعه قندِ گاز زده شده را بالای آن
قرار میدهد و بعد تشکر میکند. اما مشخص بود که میل شدیدی به نوشیدن یک استکانِ دیگر چای دارد.
آودِیتچ میگوید: "یک
استکانِ دیگه حتماً مینوشی؟" و برای خود و مهمانش دوباره چای میریزد. در حال
نوشیدن اما مدام به خیابان نگاه میکرد.
مهمان سئوال میکند:
"انتظار کسی را میکشی؟"
"آیا در انتظار کسی هستم؟
من خجالت میکشم بگم در انتظار چه هستم. دیشب صدائی شنیدم و خیلی در دلم اثر
گذاشت، اما نمیدونم که صدا یک رویا بود یا چیز دیگه. من از پدرمان مسیح مقدس در
انجیلِ عهد جدید میخوندم که چگونه بر روی زمین سفر میکرد و چه مصیبتهائی را
میبایست تحمل کند. تو هم حتماً اونو شنیدی؟"
"البته که اونو شنیدم، اما
میدونی، من یک مرد فقیر و نادانم و نمیتونم بخونم."
"حالا گوش کن، من دیروز
داشتم میخوندم که چگونه او در آن زمان، وقتیکه هنوز روی زمین سفر میکرد به یک
فریسیانی رسیده بود و او آنطور که باید از یک مهمانِ گرامی پذیرائی کرد عمل نمیکند.
میبینی، دوست مهربانم، وقتیکه من اینو خوندم میبایست به این فکر کنم که چرا آن
فریسیانی از پدرمان مسیح با افتخارِ تمام پذیرائی نکرد، و بعد فکر کردم که اگه عیسی
مسیح پیش من میآمد، من هر کاری که از دستم برمیآمد میکردم تا از او به نحو احسن
پذیرائی کنم. اما آن فریسیانی اونطور که شایستۀ پدرمان مسیح است پذیرائی نکرد. به
این جور چیزها فکر میکردم و چُرت میزدم که ناگهان، تو حتماً باور نمیکنی برادر
کوچکِ مهربانم، شنیدم که کسی منو با اسم صدا میکنه، و بعد انگار یکی کنار گوشم میگه:
"مارتین، منتظرم باش، فردا پبش تو خواهم آمد." دو بار این جمله رو
شنیدم، و حالا، باور کن که این جمله نمیخواد از ذهنم خارج بشه. من از ابله بودنم
عصبانیم، اما با این حال مدام انتظار اونو میکشم. انتظار آمدن پدر را."
استپانیچ متقکرانه سرش را تکان
میدهد، جوابی به آنچه آودِیتچ تعریف کرد نمیدهد و بعد از نوشیدنِ چای استکان خود
را روی نعلبکی میخواباند. آودِیتچ اما استکان را برداشته آن را روی نعلبکی قرار
میدهد و برایش دوباره در آن چای میریزد.
"نوش جانت، بنوش استپانیچ!
آره، میدونی، بعد میبایست به زمانیکه هنوز پدر مقدس روی زمین در سفر بود فکر
کنم، هیچ انسانی در نظرش خفیف و ناچیز نبود. همیشه همراه با مردمِ عادی بود، و حتی
شاگردانش را هم از میان همین مردم انتخاب کرد، مردمی مانند من و تو، مردمی
گناهکار، مردمی از میان کارگران معمولی. او همچنین گفته است: <آنکس که به خود
ارتقاء میدهد، او باید پائین آورده شود؛ و آنکس که تحقیر گشته، او باید ارتقاء
یابد.> و ادامه میدهد که <شما مرا مولای خود میدانید، اما من پای شما را
خواهم شست. آنکس نزد خدا اول است که نوکر همه باشد، زیرا که سعادت نزدِ فقیران،
صلحدوستان، مهربانان و بخشندگان میباشد.>"
استپانیچ دیگر به چای خود فکر
نمیکرد. او مرد پیری بود و زود به گریه میافتاد؛ اینگونه او آنجا نشسته، گوش میداد
و اشگ از چهرهاش سرازیر بود.
و بعد گفت: "مارتین
آودِیتچ، سپاسم را بپذیر، تو از من خوب مهماننوازی کردی، جسم و جانم را تر و تازه
کردی."
" استپانیچ، قدم تو همیشه
برای من خیره، خوشامدی! باز هم زود بیا، مهمانداری خوشحالم میکنه."
مارتین بعد از رفتن استپانیچ
چای خود را مینوشد، ظروف را جمع میکند و دوباره به کار مشغول میشود. او پاشنۀ
کفشی را تعمیر میکرد، اما فکرش در جای دیگر بود. مدام به سوی پنجره نگاه میکرد و
انتظار آمدن مسیح را میکشید، و تنها به او و کارهایش فکر میکرد.
دو سرباز از کنار پنجره رد میشوند،
یکی چکمۀ ارتشی و دیگری کفش معمولی به پا داشت؛ بعد مالکِ خانۀ کناریِ او میآید،
با گالشی که خوب تمیز شده بود، بعد از او شاگردِ نانوائی با سبدی در دست از راه میرسد.
وقتیکه آنها همه رد میشوند، زنی با جورابِ پشمی و چکمهای سخت و خشنِ روستائی
نزدیک پنجره میشود که کودکی در بغل داشت. او هم اول میخواست از آنجا بگذرد، اما
کنار پنجره ایستاد، طوریکه آودِیتچ میتوانست زن را کاملاً مشاهده کند. او زن را
نمیشناخت، میباید زنی غریب باشد.
آودِیتچ میبیند که زن برای در
امان ماندن از سوزِ وزش باد پشتش را به دیوار تکیه داده و میخواهد کودکش را گرم
کند، اما چیز مناسبی برای پیچاندن به دور کودک ندارد. حتی لباسهای خودِ زن هم
نازک و برای چنین سرمایِ سختی مناسب نبود. آودِیتچ از میان پنجره صدای گریه کودک
را میشنَود، مادر بیهوده میکوشید او را آرام سازد، کودک برای به رحم آوردن خدا
گریه میکرد و فریاد میکشید. آودِیتچ از جا برمیخیزد، در را باز میکند و رو به
سمت بالایِ پلهها فریا میکشد:
"تو، زن جوان، گوش کن ببین
چی میگم!"
زن صدای آودِیتچ را میشنَود و
سرش را بسوی درِ خانه میچرخاند.
"چرا در این سوز و سرما با
بچه اونجا ایستادی؟ بیا تو! در گرما بهتر میتونی بچه رو قنداق کنی. از این راه،
از پلهها بیا پائین!"
زن با تعجب او را تماشا میکند:
کسیکه او را مخاطب قرار داده مرد پیریست، یک پیشبند به کمر بسته است و عینک به
چشم دارد.
زن بدعوت او از پلهها پائین میآید،
به اتاق داخل میشود و آودِیتچ او را به سمت تختخواب هدایت میکند.
"بشین رو تخت، خانم جوان،
خودتو به بخاری نزدیک کن، خودتو گرم کن و به کودکت شیر بده!"
زن شکوهآمیز میگوید:
"دیگه شیری برام باقینمونده. از صبح تا حالا چیزی نخوردم." با این وجود
اما پستان به دهان کودک میدهد.
آودِیتچ سرش را با تأسف تکان میدهد و بطرف بخاری میرود، سوپ کلم را به جلو میکشد، همینطور سوپ گندم را. اما
چون هنوز سوپ گندم کاملاً پخته نشده بود فقط سوپ کلم را روی پارچهایکه روی میز
کشیده بود قرار میدهد و نان در کنارش میگذارد و میگوید: "بیا، کمی بخور!
میتونی بچه رو در حین غذا خوردن بدی دست من. من هم چند فرزند داشتم، میدونم چطور
مانند مادرها از بچهها نگهداری کنم."
زن با انگشت صلیبی بر سینه میکشد،
کنار میز مینشیند و شروع به خوردن میکند، در حالیکه آودِیتچ همراه کودک بر روی
تخت نشسته و برای ساکت کردن او که مشغول گریه بود شروع به صدا در آوردن با لب میکرد،
اما اینکار بدون داشتن دندان چندان راحت نبود و به این نحو بچه دست از گریه و
فریاد کردن نمیکشید. به این خاطر آودِیتچ یک بازی دیگر در نظر میگیرد: او انگشت
خود را به سوی دهان کودک نزدیک میسازد و بعد سریع آن را دوباره به عقب میکشد. و
چون انگشتش از کار کاملاً سیاه شده بود، بنابراین دقت میکرد که دهانِ کودک را لمس
نکند. بچه با نگاهش انگشت آودِیتچ را تعقیب میکرد، بعد کمی آرام شده و عاقبت حتی
شروع به خندیدن میکند. در این اثنا گرسنگی زن کمی کمتر شده بود و در حال خوردن
شروع به تعریف میکند:
"شوهر من سربازه، هشت ماه
پیش اونو برای سربازی بردن، و از اونوقت دیگه ازش خبری ندارم. من شغلم آشپزی بود،
اما وقتی بچهام بدنیا اومد منو اخراج کردن. مدت سه ماه میشه که بیکارم. تمام پساندازمو
خرج کردم. میخواستم دایهگی کنم، اما کسی قبولم نمیکنه، میگن که ضعیف و لاغرم.
حالا هم از پیش زنِ یک تاجر که دختری از روستایِ من اونجا خدمت میکنه میام.
اونجا قراره که منو قبول کنن. و من امیدوار بودم بتونم فوری اونجا مشغول به کار
بشم، اما خانم به من دستور داد هشت روز دیگه برگردم. این راهِ دراز خسته و کوفتهام
کرده، و همینطور بچۀ نازنینم خسته شده. خدا را شکر که صاحبخونم قلب مهربونی
داره و بخاطر عیسی مسیح میذاره پیشش زندگی کنم، والا نمیدونستم روزهای بعد رو
چطور زنده بمونم."
آودِیتچ آهِ عمیقی میکشد و میگوید:
"معلومه که لباس گرم هم
نداری؟"
"آخ، عزیز من، لباس گرمم
کجا بود! دیروز آخرین پارچهام را به گرو گذاشتم، بجاش بهم بیست کوپک دادن."
زن به تخت نزدیک میشود و بچه
را میگیرد، آودِیتچ اما بلند میشود، از گوشۀ اتاق یک کت کهنه میآورد و بسوی زن
میگیرد و میگوید:
"ابنو بگیر. نو نیست، اما
هنوز گرم نگه میداره، بپیچ دور بچهات."
زن اول به کت و بعد به پیرمرد مینگرد، کت را میگیرد و هق هق گریه میکند.
آودِیتچ اما برگشته و در زیر
تخت مشغول گشتن بود. او صندوقی را بجلو میکشد، در آن دنبال چیزی میگردد و بعد
دوباره کنار زن مینشیند.
زن میگوید:
"پدر بزرگ، ایشاءالله
آقامون عیسی مسیح بتو عوض بده که منو به کنار پنجرۀ تو فرستاد. بدون تو بچهام یخ
میبست. وقتی من وطنمو ترک کردم هوا هنوز گرم بود، میبینی حالا چقدر سرد شده!
حتماً پدر مقدس تو رو مأمور کرده بود بطرف پنجره نگاه کنی و منو از این مصیبت نجات
بدی."
در این وقت لبخندی بر چهرۀ آودِیتچ
مینشیند و میگوید:
"تو زن باهوشی هستی، ممکنه
اینطور باشه که تو میگی. من بدون دلیل از پنجره به بیرون نگاه نمیکنم."
و حالا مارتین برای زن هم تعریف
میکند که چگونه او دیروز صدائی شنیده بوده که آمدن مولا را خبر میداد.
زن میگوید: "بخدا قسم که
هیچچیز غیرممکن نیست" و از جا بلند میشود، کت را روی تخت پهن میکند و بچهاش
را در آن میپیچاند. بعد تعظیمی به پیر مرد کرده و از او تشکر میکند.
آودِیتچ میگوید: "این را
هم بخاطر عیسی مسیح بگیر و پارچهات را از گرو در بیار" و به او بیست کوپک میدهد.
زن صلیبی بر سینه میکشد، آودِیتچ هم همینکار را میکند و زن را به خارج مشایعت میکند.
آودِیتچ بعد از رفتن زن و کودک
سوپ کلم خود را میخورد، سفره را از روی میز جمع کرده و دوباره مشغول به کار میشود.
او کار میکرد، اما پنجره را هم فراموش نمیکرد ــ بلافاصله بعد از افتادنِ هر
سایهای روی میز کار سرش را بسوی پنجره میچرخاند تا ببیند چه کسی از آنجا میگذرد.
حالا یک آشنا رد میشود، چند غریبه هم میگذرند، اما چیز ویژهای دیده نمیشد.
فقط یک پیرزن، ظاهراً یک
دستفروش، کنار پنجره او ایستاد. زن سبدی را حمل میکرد که هنوز چند سیب در آن قرار
داشت ــ بقیه را حتماً فروخته است ــ و بر پشتش کیسهای از تراشۀ چوب که در محلِ ساخت خانهای جمعآوری کرده بود حمل میکرد. تراشتهها خوب در کیسه جا داده نشده
بودند و بر پشت او فشار میآوردند؛ زن کیسه را به زمین میگذارد و
مشغول فشردن تراشهها و جابجا کردنشان در کیسه میشود. در حالیکه او با زحمت مشغول
اینکار بود جوانی بسوی سبد میپرد، یک سیب برمیدارد و قصد فرار میکند، اما پیرزن
سریعتر از آن بود که پسر فکر میکرد. پیرزن چنگی در هوا میزند و مچ دست او را به
موقع میگیرد. پسر تقلا میکند با کمک دست دیگر مچ خود را رها سازد، اما پیرزن شُل
نمیداد، با دست آزادش میزند و کلاهِ پارۀ پسر بزمین میافتد.
پیرزن کاکل پسر را میگیرد. پسرِ جوان فریاد میکشد، پیرزن فحش میدهد، آودِیتچ اما بدون آنکه درفشش را در غلاف
قرار دهد آنرا زمین میاندازد و با سرعت از در خارج میشود. آنقدر با عجله میرفت
که در راه پله پایش میلغزد و عینکش از روی بینی به سمتی پرتاب میشود. آودِیتچ به
خیابان بسوی آن دو میدود. پیرزن همچنان موی پسر را در مشت داشت و آنرا میکشید و
بر سرش فریاد میزد که باید او را با خود پیش پلیس ببرد. پسر اما به اطراف مشت و
لگد میانداخت و سعی میکرد خود را رها سازد. قسم میخورد که بیگناه است و فریاد
میزد: "من چیزی برنداشتم. چرا منو میزنی؟ ولم کن!"
آودِیتچ میخواهد به دعوا و
مرافعه آنها پایان دهد، او دست جوان را میگیرد و میگوید:
"مادربزرگ، اجازه بده بره،
بخاطر مسیح مقدس اونو ببخش!"
"بخاطر تو ولش کنم بذارم
بره! به این راحتی نباید منو فراموش کنه، این بدذات رو باید ببرم پیش پلیس."
آودِیتچ شروع میکند پیرزن را
خوب قانع سازد و میگوید:
"مادربزرگ، اجازه بده بره.
دیگه از این کارها نمیکنه. بخاطر مسیح ولش کن."
عاقبت او پیرزن را قانع میسازد،
و پسر میخواهد با عجله از محل دور شود اما آودِیتچ او را نگهمیدارد:
"صبر کن پسرم! موضوع به
این سرعت تموم نمیشه! اول از مادربزرگ طلب بخشش کن و در آینده کار ناشایست انجام
نده. من خودم دیدم چگونه تو یک سیب برداشتی."
از چشم پسر اشگ جاری میشود و
هق هقکنان از پیرزن تقاضای بخشش میکند.
"این درست و خوب بود. حالا
تو هم باید به سیبت برسی، بیا، این سیب مال تو!" آودِیتچ با این حرف سیبی از
سبد برمیدارد و به پسر میدهد و رو به زن میگوید: "مادربزرگ من پول این سیب
را حساب میکنم."
پیرزن میگوید: "تو با این
کار این بدذاتها را خراب میکنی. باید به این پسر چنان درس عبرتی داد که تا
یکهفته نتونه بشینه."
آودِیتچ میگوید: "آخ،
مادربزرگ، مادربزرگ! شاید این کار رو انسان بکنه، اما خداوند طور دیگه میخواد.
اگه ما این پسر رو بخاطر فقط یک سیب تنبیه کنیم، پس ما انسانهای گناهکار را چگونه
باید تنبیه کنند؟"
پیرزن سکوت میکند. آودِیتچ اما
حدیث آن مردی را تعریف میکند که طلبکاری بدهی بزرگی را به او بخشیده بود اما هنوز
چند روزی از این ماجرا نگذشت که مرد نزد بدهکاران خود میرود و برای پرداخت بدهیشان
دمار از روزگار آنها درمیآورد.
پیر زن با دقت گوش میداد، و
پسر جوان هم کلمهای را ناشنیده نمیگذاشت.
"و حکم خدا چنین است که ما
باید آنان را که گناهکارتر از ما هستند ببخشیم، تا ما خود نیز بخشوده شویم. ما
باید همه را ببخشیم و قبل از همه بیخردان را."
پیرزن متفکرانه سرِ خود را تکان
میدهد و آهی میکشد:
"آره، آره، همینطوره! فقط
خیلی خوب میشد اگه که اونا حماقتهای بیشمار در سر نمیداشتن!"
آودِیتچ در پاسخ میگوید:
"بنابراین آموزش دادن به آنها کار ما پیرهاست."
"حق با توست، عزیزم!"
پیرزن موافقت خود را ابراز میکند و بعد شروع میکند از زندگیِ خود شرح دادن. هفت
دختر داشته که از آنها تنها یک دختر برایش باقیمانده. پیش او زندگی میکند و از
داشتن نوههایش خوشحال است.
پیرزن چنین ادامه میدهد:
"منو ببین، دیگه نیروی زیادی برام باقینمونده، اما هنوز هم کار میکنم.
بخاطر نوههام کار میکنم. خیلی مهربونن! وقتی به خونه میرسم همشون میدوند میان
به پیشوازم، و کوچکترین نوهام یک قدم از کنارم تکون نمیخوره و همیشه میگه:
<مادر بزرگ، مادر بزرگِ مهربون، من تو رو خیلی دوست دارم.>"
دلِ پیرزن کاملاً نرم شده بود،
به پسر اشاره میکند و میگوید:
"اینم فقط بچگی کرد؛ خدا
پشت و پناهش باشه!"
با این حرف کیسۀ تراشه را بدست
میگیرد تا بر پشت خود بگذارد، اما پسر مداخله میکند و میگوید: "مادربزرگ،
بده به من. من برات حملش میکنم، راهِ هر دومون یکیه!"
پیرزن باز سری تکان میدهد،
کیسه را بلند میکند و روی شانههای پسر جوان میگذارد، و به این ترتیب هر دو با
هم در خیابان براه میافتند. پیر زن حتی فراموش میکند پول سیب را از آودِیتچ
بگیرد.
آودِیتچ آن دو را
که در امتداد خیابان میرفتند و با هم دوستانه صحبت میکردند تماشا میکند، بعد به
خانه بازمیگردد، روی پلهها عینکش را پیدا میکند ــ به عینک آسیبی نرسیده بود ــ
درفشش را از روی زمین برمیدارد و پس از نشستن مشغول کارش میشود. اما هنوز مدتی
از کار نگذشته بود که هوا تاریک میشود. از کنار پنجره مردی که فانوسهای خیابان
را روشن میکرد میگذرد.
آودِیتچ به خود میگوید:
"دیگه وقتش رسیده که چراغ را روشن کنم." بعد چراغ را روشن میکند، دوباره مینشیند و مشغول کار میشود. آودِیتچ لنگه کفشی را که به انجام
رسانده بود در دست به اینسو و آنسو میچرخاند و ثمرۀ کارش را از همه طرف با دقت از
نظر میگذراند، بعد وسائل کار را سرجایشان میگذارد. باقیماندۀ تکههای چرم را از
روی میز برمیدارد، میز را تمیز میکند و چراغ را روی میز قرار میدهد.
حالا او از روی طاقچه انجیل عهدِ جدید را برمیدارد. دیروز یک قطعه چرمِ نازک بعنوان چوب الف لایِ کتاب گذاشته بود
و میخواست دنبالۀ مطلبی را که شب قبل خوانده بود ادامه دهد، اما صفحۀ دیگری از
کتاب باز میشود. باز رویای دیروزی به ذهنش خطور میکند و تکان خوردنِ کسی در پشت
سرش را میشنَود و صدای قدمهائی به گوشش میرسد. آودِیتچ به پشت سرِ خود نگاه میکند
و میبیند: در گوشۀ تاریک اتاق آدمهائی ایستادهاند. اما هنوز نمیتوانست آنها را
تشخیص دهد، و در این وقت کسی در گوشش زمزمه میکند:
"مارتین، مارتین، آیا منو
شناختی؟"
آودِجیتش میگوید: "چه کسی
رو شناختم؟"
صدا میگوید: "منو. منو
نمیشناسی!" و استپانیچ از گوشۀ تاریک اتاق قدم به جلو میگذارد، لبخندی به
آودِیتچ میزند و مانند ابری محو میگردد.
صدا ادامه میدهد: "منم
اینجا هستم." و از تاریکی زن که بچۀ خردسالش را در بغل داشت به آودِیتچ نزدیک
میشود. بر صورت زن لبخندی نقش بسته بود و کودک نیز میخندید. این دو نیز ناگهان
از نگاهِ او غیب میشوند.
صدا میگوید: "من هم
هستم." و پیرزن و پسر جوان از گوشۀ تاریک اتاق ظاهر میشوند. پسر سیب را در
دست داشت، و هر دو لبخند میزدند. آنها هم فوراً محو میشوند.
در این لحظه روح آودِیتچ از
شادیِ ناب لبریز میگردد. او با انگشت صلیبی بر سینه میکشد، عینکش را به چشم میگذارد
و مشغول خواندن صفحهای که گشوده شده بود میگردد:
"زیرا که من گرسنه بودم و
شما به من غذا دادید. من تشنه بودم و شما سیرابم ساختید. من یک مهمان بودم و شما
به من جا دادید."
و در ادامه آودِیتچ چنین میخواند:
"آنچه شما بر برادرانِ
کوچک من روا میدارید، بر من روا داشتهاید."
آودِیتچ در این هنگام پی میبرد که رویایش او را نفریفته
بوده است و مطمئن گشت کسی که او به خانه دعوت و از او پذیرائی کرده منجی او، عیسی
مسیح بوده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر