حمال.

اوهانس دومین حمال در تجارتخانه قدیمی آلمانی مِرتِنز & پسران در قسطنطنیه بود و در این مقام پیک حمل پول به او سپرده شده بود. او از جماعت بزرگ حمالان نبود، اما در میان آنها دوست و خویشاوند داشت، در ارمنستان متولد شده بود، آزاد، ظاهراً طبق تمام ظواهر از اولاد نازپرورده یک خانواده مهاجر و با ویژگیهای مشخصه هموطنان دهقانش: یک موجود جدی، صلحآمیز، کار بلد. عاشق کار، اعتدال بینظیر در خوردن و نوشیدن و قدرت بزرگ فیزیکی. در عین حال او یک مرد زیبای خوشتیپ بود، با سینه و شانههای یک ورزشکار، چهره رنگ‌پریده، با موی قیرگون، چشمان درشت، سیاه و غمگین، دندانهای سفید قوی و یک بینی قدرتمند. او کم صحبت میکرد و همیشه فقط به اصل مطلب میپرداخت و وظایف متعدد و مختلفی را که روزانه به او محول میگشت به موقع، با دقت و فهیمانه انجام میداد.
هفت سال قبل عمویش کِوُرک که در آن زمان دومین حمال در نزد آقای مِرتِنز بود او را معرفی کرد.
کِوُرک گفته بود: "من مایلم برای مدتی به خانه بروم، خویشاوندانم پیر شدهاند، و من یک نامه از پدرم دریافت کردهام، او در آن برایم نوشته است که آرزو دارد من را قبل از مرگش ببیند؛ همچنین باید به برخی از امور کسب و کار سر و سامان بدهم، و به این خاطر برای مدتی طولانی و نامشخص درخواست یک مرخصی می‌کنم. من گذاشتم که یکی از برادرزادههایم به اینجا بیاید، او سه روز پیش به گالاتا وارد شده است، زن و فرزند و سایر چیزها را در خانه گذاشته است، و من میخواهم کفیل او باشم. ارباب، من تضمین میکنم که او یک مرد وفادار است، کسی است که پس از نشان دادن وضایفش در اینجا، هرآنچه را که در این خانه به من سپرده شده بوده است بسیار خوب و به موقع انجام خواهد داد، همانطور که خود من آنها را پانزده سال در راه رضایت شما و پدر مرحومتان انجام دادم. خواهش میکنم، برادرزادهام را ببینید و با او صحبت کنید، و اگر از ظاهرش خوشتان آمد، لطف کنید و او را به جای من به خدمت خودتان بردارید. شما در او به زحمت یک خدمتکار جدید خواهید شناخت، زیرا او از گوشت و خون من است، و او به شما مانند یک پدر احترام خواهد گذاشت و از شما هرچه هم که دستورتان باشد، بدون اراده شخصی، اطاعت خواهد کرد. و وقتی من دیرتر بازگردم، بنابراین در اینجا هیچ چیز را تغییر گشته نخواهم یافت و میتوانم با خیال راحت دوباره مشغول کارم شوم، طوری که شما به زحمت متوجه خواهید شد که من از پیش شما رفته بودم."
آقای مِرتِنز، یک مرد جوان سی ساله، چون هوای استانبول، گالاتا و پرا را از دوران کودکی مکیده بود خوب میدانست که چه معنی میدهد وقتی یک حمال به این نوع از بازگشت به خانه ــ به مملکت ــ  صحبت میکند. عموی کِوُرک هم همین سخنرانی را پانزده سال پیش برای آقای مِرتِنز پیر کرده بود، و اوهانس هم روزی به صاحب فعلی تجارتخانه با همین شیوه صحبت خواهد کرد. ــ کِوُرک هر سال درخواست مرخصی کوتاهی کرده بود، و همچنین به طور منظم اجازه رفتن به مرخصی به او داده شده بود. او سپس سریع به مملکتش میرفت تا زن و بچهاش را ببیند و به اموالش رسیدگی کند، و همیشه در زمان تعیین شده سر پستش بازگشته بود؛ اما با روشی که او این بار تقاضای مرخصی رفتن میکرد، مِرتِنز را به این فکر واداشته بود: که کِوُرک در طول پانزده سال کار صادقانه و خستگیناپذیر پول کافی پسانداز کرده است تا اجازه امیدواری داشته باشد بتواند در وطنش یک زندگی آزاد و بدون نگرانی را بگذراند، و اگر وضع و حالش در خانه به طور غیرمنتظره بد نشود هرگز به گالاتا بازنخواهد گشت. آقای مِرتِنز، برای از دست دادن یک خدمتکار خوب و قابل اطمینان متأسف بود؛ اما سعی نکرد او را از رفتن بازدارد. او میدانست که این کار بیهوده‌ای خواهد بود. و بنابراین فقط میگوید:
"نام برادرزادهات چه است؟"
"اوهانس، ارباب!"
"چند ساله است؟"
"بیست و پنج ساله."
"تو اجازه داری فردا او را به من معرفی کنی."
صبح روز بعد اوهانس، برادرزاده کِوُرک ظاهر میشود. او تأثیر مطلوبی بر آقای مِرتِنز میگذارد و به جای عموی کنارهگیری کرده خود به عنوان پیک حمل پول به خدمت گرفته میشود.
پس از آن کِوُرک هنوز ده روز در خانه آقای مِرتِنز میماند و ابتدا زمانی خداحافظی میکند که متقاعد شده بود اوهانس در موقعیتی میباشد که به طور کامل جایگزینش شود. سپس او بدون شور و شوق، آرام، باوقار و جدی از اربابش تشکر میکند، لبه پائین ردایش را میبوسد و با جمله همیشگی "خدا زندگیت را حفظ کند!" ناپدید میشود.
اوهانس از عهده آزمایش برمیآید. در واقع چنین به نظر میرسید که انگار در خانه مِرتِنز از زمان رفتن کِوُرک هیچ چیز تغییر نکرده است. خدمتکاران قدیمی راحت و کاملاً غیرمحسوس به تازه وارد اطمینان یافته و به روش خود با او دوست شده بودند، و اوهانس پس از چند روز تمام وظایفش را طوری با آرامش و اطمینان انجام میداد که انگار تمام عمرش پیک حمل پول بوده است. صندوقدار یا حتی آقای مِرتِنز می‌توانستند هر مأموریتی که برای انجام گرفتن آنجا بود به او محول کنند ــ اوهانس هرگز هیچ سؤالی برای اطلاعات بیشتر مطرح نمیکرد و آنچه را به او دستور داده میشد انجام میداد، بدون آنکه متهم به اشتباه و یا غفلت کردن شود. و مدت هفت سال بدون هرگونه وقفهای (بجز درخواست منظم مرخصی کوتاه مدت سالیانه که با آن مؤافقت می‌گشت) به این نحو ادامه داشت.
در این هنگام در یک روز گرم ماه ژوئن حاج محمد، مرد تُرک، یک مشتری قدیمی و محترم تجارتخانه، در اتاق کار آقای مِرتِنز ظاهر میشود و برایش تعریف میکند که دیروز در نتیجه اشتباه صندوقدارش به اوهانس به جای مبلغ هفتاد پوند ترکیه صد پوند پرداخت شده است، و او خواهش میکند که مبلغ اضافه پرداخت شده به او بازگردانده شود.
آقای مِرتِنز اوهانس را نزد خود میخواند.
"تو دیروز در نزد حاج محمد پول دریافت کردی؟"
"بله، ارباب!"
"چقدر؟"
"من باید هفتاد پوند دریافت میکردم، اما هنگام پرداخت اشتباه کردند و به من نیم پوند اضافه دادند. من خودم ابتدا در اینجا هنگام تحویل متوجه این موضوع شدم و این را به آقای صندوقدار اطلاع دادم. صندوق‎دار ما به من دستور داد نیم پوند را به حاجی محمد برگردانم. من این کار را کردم. در آنجا نمیخواستند پول را از من قبول کنند. به من گفته شد که خطائی رخ داده نشده است. نیم پوند باید از طریق دیگری به هفتاد پوند اضافه شده باشد."
"خب؟"
"من امروز با آقای صندوقدار هنوز تسویه حساب نکردهام. من میخواستم در ساعت معمول برای صندوقدار پاسخ حاج محمد را ببرم و همزمان نیم پوند را به او بازگردانم."
"که اینطور! حالا گوش کن که حاج محمد چه میگوید."
با خدمتکاران ارمنی به طور کلی با ملاحظه بیشتری رفتار میگردد، برای مثال بیشتر از ملاحظه در رفتار یک انگلیسی با یک چینی یا هندی یا رفتار یک آمریکائی با یک سیاهپوست، اما وقتی یک تُرک با یک حمال صحبت میکند اجبار زیادی هم به خود نمیدهد.
حاج محمد میگوید: "تو باید دیروز هفتاد پوند از من دریافت میکردی."
"بله."
"اما به جای آن به تو صد پوند داده شده است."
"نه. هفتاد و نیم پوند به من داده شده است."
"نصف پوند و این بازی کودکانه را بگذار کنار. تو صد پوند دریافت کردی و فقط هفتاد پوند به تجارتخانهات تحویل دادی. برو به اتاقت و سی پوند را جستجو کن؛ تو آن را پیدا خواهی کرد."
"من نمیتونم آن را پیدا کنم، چون من آن را دریافت نکردهام."
اوهانس به طرز آرام همیشگی خود صحبت میکرد، چنین به نظر می‌رسید که او توهینی را که در سوءظن بر علیه او نهفته بود احساس نمی‌کند. هیچیک از عضلات صورت آرامش تکان نمیخورد؛ فقط چشمانش تیره نگاه میکردند.
حاج محمد صبرش را تقریباً از دست نمیدهد. او به آرامی میگوید: "من مایل نیستم تو را ناراحت کنم، اما نمیخواهم اجازه دهم که از من دزدی کنند. امروز سه شنبه است. شاید تو پول را به خانهات فرستاده باشی، بنابراین باید ببینی که چطور میتونی آن را پس بدهی. اگر این پول تا صبح زود روز شنبه در صندوق من نباشد، بنابراین تو شب شنبه در *بازداشتگاه گالاتا مینشینی."
بازداشتگاه گالاتا، وحشت تمام ساکنین غیر اروپائی قسطنطنیه است. آنجا جهنمیست که مظنونین و متهمان میتوانند برای ماهها از گرسنگی و تشنگی زجر بکشند، قبل از آنکه حکم در مورد سرنوشتشان صادر شود. و حتی کسی هم که بیگناهیش تشخیص داده میشود بازداشتگاه گالاتا را با نقصی ترک میکند که میتواند تا آخر عمر رهایش نسازد.
صورت کمرنگ اوهانس کمرنگتر میگردد، و چشمانش بزرگتر و تیرهتر به نظر میرسند. اما صدایش نرم و آرام باقی میماند و میگوید: "چرا میخواهید من را نابود کنید؟"
"من قصد ندارم تو را نابود کنم؛ من فقط میخواهم به پولم برسم. سی پوند را برگردان و من دیگر با تو هیچ کاری ندارم."
"من این پول را ندارم. من چطور میتونم به پول غریبه دست درازی کنم؟ بنابراین من انسان بدی خواهم بود، یک دزد."
"بله، من اتفاقاً فکر میکنم که اینطور هستی. یک بار دیگر: آیا میخواهی سی پوند را برگردانی؟"
"من آن را دریافت نکردهام!"
"بسیار خوب. این جریان روز شنبه مشخص میشود."
آقای مِرتِنز با اشاره به اوهانس میفهماند که خود را دور سازد، و اوهانس با آرامش معمولیش اتاق را ترک میکند.
هنگامیکه دوباره آقای مِرتِنز با حاجی محمد تنها می‌شود میگوید: "این مرد مانند تبهکاران دیده نمیشود."
"چه کسی میتواند قصد واقعی یک ارمنی را تشخیص بدهد؟ او پول را دارد. صندوقدار من نمیتواند اشتباه کرده باشد. او دیروز فقط دو پرداخت انجام داد. برای اولین پرداخت او یک چک داد. پول نقد فقط به اورهانس پرداخت شده بود. صبح پول داخل صندوق درست بود و در شب سی پوند کسر داشتیم. اوهانس باید آن را دریافت کرده باشد."
آقای مِرتِنز میگوید: "من بیشتر تحقیق خواهم کرد. من احتمالاً شما را صبح زود روز شنبه خواهم دید، قبل از آنکه شما دست به اقدامات دیگر بزنید ... همچنین به خاطر بازداشتگاه گالاتا."
حاجی محمد میرود، و بلافاصله پس از آن مِرتِنز حمال را دوباره پیش خود میخواند. و چون در واقع یک مرد خوب و مهربان بود دوستانه با اوهانس صحبت میکند.
"اوهانس، تو شنیدی که حاجی محمد چه گفت. تو میدونی که او انسان صادق و مهربانی است. او بدون آنکه از گناهت مطمئن باشد تو را متهم نمیکند. ــ آیا سی پوند را دریافت کردهای؟ به من بگو!"
"نه، ارباب."
"شاید یک وسوسه بزرگ بر تو مستولی شده و تو نتونستی در برابرش مقاومت کنی. پس آن را حالا اعتراف کن! من میخواهم این کار تو را ببخشم، و هیچکس نباید بداند چه اتفاقی افتاده است. همچنین حاجی محمد هم نباید تو را نه در خفا و نه با صدای بلند متهم کند."
"ارباب، اگر من یک دزد باشم، پنهان ساختن آن توسط شما چه سودی میتوانست برایم داشته باشد؟ در هر حال من یک دزد خواهم بود. اما من دزد نیستم. ــ آه ارباب، حرفم را باور کنید!"
آقای مِرتِنز دچار شرمندگی بزرگی شده بود. او آرزو داشت به حمال اعتماد کند؛ اما چگونه میتوانست با اتهام مرد تُرک کنار بیاید؟ حتی اگر او خودش سی پوند را مسترد میکرد، کاری که برای او یک قربانی کوچک بود، باز هم حاجی محمد فکر می‎کرد که اوهانس پول را دزدیده است.
آقای مِرتِنز میگوید: "خب حالا برو. این یک داستان غمانگیز است. ما خواهیم دید که چطور به پایان می‌رسد."
آقای مِرتِنز پس از رفتن اوهانس، اولین و قدیمیترین مستخدم خانه، گومیدا ارمنی را پیش خود میخواند. او هم همانند کِوُرک و اوهانس بود، اما هنگام کودکی پدر و مادرش را از دست داده و مرد زن‌مُردهای بود، بدون هیچ فرزندی، یک مرد مجرد که به نظر میرسید تنها هدفش مردن در کنار پستی است که از سی سال پیش با اعتماد به او محول گردیده. او با دقت به ماجرائی که اربابش تعریف میکرد گوش میداد، بدون آنکه کلمهای بگوید، بدون کوچکترین تغییر در حالت چهرهاش.
آقای مِرتِنز در خاتمه میپرسد: "خب حالا، نظر تو چی است؟"
گومیدا پاسخ میدهد: "من با او صحبت میکنم، و من برای کِوُرک نامه مینویسم. سی پوند به حاجی محمد مسترد خواهد گشت."
"جریان فقط این نیست. من میخوام بدونم که نظر تو در باره اوهانس چه است."
"من با او صحبت خواهم کرد."
گومیدا بعد از ظهر دوباره داخل اتاق کار آقای مِرتِنز میشود و میگوید: "من فردا با اوهانس به کلیسا خواهم رفت، و اگر او آنجا در برابر کشیش قسم بخورد که بیگناه است، بنابراین او پول را برنداشته است."
"پس من تا فردا صبر میکنم."
"این بهترین کار است."
هنگامیکه گومیدا صبح روز بعد دوباره در برابر آقای مِرتِنز ظاهر میشود اولین کلماتش این بود: "خب، آیا اوهانس در برابر کشیش به بیگناهیش قسم خورد؟"
"او به کلیسا نرفت."
"چرا؟"
"من نتونستم او را به کلیسا همراهی کنم."
"به چه دلیل؟"
گومیدا به پرسش پاسخ نمیدهد.
"من از تو میپرسم به چه دلیل؟"
"من ترجیح دادم نروم."
آقای مِرتِنز خدمتکاران ارمنیش را کاملاً میشناخت، و میدانست که برایش ناممکن خواهد بود بر علیه خواست گومیدا جوابی از دهانش بیرون بکشد. گومیدا به این نتیجه رسیده بود که بهتر است با اوهانس به کلیسا نرود و دلایل این تصمیم را میخواست برای خود نگاه دارد. شاید او میترسید که اوهانس را به یک اعتراف مجبور سازد یا، چیزی بدتر از آن، او را به وسوسه اندازد دروغ سوگند بر زبان جاری سازد. گومیدا اما یک مسیحی کاملاً معتقد و مردی با وجدان بود. مسئولیت مجبور ساختن اوهانس به قسم خوردن در برابر کشیش چنان بزرگ بود که او نمیخواست وجدانش را با آن سنگین سازد.
آقای مِرتِنز رفتار خدمتکار پیر را اینطور توضیح میدهد؛ اما حالا همچنین اطمینانش به بیگناهی اوهانس به نوسان میافتد. او از دیدن اوهانس در روزهای بعد اجتناب میکند. اما مِرتِنز دستور داده بود که اوهانس باید هنوز مسئولیتش را بعنوان پیک حمل پول موقتاً به شکل قبل ادامه دهد. همه چیز در خانه به ظاهر مسیر معمولی خود را طی میکرد. فقط خادمین ارمنی جدیتر، ساکتتر، موقرانهتر از همیشه خود را نشان میدادند. طوری بود که انگار مردهای در خانه قرار دارد.
آقای مِرتِنز در شب جمعه یک بار دیگر با گومیدا در باره اوهانس صحبت میکند. فردا تاریخ تعیین شده از طرف حاج محمد به پایان میرسد. آیا باید مِرتِنز متهم را به بازداشتگاه گالاتا به سمت نابود گشتن بفرستد؟
مِرتِنز میپرسد: "آیا چیز تازهای از اوهانس شنیدهای؟"
"نه، ارباب."
"خب، در باره او چه فکر میکنی؟"
"خویشاوندان او مردمان شایستهای هستند."
"حاج محمد میگذارد فردا او را به زندان بیندازند."
"او برای نجات خود سعی خواهد کرد."
"آیا میخواهد فرار کند؟"
"نه، او نمیخواهد فرار کند."
"پس چطور میخواهد خود را از بازداشتگاه گالاتا نجات دهد؟"
"ارباب، او سعی خواهد کرد، به او اعتماد کنید!"
در صبح روز شنبه حاج محمد به نزد مِرتِنز میآید. بر روی صورت پهن مرد تُرک یک تبسم دلپذیر نشسته بود. پس از سلام کردن به مِرتِنز میگوید:
"میبیند، من حق داشتم."
"چرا؟"
"خب، به خاطر اوهانس شما. او به موقع به فکر بهتری افتاد و امروز صبح زود سی پوند را به من برگرداند."
چون آقای مِرتِنز مدتی طولانی در شرق زندگی کرده بود و میتوانست در اکثر مواقع آرامش ظاهری خود را حفظ کند، بنابراین کاملاً آرام باقی میماند؛ اما او احساس ناآرامیِ دردآوری میکرد. او خیلی دوست داشت میتوانست اطمینانش به اوهانس را حفظ کند، اما حالا گناه او برایش اثبات شده به نظر میرسید. اینکه پول ناپدید شده بود، اینکه گومیدا نپذیرفته بود با اوهانس به نزد کشیش برود، اینکه اوهانس سی پوند مفقود شده را به حاجی محمد برگردانده بود ــ همه اینها نشان میدادند که اوهانس گناهکار است. اما مِرتِنز این افکار را برای خود نگاه میدارد. او فقط میگوید:
"حاج محمد، خوشحالم که شما دوباره به پول خود رسیدهاید." ــ و با این حرف حاج محمد از آنجا میرود.
حالا گومیدا فراخوانده میشود، و آقای مِرتِنز به او یک چهره عصبانی نشان میدهد.
"اوهانس باید فوری اینجا را ترک کند. من خجالت میکشم از اینکه یک دزد را چندین سال در کسب و کارم داشتهام."
گومیدا میپرسد: "آیا اوهانس یک دزد است؟"
"خب البته! او حتی پول دزدیده شده را به حاج محمد برگردانده است. ــ بدبخت! ــ او باید همین امروز خانه را ترک کند! حقوقش را تا اولین روز ماه دیگر بپرداز ــ و سپس باید برود. من نمیخوام دوباره او را ببینم."
"اوهانس انسان بسیار بدشانسی است. چطور باید بعد از آنکه به عنوان یک دزد اخراج می‌شود محل کار دیگری در قسطنطنیه پیدا کند. و چگونه باید دوباره چشم در چشم کِوُرک و همسرش بیندازد؟"
"این مربوط به او میشود. من نمیتونم در خانهام حضور یک دزد را تحمل کنم."
"آیا اوهانس یک دزد است؟"
"تو این را برای بار دوم میپرسی. آیا هنوز هم در آن شک داری؟"
"بله."
"چرا با او به کلیسا نرفتی و نذاشتی در برابر کشیش قسم بخورد؟"
"اوهانس انسان بدشانسی است. ــ من دستور شما را ابلاغ میکنم."
آقای مِرتِنز حال و حوصله خوبی نداشت، وقتی شب در تارابیا، جائیکه او در طول فصل گرم سال زندگی میکرد، برای همسرش تعریف میکند که او از دست اوهانس خیلی عصبانی شده است و او را به خاطر سرقتی که مرتکب شده باید اخراج میکرد.
زن جوان فریاد میزند: "اوهانس؟ نه، این ممکن نیست. اوهانس نمی‌تواند یک دزد باشد. من به نام او قسم یاد میکنم."
اما وقتی شوهرش تمام داستان را تعریف میکند، در این وقت عقیده محکم زن متزلزل میگردد و فقط میگوید: "مرد بیچاره! من واقعاً خیلی برای او متأسفم."
"من هم همینطور. اما این چیزی را تغییر نمیدهد. صداقت یک پیک حمل پول باید برجستهتر از هر شکی باشد. فکرش را بکن، چه مبلغ بزرگی را آدم مجبور است به او اعتماد کند. من نمیتوانستم او را در خدمتم نگه دارم، حتی اگر هم در گناهکار بودنش شک داشتم. حاجی محمد او را یک دزد به حساب میآورد و این کفایت میکند که داشتن یک پست مورد اعتماد را برای او غیرممکن سازد."
یک هفته از این ماجرا میگذرد. اوهانس ناپدید شده بود و مِرتِنز دیگر نمیشنید که از او صحبت کنند. به گومیدا مأموریت داده شده بود که یک جانشین برای او پیدا کند، اما گومیدا هنوز مرد مناسب را پیدا نکرده بود.
در این وقت، یک شب حاجی محمد، کمی قبل از بسته شدن دفتر، نزد آقای مِرتِنز ظاهر میشود، و این بار شرمندگی خاصی در چهرهاش نشسته بود.
او پس از آنکه سلام و خوشامدگوئی به پایان میرسد میگوید: "آقای مِرتِنز، اوهانس بی‌گناه است!"
آقای مِرتِنز میگوید: "که اینطور."
"نامه‌رسان از کورفو تازه رسیده است و نامهای از یک دوست تجاری آورده، دوستم به من اطلاع داده است که ما در آخرین ارسال پول سی پوند اضافه فرستادهایم. صندوقدار مسئول این اشتباه را مرد جوانی می‌داند که بسته‌بندی پول را به عهده داشته است؛ مرد جوان هم بهانههای مختلف میآورد. همچنین ماجرای نیم پوندی که پیک شما اضافه دریافت کرده بود در این فرصت روشن شده است ... آقای مِرتِنز، نکته اصلی و آنچه من برای گفتن به شما دارم این است که اوهانس مورد یک سوءظن بیپایه قرار گرفته است. ــ بفرمائید، سی پوند او را پسآوردهام. حتماً شما آن را به او خواهید داد. و این هم پنج پوند که من به او هدیه میکنم، چون من باعث درد و ناآرامی شدهام. همچنین او آن نیم پوند را هم میتواند برای خود نگاه دارد."
"مرد بیچاره!"
"او کجاست؟"
"من این را نمیدانم. من او را بیرون کردم."
"پیدا کردنش آسان است. و هدیهام او را تسلی خواهد داد. آقای مِرتِنز، از اینکه ناآرامی به خانه شما آوردم متأسفم، اما من هیچ دلیلی نداشتم که حرفهای صندوقدارم را باور نکنم. او لحظهای که به من گفت در آن روز فقط دو پرداخت انجام داده است به فرستادن پول به کورفو فکر نکرده بود. من او را شدیداً سرزنش کردم. اگر شما دستور بدهید او حضوراً در نزد شما طلب بخشش خواهد کرد."
آقای مِرتِنز میگوید: "این کار ضروری نیست." و به ساعت نگاه میکند. او فقط چند دقیقه وقت داشت تا خود را به قایق به مقصد تارابیا برساند. او به سرعت میز کارش را قفل میکند و با حاج محمد میرود.
او در تارابیا پس از خوشامدگوئی به زنش میگوید:
"تو خوشحال خواهی شد: اوهانس بی‌گناه است." و آنچه را که از حاج محمد شنیده بود برایش تعریف میکند.
زن جوان میپرسد: "و اوهانس با شنیدن این خبر چه عکسالعملی نشان داد؟"
مِرتِنز شرمنده میشود: "من او را هنوز ندیدهام."
خانم مِرتِنز خشمگین فریاد میکشد: "چی؟ مرد بیچاره باید یک شب دیگر را پر از ناآرامی و نگرانی بگذراند! این امکان ندارد. او باید همین امروز این خبر را بشنود."
"اما چطور؟ من که نمیتونم امشب یک بار دیگر به گالاتا برگردم؟ ــ بعد نمیتونم قایقی پیدا کنم تا دوباره برگردم."
"به یکی از کارمندان تلگراف بزن!"
"هیچیک از آنها دیگر در گالاتا یا پرا زندگی نمیکنند. آنها در کاردیکن، مودا و پرینکیپو پراکندهاند."
"پس به گومیدا تلگراف بزن!"
"گومیدا ... گومیدا ... معلوم نیست که آیا تلگراف من به او برسد، و اینکه آیا او بتواند آن را به درستی بفهمد."
زن میگوید: "من میخواهم یک پیشنهاد بدهم. هنوز دیر نشده است، روزها دراز هستند. یک کالسکه بگیر! من همراهیت میکنم. ما میتوانیم قبل از ساعت نه شب دوباره اینجا باشیم. شام شب هم میتواند نیمساعت یا کمی بیشتر انتظار بکشد."
مِرتِنز که احساس گناه میکرد، فقط مقاومت ضعیفی میکند، و ده دقیقه بعد زوج جوان در یک کالسکه روباز، توسط دو اسب لاغر اما سریع به سمت گالاتا میرانند. ــ به کالسکهچی یک انعام زیاد قول داده شده بود، جاده هموار بود؛ پس از یک ساعت کالسکه در برابر دفتر کار آقای مِرتِنز توقف میکند. گومیدا در خانه بود و با دیدن ارباب در این ساعت غیرمعمول تقریباً شگفتزده می‌شود؛ اما نمی‌گذارد کسی متوجه آن شود.
"میدونی اوهانس کجا زندگی میکند؟"
"بله، ارباب!"
"آیا دور از اینجاست؟"
"نه، در صد قدمی اینجا."
"پس او را فوری صدا کن. تو میتونی همچنین بهش بگی که من خبر خوشی براش دارم."
مِرتِنز نمیخواست خود را روشنتر از این بیان کند. او شادی این خبر را برای خود و همسرش میخواست.
پس از تقریباً ده دقیقه گومیدا و اوهانس ظاهر میشوند. گومیدا میخواست خود را دور سازد؛ مِرتِنز با اشاره به او میفهماند که پیش آنها بماند. اوهانس کمرنگ و لاغر دیده میگشت، اما او آرامشش را کاملاً حفظ میکند.
خانم مِرتِنز خود را به یک قسمت تاریک اتاق عقب کشانده بود و از آنجا هرآنچه جریان داشت تماشا میکرد.
آقای مِرتِنز میگوید: "اوهانس، معلوم شد که حاج محمد ناعادلانه به تو مظنون شده است، ــ پول دوباره پیدا شد. من آن را فردا به تو برمیگردانم، و بعلاوه ده پوند هم از طرف من و حاج محمد به تو هدیه میکنیم."
اوهانس کمرش را راست میکند و دو بار نفس عمیق میکشد. سپس موقرانه میگوید: "خدا را شکر!"
"تو میتونی فردا دوباره کارتو شروع کنی."
"من از شما متشکرم، ارباب!"
"اوهانس، اما حالا به من بگو، چرا در برابر اتهام حاجی محمد از خودت بهتر دفاع نکردی؟"
"ارباب، من این کار را تا جائیکه نیرویم اجازه می‌داد انجام دادم؛ ــ اما شما حرفم را باور نکردید!"
"از کجا سی پوندی را که امروز صبح زود به حاج محمد دادی آوردی؟"
"گومیدا آن را به من قرض داد، او حرفم را باور داشت."
"اما سی پوند مبلغ بزرگی است. چرا تونستی آن را قربانی کنی؟"
در این هنگام اوهانس نگاه به پائین افتادهاش را آهسته بالا میآورد، و نگاه چشمان جدی بزرگش از کنار مِرتِنز میگذرد و به خلاء خیره میشود. یک لرزش ضعیف و به زحمت قابل رویت بدن قدرتمندش را تکان میدهد، و بعد آهسته میگوید:
"بازداشتگاه گالاتا!"
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مرکز شکنجه و کشتار ارامنه  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر