برنامه ساز کیلوئی.

هموطن
دو سه دقیقه بیشتر به ایستگاهی که باید پیاده میشدم باقی نمانده بود. روبرویم دو مرد ایرانی نشسته و مشغول صحبت کردن بودند. این آخرین صحنه قبل از خروج من از اتوبوس است:
مرد جوانتر از مرد مسنتر میپرسد: "بالاخره نگفتی که بیشتر ایرانی هستی یا آلمانی؟"
مرد مسنتر مکث کوتاهی میکند و میگوید: "من در سی سالگی ایران را ترک کردم و فعلاً هشتاد سالمه، پس سی قسمتم ایرانی و پنجاه قسمتم آلمانیه." و بعد با دهان کم دندان زرد شدهاش میخندد.
من از پاسخ پیرمرد خوشم میآید ــ شاید به دلیل داشتن لهجه شمالیاش ــ. شیطان با این ادعا که چند کلمه صحبت کردن با او خالی از لطف نیست گولم میزند، و من برای آغاز گفتگو لهجه هندی را انتخاب می‌کنم و به زبان آلمانی دست و پا شکسته از او میپرسم نام ایستگاه بعدی چیست؟
ناگهان پیرمردِ شنگولِ قبلی به پیرمردی آتشین مزاج تبدیل میشود و با تکان دست و چهرهای درهم با لهجه غلیظ رشتی و به زبان فارسی/رشتی بلند میگوید: "چی گی مرد حسابی!" ــ <مرد حسابی> را مانند لاتهای میدان شوش بیان میکند! ــ و بعد با دلخوری انگار که توهین بزرگی به او روا شده است از دوستش میپرسد: "این گاوپرست چی زر زر زِنِه!؟"
چهره مرد همراهش کمی سرخ میشود و در حال گفتن "بیچاره حرف بدی نزد، فقط پرسید نام ایستگاه بعدی چیه!" در این هنگام اتوبوس به ایستگاه میرسد.
من بدون آنکه تعجبم را لو بدهم لبخندی می‌زنم و با تکان دادن سر از آن دو هموطن خداحافظی میکنم و در حال خروج از اتوبوس بی‌اراده به خودم میگویم: "بیست و یک قسمت‌ات تهرانی و چهل و شش قسمت‌ات برلینیه، یادت نره گوسالهِ گاوپرست!"
***
برنامه‌ساز کیلوئی
برنامهساز کیلوئی فردیست که جملاتش را در یک برنامه نیم ساعتهْ دو و گاهی سه بار پشت سر هم تکرار میکند. او یک کلیپ دو دقیقهای را که در آن به زبان فارسی صحبت میشود از یوتوپ و یا جای دیگری برمیدارد و در برنامه‌اش آن را دوباره نشان میدهد (البته هنوز هم برایم کاملاً مشخص نیست که آیا او برنامه خود را برای فارسی زبانان داخل و یا خارج تهیه میکند!). او قبل از پخش کردن کلیپ ابتدا میگوید: "برای ما فیلمی فرستادهاند که شما برای اولین بار میبینید! خوب توجه کنید ببیند چی گفته!" و به جای نمایش کلیپ اول چهار/پنج دقیقه شرح میدهد که در فیلم چه صحبت خواهد شد! او پس از به پایان رسیدن کلیپ میگوید: "دیدید چه گفت؟" و بعد دوباره چهار/پنج دقیقه دیگر آنچه در فیلم گفته شده بود را تکرار میکند. حتی گاهی هم ناباورانه میپرسد: "آیا هنوز هم باورتان نشده است که چه گفت؟ پس یک بار دیگر لطفاً با دقت گوش کنید!" و خلاصه به این ترتیب یک کلیپ دو دقیقهای میشود برنامه نیمساعته یک برنامهساز کیلوئی تلویزیونی!
***
مَشنگ
این هم از خواب دیدن رفیق دیوانهام:
دیشب یک فرشته زیبا به خوابم آمد. اول صورتم را بوسید، بعد گفت: "چه قشنگ خوابیدی، من آدمهائی را که خوب می‌خوابند خیلی دوست دارم و به این خاطر هر آرزوئی داشته باشی برآورده میکنم."
من خوشحال شدم و در حالیکه تک تک آرزوها از جلوی چشمانم رد می‌شدند و برایم دست تکان میدادند به فرشته گفتم: "خیلی دوست داشتم اسپاگتی دمکرده با ته‎ دیگ سیبزمینی درست میکردم تا بتونی انگشتاتو بلیسی."
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که از خواب بیدار شدم. ساعت دو بعد از ظهر بود. بجز سیب‌زمینی تمام وسائل تهیه اسپاگتی در آشپزخانه وجود داشت. فوری دو عدد سیبزمینی از همسایه قرض گرفتم و مشغول تهیه غذا شدم.
اسپاگتی بدی نشده بود، ولی فرشته زیبا در کنارم نبود تا از خوشمزگی غذا انگشتهایش را بلیسد و از این پس با رغبت بیشتری در خوابم ظاهر شود.
***
من از صدای آژیر بیزارم؛ نه از صدای آژیر ماشین پلیس خوشم میآید و نه از صدای آژیر ماشین آتشنشانی، صدای آژیر آمبولانس را هم دوست ندارم؛ همه این آژیرها مانند آژیر اعلام خطر در زمان جنگْ از اتفاق بدی خبر میدهند.
***
وحشت از مرگ بیهوده است، باید نگران از دست دادن دلِ خوش بود.
***
مرگ میآید و میرود، این زندگیست که میماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر