مرگ بی‌خبر می‌آید.

بزرگترین دیکتاتور جهان مرگ است، به تنهائی تصمیم میگیرد و بی‌پرسش به سراغ من و تو میآید.

وقتی زمین میترسد،
وقتی آب در دل لیوان میلرزد،
وقتی پلکها بسته میمیرند،
وقتی غبار راهِ دهان میگیرد،
نفس من به شمارش میافتد.

وقتی خاکِ چشمانت گِل بشوند،
وقتی مژه‌هایت بیتوانتر از پلک بشوند،
من دلم میگیرد؛ بعد می‌خواهم؛
بینی و پوزه سگ تیر بکشد،
ناخن پنجهها بر خاک بکشد،
بعد پلکهایت باز شوند،
خاک با عطسه‌ای از چهرۀ تو پاک شود،
و تو آوار را پس بزنی، برخیزی،
تا دل من دوباره آرام گیرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر