داستان‌‏های عشقی.(35)


عطر گل یاسمن.(2)
بانو اما درحال نواختن پیانو گاهی سرِ بور و زیبای خود را به سمت شانه‏‌اش خم می‏‌کرد و با احساس لذت ملایمی به شاعر خود می‌‏اندیشید. او می‏‌توانست شاعر را به همان شکلِ نشسته بر روی نیمکت سنگی نیم‏دایره شکل در زیر درخت شاه بلوط و در حالی که چشم به ماه آسمان دوخته بود و با کشیدن آهی آهسته گاهی سرِ سیاهش را به سمت آلاچیق می‌چرخاند و به صدای موسیقی با اشتیاق گوش می‌‏داد خیلی واضح تجسم کند. او رنگ پریده‌‏ای داشت، و گرچه صورتش مغرور و محکم به چشم می‏‌آمد، اما یک رقت، کمی درماندگی و کمی حالات جوانانه در خود پنهان داشت.
ناگهان موسیقی به پایان می‌‏رسد. سکوت شب مانند دریای سیاهی بر بالای ملودی‏‌های کامل نگشته و غرق گردیده خیمه می‏‌زند.
بانوی زیبای جوان برای بازگشت به کاخ، بدون آنکه کلاهش را با خود ببرد آلاچیق را آهسته ترک می‌‏کند. اما ناگهان در وسط باغ گل، جائی که چهار راه عریض در کنار باغچه دایره‌‏وار گ‌‏های رز به همدیگر می‌‏رسیدند توقف می‏‌کند. او چیزی به خاطر می‌‏آورد. باغچه را دور می‏‌زند و قدم‏‌هایش را آهسته به سمتی می‏‌چرخاند که به پله‌‏های پارک منتهی می‏‌گردید. آهسته و با سری افراشته از میان بوته‌‏زار به آن سو قدم برمی‏‌دارد، آرام از چهار پله سنگی و عریض پائین می‌‏رود و داخل میدانِ نیمه تاریک می‏‌گردد، به همان جائی که می‏‌دانست شاعر در زیر سایه سیاه درخت‏‌های شاه‌بلوط پنهان نشسته است.
بانو بعد از داخل شدن به محدودۀ سایه‏‌دار چند قدمی به داخل نور بیضی شکل می‌‏رود، هر دو دستش را پشت گردن و سر خود که کاملاً به بالا خم کرده بود قرار می‌‏دهد و در روشنائی ماه مستقیم و عیاشانه، مانند یک حوری که زیبائیش در نور ماه مایل به آبتنی‏‌ست می‌‏ایستد و نفس عمیقی می‏‌کشد. زیبائیش در فضای تاریک درختان مجلل و سالخورده می‌درخشید و خودنمائی می‏‌کرد. شاعر، آنجا در تاریکی بی‌‏صدا زن را تماشا می‏‌کرد و از هیجان می‏‌لرزید. این یک لحظۀ پُر بهائی بود.
پس از لحظه‏ کوتاهی بانو از آنجا می‌‏رود و خود را با قدم‏‌هائی تند و پر صدا در مسیرهای باغ گم می‌‏سازد.
در روح شاعر که حالا خود را کاملاً خم کرده بود و با چشمانی سوزان بانو را تعقیب می‏‌کرد شعری از یک اشتیاق عظیم اوج می‏‌گیرد.
بانوی زیبا در اتاق‏‌خوابش همان شعر را در رویا می‏‌بیند و کنجکاوانه برای شبِ بعد و کاغذ حاوی شعری دیگر شادی می‌‏کند، و همزمان بار دیگر از احساس لذت آن دقایق درخشان در میدان پارک پُر می‏‌گردد و با لبخندی لطیف و با یک شرمندگی دخترانه به خواب می‌‏رود.
(1900)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر