هاله تقدس قرض گرفته شده.



روزگاری یک مرد سالخورده وجود داشت که در یک درخت تو خالی میزیست و فقط از عسل وحشی و ملخ تغذیه میکرد. او چنان متدین بود که همیشه پابرهنه راه میرفت و هیچ چیز بر بدن حمل نمیکرد بجز یک پالتوی پشمی نیمه پاره مانند پالتوئی که  یحیی تعمید دهنده در بیابان میپوشید؛ تنها دارائیش یک هاله تقدس بزرگ بسیار زیبا بود، و او آن را مهمتر از هر چیز میدانست و از آن توسط تمرینهای مکرر ریاضت و پرهیز از تمام لذایذ جهانی مراقبت میکرد و در نتیجه مرتب تکامل می‎یافت. بزرگترین لذت او این بود که در روزهای زیبای آفتابی میان جنگل و مزرعه قدم بزند و بگذارد هاله تقدسش در زیر نور خورشید بدرخشد؛ سپس اگر در مسیر به یک نهر کوچک یا به یک گودال آب میرسید، بنابراین گاهی با کمال میل میایستاد و خود را در آب تماشا میکرد. معذالک اما او در برابر افراد فانی ابداً متبکر نبود، بلکه وقتی کمترین فرد در برابر خدا و انسان از کنارش میگذشت و با احترام سلام میداد، او همیشه دوستانه و سپاسگزارانه دست را بر روی هاله تقدسش میگذاشت، زیرا او کلاه نداشت و همچنین نمیخواست کلاه داشته باشد، و مردم اطراف و اکناف شیوه زندگی پارسامنشانه و تواضعش را که توسط آن او این گوهر گرانبها را به دست آورده بود ستایش میکردند.
به این ترتیب او یک روز در حال نظاره درونش از جاده میگذشت که میبیند از دور گرد و غبار به هوا برخاسته است و سربازانی که نیزههایشان در نور میدرخشند نزدیک میشوند. در جلو گروه چند نوازنده میرفتند، آنها مارش آهستهای مینواختند، پس از آنها تعدادی از اعضاء شورا با پالتوهای بلند و چهره باوقار میآمدند، و به دنبال آنها یک گناهکار فقیر به زنجیر کشیده شده با چشمان به پائین انداخته در محاصره سربازان به محل اجرای حکم هدایت میگشت. از سمت شهر دائماً ناقوسها به خاطر دعا خواندن برای محکوم به صدا میافتادند، و جمعیتِ کنجکاوِ زیادی از پشت این گروه در حرکت بود. وقتی آنها به مرد مقدس میرسند فرد گناهکارِ فقیر خود را بر روی زانو به زمین میاندازد و از او فروتنانه و منقلبانه درخواست دعای خیر در مسیرِ سختش میکند. سربازها توقف میکنند و برای عبور او با احترام جا باز میکنند، مرد مقدس اما به سمت گناهکار فقیر میرود، هر دو دستش را بر روی سر او میگذارد و میگوید:
"بلند شو، پسرم! گناهانت بخشیده گشتند. من گناهانت را به نام کسی که آنجا نیرو دارد ببندد و باز کند بر تو بخشیدم. در صلح برو و به سعادت ابدی بپیوند."
در این حال مرد مقدس علامت صلیب را بر روی او میکشد و قصد میکند خود را دور سازد. گناهکار اما زانوی او را محکم میگیرد و میگوید: "آه پدر مقدس، من احساس میکنم توسط نیروی دعای خیر شما از تمام گناهان پاک و مانند یک کودک تازه متولد گشته بیگناه شدهام. اما حالا که شما چنین تحولی در من ایجاد کردهاید، بنابراین از شما به خاطر خدا التماس میکنم مرا از چوبه‌دار هم نجات دهید؛ زیرا هرگز خون بی‌گناهی را نمیریزند و صالحی را به جلاد تحویل نمیدهند."
در این وقت مرد مقدس کمی فکر میکند و میگوید:
"میخواهی چه کاری برایت بکنم؟ من اما هیچ قدرتی بر مأمورین اجرای حکم ندارم."
مجرم ملتمسانه پاسخ میدهد:
"پدر مقدس، اگر شما هاله تقدستان را فقط برای نیمساعت به من قرض بدهید، تصور کنم بشود هنوز با کمک آن کاری کرد."
در این وقت مرد مقدس میگذارد او قسم بخورد که بلافاصله پس از به دست آوردن آزادی گوهر گرانبهایش را باید پس بدهد، و مرد مقدس میخواست تا بازگشت او در جاده انتظار بکشد.
سپس مرد مقدس میگوید:
"بسیار خوب، تو میتوانی آن را داشته باشی، و امیدوارم همانطور اتفاق بیفتد که تو فکر می‎کنی."
آنگاه گروه دوباره به حرکت میافتد. حالا هنگامیکه آنها به محل اجرای حکم، جائیکه چوبه‌دار برپا بود و همچنین مردم زیادی جمع شده بودند میرسند، در این وقت ابتدا طبق قانون حکم خوانده میشود و بعد یکی از اعضاء شورا چوب کوچک سیاهی را میشکند. سپس دو جلاد زیر بازوی گناهکار فقیر را میگیرند و به او در بالا رفتن از روی پلهها کمک میکنند. اما حالا هنگامیکه او در آن بالا ایستاده بود و تا فاصله دور برای مردم قابل مشاهده میگردد ناگهان یک فریاد از هزاران دهان در میان جمعیت طنین میاندازد. جلادها دستهایشان را پائین میآورند، اعضاء شورا برای بهتر دیدن با احتیاط عینکهایشان را از جلد خارج میسازند و بر روی بینی قرار میدهند، و جمعیت لال از تعجب معجزهای که اینجا رخ داده بود با شگفتی نگاه میکردند. زیرا دور سر مرد گناهکار باشکوهترین هاله تقدس در نوسان بود که خورشید پس از مُردن دوازده حواری تا حال دیده بود.
چند دقیقه همه چیز ساکت میماند، سپس ابتدا در میان جمعیت یک زمزمه آهسته مانند وقتی که نفسِ یک باد از میان برگها میگذرد درمیگیرد، اما بعد بلندتر و بلندتر میشود و به طوفانِ خشم تبدیل میگردد.
آنها از هر سو فریاد میزنند: "خدا یک معجزه انجام داده است، برخیزید، تحمل نکنید که خون آدم صالحی ریخته شود. از پله پائین بیاوردیش، مرد مقدس را پائین بیاورید، قاضی را بکُشید و او را به خانه ببرید!"
افراد جلوئی به سمت نردبان هجوم میبرند، مرد گناهکارِ فقیر را از پلهها پائین میآورند، او را بر روی شانه میگذارند و حمل میکنند، در حالیکه دیگران سعی میکردند با شادی از کوتاهترین راه به شهر بروند. قاضی و مقامات که نتوانستند با فرار کردن جان خود را نجات دهند توسط مردم خشمگین کشته میشوند و سربازها که قادر به مقابله با این جمعیت انبوه نبودند با عجله عقبنشینی میکنند.
پادشاه به محض مطلع گشتن از ماجرا یک هنگ کامل سرباز میفرستد و دستور میدهد با سرنیزه جمیت را پراکنده سازند و شخصی را که از چوبهدار آزاد ساخته بودند پیش او بیاورند. پادشاه مدتی طولانی هاله تقدس زیبا را با تعجب تماشا میکند و سپس میگوید:
"گرچه تو یک آدم رذل و دروغگو بودهای، اما از آنجا که خدا به وضوح یک معجزه در تو بوجود آورده است بنابراین میخواهم در مجازات تو اصرار نکنم. من عفو تو را با این شرط اعلام میکنم که تو هاله تقدس را که بر روی جمجمۀ ناپسندت به هر حال یک توهین به مقدسات است به من واگذار کنی."
در این وقت گناهکار فقیر از پادشاه به خاطر رحمتش تشکر میکند، هاله تقدس را از سرش برمیدارد و مطیعانه آن را در مقابل پای پادشاه قرار میدهد و با عجله از آنجا میرود.
اما از آنجا که او دیگر جرأت نمیکرد بدون هاله تقدس مقابل چشمان مرد مقدس ظاهر شود بنابراین بی سر و صدا شهر را ترک میکند و مدت کمی بعد از آن، زمانیکه تصمیم داشت از چنگ یک صراف یهودی فرار کند در مرز دستگیر میشود، و همچنین پس از دستگیر شدن مراسم ازدواجِ قطع گشته او با دختر کوچک زایلرِ صراف تحت مراسم معمول انجام میگیرد.
قبل از رخ دادن تمام این ماجراها در سرزمین یک دعوای تلخ درگرفته بود. مشاورین پادشاهِ شایسته میدانستند که برای سگ تازه مُرده پادشاه یک مقبره باشکوه بسازند، و میخواستند به این خاطر در کشور یک مالیات جدید وضع کنند. اما از آنجا که برای همه چیز، آنچه راه میرفت، پرواز میکرد و یا میخزید و همچنین برای تمام اموال، تجارت، مواد غذائی و اقلام لوکس مالیات وضع شده بود بنابراین دولتمردان در تردید به سر میبردند، تا اینکه یک آدم باهوش این پیشنهاد را میدهد که هر کس با توجه به جثهاش برای هوائی که مصرف میکند باید سالیانه مالیات بپردازند.
حالا مردم به این خاطر غر و لند میکردند، و بلندقدترها  بلندترین فریاد را میکشیدند. اما در میان احزاب یک حزب وجود داشت که خود را اپوزیسیون لیبرال مینامید و بینیاش را در تمام چیزها فرو میکرد. این حزب از مدتها قبل زندگی را برای پادشاهِ خوب و مشاورانش تُرش ساخته بودند و همچنین حالا هم درست و حسابی دوباره بر علیه مالیات بر هوا سر و صدا به راه میانداختند. مردم در برابر کاخ جمع میشوند و تهدید میکنند که اگر پادشاه خودش بیرون نیاید و قول ندهد پنجرهها را خواهند شکست. در این هنگام پادشاه ردای بنفشش را بر شانه میاندازد، تاج را بر سر میگذارد، هاله تقدس را بر روی آن قرار میدهد و خود را به مردمش نشان میدهد. مردم با دیدن این منظره به زانو میافتند. حالا کشیشها میآیند و وجدان مردم را مخاطب قرار میدهند که چطور توانستهاند به حرف جارچی گوش کنند و یک چنین پادشاه خوبی را توسط نافرمانی بیازارند. در این وقت مردم بر علیه رهبرشان خشم میگیرند، لیبرالها را بیرون میکشند و سنگباران میکنند. مالیات هوا تأیید میشود و تحت غریو شادی مردم به ساختن یک مقبره باشکوه و همچنین یک مجسمه به افتخار سگِ مرحومِ شاه رأی میدهند. از آن به بعد توافق بین پادشاهِ خوب و فرزندان کشورش دیگر مختل نگشت. هر زمان که او خود را با هاله تقدس نشان میداد مردم زانو بر زمین میزدند و خدا را ستایش میکردند که یک قدیس را به عنوان پادشاه به آنها داده است. پادشاه اما دیگر هاله تقدسش را برای آنکه آن را به سرقت نبرند از سر برنداشت، حتی شبها هنگام خواب هم آن را در تختخواب بر سر داشت، در حالیکه هاله تقدس همزمان به عنوان چراغ خواب هم خدمت میکرد.
به این نحو او یک شب در تختخواب دراز کشیده بود و نمیتوانست بخوابد، زیرا یک فکر آزاردهنده ناآرامش میساخت. زیرا او در زمان گذشته، هنگامیکه هنوز اپوزیسیون لیبرال فعالیت میکرد بر خلاف ارادهاش باید اجازه تصویب قانونی را میداد که بر طبق آن برای رعیتهایش بلند ساختن ناخنها تا جائیکه مایل بودند باید مجاز می‎گشت، چیزی که تا آن زمان حق انحصاری بالاترین اشراف و کاخ‌نشینان بود. این پادشاه را بسیار دلخور میساخت، و چون این فکر او را راحت نمیگذاشت، بنابراین برمیخیزد، یک ربدوشامبر میپوشد، یک چاقوی جیبی کوچک در دست میگیرد و در حالیکه هاله تقدس همراهیش میکرد کاملاً آرام به اتاق بایگانی دولت میرود. آنجا در کتاب قانون محل مورد نظر را با چاقو میخراشد و حذف میکند و سپس دوباره آرام دراز میکشد و میخوابد. اما، اوه چه وحشتناک! وقتی او صبح از خواب بیدار میشود و میخواست برای انجام یک شرفیابیِ بزرگ لباس بپوشد، در این وقت متوجه میشود محلهای مختلفی از هاله تقدس کاملاً تیره شده است. پادشاه کاملاً دستپاچه شده بود؛ او نمیتوانست با یک هاله تقدس تیره شده خود را به افرادش و مردم نشان دهد، این نه تنها بر خلاف تمام تشریفات بود بلکه به محبوبیتش هم صدمه میزد. بنابراین مستخدم مخصوصش را فرا میخواند، او مدتی زحمت می‎کشد تا با پودر نظافت لکههای تیره را پاک کند. اما وقتی تمام تلاشها بیفایده میماند هاله تقدس را پنهانی نزد زرگر میبرد و به او به نام پادشاه میگوید که اگر در عرض دو ساعت درخشش قبلی را به هاله تقدس بازنگرداند جانش را از دست خواهد داد. زرگر تمام تلاشش را میکند؛ اما وقتی هیچ یک از وسیله هنرش به او کمکی نمیکنند درب مغازهاش را میبنند و پنهانی یک هاله تقدس جدید از طلای خالص میسازد که از هاله تقدس اصلی قابل تشخیص نبود. زرگر اما در هنر خود یک استاد بود و پس از به پایان رساندن کار حتی مرد مقدس هم دیگر نمیتوانست در نگاه اول بگوید کدامیک اصلیست. سپس او شاهکارش را سر موقع قبل از افتتاح شریفیابی به قصر میبرد. پادشاه به او دستمزد سخاوتمندانهای میپردازد و با دست خود هاله تقدس را بر روی تاجش مینشاند و به سالن میرود. هیچکس از تعویض هاله تقدس چیزی متوجه نمیشود، رعایا از پادشاه با تشویق و شادی همیشگی استقبال میکنند و هیچ عصبانی نمی‎شوند وقتی دیرتر مأمورین قانون می‎آیند و ناخنهای تمام مردم را کوتاه می‎سازند. پادشاه با هاله تقدسِ تقلبی در صلح به حکومت ادامه میداد و مردمش خوشحال بودند. اما زرگر که هنوز از برملا شدن قضیه میلرزید مخفیانه با پول زیادش فرار میکند و هاله تقدس اصلی را در کولهپشتی همراه خود میبرد.
در این بین مرد مقدس هفتههای زیادی روز به روز در جاده انتظار کشیده بود تا گناهکارِ فقیر بیاید و هاله تقدسش را برگرداند. اما در نهایت وقتی انتظار کشیدنش بیفایده میماند نمیتوانست طور دیگر فکر کند بجز اینکه بزهکار با وجود هاله تقدس او به دار آویخته شده است و از آن به عنوان بلیت افتخاری رفتن به بهشت استفاده کرده است. بنابراین او بسیار اندوهناک از آنجا میرود، همچنین تحقیقات بیشتری انجام نمیدهد، بلکه دوباره به بیابان بی آب و علف و به درخت تو خالیش برمیگردد. دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود بجز آنکه توسط پرهیزکاری بزرگتری و دو برابر کردن تمرینهای ریاضت برای خود یک هاله تقدس دیگر کسب کند و آن را به تدریج دوباره به اندازه شکوه و جلال اولی برساند. اگر او قبلاً سخت روزه میگرفت بنابراین حالا دیگر اصلاً چیزی نمیخورد، و به جای زمینِ سختی که همیشه بر روی آن میخوابید حالا شبها بر روی سنگریزههای تیز و گیاه گزنهای که جمعآوری کرده بود میخوابید. هر روز صبح به سمت نهر میرفت، نه به خاطر شستن خود، زیرا به این وسیله او رشد جوانه را از بین میبرد، بلکه تا خود را در آینه آب قانع سازد که آیا این جوانه جدید شروع به رشد کردن گذارده است. اما آه، قبل از آنکه شاخههای نورسته خود را نشان دهند گرسنگی و از دست دادن نیرو کار خود را به اتمام رسانده بود: مرد مقدس بیچاره تسلیم تمریناتش گشته و مُرده بود.
مرد مقدس مردد و دلشکسته در برابر دروازه بهشت ظاهر میگردد؛ زیرا او نمیدانست چگونه باید در برابر بالاترین قاضی به خاطر هاله تقدس گمشده پاسخگو باشد. او به دربان تمام جریان را تا آنجا که برای خود او آشنا بود شرح میدهد و از او درخواست توصیه میکند. دربان به پیشانیاش چین میاندازد و جریان را مشکوک مییابد، اما به او اطمینان میدهد که گناهکار فقیری را که با یک هاله تقدس درخواستِ ورود کرده باشد ندیده است. بنابراین به مرد مقدس توصیه میکند که بهتر است آنجا در خانه کوچکِ دربانی بماند و در کارها به او کمک کند تا مردی که هاله تقدس را دزدیده است به مقابل دروازه بهشت بیاید و حقیقت روشن شود.
مرد مقدس راضی به این کار بود: او کاملاً بی سر و صدا در خانه کوچک پطروسِ مقدس ماند و همراه با او مأموریت دربانی را انجام میداد، و آنها هر دو تقریباً بیکار بودند؛ زیرا جنگ و جنایت فراوانی در روی زمین وجود داشت و گرچه مرگ محصول فراوانی به دست میآورد اما تعداد اندکی مسیر به سمت بهشت را مییافتند.
به این ترتیب روزها و سالها میگذرند، و هنوز هم مرد مقدس بیچاره در اتاق کوچک برج پطروس نشسته بود و به تدریج از به دست آوردن اجازه ورود به سعادت ابدی مأیوس میگشت. در این وقت یک روز طناب زنگ را تند و شدید میکشند، و هنگامیکه پطروس و دستیارش سرشان را از پنجره بیرون میبرند، در آن پائین عدهای از خدمتکاران دربار را میبینند که به نظر میرسید عجله بزرگی دارند. در پاسخ به این سؤال که چه کسانی هستند پاسخ میدهند آنها فرستادگان یک پادشاه ثروتمند و قدرتمند هستند و از سوی حکمرانشان پیشایش فرستاده شدهاند تا ورود او را اعلام و یک لژ برای او در بهشت رزرو کنند. پطروس دستور میدهد به هر یک از آنها لیوانی شراب برای تقویت بدهند و سپس از آنها میخواهد تا آمدن اربابشان انتظار بکشند.
پاشاه هم مدتی بعد میرسد، احاطه شده در میان بالاترین محافظانی که باید زندگیشان را میدادند تا برای رساندن پادشاه به دروازه بهشت یک اسکورت باشکوه تشکیل دهند. پادشاه بجای تاجی که برای جانشینش باقی گذارده بود یک هاله تقدس درخشان بر روی سر حمل میکرد، پطروس با دیدن هاله تقدس تعظیم بلند بالائی میکند، در حالیکه دستیارش با فریاد "دزد! دزد!" به سمت پادشاه هجوم میبرد و هاله تقدس را از روی سرش برمیدارد. حالا یک جنگ شدید درمیگیرد و افراد گارد شاه هم میخواستند خود را در آن قاطی کنند، در این وقت پطروس به میانشان میرود و فرمان آرامش میدهد. او سپس وسیله مورد اختلاف را که مرد مقدس ما آن را هاله تقدس دزدیدهاش میپنداشت میگیرد و به هر دو دستور میدهد تا روشن شدن جریان سکوت را حفظ کنند. او حالا برای آن دو توضیح میدهد که برای ورود به بهشت هر هاله تقدسی باید اول به کمیسیونی متشکل از کارشناسان ارائه شود تا اصل بودن آن را گواهی کنند، و ابتدا پس از این مرحله پذیرش صورت میگیرد. سپس پطروس با هاله تقدس وارد بهشت میشود، در حالیکه هر دو مدعی با قلبی تپنده در انتظار صدور حکم بودند. مدت زیادی طول نمی‎کشد، پطروس بازمی‎گردد و خبر می‎آورد که کمیسیون بررسی هاله تقدس ادعای هر دو نفر را رد کرده است، زیرا هاله تقدس (همانطور که ما آن را میدانیم) بدلی بوده و در هنگام بررسی ذوب گشته است.
پادشاه کینهورزانه عقبنشینی میکند و به مقابل دروازه بزرگ جهنم میرود، او در آنجا هم پذیرفته نمیشود زیرا در آن لحظه جای مناسب رتبه و مقام پادشاه در مدخل بزرگ جهنم خالی نبود. در عوض او مستقیم به برزخ فرستاده میشود، جائیکه گناهکارِ فقیر پیشتر از او رفته بود.
اما در این بین برای هاله تقدس واقعی چه اتفاق افتاده بود؟
زرگر پس از چند انتخاب اشتباهِ مسیر در هنگام فرار عاقبت به پاریس میرسد، جائیکه او به زودی به چنگ عدهای از افراد سرزنده و شاد میافتد و با پول او روزهای خوبی را میگذرانند. همچنین دختران زیبائی نیز وجود داشتند، نوشیدن و جشن گرفتن، و همیشه، وقتی موج شادی به بالاترین ارتفاع میرسید او هاله تقدسش را بیرون میآورد و تحت فریاد و کف زدن همگانی آن را بر سر میگذاشت. او به این نحو تزئین گشته شبها را میگذراند و وقتی در صبح خاکستری مهآلود و مرطوب مسیر خانه را میجست بنابراین هاله تقدسش راه تا خانه را روشن میساخت.
اما او برای مدت طولانی نمیتوانست به این نحو ادامه دهد، پولش در حال تمام شدن و خود او هم به یک بیماری سخت مبتلا گشته بود. ــ در این وقت او در بیمارستان بستری میشود و درخواست میکند فوری اعتراف کند. یک پدر روحانی درخواست او را اجابت میکند و به اعترافات توبهکارانهاش در مورد شیوه زندگیِ بدی که تا حال گذرانده و همچنین در مورد کسب غیرقانونی هاله تقدس گوش میدهد. پدر روحانی در مورد این جرمِ آخر بسیار وحشتزده میگردد، او نمیخواست این گناه را بر مرد بیمار ببخشد. مرد باید برای بخشیده گشتن ابتدا کاملاً توبه میکرد، از شیء دزدیده شده چشم میپوشید و نگاهداری از آن را به او میسپرد. سپس به او هنوز توصیه میکند که در این باره به شدت سکوت کند و عاقبت او را میآمرزد. اینکه در ادامه چه بر سر زرگر در زمین آمد را ما نمیدانیم، هاله تقدس اما به دست مرد روحانی منتقل میگردد. پدر روحانی به عنوان کشیشِ اعتراف‌گیرنده برای رفتن به خانۀ بانوی متشخصی که توسط شوهرِ حسودش در نظارت دقیق نگاهداشته میگشتْ از هاله تقدس استفاده میکرد. هاله تقدس اما هرگونه سوءظن را خلعسلاح میکند و برای بانو بزرگترین شهرت تدین را به ارمغان میآورد. دیرتر میبایست کشیش حتی هاله تقدس را به او واگذار کند، و هنگامیکه بانو پس از گذشت سالها در بستر مرگ بود آن را به آخرین معشوقش، یک بارونِ زیبا اما تا حدودی بیپروا به رسم یادبود میبخشد. این بارون آن را علنی بر سر حمل میکرد، و وقتی با آن بر روی اسبِ سیاه آتشین انگلیسیاش مینشست و در مقابل پنجره برای زیبارویان رژه میرفت بنابراین جوانان خیابانی با سر و صدا به آنجا میدویدند و از او درخواست دعای خیر میکردند.
متأسفانه بارون بسیار هزینه میکرد و بدهی زیادی به بار آورده بود که قصد پرداختشان را نداشت. اما طلبکارانش طور دیگر فکر میکردند، و وقتی او به خواستههای برحقشان گوش نمیدهد در این وقت آنها با مأمورین قانون ظاهر میشوند، به دارائیهایش چوب حراج میزنند، و تمام اموالش، بجز آنچه طبق قانون خودش لازم داشت، به دست رباخواران میافتد. اما یک یهودی که سر متفکری داشت قبول می‎کند با گرفتن هاله تقدس از پول خود چشم بپوشد. بارون از دست دادن اموالش را به دل نمیگیرد؛ با دهان خندان هاله تقدس را در دستان پسر اسحاق میگذارد، او هرآنچه که برایش باقی مانده بود را به هدر میدهد و به زودی پس از آن در یک دوئل کشته میشود. مرد یهودی اما یک بانک تحت نام "هاله تقدس و کمپانی" تأسیس میکند، که اعتبار آن با تکیه بر چنین نامی سریع رشد میکند و به زودی شهرت این بانک به اندازهای محکم میشود که مالک بانک دیگر به هاله تقدس نیاز نداشت. به این خاطر او آن را از سر برمیدارد و کنار میگذارد تا در مواقع بحرانی از آن استفاده کند. این کار برای هاله تقدس هم خوب بود؛ زیرا در نزد آخرین صاحبش بسیار تاریک شده بود اما با این حال هنوز چند محل نورانی در آن دیده میگشت، اما حالا درنزد مرد یهودی در مدتی کوتاه چنان تیره به چشم میآمد که دیگر به زحمت قابل تشخیص بود. بنابراین بانک رونق داشت، اما بانکدار که شکمِ بزرگِ چربی به دست آورده بود یک روز دچار سوءهاضمه میشود و در نتیجۀ آن میمیرد. طبق وصیت او هاله تقدس که دیکر کاملاً سیاه شده بود باید همراهش به گور سپرده میگشت، و او تزئین گشته با آن مستقیم به مقابل دروازه بهشت میرود.
پطروس با دیدن مرد یهودی از شادی کف میزند و بلند میگوید: "خدای پدران من! ببین چطور قبیله ما خود را چنین پاک نگاه داشته است! خوش آمدید گل رز صهیون، و جوازت را نشانم بده؛ زیرا تو میدانی که بدون جواز هیچیک از نژاد ما حق ورود ندارد."
در این وقت مرد یهودی با افتخار به هاله تقدسش اشاره میکند، و پطروس عینکش را میزند و با کمک آن موفق میشود چیز تیرهای بر روی سر مرد یهودی کشف کند. اما از آنجا که بعد از آخرین ماجرای هاله تقدس بدگمان شده بود میگوید:
"آیا این هاله تقدس اصل است؟ این طور دیده میشود که انگار برای سر تو رشد نکرده است."
مرد یهودی خشمگین فریاد میزند: "یعنی چه اصل است؟ آیا مگر بیست هزار سکه طلا نمیارزد؟ مگر من آن را در عوض طلبم از بارون جوان به دست نیاوردهام؟"
در این وقت پطروس هاله تقدس را میگیرد و آن را به نزد کمیسیون بررسی میبرد. وقتی برمیگردد میگوید:
"آه هموطن، سهام تو بد دیده میشوند! در واقع ثابت شد که هاله تقدس اصل است، اما کمیسیون میگوید هاله تقدس نه فقط به خاطر گناهانِ بسیار کاملاً سیاه شده بلکه علاوه بر این برای سر تو بیش از حد تنگ است. من به تو توصیه میکنم که کاملاً بی سر و صدا از اینجا بروی و ببینی آیا میتوانی جائی دیگر پناهگاهی بیابی."
مرد یهودی نمیگذارد این را دو بار به او بگویند، و قبل از آنکه حرف پطروس به پایان برسد او ناپدید شده بود.
حالا اما مرد مقدس ما با عجله بزرگی به مقابل اورنگ خداوند احضار میشود؛ زیرا کمیسیونِ بررسی هاله تقدس در این بین کشف کرده بود که هاله تقدس برای سر چه کسی رشد کرده است و برای خداوند یک رونوشت از آن ارائه کرده بود. مرد مقدس میآید، خود را بر روی زانو به زمین میاندازد و صادقانه میگوید که به چه نحو هاله تقدس را به دست آورده است. در این هنگام خداوند با قیافهای جدی میگوید:
"پسرم، صرفنظر کردنت از هدیهای که من به تو بخشیدم کار اشتباهی بود. تو با این هاله تقدس سیاه شده نمیتوانی این بالا بمانی. بنابراین برو و توبه کن تا اینکه هاله تقدست در آتشِ تصفیه شکوه سابقش را دوباره به دست آورد."
در این وقت مرد مقدس ما غمگین آنجا را ترک میکند و پس از خداحافظی از پطروس مقابل دروازه برزخ میرود.
حالا اما برزخ به هیچ وجه آنطور که دانته باور داشت یک کوه با پلههای دورانی نیست، بلکه یک بخاریِ زیرزمینیِ داغ‌گشته است که از دهانه آن بخار برمیخیزد، و تأثیرش مشابه تأثیر حمام بخارِ روسهاست. توسط عرق کردن شدید ابتدا تمام عناصر بد دفع میگردند، سپس توسط افزایش حرارت گناهکار که ابتدا کاملاً سیاه بوده است به تدریج قرمز میگردد و در نهایت رنگش از سرخی به سفیدی مبدل میگردد، که این آخرین مرحله تصفیه نام دارد.
وقتی دروازه بعد از ورود مردِ مقدسِ ما بسته میشود و او در بخار شدید به تدریج شروع به تشخیص میکند، در این هنگام در میان جمعی بزرگ یک آشنای قدیمی، یعنی گناهکارِ فقیری که توسط او هاله تقدسش را از دست داده بود میشناسد. گناهکار فقیر با خوشحالی زیاد به او سلام میدهد و به همسرنوشتانش معرفی میکند؛ زیرا همه کسانیکه در معامله هاله تقدس شرکت داشتند در اینجا همدیگر را یافته بودند: دزد، پادشاه، زرگر، کشیش، بانوی زیبا، بارون، بانکدار و حالا خودِ مرد مقدس. آنها همه تا اندازهای شوخ و سر حال بودند، فقط مرد یهودی بسیار مینالید، زیرا به خاطر چربیهای بدن عرق کردن زیاد برایش بسیار سخت بود. همه با توجه به گناهانشان از اینکه باید چند میلیون سال را آنجا بگذرانند آگاه بودند و در این بین تلاش میکردند زمان را تا آنجا که ممکن است خوب بگذرانند. بانوی زیبا فوراً با تمام مهربانیاش خود را متوجه مرد مقدس میسازد، اما از طرف او چنان موعظه سختِ مغفرتی به دست میآورد که از وحشت صدها سال سکوت میکند. این زمان را بارونِ جوان که در غیر اینصورت معمولاً باید تمام وقتش را به بانوی زیبا اختصاص میداد با گردش در برزخ میگذراند. در آنجا برای خدمت مهربانترین شیاطین با دامنهای کوتاهِ قرمزرنگ و گردنبندهای مهره کهربائی وجود داشتند؛ اینها به نوع بد تعلق نداشتند، خیلی بیشتر به خون مخلوط بودند و به این دلیل کاملاً سیاه نبودند، بلکه فقط رنگ قهوهای داشتند.
بارون چشمش یکی از آنها را میگیرد، دختر نیز دوستانه این را میپذیرد و از روی خوشخدمتی یا شاید با این قصد که تحسین کنندهاش را طولانیتر مهار کند چنان به آرامی آتش بارون را باد میزد که او فقط اندکی از گرما را احساس میکرد، در حالیکه دیگران از تمام منافذ بدنشان عرق میریخت. مرد مقدس که هاله تقدسش پس از چند قرن چنان روشن شده بود که دوباره میدرخشید از اینکه دوست جدیدش، بارون، همچنان سیاه باقی مانده است بسیار تعجب میکرد؛ او این موضوع را تحقیق میکند و به زودی دلیل آن را مییابد. حالا اما بانوی زیبا پس از مطلع گشتن از دلیل آن سخت خشمگین میشود و به سهم خود جهنم را برای مردِ خوشگذران به انداهای گرم میسازد که بارون هم به شدت شروع به عرق ریختن میکند و تصفیه او هم شروع به پیشرفت میکند.
هاله تقدس مرد مقدس که مدتی طولانی قرمزِ تیره دیده میگشت حالا رنگش به تدریج از سرخی به سفیدی گرائیده بود، و پس از سپری گشتن اولین هزاره اقامتش فرشته خداوند ظاهر میشود تا فرد تصویه گشته را با خود به سعادت ابدی ببرد. در این وقت مرد مقدس به اطرافش نگاه میکند، زیرا او میخواست از اصحابش خداحافظی کند؛ اما چه شگفتزده می‎شود وقتی به جای دوستان سیاهش هفت اندام متشکل از نور سفید گداخته را میبیند که همدیگر را شگفتزده و شاد تماشا میکردند. حتی شکمِ پُر چربیِ مرد یهودی و بینی سرخ کشیش که تا حال تاریکترین نقطه بدنشان بود اکنون در نوری سفید میدرخشید. در این وقت فرشته دستش را به سمت آنها دراز میکند و میگوید:
"با من به سعادت ابدی بیائید، زیرا این فردِ صالح برای شماها کفاره داده است."
با این حرف دروازۀ برزخ گشوده میشود و آنها در حالیکه هاله تقدس از پیش میرفت و بر رویشان با پرتو خود میبارید بازو در بازو با همدیگر به عرصه سعادت ابدی به پرواز میآیند.
هر یک از آنها حالا در آسمان جای مناسبِ زندگی خود را مییابد. زرگر بعنوان متخصص به کمیسیون بررسی هاله تقدس میپیوندد، بارون معلم نجابت در موسسه آموزش فرشتگان جوان میگردد، مرد یهودی خود را روی زانوی ابراهیم مینشاند، بقیه در گروه کُر دستهجمعی میخوانند و مرد مقدس ما در محل درخورش سمت راستِ اورنگ جای میگیرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر