خیالاتی.

کم نیستند آدمهائی که بجای داشتن یک سر و هزار سوداْ در آرزویِ داشتن هزار سر و فقط یک سوداْ ثانیههایِ عمرشان را به دقایق و ساعات، به ماهها و سالها میسپارندْ و برای به حقیقت پیوستنِ این امرِ محالْ لحظاتِ عمرشان را که میتوانست به شیرینی بگذرندْ در شکستِ پی در پی و ناامیدی میگذرانند. این عده از مردم نمیدانند که داشتن یک سر و هزار اندیشۀ بیحاصلْ با منطق و عقل میخواندْ اما داشتن هزار سر و یک سودا خیر، ابداً و به هیچ وجه.
وقتی آرزویِ انسان بر رویائی بیمنطق استوار گرددْ نه آرزو اجازۀ پوشاندنِ جامۀ عمل به خود خواهد داد و نه رویا توان حرکت در جانِ آدم خواهد انداخت. اگر هزارپا یک چنین آرزوئی میکرد، خوب، این میتوانست قابل درک باشدْ اما کدام انسانِ عاقلی میتواند تصور کند که هزار سر بر روی گردنش داشته باشدْ آنهم گردنی که در زیر بارِ یک سر هم لق میزند! البته آرزوهایِ کودکانۀ چنین افرادی کم هم نیستند؛ مثلاً آنها خیلی دلشان میخواهد دارایِ هزار دست بودند و میتوانستند کارهایِ روزانۀ خود را مثل فرفره انجام می‌دادند و یا بیست و چهار ساعاتشان صد ساعت میگشت تا کارِ انجام نگرفتهای برای فردایشان باقی نمیماند، یا اینکه مانند حاجی جبار پولشان از پارو بالا میرفت و تمام مشکلاتِ سر راهِ زندگی را با پول رفع و رجوع میکردند، و حداقل صد و پنجاه سال زنده ماندن و از زندگی لذت بردنْ آرزویِ تک تک چنین افرادیست.
و شک نباید کرد که اگر وقتِ مرگِ این قبیل مردمِ خیالاتی چند ماه زودتر از راه برسدْ ناراضی از این جهان به آن جهان سفر خواهند کرد.
*
هوا ابریست،
درختِ خانه بیبرگ است،
حیاطْ لباس زردِ برگینی به تن دارد،
سرِ ظهر است.
طنینِ ناقوس از راهی دور
دلِ گنجشکها را میکند لرزان.
من دو چشم خود میبندمْ میزنم فریاد،
تا که شاید بیم به جانِ گرسنگی افتد
و بگشاید بال مانندِ گنجشکهاْ و از یادم بگریزد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر