تخیلات.

دوست دیوانهام به من تلفن کرد و بدون سلام و احوالپرسی بیمقدمه گفت: "من تک تکِ برنامههائی رو که تو یوتوب به زبونِ فارسی پخش میشه میبینم. تو منو خوب میشناسی و میدونی که هیچوقت اغراق نمیکنم، من بهت اطمینان میدم که اگه نود و سه درصد از این برنامهسازا حرفائی رو که تو برنامشون میزننْ رویِ کاغذ بنویسن و بعد خودشون اونو یه بار بخوننْ حتماً یا از خنده روده بُر میشن (البته اگه چیزی رو که نوشتن بتونن درست بخونن) و یا اینکه تو شلوارشون میشاشن. و فراموش نکن که آدمایِ وراجْ گذشته از مشکلِ روانیْ مثانهشون هم مشکل داره. و در آخر بِهِت هشدار میدم که قلم هم میتونه مثلِ زبونِ آدمای وراجْ لق بزنه." و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد.
*
به یک تریاکی خبر داده بودند که همسایهها میخواهند بخاطر مزاحمتِ بویِ تریاک او را لو بدهند. مرد حالا برای فریفتن همسایگانش شروع میکند بجای هر بار کشیدنِ دو بست تریاکْ به یک نخود شیره بالا انداختنْ و پس از نوشیدنِ یک چایِ داغ در پیِ آنْ سرش را از پنجره بیرون میبُرد و بلند فریاد میکشید: مرگ بر تریاک، زنده باد شیره.
*
یک مرد سیاهپوست برای درس خواندن به یکی از کشورهای اروپائی میرود. او مردمانِ آن سرزمین را چون رنگ پوست‌شان سفید بود ماست میخواند.
یک مرد سفیدپوست برای کار کردن به یکی از کشورهای آفریقائی میرود. او مردمان آن سرزمین را چون رنگ پوست‌شان سیاه بود ذغال میخواند.
یک سرخپوست برای گرفتنِ پناهندگی به چین میرود. او مردمان آن سرزمین را چون رنگ پوست‌شان زرد بود هویج میخواند.
یک توریستِ ... به آمریکا میرود، سرخپوستان آنجا را لبو میخواند، سیاهپوستان را سیاه‌ـ‌زنگی، زردپوستان را زردنبو و با دیدنِ مردمِ ... عینک دودی خود را به چشم میگذاشت و مانند آدمِ کوری از کنارشان میگذشت.
*
احساس میکنم دارم کَمکَمَک دوباره تنبل میشوم، البته من خود را هرگز از گروهِ آدمهای زرنگ به حساب نیاوردهام، در واقع به خوبی آگاهم که آدم تنبلی هستم و تنبلی با تولدم در من جان گرفته است. اما من در مراحلِ مختلفِ زندگی تا جائیکه برایم ممکن بوده تلاش کردهام به تنبلی آنقدر پر و بال ندهم که نتوانم جلویش را بگیرم و او بتواند من را هرجا که خواست بکِشد و با خود ببرد.
البته ناگفته نماند که این احساس همیشه در سال دو بار به سراغم میآید، یک بار با شروعِ آخرین ماهِ سالِ فرنگی و یک بار هم با شروعِ آخرین ماهِ سال ایرانی.
حالا هم که تقریباً بیست و نُه روز به شروع سال جدیدِ میلادی باقی مانده استْ انگار داخل پاهایم سُرب تزریق کردهاند و به آرنجهایم دو وزنۀ بسیار سنگین آهنی آویختهاندْ و هر روز زورِ انگشتانِ دستانم برای تایپ کردنْ کمتر و کمتر می‎گردد. در این روزها دلم میخواهد که بجایِ حرکت دادن به انگشتانِ دست برای تایپ کردنْ آنها را داخل هم کنم و بجایِ خواندن و نوشتنْ بیحرکت بشینم و بدون خرج کردنِ کمترین انرژیْ فقط به روبرویم خیره شوم و بگذارم این چند روزِ باقی مانده از سال از کنارم آرام بگذرند، شاید که در سال 2020 سامسون و هرکول و رستم پس از مشورتِ کوتاهی به این نتیجه برسند که بعنوانِ عیدیْ باید نیرویشان را روی هم بگذارند و آن را به نحوی برایم ارسال کنند.
البته خوب که فکر میکنم میبینم این حسِ تنبلیْ هزار بار بهتر از همانندِ سامسون و هرکول و رستم قدرت داشتن بخاطرِ تایپ کردنِ چرندیات است.
*
حسودترین مردم کسانیاند که عاشقِ چیزهای زیبا هستندْ اما بخاطر نداشتن آنها از همان چیزهایِ زیبا و صاحبانشان متنفرند. در صدِ بالائی از مرتکبینِ جرم و جنایت از این دسته افرادند. مثلاً شخصی ماشینِ مرسدس بنز را عاشقانه دوست داردْ اما چون دارای این ماشین نیستْ بنابراین با دیدنِ مرسدسِ مدل جدید و شیکِ همسایه از روی حسادت با کلیدِ خانه مخفیانه بر رویِ بدنهُ آن خط میاندازد! یا اینکه فردی شیفتهُ دختر زیباروئیستْ اما با شنیدنِ جواب رد از اوْ دست به قتلش میزند تا نتواند با مرد دیگری خوشبخت شود.
حسادت باعث ویرانیِ چیزهایِ زیبائیست که ما دوستشان داریم و آنها را فقط برای خود میخواهیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر