راجا.

I.
در یک بعد از ظهر آفتابیِ فصل پائیز دو پسر از میان خیابان شلوغْ از مدرسه به خانه میرفتند. یکی از آنها، دیمیتری دارموشیوک، بسیار غمگین بود، زیرا در دفتر روزانهاش یک نمرۀ شش نشسته بود. در صورت لاغر با بینی بزرگ و لبهای لطیفِ همیشه خندانشْ اندوه و ترس واضح نوشته شده بود.
دارموشیوک پسر یک آشپز بود، اما همیشه لباس تمیز و با دقت شسته شده بر تن داشت. او سیزده ساله و به نسبت سنش بطرز چشمگیری دارای اندام بزرگی بود.
پسر دیگر، نازاروف، یک ولگردِ واقعی، ژولیده و ژنده که چکمه‌های کثیف و کج شده بر پا داشت و یک کلاه بر سر که خورشید کمرنگش کرده بود. او نامتناسب ساخته شده بود، لاغر و گرسنه. صورتِ رنگپریده و تا اندازهای خشک شدهاش اغلب توسطِ یک تشنج از شکل اصلی خارج میگشت؛ اما وقتی او هیجانزده بود تمام بدنش میلرزید، با چشمانش چشمک میزد و زبانش به لکنت میافتاد.
دارموشیوک در حالیکه شانههای باریکش را طوریکه انگار سردش است جمع کرده و به بالا میفشرد میگوید: "چشم راستم امروز صبح زود بدون دلیل نمیخارید. من میدونستم که امروز چیز بدی تجربه میکنم."
نازاروف با لکنت پاسخ میدهد: "تو یک احمق هستی! چه کسی به این خرافات اعتقاد داره؟ میدونی چیه؟ صفحه رو از دفتر نمره جدا کن!"
دارموشیوک با کنجکاویای خجالتی میپرسد: "چطور؟"
نازاروف هیجانزده، در حالیکه صورتش از حالت اصلی افتاده بود و دستهایش را بطرز عجیبی حرکت میداد میگوید: "مگه تو اینو نمیدونی؟ تو صفحه با نمرۀ شش رو از دفتر جدا میکنی و به جاش با یک صفحه تمیز که از دفتر دیگهای جدا میکنی میدوزی. دفتر نمره رو به مادرت نشون میدی و بعد صفحه قدیمی رو دوباره تو دفتر نمره میدوزی."
نازاروف میخندید، یک زانو را بلند میکرد و با دست بر رویش میکوبید.
دیمیتری با نامیدی میپرسد: "اما از کجا باید یک صفحۀ تمیز تهیه کنم؟"
نازاروف در حالیکه چشمش را با ترس به همه جهات می‎چرخاند آهسته میگوید: "من میخوام یکی از صفحههای دفترمو بهت بفروشم. من تو خونه میگم که دفتر نمرهمو گم کردم، و بعد برای خودم یک دفتر نو میخرم. آیا اینو میفهمی؟"
دیمیتری پاسخ میدهد: "اما آدم میبیند که من صفحۀ نمره را جدا کردم."
نازاروف با لبخندِ مطمئنِ یک متخصص باتجربه میگوید: "آدم میتونه صفحه رو طوری از دفتر بیرون بکشه که پاره نشه."
دیمیتری ناباورانه میپرسد: "این حقیقت داره؟"
و لبخندِ یک امیدِ ضعیف بر روی لبهای کمرنگش پاورچین عبور میکند.
نازاروف با اطمینان میگوید: "به خدا! فقط باید صفحه رو از بالا و پائین پاره کرد. من میخوام فوری بهت نشون بدم. دفتر نمره رو بده. میخوای اینجا داخل این گذرگاه بشیم؟"
دیمیتری در حالیکه چشمانش را در مقابل بادی که ابرهای گرد و خاک را از روی سنگفرشها میچرخاندْ بسته بودْ مردد میگوید: "من میترسم."
نازاروف اما از کیفش دفتر نمره را بیرون کشیده بود، ــ یک دفتر برای تمام روزهای سالِ تحصیلی که برای ثبت کردن تکالیفِ خانه و نمرههای امتحانْ برای اطلاع والدینْ اختصاص داشت. دوستان در محل ورودی یک خانۀ بزرگ قدم میگذارند و میایستنددارموشیوک برای رسیدن به خانه باید از این حیاط عبور میکرد؛ نازاروف اما به دنبال او میرود و به او یک صفحه از دفتر نمرۀ خودش را برای فروش ارائه میکند. صدایشان در زیر گنبدِ محل ورودی انعکاس بلندی داشت، و این انعکاس دیمیتری را به وحشت میانداخت.
نازاروف میگوید: "براش پونزده کوپک بده! دفتر بیست کوپک میارزه، و من نمی‎‌تونم دیگه با دفتری که یک صفحه ازش بیرون کشیده شده هیچ کاری بکنم. من این صفحه رو به تو اینطور ارزون میفروشمْ چون شاید بتونم خودم روزی ازش استفاده کنم. در هر صورت، خودت میدونی!"
دارموشیوک در حالیکه با حسادت به دفتر نمرۀ نازاروف نگاه میکرد میگوید: "این گرونه."
نازاروف با عصبانیت فریاد میکشد: "گرونه؟ کله پوک! برو، یک صفحه پیدا کن که ارزونتر باشه!" و برای دیمیتری زبان درازِ نازکش را بیرون میآورد.
"من اصلاً به صفحه احتیاج ندارم."
دیمیتری دور میشود و برای سرکوبِ تمایل بزهکارانه به خود زحمت میدهد.
نازاروف با صدای دوستانه دوباره شروع میکند: "خب، لااقل ده کوپک بده! پنج کوپک؟ تند بزن قدش، وگرنه فردا بیست کوپک میفروشمش!"
نازاروف دست دارموشیوک را با انگشتان سردش به چنگ میگیرد و شکلک وحشتناکی درمیآورد.
دیمیتری در حال سرخ شدن با لکنت میگوید: "این یک گناه است."
نازاروف با هیجان میگوید: "چی؟ یک گناه؟ و این شاید هیچ گناهی نیست که برای آدم خیلی ساده یک نمرۀ شش در دفتر بنویسن؟"
آدم میتوانست خیلی ساده در دیمیتری ببیند که او دیگر در برابر وسوسه نمیتواند بیشتر از این مقاومت کند. نازاروف اما دوباره عصبانی شده بود و یک دهنکجیای میکرد که باید تلخترین تحقیر را نشان می‎داد.
او از عصبانیت در حالیکه مانند یک عروسک خیمهشببازی بالا و پائین میجهید فریاد میزند: "برو به جهنم!" و سپس دفتر نمره را دوباره در کیف مدرسه میگذارد و میدود و میرود.
دیمیتری آهسته و متفکرانه از میان حیاط میگذشت. مسیر حیاط طولانی، باریک و بد سنگفرش شده بود. در ساختمانهای پُشتی یک دروازه به گذرگاهِ خیابان دیگر خمیازۀ تاریکی میکشید. از وسط حیاط یک پیادهرو باریکِ تشکیل شده از صفحاتِ سنگی میگذشت. ساختمانهای سه طبقه با دیوارهای کثیف زرد و قهوهای رنگ از سمت راست و چپِ این پیادهرو بالا رفته بودند. زنانِ ساده با روسری و صنعتگران از کنارش میگذشتند. اینجا و آنجا در اطراف هنوز زباله قرار داشت. در وسطِ حیاط یک بشکۀ شکسته قرار داشت و در کنار آن بچههای پابرهنۀ کثیفْ شاد و خندان بازی میکردند. آنجا بوی نمناک و منزجر کنندهای میداد.
آه، کاش مجبور بود که دفتر نمرهاش را فقط به مادر نشان دهد! اما او باید آن را به خانم خانه هم نشان میداد ... او در برابر خانم خانه که بطور وحشتناکی زیاد حرف می‎زند، خود را خیلی مهم جلوه میدهد، با لباس ابریشمیاش خش خش به راه می‎اندازد و بوی شدید عطر میدهدْ یک ترس ناشناخته دارد.
او باید همچنین به مادرش فکر کند. دیمیتری میداند که او سرزنش و گریه خواهد کرد. او بسیار خشن و بسیار فقیر است. او کار میکند، و دیمیتری میداند که باید چیزی بیاموزد تا بتواند به مادر در زمان پیری یک سرپناه بدهد.
در خیابان چرخدستیها سر و صدا  میکردند. دیمیتری احساس میکرد که چگونه سنگهایِ سنگفرش در تمام استخوانهایش میلرزیدند، و این لرزش همچنین مانند غرش خفهای او را به وحشت میانداخت.
ناگهان از یکجائی در بالا یک خندۀ لطیف و یک صدای روشن و کودکانه میشنود. دیمیتری چشمش را بالا میبرد. او در طبقۀ سوم ساختمانِ پشتیْ در کنار پنجره یک دختر تقریباً چهار ساله را میبیند، و در اولین نگاه از دختر خوشش میآید. دختر که توسط نور خورشید روشن شده بود، بر روی لبۀ پنجره دراز کشیده و خود را با دستهای کوچکِ چاق به صفحۀ قرمز آهنی لبۀ پنجره محکم نگاه داشته بود و با چشمان درخشان به دخترانِ کوچکی که آن پائین در حیاط خندان به اطراف میدویدند نگاه میکرد. دختر در آن بالا بخاطر کودکانی که در پائین بازی میکردند خوشحال بود. دختر خود را به پائین خم میکرد، میخندید و چیزی فریاد میزد که آدم در حیاط نمیتوانست آن را بفهمد.
ناگهان قلب دیمیتری فشرده میشود. او در اولین لحظه اصلاً نمیتوانست درک کند که چه چیز چنین سخت او را به وحشت میانداخت. سپس این فکر به سراغش میآید که کودک میتواند به پائین سقوط کند، که کودک بلافاصله به پائین سقوط خواهد کرد. رنگ دیمیتری میپرد و مانند میخکوب گشته‌ای توقف میکند. یک سردردِ بسیار آشنا شقیقههایش را به سمت همدیگر میفشرد.
پنجره بسیار بلند است، و دختر خود را به بیرون خم میکند، فریاد میزند و میخندد. این پنجره بسیار بلند است و فقط یک نوار فلزیِ سراشیبیِ باریکْ کودک را از پرتگاهِ خمیازهکش جدا میسازد. دیمیتری فکر میکند که باید دختر به سرگیجه بیفتد. و با وحشت به خود می‌گوید: او نخواهد توانست خود را نگهدارد. و در این لحظه به نظرش میرسد که دختر دیگر نمیخندد، که او حالا همچنین ترس دارد.
یک فکرِ بد برای یک لحظۀ کوتاه بر او مسلط میشود و او را به لرزش میاندازد: او این میلِ سوزان را احساس میکرد که کاش دختر سریعتر به پائین سقوط کندْ برای اینکه او دیگر نیازی به تحمل این وحشت نداشته باشد. اما به محض رویت این آرزو در خود، و وقتی همچنین میبیند یا خیلی بیشتر احساس میکند که چطور کودک تعادلش را از دست داد، که چطور با دستهای ضعیفش دیگر قادر نیست خود را به لبۀ فلزیِ پنجره محکم نگاه دارد، با دستهای به جلو گشوده برای گرفتن دختر به سمت خانه میدود. در همان لحظه دختر فریاد میکشد، در هوا کله معلق میزند و مانند بستهای پرت گشته از اتاقِ زیر شیروانی با گذشتن از کنار پنجرهها به پائین پرواز میکند.
دیمیتری در حال دویدن مانند میخکوب گشتهای توقف میکند و میگذارد دستهایش ناتوان به پائین خم شوند. دختر با پشت گردن بر روی سنگفرشها برخورد میکند. دیمیتری به وضوح میشنود که چطور جمجمه دختر به زمین برخورد می‌‏کند. صدا خیلی آهسته بود، طوریکه انگار پوستۀ یک تخممرغ شکسته باشد. سپس نرم بر روی پشت میافتد، با دستهای به دو سو گشوده گشته و در یک حالتِ خمیدۀ عجیبْ در برابر پاهای دیمیتری بیحرکت باقی میماند؛ با چشمانی نیمه بسته و لبهائی که به طرز دردناکی از شکل افتاده بودند.
دو پسر که سقوط را ندیده بودندْ هنوز هم در حال خندیدن در حیاط میدویدند، و صدایشان بسیار عجیب طنین میانداخت. دخترها اما لرزان از ترسْ خاموش آنجا ایستاده و به کودک که بسیار غیرمنتظره جلوی پایشان سقوط کرده بود خیره نگاه می‌کردند. هوا هنوز روشن بود، در حیاط بازتاب رنگپریدۀ پرتوهای خورشید قرار داشت و خود را در پنجرههای طبقات بالا منعکس میساخت. و خون آهسته از زیر موهای بور دختر بیرون میزد و خود را با گرد و غبار و آشغال مخلوط میکرد.
یکی از دخترها که بسیار ضعیف و شکننده به نظر میرسید، ناگهان با دو دستِ کوچک به سرش میکوبد و یک فریاد نافذِ بدون کلمه میکشد. صورتش سرخ شده و از حالت عادی افتاده بود، قطرات کوچک اشگ از چشمان تنگ کردهاش میچکید و بر روی گونههای باریک جاری میگشتند. بیوقفه در حال فریا کشیدن، با بازوان دراز کرده و گرفتار ترسْ خود را به کنار میکشد. تنهاش به تنه دیمیتری میخورد، در حال تلوتلو خوردن عقب میرود و در حال فریاد کشیدن و گریستن میدود و فرار میکند.
شخصی آهسته و خجالتی مینالد. پسرها که تا حال هنوز بازی میکردندْ در کنار دیمیتری ایستاده بودند و به دختر با کنجکاوی نگاه میکردند. در یکی از پنجرهها یک زن چاق با پیشبندِ سفید ظاهر میشود و شروع میکند با هیجان و سریع به صحبت کردن. همچنین از پنجرههای دیگر مردم به بیرون نگاه میکردند. دستیار سرایدار، یک جوان با چهرۀ سفید با یک ژاکت بافتنی قرمز، آهسته و بیتفاوت به آنجا میآید، با چشمهای بزرگ خالیاش به دختر نگاه میکند، خود را با هر دو دست به چوبِ جارو تکیه میدهد و به ردیف پنجرهها نگاه میکند. هنگامیکه او با بالا بردن آهستۀ سرْ نگاهش به آخرین ردیف پنجره میافتد، بر روی صورت پُف کردهاش بیانِ ابریِ یک احساس مبهم میدود.
مردم فریادکشان در اطراف دختر جمع میشوند. یک صنعتگر با دمپائی، با تکان دادن دستها فریاد میکشید:
"یک پلیس خبر کنید!"
یک مادربزرگ کوچک اندام در حال نگاه کردن از بالای شانه او مینالید: "این گناه، این فاجعه!"
یکی از زنهای عصبانی با روسری خاکستری میگوید: "مادر مراقب نبود!"
سرایدرِ اصلی با کت کوتاهِ سیاه، با ریش سیاه و چهرۀ از وحشت رنگپریده آهسته به آنجا میآید.
او به دستیارش میگوید: "سریع به آنجا بدو!"
جوانِ سفید چهره آهسته به سمت دروازه میرود.
شخصی از پشت دیمیتری زمزمه میکند: "کسی به دنبال پلیس رفته است!"
یک صدای خشنِ مردانه میگوید: "چه سودی دارد؟ کودک از بین رفته است!"
دیمیتری شگفتزده بود که کودک مُرده آنجا قرار داشت.
ناگهان از بالا یک ضجحۀ وحشی و مرتب در حال رشد طنین میاندازد. ضجحه مرتب نزدیکتر میگشت. یک زن رنگپریده از درب خانه در حال فریاد کشیدنی وحشی و با دستهای لرزانِ به جلو دراز کرده هجوم می‌آورد و بر روی دختر مُرده میافتد.
زن فریاد میزند: " راجیتچکا! راجیتچکا!" و شروع میکند با لبان لرزان بر روی دستهای کوچک دختر به دمیدن. هنگامیکه سرمای این دستها را حس میکندْ وحشتزده میشود، شانه راجیتچکا را میگیرد و تلاش میکند او را بلند کند. سر راجیتچکا اما بیجان به عقب میافتد. مادر مأیوس فریاد میکشد و مانند دختر کوچک که قبلاً قرمز شده بود قرمز میشود.
مادربزرگ از پشت دیمیتری زمزمه میکند: "مادر!"
سنگفرشها با عبور گاری‌ها در خیابان شروع به لرزیدن می‌کننددیمیتری ناگهان میترسد و از آنجا می‎گریزد.

.II
دیمیتری در حال نفس نفس زدن بخاطر دویدن طولانی، بر روی پاگردِ یک پلۀ باریک کثیفِ طبقۀ دوم توقف میکند. بخار آشپزخانه از دربِ باز به سمتش میوزید. او صدای عصبانی مادرش را میشنید. دیمیتری مردد داخل آشپرخانه میشود، جائیکه بویِ کرۀ ذوب شده، پیاز و بخار اجاق میداد و در آستانۀ درب میایستد. دوباره احساس آشنایِ بیخانمانی در این خانه که برایش غریبه بود و با این حال بعنوان سرپناه خدمت میکردْ بر او غلبه می‌کند.
مادرش، آزینجا، خشمگین، با بازوان برهنه قرمز، با پیشبندِ کهنه سوخته در مقابل اجاق ایستاده بود و چیزی سرخ میکرد، چیزیکه در ماهیتابه فش فش به راه انداخته بود و کره به اطراف میپاشاند. شعلههای کوچکِ نازک مانند خونِ جاریِ راجیتچکاْ بسیار سرخ از دربِ محکم بسته نشدۀ اجاق به بیرون میزدند. پنجره و دربها باز بودند و هوا در آشپزخانه کورانی بود. آزینجاْ به خانم خانه، به زندگی خودش، به کباب و هیزم لعنت می‎فرستاد.
دیمیتری احساس می‌کرد که کج خلقی مادرش به او سرایت کرده. او میدانست که مادر عصبانیتش را سر او خالی خواهد کرد.
آزینجا چهرۀ سرخِ عصبانی با چشمان گریان را که بر رویشان موی نازکِ بافته شده میلرزیدند به سمت دیمیتری میچرخاند و فریاد میکشد: "چرا اونجا در آستانه درب ایستادی؟ چرا شیطان تو را به اینجا کشانده؟ وضع من بدون تو هم به اندازه کافی بد است!"
دیمیتری به اتاق کوچکِ مجاور آشپزخانه میرود که در آن با مادر زندگی میکرد. از آشپزخانه هنوز هم زمزمۀ خشمگین آزیتا از میان فش فشِ کره در ماهیتابه شنیده میگشت:
"من تمام عمر مانند یک روح لعنتی در کنار اجاق به خودم زحمت میدهم، ــ خدا من را بخاطر کلمات گناهآلود ببخشد! ــ و وقتی پسر روزی بزرگ استْ به مادرش فکر هم نخواهد کرد! آیا چنین پسری به من غذای خوبی خواهد داد!"
دیمیتری با ناراحتی اخم میکند، بر روی چمدان کوچکِ سبز رنگ در گوشه اتاق مینشیند و در افکار و خاطرات غمگینش غرق میشود. او به راجیتچکا میاندیشید که با سرِ خُرد شده بر روی سنگفرش قرار داشت ...
به این نحو چند دقیقه میگذرد. آزینجا درب را باز و به داخل اتاقک نگاه میکند.
شرمنده زمزمه میکند: "دیمیتری، بیا اینجا!"
حالا به پسر با مهربانی نگاه میکرد، و این به چهرۀ خشن نازیبایش نمیآمد. دیمیتری نزدیکتر می‎رود.
آزینجا در حالیکه به او یک خاگینۀ هنوز گرم میداد میگوید: "بیا، عجالتاً این را بخور!" سپس دوباره در آشپزخانه ناپدید میشود.
دیمیتری یک اندوه ناگهانی را احساس میکرد و چشمانش خیس میشوند. هنگام خوردن خاگینه استخوان آروارههایش به درد میآمدند، و او به زحمت میتوانست آنها را حرکت دهد: چنین زیاد اشگها او را خفه میساختند. در درون دیمیتری یک همدردیِ دردناک با مادر که از شکایت و محبت نامطبوعش زنده شده بودْ با ظریفترین نخها به همدردی با راجیتچکا پیوند داشت ...
آزینجا پسرش را با عشقی دردناک دوست داشت، که در نزد فقرا خیلی از اوقات پیش میآید و در این دوست داشتن هر دو طرف سخت رنج میبرند. زندگیِ فقیرانه و پُر نگرانش وی را از ترس پُر میساخت و به او این فکر را میداد که از دیمیتری، وقتی بزرگ شود، یک میگسار خواهد گشت؛ که دیمیتری به این دلیل هلاک خواهد گشت و او را در دوران پیری تنها خواهد گذاشت. اما اینکه چطور از این فاجعه جلوگیری کند، چطور از دیمیتری یک انسان شایسته تربیت کند را او نمیدانست. او فقط این احساس مبهم را داشت که پسرش در آشپزخانه به سختی میتواند چیز درست و حسابی بشود. او غمگین و خشمگین بود، از همه چیز میترسید و دائماً آه میکشید.
دیمیتری خاگینه را تا به آخر میخورد، انگشتهایش را با لبۀ کت پاک میکند و به کنار پنجره میرود. منظره از پنجره کسل کننده و بیرنگ بود. او آشپزخانههای بسیاری را که در آنها آشپزی میگشت، سقفها، دودِ دودکشها و یک آسمان آبی را میدید. دیمیتری بر روی لبۀ پنجره می‎نشیند و به پائین به حیاطِ سنگفرش شده نگاه میکند. او باید دوباره به راجیتچکا و به آن پنجره در طبقه سوم فکر می‌کرد، و پس از مدتی به خود میگوید:
"بنابراین هرکس میتواند سقوط کند."
او نیمه هشیار، اما پُر از وحشت همین حالا برای اولین بار فکر به مرگ را به خودش ربط داده بود. این فکر بسیار بعید و وحشتناک بود؛ خیلی وحشتناکتر از فکر کردن به اینکه راجیتچکا سقوط کرده و مانند شیشۀ یک لامپِ پرتاب گشته بر روی سنگفرشْ خُرد شده بود.
دیمیتری لرزان از لبه پنجره پائین میپرد. او یک درد در شقیقهها و پشت سرش احساس میکرد. او در حالیکه دستهایش را سریع و بیمعنی در هوا تکان میداد به آشپزخانه میرود. آزینجا در مقابل اجاق ایستاده بود، سر را به یک دست تکیه داده و عصبانی به آتش نگاه میکرد. دیمیتری میگوید:
"مادر، اگر میدانستی که هنگام آمدن به خانهْ در گذرگاه حیاط چه دیدم!"
مادر بدون آنکه سرش را به طرف او بچرخاند میپرسد: "خب چی دیدی؟"
"یک دختر از طبقه سوم با سر به پائین سقوط کرد."
آزینجا فریاد میزند: "چه چیزهائی میگی!"
صدای وحشتزده مادر دیمیتری را میترساند و همزمان این صدا برایش خندهدار به نظر میرسید. او با پوزخند و گاهی با لوس خندیدنْ جریان سقوطِ راجیتچکا را با جزئیاتِ فراوان برای مادر تعریف میکند. آزینجا وحشتزده و متأثر آه میکشید و به پسر با چشمان گردِ متعجب خیره نگاه میکرد. دیمیتری هنگام گزارش اینکه چطور راجیتچکا فریاد کشیده بودْ فریادِ ضعیف او را تقلید میکند، رنگش میپرد و چمباته میزند.
آزینجا با کینه شروع میکند: "باید آدم یک چنین مادری را ..." او جملهاش را تمام نمیکند و آه میکشد. سپس در حال پاک کردن اشگها با پیشبندِ کثیف همدردانه میگوید: "این فرشتۀ کوچک! خدا او را پیش خود برده است، در پیش او وضع بهتری خواهد داشت."
دیمیتری متفکرانه میگوید: "چه برخوردی با زمین کرد!"
مادر دوباره پیشبند را رها میکند. صورت از اشگ خیس شدۀ بیحرکتش بر پسر تأثیر شدیدی میگذارد. او شروع به گریستن میکند. قطرات بزرگ اشگ به سرعت از گونههای کمرنگش به پائین جاری می‎گشتند. اما او به خاطر گریه کردنش خجالت میکشید. او سرش را برمیگرداند، میگذارد سرش به پائین خم شود، به اتاق کوچک برمیگردد، بر روی چمدان سبز رنگ در گوشه اتاق مینشیند، صورتش را با دستها میپوشاند و دوباره شروع به گریستن میکند.
شب شده بود و همه چیز روال معمولی خود را طی میکرد. دیمیتری بسیار ناآرام بود. حالا چیزهای مختلفِ بیاهمیتی که او در گذشته اصلاً توجه نکرده بود به یادش میآمدند و روحش را شگفتزده میساختند. او این نیاز را داشت که داستان راجیتچکا را هنوز برای کسی تعریف کند و هنوز کسی را با آن منقلب سازد. هنگامیکه دارجا، خدمتکار خانه، یک دختر پیراستهْ با حالتِ شیطنت در چهرهْ به آشپزخانه میآید، او برایش ماجرا را با تمام جزئیات تعریف میکند. دارجا اما بیتفاوت به او گوش میداد و در مقابلِ آینه کوچکِ آزینجا به مویش که رنگ سوسکهای آشپزخانه را داشت و بوی شدید پماد مو میدادْ دست می‌کشید و آن را صاف می‌کرد.
دیمیتری میپرسد: "آیا برای دختر متأسف نیستی؟"
دارجا احمقانه و در حال خنده پاسخ میدهد: "آیا مگه دختر کودک من بود؟"
مادر میگوید: "آدم چه شکایتی میتواند بکند؟ خدا کند که ما همه به زودی به آن جهان برویم! از تو چه خواهد شدْ وقتی روزی بزرگ شده باشی؟ یک صنعتگرِ مست."
دیمیتری از خود میپرسد ــ و اگر راجیتچکا بزرگ میگشت؟ ــ سپس او مانند دارجا یک دختر خدمتکارِ خانه میگشت، پماد مو میزد و همچنین از گوشۀ چشم زیرکانه به همه طرف نگاه میکرد.
دیمیتری برای نشان دادن نمرات هفتگیاش به نزد خانم خانه میرود. خانم خانهْ علاقه نشان دادن برای پسر آشپزش را کار خوبی به حساب میآورد.
بوی مطبوع اما عجیبِ کُندر که در اتاق مسلط بودْ تمام افکار به راجیتچکا را از او دور میساخت. دیمیتری با کمروئی به سمت خانم خانه میرودْ که در سالن روی کاناپه نشسته بود و تکنفره ورق بازی میکرد.
خانم ایروتین صورتِ بسیار سفیدی داشت: این بخاطر کرم پوست و پودر بود. فرزندانش ــ پسر دبیرستانیاش آجا و دخترش لیدیا ــ هم در سالن حضور داشتند. آجا زبانش را به دیمیتری نشان میداد. او چشمهای بیرون زده و یک صورت قرمز داشت. لیدیا کمی بزرگتر بود و شباهت زیادی با برادرش داشت. مویش بر پیشانی تکیه داده بود. آزینجا و دارجا عادت داشتند در گفتگوهای خود این موی نشسته بر پیشانیِ لیدیا را یال اسب بنامند.
خانم خانه نمره شش را در دفتر دیمیتری میبیند و او را ملامت میکند. دیمیتری دست او را میبوسد، ــ بنابراین حالا نشان دادن نمره یک بار انجام شده و به خیر گذشته بود.
در اتاق همه چیز بسیار زیبا و مجلل بود. فرشهای نرم صدای قدمها را تخفیف میدادند، پردهها با چینهای سنگین به پائین آویزان بودند، مبلمان بسیار راحت بودند و تصاویر ارزشمند در قابهای طلائی جا داشتند. تمام اینها همیشه بر دیمیتری تأثیر بزرگی میگذاشت. وقتی او احضار میشدْ با ادب فراوان وارد اتاق میگشت، یا وقتی آقایان و خانمها در خانه نبودند و او اجازه داشت تمام این چیزهای باشکوه را تحسین کند.
امروز اما زیبائی اتاق او را عصبانی میساخت. او با خود میاندیشید: راجیتچکا احتمالاً هیچگاه در چنین اتاقی بازی نکرده بوده است!
دیمیتری از خود میپرسد آیا این زیبائی همچنین واقعی است؟ در حالیکه خانم ایروتین به او مدتی طولانی و خسته کننده توضیح میداد که کاهلی چه شرمآور است، و او چه زیاد باید سپاسگزار باشد که خانم خانه خود را برای او علاقهمند نشان میدهد، دیمیتری به این فکر میکرد که احتمالاً یکجائی ــ شاید فقط در نزد تزار ــ باید اتاقهائی وجود داشته باشند که زیبائی واقعی در آنها حاکم است، جائیکه شکوه پایان‎ ناپذیر است و جائیکه مانندِ قصرهای پادشاه سلیمانْ بوی ادویههای کشورهای خارجی و اَنگُم میدهد. آه، کاش راجیتچکا میتوانست در چنین اتاقهائی بازی کند!
هنگامیکه دیمیتری قصد داشت دوباره به آشپزخانه برود خانم خانه میگوید:
"دارجا به من گفت که تو سقوط کردن دختری را از پنجره دیدی. آن را برایم تعریف کن."
دیمیتری در مقابل لحنِ فرمان دهنده و خشنِ خانم خانه مانند همیشه مچاله میشود و شروع میکند به تعریف کردن. از کمروئی زیاد شانههایش به شدت تکان میخوردند، اما او با جزئیات فراوان و در حالیکه کلمات را با حرکات دست همراهی میکردْ شروع میکند به تعریف کردن، و به تدریج به وجد میآید. در پایان او دوباره همان فریاد ضعیف راجیتچکا را تقلید میکند و دوباره چمباته میزند. داستانش بر خانم خانه و فرزندانش تأثیر گذاشته و سرگرمشان ساخته بود.
لیدیا با تقلید از یک دختر جوانِ آشنایش و با فشردن دستهایش در هم بلند میگوید: "او چه خوب آن را تعریف کرد! بچۀ بیچاره! آیا او فوراً مُرد؟"
دیمیتری میگوید: "بله، فوری مُرد."
خانم خانه یک آبنبات شیرین و چسبناکِ پیچیده شده در یک کاغذ چیندار به او میبخشد. دیمیتری عاشق همه چیزهای شیرین بود و خیلی خوشحال میشود.

.III
دیمیتری کنار پنجرۀ اتاق در مقابل میز رنگ نشدهْ پشت کرده به مادر که ساکت یک جوراب میبافتْ نشسته بود. او صورت کمرنگش را با لبهای لرزان و بینی بزرگ بر روی کتابِ درسی خم ساخته بود و به سختی تلاش میکرد تکالیف مدرسه را انجام دهد، اما باید مدام به راجیتچکا فکر می‌کرد. او یک چنین همدردیِ بزرگی با کودک بیچاره داشت! مادر دختر باید آدم احمقی باشد که خوب مراقبت نکرده بود!
او سردرد داشت. دیمیتری فکر میکرد بخاطر بخارِ آشپزخانه است که حالا برایش بعد از آنکه رایحههای خوبی را که در اتاقهای باشکوه تنفس کرده بودْ به ویژه توهین آمیز به مشام می‌رسید.
دیمیتری ناگهان از خود میپرسد که بزرگی راجیتچکا چه اندازه میتوانست بوده باشد: احتمالاً میتوانست قدش تا کمربند او برسد.
حواسش مرتب از آموختن پرت میگشت. دارجا وارد اتاق کوچک میشود و برای آزینجا از معشوقش صحبت میکند ... دیمیتری اما برای اینکه دوباره یک نمرۀ شش نگیرد مجبور بود تکالیفِ مدرسه را انجام دهد. درب آشپزخانه با صدای بلند بسته میشود، ــ دارجا دوباره رفته بود.
آزینجا بلند میگوید: "این عروسک شیطان!"
دیمیتری نشنید که آن دو در باره چه چیزی دعوا کردند. او به مادر نگاه میکند. آزینجا میبافت و لبها را با عصبانیت به هم میفشرد.
دیمیتری در حال لبخند زدن برای خودش تکرار میکند ــ عروسک شیطان! ــ. این احتمالاً یک عروسک بزرگ است، ــ او با خود فکر میکند، ــ به اندازه یک انسان بزرگ، و شیاطین شبها با او بازی میکنند. و در روز؟ در روز احتمالاً مانند بقیه انسانها زندگی میکند. شاید هم اصلاً نمیداند که شبها چه کسی او را با خود خواهد برد. آه، اما اگر آدم میتوانست ببیند که شیطان چطور با دارجا بازی میکند. شاید او را به یک گربه جادو میکند، او را به پشت بام حمل می‌کند و مجبورش میسازد به اطراف بدود و میو میو کند ... این افکار او را سرگرم میکردند و حواسش را منحرف میساختند. او اصلاً متوجه نبود که مادر چطور از اتاق خارج شده بود. ناگهان دربِ راهرو سر و صدا میکند.
دیمیتری به اطراف نگاه میکند. آجا با یک حالتِ کنجکاوی هیجانزده در چشمانِ بیرون زدهاش در آستانۀ درب ایستاده بود. او با تکان دادن عجیب و غریب دستها بر روی نوک پا به سمت دیمیتری میرود و میپرسد:
"تو تنهائی؟"
دیمیتری پاسح میدهد: "بله، تنها."
آجا آهسته از اتاق خارج میشود و بعد از مدتی با لیدیا برمیگرد. دختر جوان لبخند میزد و هیجانزده به نظر میرسید.
آجا زمزمه میکند: "گوش کن، بک بار دیگه از دختری که از پنجره کله معلق شد برای ما تعریف کن."
لیدیا بخاطر اصطلاحِ کله معلق بریده بریده میخندید، او میدانست که آجا آن را از قصد به کار برده است.
دیمیتری میگوید: "باشه قبول" و بلند میشود.
لیدیا بر روی یک صندلی مینشیند، دستهایش را بر روی زانو روی هم قرار میدهد و به دیمیتری ثابت نگاه میکند. آجا بر روی چمدان سبز رنگ مینشیند. او با مشتها بر زانو میکوبید و شکلک درمیآورد. دیمیتری داستان را همانطور که قبلاً تعریف کرده بود تعریف میکند. هنگامیکه او در پایان به یاد میآورد که چگونه مادر راجیتچکا گریه کرده بودْ ناگهان میخندد. دختر جوان عصبانی میشود و میگوید:
"آدم چطور میتواند فقط اینطور بیاحساس باشد؟ فکرش را بکن که دختر باید چه دردی کشیده باشد. و تو به آن میخندی!"
آجا با لحنی تعلیم دهنده میگوید: "بله عزیزم، تو دارای احساساتِ لطیف کمی هستی. آدم اجازه ندارد در باره دختری که از پنجره کله معلق شده و سقوط کرده بخندد."
دیمیتری باید دوباره به آن فکر میکرد که چطور راجیتچکا دستهایش را از هم گسترده بود، که چطور جمجمهاش ترک خورده و چطور خونش مانند نهرِ باریکی در گرد و خاکِ خاکستری رنگ جاری شده بود. اشگ از چشمهایش میچکد. آن دو او را نگاه میکردند، نگاه‌شان را با هم رد و بدل میکردند و لوس میخندیدند. آنها خود را کمی ناراحت احساس میکردند. آنها نمیدانستند که از چه صحبت کنند و چطور بروند. خانم خانه به کمک آنها میآید.
او متوجه غیبت آن دو در اتاق شده و به جستجویشان آمده بود.
هنگامیکه او صدای آنها را در آشپزخانه میشنود، ابتدا برای چند لحظه در راهرو تاریک مکث میکند. ناگهان درب اتاق را باز میکند و در آستانه درب ظاهر میشود. مستقیم ایستاده، سر را کمی به عقب انداخته و ابروهای ضخیم سیاه را به بالا کشیده بود، طوریکه موی صافش را تقریباً لمس میکردند، چیزی که به او ظاهری احمقانه و خندهدار میبخشید. او مدتی در آستانه درب میایستد، و هر سه کودک در زیر نگاههای سوزانش مانند سنگ بیحرکت شده بودند، آجا و لیدیا انگشتهای دستشان را به یک روش در هم فرو برده و بر روی زانو قرار داده و با ترس و با لبخندی اجباری به مادر نگاه میکردند. دیمیتری خانم خانه را با ترشروئی نگاه میکرد، در حالیکه اشگهای درشتِ شفافْ آهسته از گونههای لاغرش به پائین میغلطیدند و بر روی ژاکتِ خانۀ رنگ و رو رفتهاش میریختند.
عاقبت خانم خانه میگوید: "بچهها، بروید به اتاقتان! شماها اینجا هیچ کاری ندارید. اینجا هیچ محل مناسبی برای شماها و هیچ مهمانیای نیست."
بچهها بلند میشوند. خانم خانه میگذارد که آنها خارج شوند و بعد دنبالشان میرود.
دیمیتری صدای عصبانی او را میشنید که در فاصلۀ دور محو میگشت.
او به خود آزرده میگوید ــ یک محل نامناسب! ــ و به دیوارهای لختِ چوبی اتاق نگاه میکند، به اثاثیۀ فقیرانه، به هر دو چمدان،  ــ به چمدان بزرگ قهوهایـقرمز و به چمدان کوچک سبز رنگ، ــ و به پنجره که از آن آدم فقط بامها، دودکشها و تکهای از آسمان کمرنگ را میتوانست ببیند. همه چیز بسیار فقیرانه، غمگین و خشن بود.
دیمیتری به خانم خانه فکر میکند که چطور دزدکی نزدیک شد! آدم در برابر او هرگز در امان نیست: او مانند یک جادوگر است.
از سمت حیاط، از یکی از پنجرهها صدای پُر اشتیاق یک فلوت میآمد، ــ موسیقی مانند صدای گریۀ راجیتچکا شنیده میگشت.

.IV
دیمیتری لباسش را درمیآورد و به محل خوابش میرود، که مادر برایش بر روی چمدان بزرگ آماده ساخته بود؛ مادر خودش بر روی تختخواب میخوابید، که در گوشه اتاق میان دیوار چوبی و درب راهرو متصل بود و با یک پرده رنگی از جنس کتان پوشانده شده بود.  آزینجا هنوز در آشپزخانه بود: خانم خانه مهمان داشت و او باید هنوز برای آنها شام آماده میکرد. از میان شکافهای تختههای اتاق از سقف و از کفِ اتاق نور به داخل نفوذ میکرد. دیمیتری از تاریکی وحشت داشت و لحاف را بر روی سر کشیده بود.
زمانی او عادت داشت، وقتی دراز کشیده بودْ به انواع چیزهای غیرممکن فکر کند: به اعمال قهرمانانه، به شهرت، به چیزهای لطیف و رقتانگیز. امروز اما تمام افکارش متوجه راجیتچکا بود. حالا ممکن است وضعش چطور باشد؟ در تاریکی بسیار وحشتناک بود که دختر خود را مُرده تصور کند. فکر کردن به این بسیار وحشتناک بود که مردم بر روی جسدشْ مراسم آمرزش‎خوانی اجرا کنند: شمعهای زرد خواهند سوخت، ابرهای آبی رنگ صمغ به هوا صعود خواهند کرد، و سپس او را به خاک خواهند سپرد ... دیمیتری باید اما مدام به آن فکر میکرد.
ــ او در زیر خاک وضع بهتری خواهد داشت! ــ این کلماتِ مادر ناگهان به ذهنش خطور میکنند. ــ او از خود میپرسد که چرا او وضع بهتری خواهد داشت؟ ناگهان شناختِ شادی به سراغش میآید: او دوباره زنده خواهد گشت و با فرشتهها خواهد بود!
تصویر راجیتچکا مرتب واضحتر در برابرش در نوسان بود، طوریکه انگار کسی آن را با خطوط خاکستریِ مداد مدام تکمیل میکرد، هر خط تازهْ دیمیتری را با احساس متفاوتی از ترس، لذت و همدردی پُر میساخت.
آزینجا در آشپزخانه یک چاقو را با سائیدن به کنارۀ اجاق تیز میکرد. این صدای ناراحت کننده نمیگذاشت او بخوابد. او سرش را از زیر لحاف خارج میسازد و آهسته صدا میزند:
"مادر، مادر!"
مادر میپرسد: "چی می‌خوای؟"
دیمیتری میپرسد: "آیا مادر راجیتچکا نباید بمیرد؟"
"کدام مادر؟"
"مادری که دخترش در اثر سقوط کردن مُرد."
مادر بداخلاق و خشن میپرسد: "چه اتفاقی برای او افتاده؟"
"من میپرسم که آیا نباید مادر دختر بمیرد؟"
"چرا باید او بمیرد؟"
دیمیتری در حالیکه قطرات اشگ از گونه‌اش به پاین می‌غلطیدند و صورت و متکا را خیس می‎کردند آهسته میگوید: "به خاطر دردِ مرگِ راجیتچکا!"
آزینجا عصبانی میگوید: "بخواب، تو پسر دیوانه، بخواب اگر در تختخوابی. اگر تمام انسانها بخاطر چنین دردی بمیرندْ بنابراین به زودی در کل روسیه دیگر انسانی باقی نمیماند."
دیمیتری در حال گریستن میپرسد: "این فقط چطور ممکن است؟"
"بخواب، بخواب، من بدون تو هم به اندازه کافی سختی دارم!"
دیمیتری ساکت میشود. اشگها او را خسته ساخته بودند، و او شروع میکند به چرت زدن. در گوشهای خستهاش ابتدا صدای لطیفِ بالایِ غیر قابل تحملِ یک فلوتِ چوپانی طنین میاندازد، سپس غرشِ خفه ناقوس یک کلیسا، بعد همه چیز در هم مخلوط میشود و ناپدید میگردد. اما راجیتچکا در ارتفاعِ سرگیجه‌آوریْ از یک پنجرهْ شاد و خوشحال میخندید. دیمیتری با خوشحالی به خود میگوید: او زنده گشته است! و راجیتچکا بریده بریده چیزی میگفت، چیزی که بسیار شاد بود، چیزی مانند پیامِ رستاخیز.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر