مسیر به سمت امائوس.

I
در خانوادۀ شینِگوروف همیشه در طولِ هفتۀ مقدس کاملاً مانند هر سالْ پُر جنب و جوش پیش میرفت. جوانترین اعضای خانواده، لنوشکا ده ساله و برادرش وولودیا دوازده سالۀ دبیرستانیْ خوشحالترین بودند.
برای آنها مشارکت در تولیدِ تخممرغهای رنگیِ عید پاک لذتبخش بود: برخی از تخممرغها توسطِ پارچۀ کوچکِ رنگیْ رنگ زده میشدند و برخی با عکسبرگردانهای کوچک تزئین میگشتند. دیدن حل شدن خونِ سرخِ قرمزدانه در آب جوش بسیار جالب بود. چشیدن از خمیرِ شیرینیِ خام نیز خوشایند بود، که البته هنوز در ظرفِ شیرینیپزی ریخته نشده بود و باید ابتدا با قاشق چوبی بزرگ از دیگ بیرون آورده میگشت و بسیار خوشمزه بود.
مادر نگرانِ هدایای خویشاوندان و نامه‌رسان بود: اینکه فقط همه راضی باشند و خیلی زیاد هم هزینه نشود. پدر که با تکان دادنِ اسکناسها خش خشِ آهستهای به راه انداخته بودْ با اخم و دهانِ کج ساخته غرغر میکرد.
او در حالیکه شانۀ قرمزِ زیر موهایِ خاکستری را میمالید میگوید: "آه، این تعطیلات! من از آنها سیرم. من واقعاً خوشحالم که میخواهند یک بخش از تعطیلات را لغو کنند. اسقف اعظم نیکون از وولوگدا هرچه دوست دارد میتواند بگوید، اما تعدِاد تعطیلات باید حتماً کاهش یابند."
وولودیا کاملاً جدی اعتراض میکند:
"عید پاک را اما به هیچ عنوان برای ما حذف نمیکنند. این روزِ تعطیل باید باقی بماند."
الکساندر گالاکسیونوویچ شینِگوروف که به چهرۀ آسوده خاطر، لُپ قرمز و لبخندِ مکارانۀ پسرش با حسادتی ناخودآگاه نگاه میکرد با عصبانیت میگوید:
"نه، من اتفاقاً اول از همه این تعطیلی را لغو میکردم. آدم در هیچ روزی مانند این روز پول هزینه نمیکند."
همسرش، یکاترینا کونستانتینوونا حرف او را قطع میکند:
"ساشا، به خاطر خدا! تو چطور میتونی در حضور بچهها چنین حرفی بزنی! این اصلاً برازندۀ تو نیست، و تو اصلاً اینطور خسیس نیستی. تو خودت این جشن را قبلاً خیلی دوست داشتی!"

II
در این لحظه نینا آلکساندروونا، دختر بزرگِ شینِگوروف داخل اتاق میشود، یک دختر کمرنگِ باریک اندام با چشمان سیاه. او پس از مدتی گوش سپردن به گفتگوْ لبخند غمگینی میزند و آهسته میگوید:
"بله، من در این مورد با پدر کاملاً موافقم. این جشن برای ما چه است؟ به چه کسی میتونیم بگوئیم <مسیح دوباره زنده گشته>؟ چه کسی را میتونیم عاشقانه در آغوش بگیریم؟"
یکاترینا کونستانتینوونا وحشتزده فریاد میزند:
"نینوتچکا، نینوتچکا، تو چی میگی! تو چطور میتونی بپرسی ما چه کسی را در آغوش میگیریم؟ خب، معلومه، همدیگر را، خویشاوندان، دوستان و آشنایان را."
نینا آهسته و غمگین پاسخ میدهد:
"آه، مادر عزیز! تو میگوئی: خویشاوندان، و آشنایان ... اما این یک تعطیل جهانیست، یک جشن برای همۀ انسانها. ما در کلیسا بودیم، صحبت کردیم و باید دشمنانمان را میبخشیدم، تمامِ کسانی را که به ما آزار رساندهاند. و من؟ داماد من را اعدام کردهاند، در قلب من دیگر نفرتی وجود ندارد، و من آن را بخشیدم. قاضی و جلاد را ــ خدا همراهشان! اما چطور باید دستهایم را بگشایم، من چطور باید ببوسم؟"
مادر جدی میگوید:
"نینا، مسیح اما زنده گشته است، و اگر ایمان داشته باشیْ بنابراین تو هم تسکین خاطر مییابی."
نینا لبخند میزد، او میدانست که نه مادر و نه فردِ دیگری میتوانست به او کلماتِ دلداری دهندهای را بگوید که خودش هم آنها را نمیدانست. و او ساکت به اتاقش میرود.

III
تو ایمانِ قدیمیِ خردمندی که توسطِ عقل قابل توجیه نیستی اما بر آن پیروزی، پس چرا من را دلداری نمیدهی؟
در آنجا دوستم را اعدام کردهاند، و او در مرگِ تحقیرآمیزی رفت، در محل اجرای حکم اعدام، پُر شده از امیدهای غرورآمیز، درست همانندِ بسیاری از افرادِ دیگر که قبل از او با امیدِ به روز رستاخیز به استقبال مرگ رفتند. اما در قلبم اندوه تاریکیست، و آیا من تنها کسی هستم که در اشتیاقی مدهوش میسوزد؟
خاطرات قدیمیِ دورانِ کودکی در روح بی‌کارِ خودخور بیدار گشتند. و ناگهان این آرزو بر او مسلط میشود که یک صفحه از بشارت در باره مسیح را بخواند.
نینا کتاب کوچک را مییابد و مبحثِ انجیلِ لوقا را باز میکند. او گزارشی را میخواند که چطور مسیح در مسیرِ از اورشلیم به سمتِ امائوس بر دو حواریونش ظاهر شده بود، گزارشی ساده و قابل توجه.
"آیا قلبهایمان در ما شعلهور نمیگشت؟"
نینا کتاب را میبندد. تحتِ یک ناآرامیِ شیرین و غیر قابل درک هدایت گشتهْ کلاه بهاره خود را بر سر میگذارد، بالاپوش سبکی بر تن میکند و قدم به خیابان میگذارد.

IV
شنبه در هفته مقدس. هوا تاریک شده است.
دو مرد جوان با انبوهی مویِ فر داده و پمادِ مویِ فراوان زده شده از یک آرایشگاه خارج میشوند و به نظر میرسید که بسیار خوشحالند. سرایداران در میان تیرهای چراغ برقْ برای روشنائی جشنْ سیم برق میکشیدند که لامپهای کوچکِ رنگی به آنها آویزان بود. دختران جوان در حال نخودی خندیدن میگذشتند. کالسکهچیها مست بودند و صورتهای سرخی داشتند.
یک کارمند جوانِ ادارۀ پست و تلگراف دو دختر را که ظاهراً در لباس کوتاهِ جشن سردشان بود به جائی همراهی میکرد و با آنها حرف میزد:
"در کلیسایِ ما خیلی قشنگتر است، اصلاً قابل مقایسه نیست! بنابراین اجازه بدید!"
دختران جوان چیزی میگفتند، هر دو همزمان، اما باد کلماتِ آنها را با خود میبُرد و نینا نمیتوانست حرفشان را بفهمد.
همه چیز مانند هر سال در شبِ عید پاک است. شرکت کردن مردم در مراسم جشن قدیمی. در جشنِ جشنها، و این روز که باید یک جشنِ همۀ جشنها شودْ البته به یک روزِ تعطیل قانونی تبدیل خواهد گشت، به یک وسیلۀ ضروریِ این زندگی کسل کننده.
اما آیا قلبم در درونم شعلهور نمیگردد؟

V
در کنار تقاطع دو خیابانِ پُر سر و صدا مردی از روبرو به نینا نزدیک میشود که آشنا به نظرش میرسد. اما بر روی حافظهاش یک مه قرار دارد، در مقابل چشمانش یک حجاب نامرئی اما سنگین در نوسان است. ارادهاش توسط اندوه و بیحوصلگی فلج است، و حتی این تمایل را احساس نمیکند که به خاطر آورد که این همراهِ غیرمنتظره را کجا دیده بوده است.
در مرد هیچ چیزِ عجیب و غریبی وجود ندارد، چیزی که او را به نحوی از بسیاری از آشنایانش متمایز سازد ــ لباس معمولی شهری، یک چهرۀ هوشمند. اما چشمهای عمیقِ سیاه چنان پژوهشگرانه نگاه میکردند که به نظر نینا میرسد که انگار نگاههای مرد در اعماق روحش نفوذ میکنند. و قلبش شعلهور میگردد.
مرد آهسته از او میپرسد:
"چرا اینقدر متفکر هستید؟ چرا اینقدر غمگین؟"
و نینا پاسخ میدهد:
"چرا تعجب میکنید که من اینقدر غمگینم؟ آیا مگر نمیدانید که در نزد ما در این چند سالِ گذشته همه چیز چطور میگذرد؟"
مرد میپرسد:
"مگر چطور میگذرد؟"
نینا مدتی طولانی با او صحبت میکند، شکایت میکند، و فکر میکند که با خودش صحبت میکند. چشمانش به تاریکیِ پاره گشته توسطِ زخمهای آتشِ سرخِ خیابانِ پُر سر و صدا نگاه میکنند. قلبش میلرزد و شعلهور میگردد.
و بعد از پایان صحبتشْ مرد شروع میکند به صحبت کردن با او؛ آهسته، اما بسیار صریح، مانند کسی که دارای قدرت است:
"آیا این عدم شجاعت و ارادۀ ضعیف نیست؟ اتفاقاً حقیقتِ ما باید اینطور در جهان بیاید، فقط اینطور: در رنجهائی که برای افراد ضعیف غیر قابل تحملاند، در اعمالی که از پیمانۀ قدرتهای انسانی لبریز میشود. یا در آن هنگام که مردم به کلماتِ معلم و خردمندشان گوش سپرده بودندْ آیا شما چیزی مطبوع و آسان انتظار داشتید؟ و آیا آن سخنان به شما این حقیقت را نیاموختهاند که بر روی زمین هیچ قدرتی وجود ندارد که بتواند حرکتِ مسیر رویدادهایِ از پیش تعیین گشته و  در کتاب‌ها پیشگوئی شدۀ سرنوشت را متوقف سازد؟"
و مرد کلماتی از کتابها را نقل قول میکند و آنها را برایش توضیح میدهد. و قلب دختر در درون شعلهور گشته بود.
دختر با خجالت از مرد میپرسد:
"و او؟ داماد عزیز من، که اعدامش کردهاند؟ او کجاست؟"
و او صدای ملایم مرد را میشنود:
"او با تو است."
دختر نگاه متعجبش را به همراهش میدوزد و گوش میسپارد:
"من همیشه با تو هستم، عروس عزیزم، آسوده خاطر باش! یا اینکه من را نشناختی، من را که ناآشکار میآیم؟"
نینا با هیجانی شاد میپرسد:
"تو کی هستی؟"
در کنارش دیگر کسی نبود. همراهشْ در جمعیتِ فعال، در نیمه تاریکِ گیج کننده و بیآرامِ خیابانِ پُر سر و صدا ناپدید شده بود. یک دانشجو با ریش کوتاهِ سیاهْ خود را در حالِ لبخند زدن به سمت او میچرخاند، اما هنگامیکه فریادِ به وجد آمدۀ او را میشنودْ در حال پُک زدن به سیگار بیتفاوت از کنارش میگذرد.
اما در قلب نینا شادی بود، و چشمان سیاهش از شادمانی میدرخشیدند. دامادش با اوست، دامادش همیشه با اوست. در قلبش، در افکارش، در اعمالش، محبوبش همه جا است! او اجازه ندارد بترسد، اجازه ندارد بگذارد شجاعت غرق شود، و باید ایمان داشته باشد و آن کاری را بکند که دامادش میکند، آنچه را دوست داشته باشد که دامادش دوست میداشت و با داماد غمِ شکستها و شادیِ پیروزیها را به اشتراک بگذارد. با داماد، همیشه با داماد!

VI
نینا با طنینِ شادیبخشِ ناقوس عید پاک به خانه میرود و از خوشی میگداخت، و از خوشحالی و اندوهی شیرین میگریست. به شعلههای درخشان جشن، به باد که با وعدۀ شگفتیهائی شاد به او میوزیدْ کلماتِ دیوانۀ مبارک را زمزمه میکرد:
"آه، من آدم خوشبخت! همچنین من در مسیر به سمت امائوسِ خودم بودم، و او در مسیر تاریکم با من صحبت کرد، کسی که در سکوت و ناآشکار پیشم آمد، و من، عروس خوشبختِ خوشبختْ او را در امائوسِ خود یافتم!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر