راجا. (2)

.VIII
دیمیتری پس از مدت کوتاهی اندیشیدن شروع میکند: "اگر شماها میدانستید که من به تازگی چه دیدم."
و او از راجیتچکا تعریف میکند. دانجا میلرزید و او را با چشمان وحشتزده نگاه میکرد. هنگامیکه دیمیتری به پایان میرسد، دختر با وحشتی در چشم و در صدا میگوید:
"زن بیچاره، او حتماً خیلی غمگین است!"
دیمیتری با تعجب میگوید: "منظورتون مادر دختر است؟"
دانجا ساکت سرش را تکان میدهد.
دیمیتری پاسخ میدهد: "مادر خودش مراقب نبود، مادر خودش مقصر بود! اما دختر میتواند آدم را واقعاً متأسف سازد ... این خیلی وحشتناک است!"
او مچاله میشود: او ناگهان درد خفیفی در گردن احساس میکرد.
دانجا میگوید: "من اصلاً به دختر فکر نمیکنم، خدا او را پیش خود برده و از گناهان نجات داده است، او در حال خندیدن و بازی کردن مُرده است. مادر چطور میتوانست از او مراقبت کند؟ او باید برای بدست آوردن نانشان کار میکرد! ..."
پیرزن حرف او را قطع میکند: "آدم نمیتواند با داشتن قوز درآمد زیادی کسب کند. آدم نمیتواند پرستار بچه داشته باشد. فقط خدا از فرزندان ما محافظت میکند. و وقتی خدا بچهای را پیش خود میبرد، بنابراین اراده مقدس او است. زندگی ما چه است؟ ما زندگی نمیکنیم، ما فقط زجر می‎کشیم."
دیمیتری چشمهایش را میبندد و دوباره راجیتچکا را در برابر خود میبیند. دختر لبخند می‌زد و در حالت نوسان دستهای سفیدش را به سوی او دراز کرده بود. صورتش از سعادت میدرخشید. رنگپریده و آغشته به خون بودْ اما هیچ دردی نداشت. موی بور فرفریاش مانند اَنگُم رایحه شیرینی میداد.
دانجا در حال نگاه کردن به آسمان کمرنگ آهسته میگوید: "ما انگار در رویا زندگی میکنیم. و ما نمیدانیم که برای چه زندگی میکنیم. ما حتی نمیدانیم که آیا اینجا هستیم یا نه. فرشتهها یک رؤیای وحشتناک خواب میبینند، و این تمام زندگی ما است."
دیمیتری به دانجا نگاه میکرد و با خوشحالی و فروتنی لبخند میزد. او حالا احساس میکرد که مُردن اصلاً دردی ندارد: آدم فقط نیاز دارد همه چیز را با فروتنی بپذیرد.
او آهسته میگوید: "اما راجیتچکا امروز بر من ظاهر شد."
دانجا نفس عمیقی میکشد، و دیمیتری با شادی فراوان به خودش میگوید: راجیتچکا نفس میکشد! اما او بلافاصله نظرش را عوض میکند و درک میکند که دانجا نفس کشیده بوده است.
دانجا به او توصیه میکند: "خب دعا کن!"
دیمیتری میپرسد: "برای راجیتچکا؟"
دانجا میگوید: "برای خودت. راجیتچکا در هر حال وضعش خوب است." و چهرهاش در یک لبخندِ غمگین و شاد میدرخشید.
دیمیتری مدتی ساکت میماند و سپس شروع میکند به صحبت کردن در باره معلمهایش، که چطور او از آنها وحشت دارد و چطور آنها بر سرش فریاد میکشند.
"و چطور گاهی یک چنین معلمی میتواند ناگهان ظاهر شود! من از میان خیابان میگذرم، به هیچ چیز فکر نمیکنم، و ناگهان یکی آنجا ایستاده است و بر سرم فریاد میزند!"
دیمیتری دستهایش را حیرتزده از هم باز میکند و میخندد. او حالا مانند آنها آرام صحبت میکرد، و آنها میشنیدند که او چه میگوید: آنها به صحبت کردن آهسته عادت کرده بودند.
دانجا میگوید: "من هم به مدرسه رفتهام، تا کلاس دهم دبیرستان. حالا دیگر به آنجا نمیروم. اگر خدا بخواهد دیرتر برای شش ماه به مدرسه خواهم رفت و امتحان معلمی خواهم داد. بعد جائی در یک روستا معلم میشوم و مامان را با خود میبرم."
پیرزن عصبانی میگوید: "بله به این خاطر است، زیرا ما چیزی برای پوشیدن نداریم؛ اگر این خسیسهایِ ما حداقل با یک دامن به ما کمک میکردند!"
دانجا آرام پاسخ میدهد: "ما بدون آنها هم زندگیمان را میگذرانیم" و برای دیمیتری توضیح میدهد: "منظور مادرم یکی از خویشاوندانمان است، شوهرش یک شغل خوب دارد. اما آنها پول‌شان را خودشان احتیاج دارند: آنها دارای فرزند هستند."
پیرزن تحریک گشته میگوید: "اما زمانی که آنها نیازمند بودندْ من به آنها کمک کردم، و من و دانجا اغلب خودمان کم داشتیم. اما من برای نیازهای مردم غریبه بسیار حساس هستم. و حالا او ناگهان همه چیز را فراموش کرده است. این چیزی است که من را عصبانی میکند. آیا این وحشتناک نیست؟ به محض اینکه انسان خوب کسب درآمد کندْ بعد فقط به خودش فکر میکند."
دیمیتری میپرسد: "آیا میخواهید یک بار پیش آنها بروید؟"
پیرزن در حال لبخند زدن عصبانی پاسخ میدهد: "من به تازگی با دخترم آنجا بودم، آنها خیلی خوب از ما استقبال کردند، من نمیخواهم این را انکار کنم." و به گزارش خود ادامه میدهد: "مهماننوازی حتی بسیار زیبا بود. چه چیزهائی که به روی میز آورده شد! اما وقتی ما رفتیم، حتی به ما یک پارچۀ کهنه هم ندادند!"
دانجا با اندکی سرزنش میگوید: "مامان!"
پیرزن بدون آنکه به دانجا گوش کند ادامه میدهد: "آنها می‌دانند که خواهر تنیشان از تنگدستی رنج میبرد اما آنها نمیتوانند با پنج یا ده روبل به ما کمک کنند! آنچه جلوی ما گذاشتند شاید ده روبل ارزش داشت، و ما از گرسنگی در حال مردنیم."
دانجا کمی بلندتر و مصرانهتر میگوید: "مامان!"
پیرزن شکایتهایش را مینالید و در این حال خم گشته بر روی میلهای بافتنی، طوریکه انگار در حال نیمه چرت استْ مشغول بافتن بود.
پیرزن میگوید: "همه چیزی را که ما داشتیم گرو گذاشتیم و فروختیم! این یک طاعون است! بله، وقتی آدم در زندگی شانس نداشته باشد ... آنها اغلب ما را دعوت میکنند: آنها میگویند، بیا پیش ما، ما همیشه خوشحال میشویم که تو و دانجایت اینجا بیائید، زیرا ما شماها را دوست داریم و شماها را تحسین میکنیم. آنها همیشه اینطور صحبت میکنند. نه، واقعا! اگر تو واقعاً من را دوست داری پس لطفاً آن را نشان بده! نه، این دوست داشتن نیست، این فقط ریاکاری است."
یک خاطرۀ تاریک از ذهن دیمیتری عبور میکند: آیا او در گذشته شکایت یکسانی را از کسی نشنیده بود؟
دانجا مستقیم و بیحرکت آنجا نشسته بود، انگشت دستها را فرو کرده درهم و قرار داده بر روی زانو، چشمها نیمه بسته، و به نظر میرسید که چرت میزند. آرامش صورتش که توسط آخرین پرتوهای خورشید روشن شده بودْ حالتِ صلحآمیزِ چهرۀ راجیتچکا را به یاد میآورد.
دیمتری میپرسد: "و اگر کاری پیدا نکنید؟"
پیرزن با ناآرامی در صدا میگوید: "چطور نباید کاری پیدا کنم! خدا نکند!"
دانجا آرام اضافه میکند: "خدای مهربان ترتیب آن را خواهد داد، و اگر او بخواهد ما را پیش خود خواهد برد. ما اغلب فکر میکنیم که دیگر هیچ چارهای نداریم و وقت رفتن کاملاً نزدیک است."
دانجا با دست لطیفِ کمرنگ به آسمانِ در حالِ غروب اشاره میکند. دیمیتری به سمت پنجره به بیرون نگاه میکند. پیرزن همچنان مینالید. دانجا او را با چشمان روشنش جدی نگاه میکند و میگوید:
"مامان، شکایت نکن! خدا با آنها باشد، ما هم بدون آنها زندگیمان را میگذرانیم."
پیرزن با بالا بردن صدایش عصبانی میگوید: "و تو به من یاد نده. من حدس میزنم مدتهاست که ادبت نکردهام!"
دانجا آرام پاسخ میدهد: "مامان، بنابراین تو باید خشم‌ات را سر من خالی کنی و نه اینکه آنها را سرزنش کنی."
پیرزن فوری آرام میگیرد، صلحآمیز و البته هنوز کمی بد خلق میگوید:
"خدا برای هر فرد مجازات خود را دارد. مردم ثروتمند فرزندان بیتربیتی دارند که به اندازه کافی نگرانشان میسازند. من اما فقط یک کبوتر مهربان دارم که نمیتوانم حتی عصبانیتم را سرش خالی کنم."
دانجا لبخند میزد، و چهرهاش ناگهان از شادی میدرخشید. دیمیتری فکر میکرد:
"راجیتچکا فقط میتواند اینطور لبخند بزند!"
و این قلبش را خوشحال میسازد.
دانجا میپرسد: "دیمیتری، میخواهی که من به تو عکسهایم را نشان دهم؟"
دیمیتری میگوید: "آره، آنها را به من نشان بده."
دانجا بلند میشود ــ او کمی بزرگتر از دیمیتری بود ــ، در حال خم کردن خود در زیر سقف کوتاهْ به گوشه انبار میرود، مدتی در چمدان میگردد و به زودی با یک پوشه برمیگردد. پوشه قدیمی بود، با گوشههای شکسته، و روبانهائی که به دور پوشه گره زده شده و کاملاً شکننده بودند. دانجا اما آن را با دقت فراوان در دست نگاه داشته بود و به آن چنان نگاه میکرد که دیمیتری فوری به خود میگوید که او حتماً ارزشمندترین و عزیزترین چیزهایش را در آن نگهداری میکند. دانجا بر روی شاهتیر چوبی در کنار دیمیتری مینشیند، بار را بر روی زانو قرار میدهد، روبانها را آهسته باز میکند و پوشه را با لبخندی شاد می‎گشاید. پوشه حاوی تصاویر زرد گشته، تا حدودی پاره شده از مجلات مصوّر قدیمی بود. دانجا با انگشتان ظریف کمرنگش آنها را ورق میزند. او بیشتر از همه عکس زرد گشته و کاملاً پاره‌ای را جستجو میکرد ــ آن یک عکسِ حکاکی بر چوب از یک نقاشی قدیمی بود ــ و پس از یافتنْ آن را به دست دیمیتری میدهد.
دانجا با اطمینان میگوید: "عکسها خوب هستند! من آنها را بجای عروسک دارم. من آنها را خیلی دوست دارم."
دیمیتری به دختر نگاه میکند. دختر با شرمندگی چشمهایش را پائین انداخته بود و بر روی گونههایش ناگهان ردی از سرخی کمرنگ قرار داشت. دیمیتری به عکس نگاه میکند. عکس در مقابلش مانند در مه از هم جدا میشود. یک احساس تلخ گلویش را غلغلک میداد. این مانند همدردیای دردناک بود. دیمیتری عکس را میاندازد، صورتش را با دستها میپوشاند و شروع میکند به گریستن، او خودش هم دلیل آن را نمیدانست.
دانجا در حال خم شدن به سمت او میپرسد: "چه شده عزیزم؟"
دیمیتری در حال گریستن زمزمه میکند: "راجیتچکا!"
دانجا دستش را بر روی شانه او قرار میدهد. دیمیتری خود را به او میچسباند، او را درآغوش میگیرد و در حالیکه خودش به تلخی میگریستْ قطرات خاموش اشگهای دانجا را بر روی گونههایش احساس میکرد.
دانجا آهسته میگوید: "دیمیتری، ناراحت نباش. میخواهی برایت یک ترانه کوتاه بخوانم؟"
و دانجا با ترانه کوچکش او را تسلی میدهد ...

.IX
هنگامیکه او از نزد خانواده ولاسوف میرودْ شب شده بود. آن بالا در انبار زیر شیروانی هنوز نور کمی وجود داشت و کلمات مورد اعتماد در سکوت به صدا آمده بود، اما در پائین هوا سریع تاریک میگشت و مردم چراغها را روشن میکردند.
همه چیز غیرواقعی و مانند شبح به نظر میرسید.
شعلههای گاز در فانوسها ساکت میسوختند؛ گاریها بر روی سنگفرشها خروشان میراندند. ویترین مغازهها روشن میدرخشیدند؛ انسانهای زائد و زشت بدون آنکه توقف کنند میگذشتند و با چکمههای خود بر روی پیادهروهای سنگی سر و صدا راه میانداختند. دیمیتری عجله بزرگی داشت. زنگ ترامواهائی که توسط اسب کشیده میگشتند و فریاد درشکهچیها او را گاهی از جهانِ تصاویر رویائیِ در نوسان بیدار میساختندْ که در برابر او از چیزهای خاموشْ در نوری نامطمئن و مهآلود دوباره زنده میگشتند.
انسانها اصلاً مانند انسان دیده نمیگشتند: او الهههای دریائی با چشمان فریبنده را میدید، با چهرههای عجیب سفید رنگ و خندۀ آهسته؛ اندامهائی با لباس سیاه، بدجنس و شیطانی را می‌دید که به نظر میرسید از جهنم به بیرون تف شدهاند؛ جنها در دروازهها کمین کرده بودند، و کسان دیگری هم هنوز بودند، اندامهای راست قامتی که مانند گرگها دیده میگشتند.
دیمیتری میخواست دانجا را تصور کند، اما تصویرش با تصویر راجیتچکا در هم مخلوط میگشت، با وجود آنکه او میدانست دانجا چهرهای کاملاً متفاوت دارد. و ناگهان او تردید داشت: شاید دانجا هم یک آفریدۀ تخیلش بوده باشد؟
او فوری به خود میگوید: نه، دانجا زنده است و همچنین یک مادر دارد. اما پیرزن چطور دیده میگشت؟
دیمیتری میتوانست تک تک حرکات پیرزن را به یاد آورد ــ شکافهای عمیق چین و چروک در صورت را، موهای سفید زیر روسری را، گونههای فرو رفته را، دهان بزرگ و دستهای لرزان چروکیده را ــ، اما نمیتوانست موفق شود یک تصویر کامل خلق کند.
هنگامیکه دیمیتری در هوای نیمه تاریک شب از پلهها بالا میرفت راجیتچکا را میبیند. راجیتچکا به سرعت از پای پلهها در حال رفتن بود و آرام به او لبخند میزد. او شفاف بود، و همه چیز در اطرافْ با ظهورش بدون تغییر باقی میماند. راجیتچکا ناپدید میگردد، و دیمیتری نمیتوانست درک کند که آیا دختر را واقعاً دیده و یا فقط به او فکر کرده است.

.X
دیمیتری صبح روز بعد نیمساعت زودتر از همیشه از خانه خارج میشود. تازگیِ صبح او را خوشحال میساخت. خورشید خیلی درخشان نبود، و یک حجابِ به زحمت قابل رویت از مه بر روی افقِ باریکِ شهر قرار داشت. انسانهای زیادی با چهرههای نگران سریع میگذشتند، و اولین پسرهای دانشآموز خود را در خیابانها نشان میدادند. دیمیتری در اولین گوشه خیابان میپیچد و بجای رفتن به مدرسه به طرف دیگری میرود. او عجله میکند تا با همشاگردیها و معلمانش برخورد نکند.
او دیروز به مسیر اصلاً توجه نکرده بود، اما مسیر کاملاً خودبخود در ذهنش ثبت شده بود. دیمیتری خیلی زود به محلی میرسد که دیشب از آنجا به خانه بازگشته بود. او احساس میکرد که این مسیر صحیح است، و او به دانجا و مادر دانجا فکر میکرد.
او فکر میکرد: "بیچارهها! آنها احتمالاً مدتی طولانی بیکار هستند و در انبار زیر شیروانیشان گرسنگی میکشند. به این خاطر آنها اینطور کمرنگ هستند، دانجا کاملاً زرد شده است، پیرزن بر روی وسائل بافتنی طوری خم میشود که انگار خوابیده است، و هر دو چنان آهسته صحبت میکنند که انگار چرت میزنند و یا خوابیدهاند."
خیابانها، خانهها و سنگفرشها، فاصله دور مهآلود، همه چیز هنوز در خواب بود. آدم این تصور را داشت که همۀ چیزها میخواهند خواب را از خود تکان دهند و قادر به این کار نیستند، که انگار چیزی مرتب آنها را به زمین فشار می‎دهد. فقط دود و ابر گهگاهی از چرت زدن بیدار میگشتند و به بالا صعود میکردند.
از میان سر و صدای گاریها و صداها گاهی صدای راجیتچکا طنین میانداخت: صدا بلند میگشت و دوباره ساکت میشد. نفس راجیتچکا گاهی مانند یک بادِ آرام صبحگاهی بر او میوزید. او دوباره راجیتچکا را زیبا و از نور در برابر خود میدید. تصویر سبک و مهآلودش در پرتوهای کم نورِ آفتاب و در نورِ مایل به آبیِ صبح در نوسان بود ...
دیمیتری چنان سریع راه میرفت که سرش به سقف یک بالکن برخورد میکند. از درد رنگش میپرد. اما او لبخند میزند و به رفتن به سوی خانواده ولاسوف ادامه میدهد.
دانجا در کنار پنجره موی بورش را دم اسبی میبافت. مادر و دختر مانند دیروز در مقابل هم نشسته بودند. مادر در حال بافتن بود، و میلهای بافتنی در میان دستهای عجولش آهسته سر و صدا میکردند. مادر نافذ به دیمیتری نگاه میکند و میگوید:
"دوست دیروزیمان صبح خیلی زود پیشمان آمده است!"
دانجا میگوید: "دیمیتری، اینجا آدم باید خیلی مواظب باشد. آیا به مدرسه میروی؟ بشین، استراحت کن، اگر هنوز وقت داری."
پیرزن زمزمه میکند: "ما محل سکونت زیبائی اینجا داریم، در ابتدا ما هم هر لحظه سرمان به جائی برخورد میکرد."
پرتوهای خورشید از پنجره به داخل میتابیدند. یک ستون گرد و غبار در خورشید میدرخشید. ذرات ریز گرد و غبار در تمام رنگهای رنگینکمان سو سو میزدند. تاریکی در گوشههای انبار اردو زده بود. دیمیتری بر روی شاهتیر نشسته و به دستهای باریک و زیبای دانجا نگاه میکرد. صورت دانجا خسته به نظر میرسید، و چشمان خاکستری‌اش غمگین نگاه میکردند. او آرام و آهسته صحبت میکرد. دیمیتری گوش سپرده بود و بدون آنکه به کلماتش توجه کند از صدایش شاد میگشت، ناگهان پیرزن میگوید:
"خب، دوست عزیز، آیا وقتش نرسیده به مدرسه بروی؟"
دیمیتری در حالیکه سرخ شده بود با لکنت میگوید:
"من ترجیح میدم برای مدتی اینجا بمانم، من مایل نیستم به مدرسه بروم."
پیرزن آرام پاسخ میدهد: "مهم نیست که دوست داشته باشی یا نداشته باشی، اما باید به مدرسه بروی!"
دانجا میگوید: "دیمتری، حق با مامان است، بدو برو مدرسه. وگرنه دیر میشود: نگاه کن خورشید چقدر بالا آمده است!"
دیمیتری اصلاً به این فکر نکرده بود که در اینجا به او مدتی طولانی اجازه نشستن نخواهند داد. او شرمنده خداحافظی میکند و خارج میشود. در حالیکه در دالانِ تاریک پایش را به زمین میکشیدْ ناگهان در میان چوبها یک شکاف مییابد و کتابهایش را داخل آن میگذارد.
هنگامیکه او در خیابان بود؛ احساس میکرد که اصلاً به تمام چیزهائی که او را در این شهر بزرگِ غیر دوستانه احاطه کرده بود احتیاج ندارد ــ خیابانهای طولانی با خانههای بزرگ، انسانها، سنگها، هوا و سر و صدای خیابان ــ. اینجا بسیار کسل کننده است و او باید از میان خیابانها برود و خوب مراقب باشد تا به یکی از معلمان یا همشاگردیهایش برخورد نکند ...
دیمیتری شگفتزده به خود میگوید: دانجا نمیخواهد که من از مدرسه فرار کنم! او واقعاً عجیب است! این برای راجیتچکا کاملاً بیتفاوت است که من چطور هستم: که آیا به مردم دروغ بگویم یا نه. و وقتی اصلاً یک غم و اندوه وجود داشته باشد، بنابراین این غم و اندوه راجیتچکا نیست، بلکه غم و اندوه دورادور راجیتچکا است.
یک بارانِ سبک بر روی شهر مانند گریستن بخاطر راجیتچکا میبارید. اما بعد از نیمساعت دیگر اثری از آن نبود ...
دیمیتری به بازار بزرگِ خالیِ حومه شهر رسیده بود که با سنگهای بزرگی سنگفرش شدهاند. در میان بازار یک ردیف تیرهای سیاهرنگِ فانوسِ خیابانی قرار دارد. در اطراف انبارهای ساخته شده از آجرهای قهوهای رنگ، نردهها و خانههای کوچک سنگی و چوبی قرار دارند. در گوشۀ بازار یک خانۀ کوتاهِ یک طبقۀ زرد رنگ با پنجرههای کوچک خود را بالا میکشد. سقف از آهن است و قرمز رنگ گشته. در بازار سه پلۀ کوچک به یک درب منتهی میشود که بر بالای آن یک تابلوی سفید رنگ آویزان است که با رنگ سیاه بر رویش نوشته شده: "پناهگاهِ خوابِ شبانۀ شمارۀ دو دولتی."
دیمیتری آنجا ایستاده بود و با دقت به این ساختمان زشت نگاه میکرد.
او در حالیکه به نوع عجیب و غریبی راجیتچکا و دانجا را با هم اشتباه گرفته بود فکر میکرد: در این خانه شاید راجیتچکا و مادرش هم مجبور شوند شب را بگذرانند، برای پنج کوپک در شب. افکار سنگین به او فشار میآوردند. و چه کسی دوست دارد شبها، وقتی آنجا بوی عرق و کثافت میدهد، در پشت این دیوارهای خام بر روی تختهای چوبی کثیف و چسبناک بخوابد؟ جائیکه اراذل مست میخوابند، اراذلی مانند این مردِ کاملاً ضعیف و ژندهپوشی که در کنار درب میخانه ایستاده و با چشمان چرک کردۀ ابلههانهاش به روبروی خود خیره شده و با تلاش به چیزی فکر میکند. و در چنین جائی باید راجیتچکا شب را بگذراند!
دیمیتری نگاهش را از مرد مست برمیگرداند و دوباره به دیوار کثیف زرد رنگ میاندازد. او فکر میکرد که در پشت دیوارها تختخوابها را میبیند. آنها خالیاند. تنها راجیتچکا بر روی تختههای برهنه دراز کشیده است؛ او خود را مانند یک کاموا درهم پیچیده و مشتهای کوچکش را به زیر سر برده بود، موهای فرفری بر روی تختهها به پائین آویزان بودند، و تختهها چنان برایش سفت و سخت بودند که او به دهان کوچکش یک ژست در حال گریه داده بود ...

.XI
دیمیتری در قایق نشسته بود. او میخواست بگذارد او را به آن سوی ساحل ببرند و سپس از آنجا از روی پل برگردد. رودِ گستردۀ اسنوفْ قایق قرمز رنگ شده را اندکی تاب میداد، و یک باد سبک آب را میچرخاند. خورشید خود را مانند یک خط گستردۀ براق، متحرک و خوشحالْ در رود منعکس میساخت؛ نگاه کردن به آن چشم را به درد میآورد. بجز دیمیتری چهار مسافر دیگر هم در قایق نشسته بودند: دو دختر جوانِ خردهبورژوا با روسریهای رنگارنگ، چاق، با گونههای سرخ، پر حرف و شوخ؛ یک پیرمرد اخمو و یک پسر جوان مو بور با یک کلاه سفت و سخت که مدام با دو دختر جوان لاس میزد، اما یک صورت شرور با چشمان چپ و لبهای نازک داشت. قایقران قوی هیکل، با ریش سیاه و پیراهن صورتی رنگ ساکت و تنبل پارو میزد. کشتیهای بخاری که مردم را برای تفریح آورده بودند به شهر میبردند و از شهر عده دیگری را به روستا برمیگرداندند. گهگاهی یک یدککش سیاه با باری از شاهتیرهای زمخت ظاهر میگشت. وقتی قایق از روی موجی که کشتیهای بخاری ایجاد میکردند به پائین بر روی سطح آب سقوط میکردْ قلب دیمیتری از کار میافتاد، و این احساسِ سرگیجه اصلاً نامطبوع نبود.
دیمیتری انتظار میکشید. به نظر می‌رسید که در تابشِ باشکوهِ خورشید و در روزِ شاد یک نویدِ مطمئن قرار دارد. او انتظار میکشید، و روحش آماده بود که معجزه را در کمال عبادت و احترام دریافت کند.
کسی آهسته آرنج او را لمس میکند. این شادی! ... اما نه، این راجیتچکا نبود: او فقط دختر خردهبورژوایِ جوان بود که تخمه آفتابگردان می‌شکاند و پوستهایش را در آب میانداخت.
دیمیتری دوباره به خطوط درخشان بر روی آب نگاه میکند. راجیتچکا خود را به قایق نزدیک میساخت. دیمیتری از خود میپرسید: آیا مگر او زنده است؟ و سپس فوری به خود میگوید: بله، او پس از مرگ زنده شده است. چه اهمیتی دارد که او را دفن کرده و فراموش کردهاند؟! در این وقت دختر خود را در درخششی باشکوه نزدیک میکند، سفید، جدی، و هیچ چیز بجز او وجود ندارد. او یک لباس عروس بر تن دارد، یک حجاب سفید که با گلهای سفید و برگهای سبز تزئین شده است. موها تا کمر به پائین آویزان، او کاملاً سبک است، مانند از مه بافته گشته.
دیمیتری زمزمه میکند: "راجیتچکا!" و سعادتمندانه لبخند میزند.
راجیتچکا میخندد و میگوید:
"من دیگر راجیتچکا نیستم، من بزرگ شدهام. اسم من حالا راجا است، زیرا که من در بهشت زندگی میکنم."
صدایش طوری بود که انگار باد و آبْ سیمهای موسیقیِ نقرهای را به طنین انداختهاند. دیمیتری اما نمیتوانست درک کند که کلماتی را که میشنید راجیتچکا واقعاً میگفتْ یا اینکه او فقط آن را تصور میکرد و راجیتچکا کاملاً چیز دیگری میگفت. راجیتچکا، تشکیل شده از نور و رنگ‌های مختلف خود را در حال تکان دادن سر و لبخند زدنْ در پرتوهای روشن خورشید دور میساخت. سپس شروع میکند به سوختن و تبدیل گشتن به گلولۀ طلائی درخشانی که خورشید را به یاد میآورد، اما چشم را بیشتر خوشحال میساخت. گلوله مرتب کوچکتر میگشت، و به زودی خود را به یک نقطۀ درخشنده تبدیل میکند، و این هم خاموش می‌‌گردد. همه چیز مهآلود و تاریک میشود، و ناگهان خورشید کدر میتابد.

.XII
دیمیتری آهسته از پلهها بالا میرود، کتابهایش را از شکاف تختههای کفِ دالان بیرون میکشد و در انباری زیر شیروانی ظاهر میشود، طوریکه انگار تازه از مدرسه برگشته است. دانجا و مادرش مانند دیروز در برابر هم نشسته و حالا هر دو در حال بافتن بودند، و میلهای بافتنی در دستهای سریعشان سر و صدا میکرد.
دیمیتری میگوید: "سلام راجا!"
دانجا با چشمانش که به اندازۀ چشمان راجیتچکا روشن بودند به او نگاه میکند و پاسخ میدهد:
"من دانجا هستم."
دیمیتری سرخ میشود و شرمنده میگوید:
"من اشتباه کردم. دانجا تو مانند راجیتچکا دیده میشوی."
دانجا سرش را آهسته تکان میدهد. بلند میشود، وسائل بافتنی را بر روی میز میگذارد، به کنار پنجره میرود و صدا میزند:
"دیمیتری!"
دیمیتری به سمت او میرود. دانجا دستش را بر روی شانه او میگذارد و آهسته میگوید:
"آدم از اینجا آسمان را میبیند. آسمان خیلی قشنگ است!"
دیمیتری با شادی لمس کردن دستش توسطِ دست دانجا را احساس میکرد. او با خود فکر میکرد: "راجا روزی کوچک بود، اما او رشد میکند!"
پیرزن میغرد: "خبر خوب کم است! ما میتوانیم برایت خبرِ خوب کم تعریف کنیم: جیغ‌جیغو اینجا بود و چنان به سرمان فریاد کشید که تقریباً کر شدیم."
دانجا دوباره مشغول بافتن میشود و به دیمیتری آرام توضیخ میدهد: "سرایدار اینجا بود."
دیمیتری مبهوت و وحشتزده میپرسد: "خب بعد؟"
پیرزن میگوید: "او آمد اینجا و فریاد زد: گم شوید! اما ما باید کجا برویم؟ من مایلم فقط یک چیز را بدانم: ما باید کجا برویم؟ ما که خانه نداریم."
اشگ از چشمان پیرزن می‌ریزد و مانند مادر راجیتچکا بسیار سرخ و چروکیده میشود. دانجا مستقیم و رنگپریده آنجا نشسته بود و به مادرش نگاه میکرد، در حالیکه میلهای بافتنی در دستان سریعش آهسته سر و صدا میکردند. دیمیتری میدانست که قلب دختر بخاطر مادرش به درد آمده است. اما او هیچ همدردی احساس نمیکرد، و او با همان بیتفاوتیْ دردِ شدید در شقیقهها و اندوه ساکتِ دانجا را احساس میکرد.
پیرزن گریان و در حالیکه میلهای بافتنی در دستان لرزانش سر و صدا می‌کردند میگوید: "خدای من! مردم باید ببینند که ما را فقر مجبور به چنین کاری کرده است!"
دیمیتری هنوز مدتی ساکت آنجا مینشیند و سپس به خانه میرود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر