بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.

این داستانِ کوتاهِ مردیست که برای رسیدن از خامی به پخته شدن از هفت سالگی پس از مرگِ پدر سفر کردن را پیشۀ خود ساخت و حالا که پیر گشته و دیگر زمانِ زیادی برای زنده ماندن نداردْ هنوز هم نمیداند که آیا پخته گشته یا همچنان خام است.
این داستانْ تخیلاتِ یک نویسندۀ بیپول و بیکار نمیباشد، این یک داستانِ حقیقیست، شاید حتی بتوان ادعا کرد حقیقیتر از برخی از خوانندگانِ این داستان.

فصل اول
همه چیز با شکستن یک لیوانِ بی‌ارزش و به دنبالِ آن با سه کشیدۀ پی در پی آغاز گشت.
پسر وحشتزده مانند موشی که گرفتار نگاهِ ماری باشدْ به چشمهایِ خشمگین پدر خیره شده بود.
سیلی اول همزمان با گفته شدن این حرفِ مرموز: "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی" زبانِ پسر را به لکنت میاندازد و از او این فرصت را میرباید که بپرسد منظور پدر از این حرف چیست! سیلی دوم حس شنوائی را بلافاصله مختل میسازد و پسر با سیلی سوم فقط میبیند که پدر هر دو دست را به قلبش فشرد و بر زمین افتاد، و این آخرین صحنهای بود که او قبل از کور شدنش دیده بود.

فصل دوم
پسر بیست و چهار ساعت را با ترس و وحشتی که تا حال تجربه نکرده بود در خانه و در کنار جسد میگذراند و وقتی از مرگِ پدر مطمئن میگردد به راه میافتد، با یک چوبِ بلند بعنوان عصایِ دست و سگِ خانه که حالا در کنار او میرفت و همسفرش شده بود.

فصل سوم
او در تمام این سالیانِ درازِ سفر بجز طنینِ مدامِ آخرین حرف پدر <بسیار سفر باید تا پخته شود خامی> چیزی نشنیده و هیچ چیز ندیده بود بجز صحنۀ افتادن پدر بر روی زمین. سگ هم به لال بودن او عادت کرده و خودش هم دیگر کمتر زوزه میکشید و ساکت و هشیار پا به پایِ همسفرِ کر و کور و لالِ خود میرفت و هادی و نگهبانش بود.
حالا پسر با گذشت زمان برای خودش مردی شده بود و هنوز هم میپنداشت که در سفر است! اما او در واقع فقط در قریه خود میچرخید و فکر میکرد از سرزمینی به سرزمین دیگر در گذر است. دیگر احساسِ دلسوزی و همدردیِ مردم با او مانندِ سالیانِ کودکیاش نبود و کمتر تکهای نان و کمی آب به او و سگش میدادند. و وقتی گاهی گرسنگی و تشنگی به مرد فشار میآورد و او با دست به دهانِ خود اشاره میکرد و شکمش را میمالیدْ سگ تعجب میکرد، اما کم کم این کارِ مرد هم برایش عادی گشت و وقتی تشنگی و گرسنگی به خودِ سگ هم فشار میآورد و او تصادفاً انسانهای دیگر را میدیدْ فقط زبانش را به نشانۀ تشنگی از دهان خارج میساخت و به پائین آویزان میکرد. اما طبیعت در مجموعْ هر دو را موجوداتی صبور بار آورده بود! و آنها چارهای هم بجز صبور بودن نداشتند. آب و نان به اندازهای به دست میآوردند که از گرسنگی نمیرند و این برایشان کافی بود، و در واقع دیگر چیزی بیشتر از آب و نان نمیشناختند.

فصل چهارم
مرد حالا پیر شده است. سگِ مهربانش سالهاست که مرده. او هنوز هم فکر میکند که در سفر است، البته از زمانی که همسفرِ مهربانش مُرده و او را تنها گذاشته استْ خیلی آهستهتر راه میرود و بیشتر در گوشهای مینشیند. هنوز هم آخرین حرفِ پدر در گوشِ کرش میپیچد: "بسیار سفر باید تا پخته شود خامی" و او مدام به خود میگوید: کاش پدر قبل از مرگش لااقل میگفت منظورش از این حرف چیست! من از کودکی در سفرم و هنوز هم نمیدانم که آیا پخته شدهام یا خامم. کاش لااقل تا قبل از مرگ بتوانم کشف کنم که اصلاً پختگی یعنی چهْ و چه تفاوتی با خام بودن دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر