دو درب گشوده گشته.

فردی در بارهُ یکی از این رمانهای جدید صحبت میکرد. دکتر اسنایندر اعتراف میکند که آن را نخوانده است: برای این کار کمبود وقت داشتم، من به اندازه کافی برای احیایِ رمانهای مثله شدهُ قدیمی کار دارم، و منبع من آرشیوهایِ کلاسیک هستند. آقایان عزیز، در آنجا برای آفرینشْ هوای تازه وجود دارد! ابتدا امروز دوباره یکی از شگفتانگیزترین داستانها به دستم افتاد، یک رویدادِ واقعی که من آن را شش سال پیش در کتابخانهُ شهر راونا رونویسی کردم. این داستانِ یک مرد جوان، یک زن و یک ببر است.
یک از حاضرین این داستان را به یاد میآورد: آیا این داستان اثر استوکتن نیست؟
اتفاقاً مربوط به همین مورد است. استوکتن یک معما طرح کرد و من حل معما را میآورم. او داستانش را بیش از یک نسلِ پیش با سؤالی به پایان رساند که پاسخ آن را نه خودش و نه یکی از خوانندگانش میدانست، و دقیقاً اهمیت داستان در پاسخ دادن به این پرسش است؛ درونمایهُ داستانِ واقعی را این پاسخ تشکیل میدهد. البته این داستان کمی متفاوتتر از داستانیست که شما در فُرم رقیق و مبالغه‌آمیزش میشناسید.
که اینطور، خوب تعریف کنید! جریان در اصل چطور بود؟
داستان در رُم در زمان امپراتور دومیتیان بازی میشود. در آنجا یک شاعر جوانِ نحیف به نام کوئینتوس آگریکولا زندگی میکرد؛ کاملاً معنوی، کاملاً رویائی و بر این اساس سایهوار لاغر. دختر امپراتور، پرنسس الدوکسیا، تصادفی با اشعار او آشنا میشود، با این نتیجه که مایل میشود این نویسندهُ درخشان را در مجاورت خود ببیند. متأسفانه پرنسس طبق مقرراتِ دربار رفتار نکرد، بلکه روشِ دیدار رمانتیکِ پنهانی را برگزید. یک زن جذابِ درباری به نام بومباستا پیغامبر میشود، و ملاقات در باغهای وسیعِ تپهُ پالاسیوم در ساعت گرگ میش شب انجام میگرفتْ که فقط تا بوسیدنِ خجالتی دست پیش میرفت. خلاصه، یک عشق افلاطونی بین آن دو برقرار می‎شود که با وجود تمام پاکی اما باید دیر یا زود به یک فاجعه منجر میگشت؛ زیرا شکاف طبقاتی بین شاعر پلبی که از اهالی غیر بومی رُم به شمار میآمد و دختر امپراتور چنان عمیق بود که او توسط استناد به افلاطون هم نمیتوانست پل ارتباطی برقرار سازد.
آگریکولا از خوشی در آسمان شنا میکرد، بدون آنکه نزدیک شدن فاجعهای را احساس کند که در بومباستا جان میگرفت. زن درباری یک آدم شرور به معنای واقعی کلمه بود، و در حقیقت غریزههای سگانه در مناطق گستردهُ بدن چاقش غوطهور بودند. عاشقِ شاعر جوانِ اثیری گشتنِ او هم میتوانست طبق قوانینِ تضاد قابل بخشش باشد؛ اما در نزد او این یک عشق شهوانی بود، تیز گشته توسطِ حسادتِ بیش از حد به پرنسسِ ظریفِ خوش قلب و توسطِ هوسی شیطانی تا انفجار خشم هدایت گشته.
بنابراین بومباستا خبرچینی میکند. او به نزد امپراتور دومیتیان میرود و رازِ لطیفِ گذرگاه طاقدارِ باغهایِ تپهُ پالاسیوم را گزارش میدهد. دومیتیان از خشم دهانش کف میکند و قصد داشت ابتدا شاعر گناهکار را طبق الگوی آزمایش پس داده شدهُ نِرون تبدیل به یک مشعل زنده کند. اما زن فتنهجویِ درباری میدانست که چطور به یک نقشهُ خاص که خودش طراحی کرده بود اعتبار بخشد، و امپراتور این نقشه را چنان هوشمندانه مییابد که به زن درباری برای تحقق بخشیدن به پروژهُ عالیاش وکالت تام میدهد.
یک جشن ملی اعلام میگردد که همزمان توسط ظرافتِ ایدهُ اصلی و همچنین توسط شقاوتِ برنامه از تمام جشنهای گذشته پیشی میگرفت. هشتاد هزار زن و مرد رُمی به پلههای کولوسئوم که در آمفی‌تئاترش فقط یک انسان وجود داشت هجوم میبرند. شاعر آگریکولایِ گمگشته مانند یک نقطه در فضا آنجا ایستاده بود و انتظار سرنوشتی را میکشید که باید خودش آن را تعیین و خودش آن را تحمل میکرد. آیا باید او با یک گلادیاتور وحشی بجنگد؟ این ممکن نبود، زیرا برای چنین هدفی باید به دستِ شاعر بیبنیه یک سلاحی داده میگشت. نه، برای او چیزی خطرناکتر در نظر گرفته شده بود.
دو درب آهنی، یکی به رنگ سفید و دیگری به رنگ سبز، که هر دو بسته و توسطِ طاقهای کنارهُ آمفی‌تئاتر پوشانده شده بودندْ توجه را به خود جلب میساخت. محکوم باید پس از لحظهُ کوتاهی فکر کردن یکی از این دو درب را با انگشتِ دراز کرده انتخاب می‌کرد؛ سپس درب گشوده میگشت و یک ببر غولپیکرِ نیمه گرسنه و یا یک زن تزئین گشته اجازه خروج مییافت؛ اما انتخاب کاملاً آزادِ محکوم برای نشان دادنِ درب با انگشتْ دارای هیچ پشتیبانی بجز تصادف محض نبود.
اگر او دربی را که ببر از آن خارج میگشت نشان میدادْ بنابراین در چند دقیقه خُرد و بلعیده میگشت. اگر خدایان به دادش برسند که او به دربِ دیگر اشاره کندْ بنابراین زنده میماندْ و در حقیقت بعنوان شوهرِ زنی که باید از درب خارج میگشت. کاهنان آماده ایستاده بودند تا فوراً به این پیمانِ ازدواج رسمیت بخشند.
آگریکولا در حال لرزیدن فکر میکرد، نگاهش با ترسِ فراوان در فضایِ آمفی‌تئاتر میچرخید تا خود را به جایگاه امپراتوری ثابت نگاه دارد. پرنسس الدوکسیا آنجا در کنار امپراتور نشسته بود. البته پرنسس را از راز آگاه ساخته بودند، و از آنجا که او شاعر را دوست میداشتْ بنابراین حتماً به او علامتِ بی سر و صدائی می‌داد، اما کدام علامت؟ آیا پرنسس میتوانست نابودی معشوق را آرزو کند؟ این بعید بود؛ آیا میتوانست او را برای زن دیگری بخواهد؟ این هم بعید بود. بنابراین این کار فقط منجر به یک خیره نگاه کردنِ عذاب دهنده بین شاعر و دختر امپراتور میشود، و داستانِ قدیمی با این سؤالِ بیپاسخِ <چه خواهد گشت؟> به پایان میرسد، که محصولِ واقعی آن اینجا برای اولین بار گزارش میشود.
مهلت فکر کردن تمام شده بود و آگریکولا باید تصمیم میگرفت. هر دو درب کاملاً همشکل بودند، درب سفید رنگ میتوانست با همان ضریبِ احتمالِ درب سبز رنگْ ببر را استفراق کند. مرد بیچاره با ترسی ناشناخته بازوهایش را برای کمک گرفتن به سمتِ خدایان بلند میکند، هر دو بازو را همزمان. نگهبانانِ آمفی‌تئاتر اما این بالا بردن بازوان را اشتباه میفهمند، و آن را برای علامتِ مورد انتظار به حساب میآورند، و در نتیجهُ این اشتباه هر دو درب همزمان باز می‎شوند.
عروسِ از قبل تعیین گشته از درب سبز رنگ قدم بیرون میگذارد، و او خودِ بومباستا بود، خودنمایِ مکاری که به دلیل داشتن وکالتِ تام از طرف امپراتور این نمایشِ دراماتیک را ترتیب داده بود. از درب سفید رنگ ببر عظیمالجثه با نفس نفس زدنِ خشنی به بیرون میجهد تا بی‎درنگ به ماجرا چرخشی بر خلاف تصمیمِ مسبب این نمایشِ متأثر کننده بدهد. زیرا انتخاب برای ببر سختیِ کمتری از سختیِ شاعر در انتخابِ یکی از دو درب داشت. ببر شاعرِ لرزان را شایسته هیچ نگاهی نمییابد و حواسش آشکار متوجه گوشت پُر چرب بود. ببر بخاطر تفریح هشتاد هزار تماشگرْ با جهشی ناگهانی به زنِ فربهُ درباری هجوم میبرد و از او یک غذای خوشمزه برای خود فراهم میسازد.
جانورِ راه راهْ اشباع شده و راضی به زیر طاق سرپوشیدهاش بازمیگردد. اما جمعیت حالا برای شاعر بخاطر استقامت در برابر وحشتِ مرگْ خواستارِ جبران خسارت به اندازه کافی می‌شود. دومیتیان از جایگاه خود با تکان دست موافقش را اعلام میکند. البته مقرراتِ سختِ دربار اجازهُ پا از حد فراتر نهادن را نمیداد، مقرراتی که ورود به کلوبِ خانوادگی طبقاتِ بالا را حتی برای فرماندهان سپاه مجاز نمیشمرد، چه رسد به یک شاعر با منشاء تیره. اما آنها به یک وسیلهُ جایگزین متوسل میشوند: آگریکولا توسط انتصابِ ویژهْ کتابخوانِ دربارِ پرنسسِ هنردوست میگردد.
منبع من در کتابخانهُ شهر راونا حتی بیشتر آشکار میسازد و به این موضوع اشاره میکند که آن دو خود را به خواندن و گوش سپردن اشعار و لذت بردن از آنها راضی نساختندْ بلکه آنها تصمیم گرفتند مشترکاً یک کار کوچک به سبکِ <هنر عشقورزیِ> اووید منتشر سازند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر