کانت و خوکچۀ هندی.

دانشجو: آقای پروفسور، من مایلم خواهش کنم، درس فلسفۀ دورانِ کالج را برایم گواهی کنید.
پروفسور: بله حتماً، دفتر آزمون را بدهید. گرچه من نباید این کار را بکنم. آقای دانشجو، من فکر میکنم که شما را در کلاس درس نظریام فقط یک بار دیدهام.
دانشجو: میبخشید آقای پروفسور، شما احتمالاً اشتباه میکنید، این مطمئناً شخص دیگری بوده  است.
پروفسور: بنابراین شما میتوانید عذر موجه خودتان را ثابت کنید. اما این در واقع کاملاً جای تردید دارد؛ البته نه برای شما آقای دانشجو، بلکه برای من.
دانشجو: چرا، آقای پروفسور؟
پروفسور: ببینید، من در چشم خودم یک تاجر متقلب به نظر میرسم. شما پولِ کالج را پرداختهاید بدون آنکه چیزی بابت آن دریافت کنید. بنابراین من بدهکار شما هستم، البته این به من فشار میآورد. شاید بهترین کار این باشد که من بیست مارک را به شما برگردانم.
دانشجو: آه، آقای پروفسور!
پروفسور: یا اینکه من معادلش را که حقتان است به شما تحویل میدهم. بله، ما میخواهیم این کار را انجام دهیم. البته طولِ درسِ نظری مهم نیست، بلکه فقط محتوی آن مهم است. آیا یک ساعت وقت دارید؟ ــ خوب. کاملاً راحت آنجا بنشینید. از رشتۀ تخصصی گپ بزنیم. میدانید چه؟ ما در این حال سیگار هم میکشیم. بفرمائید یکی بردارید.
دانشجو: خیلی متشکرم آقای پروفسور!
پروفسور: و من حالا برای بیست مارک به شما فلسفه تحویل میدهم.
دانشجو: اوه، یک ساعت درسِ خصوصی در نزد شما باید برای من تخمینناپذیر باشد.
پروفسور: ممکن است که درست بگوئید. در این وقت انواع چیزهائی به خاطرم آمده که هنوز در کالج اصلاً نگفتهام. چیزهائی که شاید هنوز هیچکس نگفته و فکر نکرده باشد. به اصطلاح چیزهای کاملاً اساسی. یک حرکت انقلابی در کل متافیزیک. چشماندازهائی در یک آخرتِ فلسفی که بشریت هنوز اصلاً از آن هیچ خبری ندارد ــ بنابراین چیزهای باورنکردنیِ قابل اثبات.
دانشجو: و میخواهید در بارۀ آن فقط برای من سخنرانی کنید؟
پروفسور: بله، زیرا که شما در حال حاضر اینجا هستید، و چون من بخاطر تأثیری که چنین افشائی بر روی یک کودکِ بی‌غرضِ بشر میگذارد کنجکاوم. اما آقای دانشجو، به من بگوئید، آیا میدانید که فضا چه است؟
دانشجو: بدیهیست که میدانم. فضا به نظرِ فریدریش فیشرْ اسبابِ شروریست که آدم توسطِ نیروی آنْ برای قرار دادن شئی A در جائیْ باید ابتدا شئی B را از آنجا دور سازد، و زمان آن چیزیست که آدم برای انجام این کارْ هرگز ندارد.
پروفسور: براوو! البته در حقیقت شما نمیدانید که یک مکانِ درس چه است، اما در بارۀ فضا به طور کلی باخبرید. اما حالا موضوع جنبۀ دیگری هم دارد، جنبۀ استعلایی. آیا خود را با کانت مشغول ساختهاید؟
دانشجو: به اندازۀ کافی که بدانم هیچ چیز از او نمیفهمم. من فکر میکنمْ کانت ادعا میکند که اصلاً فضائی وجود ندارد.
پروفسور: خب، تقریباً یک چنین چیزی. اما کمی متفاوتتر. بگذارید خودمان را صحیحتر بیان کنیم: فضا به نظر کانت تصوری فراتر و قبل از تمام تجربههاست، یک نوع تفکر و دانشی مستقل از تجربه.
دانشجو: آه بله، این همانطور که معروف است اساس تزلزلناپذیر کل فلسفه است.
پروفسور: و ما میخواهیم آن را امروز یک بار بلرزانیم. اما اساسی. به این شرط که بتوانیم ثابت کنیم که ما دارای یک حسِ دریافتِ بلاواسطۀ فضا هستیم ...
دانشجو: آیا این باید احتمالاً چشم باشد؟
پروفسور: خیر دانشجوی ممتازِ من. چشم فقط چیزهائی را رویت میکند که فضا را پُر میسازند و نه خودِ فضا را. و با حسِ لمس نیز همین‌طور است. اما با این وجود در نزدِ ما یک عضوِ احساسِ فضا موجود است.
دانشجو: در پایان بینی؟
پروفسور: با این حرف شما به حقیقت نزدیکتر میشویم. ما با فاصلۀ چند سانتیمتر از سمت راست و چند سانتیمتر از سمت چپِ بینیِ خود این عضو را داریم. این گوش است. و اگر حالا من به شما ثابت کنم که فضا مستقیم از طریق گوش احساس میشود، بنابراین مجبور خواهید گشت قبول کنید که فضا یک تصورِ خالص نمی‌باشد. و سپس فضا مانند صدا و مانند رنگ یک واقعیتِ معنادار بدست خواهد آورد؛ و امانوئل کانت ...
دانشجو: می‎‌توانست بی‌آبرو شود.
پروفسور: خیلی زیاد. سپس نقدِ عقلِ محض اهمیتش را از دست می‌داد، کل فلسفه میبایست شروع کند از نو بر اساس نفس خود را بنا سازد.
دانشجو: من اما برای ثابت کردن آن کنجکاوم.
پروفسور: ما برای این کار باید یک آزمایش بر روی حیوان انجام دهیم.
دانشجو: آه، زندهشکافی! این اما نفرتانگیز است.
پروفسور: من بطور کلی با شما همنظرم، به شرطی که این کار هیچ چیز دیگری نتیجه ندهدْ بجز یک کپورِ ترسان از آب، یک موش خرمای کوهیِ بیخواب، یک موشِ پوزه درازِ خود بزرگبین یا یک بزکوهیِ مبتلا به ضعفِ اعصاب. اما اینجا این آزمایش مربوط به چیز جدیدیست. حیوان در این آزمایش حتی عذاب نمیبیند.
دانشجو: من اما چنین آزمایشی را نمیتوانم تماشا کنم!
پروفسور: شما نباید هم آن را تماشا کنید. توضیحاتِ صرف کاملاً کافیست. بنابراین تصور کنید که ما چهار خوکچۀ هندی برمیداریم و آنها را درون یک دستگاه دَوَار قرار میدهیم و با سرعت فوقالعادهای در یک دایره میچرخانیم.
دانشجو: چرا حالا چهار خوکچۀ هندی؟
پروفسور: آن را فوراً خواهید دانست. چهار خوکچۀ هندی‌ای که باید ما را در بارۀ آخرین دانستنی‌هایِ فلسفه آگاه سازند علیالسویه نیستند. اولین خوکچۀ هندی کاملاً سالم و نُرمال است. ما بخشی از گوش راستِ دومین خوکچه را که کارشناسان آن را <لابیرنت> مینامند از بین می‌بریم؛ در نزد خوکچۀ سوم این کار را با گوش چپ انجام می‌دهیم؛ و در نزد خوکچۀ چهارم هر دو لابیرنت از کار افتاده‌اند.
دانشجو: وحشتناک است! جامعۀ طرفدار فرهنگِ اخلاقی چه خواهد گفت!
پروفسور: آنها وقتی از آخرین نتایجِ این آزمایش مطلع شوندْ در ضمیر آگاه خود بسیار خوشحال خواهند گشت. حالا ابتدا آزمایشِ اصلی شروع میشود. حیوانها همراه با غذایشان در سانتریفیوژی که توسطِ دیوارهای شیشهای احاطه شده استْ محبوس و در معرض صدها چرخش در دقیقه قرار داده میشوند.
دانشجو: آقای پروفسور، از من عصبانی نشوید، منظورم شما نیستید، اما این یک رذالت است! و اینکه در این حال غذا هم جلویشان قرار داده میشودْ حتی بیشتر از رذالت است. این یک افزایشِ بیفایدۀ شکنجه است. خوکچههای هندی چه کاری میتوانند با غذا کنندْ وقتی مانند فرفره در فضا میچرخند و جیغ میکشند؟
پروفسور: آنها باید آن را بخورند. و آنها این کار را هم میکنند. یعنی حیوانی که از هر دو گوش عمل شده استْ آرام به خوردن ادامه میدهد، بیتفاوت از اینکه دستگاه با چه سرعتی میچرخد. حیوانی که گوشِ چپاش عمل شده استْ هنگام چرخشِ دستگاه از سمتِ راستْ از خوردن دست میکشد و با چرخشِ دستگاه از سمت چپ شروع به خوردن میکند؛ حیوانی که گوشِ راستش عمل شده است برعکسِ این کار را انجام میدهد. فقط حیوانِ کاملاً سالم تا زمانیکه دستگاه در چرخش است از خوردنِ غذا خودداری میکند.
دانشجو: آقای پروفسور، من البته هنوز اصلاً نمیدانم که تمامِ این جریان به کجا منتهی میشود. اما یک چیز را دقیقاً میدانم، و آن این است که شما با چرخشِ سریع دستگاهْ اصلاً نمیتوانید ببینید که آیا خوکچههای هندی غذا میخورند یا در حال روزه گرفتناند.
پروفسور: اظهار نظرتان به من نشان میدهد که شما از درس فیزیک هم مانندِ درس فلسفهْ با موفقیت بزرگی از مدرسه گریختهاید. بنابراین باید بدانید ترفندی وجود دارد که توسط آنْ با وجودِ سریعترین حرکتِ دایرهوارْ می‌توان چیزها را در حالتِ ایستا تماشا کرد. آدم خیلی ساده می‌تواند توسطِ یک دستگاه آینۀ چرخشی که حرکت را معکوس میسازدْ چرخش را تصحیح کند. اگر شما برای مثال روزنامهای را درون دستگاهِ چرخنده قرار دهید و آن را ده بار در ثانیه دورِ محورش بچرخانیدْ با این وجود میتوانید روزنامه را کاملاً راحت بخوانید. بنابراین ایرادِ شما وارد نیست. ما میتوانیم خوکچههای هندی را با غذایشان طوری که انگار ثابت ایستادهاند تماشا کنیم.
دانشجو: آه خدای من، آقای پروفسور، اما این چه ربطی به فضا و کانت دارد؟
پروفسور: خیلی زیاد! دستگاه دَوَار فضا را به احساس میرساند. این خودِ فضا است که اینجا تسلط مییابد، و توسطِ آزمایش سؤال میشود: تو چطور بر ارگانیسم تأثیر میگذاری؟ و ما در اینجا مطلع میشویم: فضای مطلق تنها بر روی گوش اثر میگذارد. آن خوکچۀ هندی که لابیرنتِ هر دو گوشش از کار افتادهْ حس فضا را از دست داده بود، اشتهای خوبش اثبات میکند که یک تغییرِ ناگهانی در فضاْ دیگر بر ادراک او بیتأثیر است. اگر رفتار این چهار حیوان را در نظر آوریدْ بنابراین ناگزیر به این نتیجه میرسید: فضا یک چیزیست که مستقیم بر یک حسِ خاص تأثیر میگذارد. فضا یک دانشِ مستقل از تجربه نیستْ بلکه آشکار است. و فضا توسطِ عضوی که در گوش نشسته است خود را به یک موجودِ زنده اعلام میکند.
دانشجو: میبخشید، چه کسی این زمایش را انجام داده است؟
پروفسور: آزمایشِ توصیف گشته به حوزۀ پژوهشی فیزیکدانِ تواناْ ماخ تعلق دارد.
دانشجو: ماخ؟
پروفسور: یک نام، چنین غریبه برای گوشتان، همانطور که فضا برای او زنده است. و حالا من از شما میپرسم: آیا شما به اهمیتِ این دانشِ جدید پی بردید؟
دانشجو: یک چنین چیزی در تاریکی برایم با نور کمی سوسو میزند. اما بر من کاملاً پوشیده است که آدم باید با آن چه کند. گوش بالاخره برای شنیدن آنجا است. آقای پروفسور، آیا منظورتان این است که چیزی در فضایِ خالی وجود دارد که مدام صدا میدهد؟
پروفسور: بهتر است بگوئیم: آنچه خود را به گوش ارائه میکند. باید یک تصویرِ کیهانی از فضای بیکران وجود داشته باشد که توسط گوش پردازش میشود. این تصویر در بالاترین سطحِ پردازش به موسیقی و موسیقی به هنرِ فضا تبدیل میگردد.
دانشجو: اما این با نظریهای که میگوید موسیقی از قرار معلوم در زمان حرکت میکند و نه در فضا در تضاد است!
پروفسور: آخ، آخ، آیا واقعاً یک چنین دورۀ آموزشی دیده‌اید! بله، براستی؛ مطابقِ مفاهیم رایجی که خود را با بانداژ و چسبِ <از قرار معلوم> از یک تریبون به تریبون دیگر به همدیگر مدام کمک میکنندْ موسیقی یک هنرِ زمانی‌ست. گوش فقط یک قسمت را ثبت میکند، یک قسمت پس از قسمتِ دیگر، بر خلاف چشم که برایش هنرِ ضبطِ در زمانْ مضایقه گشته است، و در عوض چشم ابعاد را ثبت میکند. اما ما باید عاقبت از این نظریه رها شویم. گوش هم میتواند چند بُعدی احساس کند. و در نتیجه یک قانونِ اساسیِ جدیدِ زیبائیشناسی تدوین خواهد گشت که عمقِ علمی خود را توسطِ آن آزمایش با خوکچۀ هندی دریافت میکند. آیا شما میتوانید یک گسترشِ ملودیک را تَک بُعدی تصور کنید؟
دانشجو: بله، این را همه میتوانند.
پروفسور: خوب. ما حالا ملودی را بطور هماهنگ پُر میکنیم. در نتیجه ملودی برندۀ پهنائی میشود که قبلاً آن را نداشت؛ ملودی به دومین بُعد رشد و پهنا را برای خود تسخیر میکند. و صداهای گوناگونی که توسط یک اکثریتِ صداهایِ مستقل پدیدار میگرددْ بدون ایجاد هیچ مشکلی بدن را مخاطب قرار میدهند. گوش ثابت میکند که پذیرایِ فرایندیست که در سه بُعد اتفاق میافتد.
دانشجو: بله، وقتی واقعاً موسیقی نواخته میشود.
پروفسور: آیا فقط باید ویولنها و ترومپتها باشند که میخواهند به گوش چیزی برسانند؟ کائنات هرگز از اجرای موسیقی متوقف نمیشود. او حتی خود را مستقیماً توسطِ صدا آشکار میسازد، البته توسط صدائی که فراتر از ارتعاشاتِ صوتیِ قابل اندازهگیری قرار دارد. و چون این ارتعاشاتِ متعالی بیش از حد ظریفاند که بتوانند توسطِ پردۀ گوش ثبت شوندْ بنابراین به حس ششم انسان که محلِ خود را در لابیرنت داراستْ روی میآورند. آنها در این محل درک میشوند، به شکلِ آلی شناسائی می‎گردند، تا انتها تفسیر میشوند، و نتیجۀ نهائیِ این تفسیر میگوید: فضا موسیقیست و موسیقی فضا است.
دانشجو: اما موسیقی یک خوشی، یک لذت، یک احساسِ خرسندی تولید میکند.
پروفسور: شما دارید کم کم به من نزدیک میشوید: این احساسِ خرسندی که زیبائیشناسانِ تمام ملل بخاطر ارزیابی و توضیح‌اش بیهوده تلاش کردهاند، به محض در نظر آوردنِ معادلۀ یکسانِ میانِ موسیقی و فضا به آسانی قابل درک میشود. تمام نیروهای محرکۀ حسی ما به سمت فضا نشانه گرفته شدهاند. لذتِ ابتدائی در حرکت، در ورزش، در سفر، چه تفاوتی با احساسِ تشخیصِ ثبت فضا دارد؟ ما میخواهیم و باید ابعادِ خودمان را به جهان ارائه دهیم و ابعادِ جهان را در خودمان پذیرا شویم. شادی در کوهها مطابق است با رهائی از سیاهچالِ سطحِ دو بُعدی: ما بُعد سوم را مصرف میکنیم، جسمانی بودنِ خودِ ما لذتبخش به ضمیر خودآگاه میرسد. و همۀ اینها را ما در یک مستیِ درونی و صداهائی تجربه میکنیم که کنسرتِ گوش از آنها هیچ چیز مطلع نمیشود. نتیجهگیری: فضا در محدودۀ تجربه قرار دارد و موضوع حواس است؛ او توسطِ عضوی درک میشود که در کارگاهِ شنوائی کار میکند؛ و او با یک لذتی درک میشود که در آخرین تحلیل با احساسِ موسیقیائی خویشاوند است.
دانشجو: خدای من! این دارای چشمانداز است! آیا در این باره قبلاً یک کتاب نوشتهاید؟
پروفسور: نه؛ و من در این باره کتابی نخواهم نوشت. اما من خردمندانِ جهان و مفسرینِ هنر را بو میکشم، که این ارتباطات را در شکلِ چاپ گشته گسترش میدهند. برای ریاضیدانان هم در اینجا چیزی برای برداشتن وجود دارد. فقط شجاعت، جریان ارزشمند است. زیرا آن دو مفهومی که از ابتدا باعثِ دردِ سرِ انسانِ متفکر شده است، یعنی فضا و زمان، برای اولین بار در این ردیف از تصورات با هم ملاقات و در هم نفوذ میکنند؛ و در حقیقت در یک مِدیومِ گویا، که هر دو را همزمان به حسِ دریافتی هدایت میکند.
دانشجو: آقای پروفسور، اما به نظرم میرسد که اینجا یک نقص وجود داشته باشد:  شما از آزمایش با خوکچههای هندی حرکت کردید و نتیجه را مستقیماً به انسان کشاندید.
پروفسور: این یک استدلال از طریقِ قیاس است، درست مانند بقیۀ قیاسهائی که آدم بیدغدغه و بدون آنکه خود را بخاطر احتمالات گناهکار سازدْ مجاز به شهامت کردن است. در هر حال این استدلال مانند گام برداشتن از منطقۀ معقولِ تجربه به سمتِ آخرتِ مخوفِ فیلسوفانِ کونیگزبرگْ خطرناک نیست. نظریۀ نامطبوعِ دانشِ مستقل از تجربهْ که مانند یک نفرین بر روی همۀ پژوهشها سنگینی میکندْ باید از جهان خارج شود. درس نظریِ من تمام شد. حالا متوجه شدید آقای دانشجو؟
دانشجو: فکر کنم تا اندازهای: کانت، <لِه کنندۀ همه چیز> باید توسطِ خوکچۀ هندی مغلوب گردد، و در نزد پروفسورهائی که معتقد به کانت هستندْ لازم نیست هیچ درسی را گواهی کرد.
پروفسور: این موقتاً کافیست. حالا دفتر آزمون را بدهید به من تا حضورِ کوشایِ شما در درسهایِ نظریام را گواهی کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر