پژوهش جنسی.

پروفسور شِمولِ مشهور حالا به کشف عمیقترین راز خلقت نزدیک شده بود. و به این ترتیب او هنگام پژوهش جنسی با این پرسش ژرف روبرو میگردد: آیا میتوان طبیعتِ زنده را از نظر جنسی از نو شکل داد؟ آیا میتوان حیوان مذکر را به حیوان مونث و برعکس تبدیل ساخت؟ و در آزمایشگاهِ خود پاسخِ تجربی را مییابد: این کار شدنیست! و در واقع توسط پیوندِ غدهُ جنسیِ خاص. طبیعت اینطور میخواهد، دانشمند طور دیگر، و البته دانشمند پیروز میشود. زیرا فقط او مقصودِ غدد را میشناسد: این غدد در حقیقت فقط به این خاطر وجود دارند که بیرون کشیده و در سرنگهای ضد عفونی گشته جا داده شوند:
او به شیمی نباز داد، او به عمل جراحی نیاز دارد،
و از <مرد> یک <زن> میشود.
شیوهُ کار میطلبد که ابتدا بر روی حیوان آزمایش انجام شود، بنابراین پروفسور شِمول به عنوان روششناسی دقیقْ آزمایش را با یک خروس آغاز میکند؛ در اصل به این خاطر، چونکه در توانائی نرینهُ عالیِ این خروس جای هیچ شکی نبود. آدم نمیتواند حالا دقیقاً ادعا کند که این عمل باعث یک لذتِ خاص برای خروس گشت. اما این موضوع در این رابطه دارای اهمیت کمتری از عمل کردنِ پروفسورْ بدون جلبِ رضایت از خروس بود. این عمل طبق انتظارات با موفقیت انجام میشود. پس از گذشت چند ساعت وضعیتِ صدای قوقولی قوقویِ باشکوهِ تنور مردانهُ سابق مانند غلغل کردن آب سماور به صدایِ سوپرانویِ زنانه تغییر میکند، و بعد از چند روز نتیجهُ کاملِ عمل جراحیِ جنسی خود را نشان میدهد. خروس شروع میکند به احساس مادر بودن و تکاملِ یک باروریِ فوقالعاده. او تمام آزمایشگاه را با تخمگذاری پُر میسازد تا آشکار سازد که لباس قدیمیِ حضرت آدم را کاملاً از تن درآورده تا با تمام وجودش رختِ یک جنسِ جدید بر تن کند.
بنابراین یک شالودهُ مطمئن فیزیولوژیکی به دست آمده بود، و پروفسور حالا اجازه داشت به آن فکر کند که این آزمایش را به حوزهُ بالاتر، یعنی جامعهُ بشری گسترش دهد. البته در ابتدا یک مشکل خود را نمایان میسازد. زیرا در بین دوستانِ هیئت علمی دانشگاه حتی یک نفر هم پیدا نگشت که بخواهد نقش خرگوش آزمایشگاهی را بپذیرد. همهُ آنها به اوراق مربوط به ادارهُ ثبت احوالشان استناد میکردند و از مواجه گشتن با مشکلات پلیسی به خاطر پرتاب شدن ناگهانیشان به وضعیت ابدی زنانه میترسیدند، به ویژه که آنها در لیستِ سرشماریِ تغییرناپذیرِ اخیرْ جنسیت خود را شخصاً <مذکر> نوشته بودند. پروفسور شِمول برایشان مزایای دگرگونی جنسی را بیهوده معرفی میکرد؛ بخصوص از کسب بی حد و حصرِ حقوق سیاسیِ زنان و از این چشمانداز می‌گفت که شاعرانِ معاصر بخاطرشان شعر خواهند سرود و بالاتر از آن میتوانند هزینهُ گرانِ اصلاح ریش را پسانداز کنند. او پس از شنیدن جوابهای منفیُ پی در پی با این خطر جدی روبرو شده بود که اجباراً ادامهُ تحقیقات و تمام لوازمش از قبیل چاقوی جراحی، نخ بخیه، سرنگهای ضد عفونی شده و غدد جنسی تأکید گشته را به میخ آویزان کند.
خوشبختانه دستیار خودش این منفذ را پُر میسازد. دکتر آلویز کنارّه از بزدلی دیگران خشمگین بود و برای این آزمایش داوطلب میشود. او میگوید: "آقای پروفسور، قسم به مردانگیام وقتی شما مشغول تبدیل کردنم به یک زن هستیدْ همه چیز را تحمل خواهم کرد و تکان نخواهم خورد. من سالیان درازی مذکر بودم، این کافیست. تنوع باید باشد!"
بنابراین پروفسور با احتیاطِ کامل یک جراح برجسته مشغول کار میشود، و عمل پیوندِ عضو بدونِ درد و بدون تب با موفقیت به انجام میرسد. دکتر آلویز کنارّه بطور قابل ملاحظهای زنانه میشود و حالا میتوانست با داشتن دلیل کافی بجای نام آلویز حتی برای خود لقبِ آلویزیا را انتخاب کند. تمام فضایلی که از راحیل همسر حضرت یعقوب در کتاب مقدس، از ناوسیکائا دختر آلکینوئوس در اسطورههای یونان تا موجودِ پری مانند در اثر گرهارد هاوپتمن ستایش میشوندْ در او از لحاظ جسمانی و روحی با چنان سرعتی تکامل میابند که خیاطِ زنانه به سختی قادر بود لباسهای ضروریِ این تحولِ سریع را تحویل دهد.
او، یعنی پژوهشگرْ دوشیزهُ باکرهْ یعنی دستیارش دکتر آلویز کنارّه را با گونههای متواضع و خجالتی در مقابل خود ایستاده میبیند. و به ویژه از چشمان <زن> یک سحر و جادو پخش میگشت، همانطور که یک بار از چشمان کلئوپاترا ساطع گشتند و حواس سزار را مغشوش ساختند. راوی در اینجا دستپاچه میشود، زیرا او در واقع باید میگفت: از چشمان <مرد>. همانطور که اصولاً ضمایر شخصی در یک داستانِ پیوندِ عضو که در آن تفاوتهای جنسیتیِ مرسوم معنا و مفهوم خود را از دست میدهند بد طور به مشکل برخورد می‌کنند.
اما پروفسور شِمول کمترین سؤالی در این باره نمیکند. اولاً بعد از بیرون آمدن از شوکِ بزرگ تغییر صداْ دستور زبان برایش بیتفاوت گشت، ثانیاً و کاملاً بخصوص همسرش روزائورا که بیست و سه سال پیش با او ازدواج کرده بود حالا در مقایسه با دکتر کنارّه دیگر دلچسب و به اصطلاح زنانه به نظرش نمیرسید. زیرا روزائورا بر روی لبِ بالایش چیزی بین کُرک و فرچهُ زبر حمل میکرد، دارای یک عضوِ گفتاری مانند یک سرگُردِ بازنشسته بود و اصولاً بطور غریزی به اصطلاح پدیدههای جنسی از خود نشان میداد. درگیریِ وجدان در روانِ پروفسور شِمول به این نحو به پایان میرسد که او زن یائسهاش را از خانه بیرون میاندازد و همراه با دستیارش به ادارهُ ثبت احوال میرود، با این نیت که با <او> یا بهتر است گفته شود با <دوشیزه> پیوندِ جدید زناشوئی را به ثبت رساند.
از دیدگاه صرفاً فیزیولوژی بر ضدِ این کار جای هیچ اعتراضی نبود. اما یک کارمندِ ادارهُ ثبت احوالْ کارشناس فیزیولوژی نیست، بلکه انسانیست که به دستور و گواهینامه محکم چسبیده است، و از مدارک هویت خیلی زیاد میفهمد، اما برعکس از غدد هیچ چیز نمیداند. خلاصه، داستان هنوز تمام نشده است. زیرا قبل از آنکه دکتر کنارّهُ تبدیل به زن گشته واقعاً بتواند با پروفسور شِمول ازدواج کند باید ابتدا هنوز برای چیز دیگری تصمیم گرفته شود؛ یعنی این پرسش پژوهش جنسی:
"آیا این کار سزاوار مجازات است؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر