وافور.

چگونه من حبِ تریاک را بدست آوردم؟ این موضوعی فرعیست. دانستن اینکه حبِ تریاک در دسترس بود کافیست، و من حتی اجازه دارم فاش سازم که امروزه میتوان تریاک را آسانتر از تنباکو خریداری کرد. سریع یک محل زیبا برای نشستن بر روی کاناپه انتخاب میشود، و گازهای بخار از جسم کوچکِ کُروی شکلِ گداخته میتوانست تأثیرش را آغاز کند.
در ابتدا باید یک اشتباه تصحیح شود. همۀ تریاککشهایِ قبلی گزارشات خود را با وصفِ پولکهای بنفش رنگی شروع میکنند که رقصِ تند و تیزشان در مقابلِ چشمانِ مهآلود باید توهمات بسیار دلپذیری ایجاد کند. خیر، در نزدِ من هیچ ردِ پائی از آن نبود. توهم من خود را کاملاً متفاوت نشان میدهد. به جای پولکهای بنفش رنگ ــ که برایم اتفاقاً جذابیت زیادی نداشت ــ یک انسان در مقابلم ظاهر میشود. من که تصویرش را قبلاً دیده بودم فوراً او را شناختم و برای سلام دادن از جا جهیدم، زیرا این به یک بازدیدِ فوقالعاده استثنائی مربوط میگشت.
"آقای لایبنیتس، بفرمائید بنشینید، و اول از هر چیز به من توصیح دهید که چه چیز باعث افتخار دادنتان به من شده است ..."
او پاسخ میدهد: "ما نمیخواهیم وقت خود را به وراجی بگذرانیم، بلکه میخواهیم بدون تأخیر به اصل مطلب بپردازیم. من برای این گمان که شما امروز دیگر با سیستم‌ام موافق نیستید دلیل کافی دارم."
"اگر منظور شما نظریهتان از <بهترینِ جهان ممکن> باشدْ بنابراین جرأت نمیکنم با فرضیهتان مخالفت کنم. اما شما در حال حاضر با تعدادِ اندکی از شهروندانِ جهان برخورد خواهید کرد که با خوشبینیِ بیحد و حصر شما موافق باشند."
لایبنیتس پاسخ میدهد: "شما واقعاً بسیار پُرمدعا هستید. همچنین ممکن است که شما از دیدنِ آخرین تحولاتِ جهان غفلت ورزیده یا خواب مانده باشید."
"منظورتان کدام تحولات است؟"
"تکامل مربوط به زمینشناسی، به آب و هوا، به سیاست و خلاصه به تمام تکاملات."
"استاد، از شما خواهش میکنم از جهان خودتان، از جهان خودمان صحبت کنید و نه از جهانِ فاختهها بر روی ابرها. آیا شما اصلاً شرایطِ واقعی را میشناسید؟"
"من بله، اما اینطور که به نظر میرسد شما هنوز نه. بنابراین همراه من از خانه خارج شوید، تا با نشان دادن جهان واقعی به شما آن را برایتان توضیح دهم."
"غیر ممکن است، در این هوایِ سگی!"
"بله درست حدس زده بودم. شما تغییراتِ عالم هستی را کاملاً خواب ماندهاید. بنابراین بدیهیست ندانید که جهان مدتهای طولانیست در ماهِ مِه، ماهِ لذت و شادیِ بیوقفه به سر میبَرد."
او دستم را میگیرد و من را به دنبال خود میکشد. ما مستقیم از میان دیوارهای اتاق و دیوارهای دیگری که خود را مانند پرده میگشودند میگذریم. یک منظرهُ ایدهآلِ بهاری با گلهای سحرآمیزِ مستیآور من را احاطه کرده بود. یک منظرۀ رویائیِ غوطهور گشته در رنگهای درخشانِ بوکلینی. "خوب، این جهان را چطور مییابید؟"
من میگویم: "بسیار مسرتبخش. اما کاملاً افسون گشته؛ بدون شک در اینجا یک حس دروغین موجود است."
"به هیچ وجه. فقط یک انقلاب جهانی، که شما تا حال به آن هیچ توجهای نکردهاید. یک جابجائیِ محور زمین، که من آن را قبلاً پیغمبرانه پیشبینی کرده بودم، زمانیکه بانگ برداشتم که جهان از تمام چیزهایِ قابل تصور بهتر است. توجه داشته باشید: حالا در اروپای مرکزی اینطور دیده میشود. و این تازه اولش است. شما آنجا یک ازدحام میبینید، به نظر شما این چه میتواند باشد؟"
"به نظر میرسد که یک جشن ملی برقرار است."
"کاملاً درست است، فقط با این تفاوت که این یک جشنِ گهگاهی نیست، بلکه یک جشن دائمیست. اینجا همیشه یک جشن ملی برقرار است. و مردم با داشتن دلیلِ کافیْ بدون توقف جشن میگیرند."
"در این اوضاع گرانی؟ با وجود این مشکلاتِ هستیمان؟"
"شما به اصطلاح از چیزهای قبل از طوفان نوح صحبت میکنید، از پدیدههائی که روح جهان قبلاً عملیاتی ساخته بوده است تا جهان را برای شادی بالغ سازد، امروزه مفاهیمی مانند نیاز و بدبختی مانند بتپرستی و محاکمهُ جادوگران به تاریخ پیوستهاند و آدم باید برای یافتن آنها به اعماقِ آثارِ مکتوب رخنه کند. برای مثال این جشن ملی بخاطر سالگردِ یادآوریِ مقرراتِ مالیاتیِ معتبرِ فعلیست ..."
"با چند درصد از درآمد؟"
"اوه، درصد اندک نیست، فقط اینطور میتوان آن را درک کرد که مردم دریافت میکنند و دولت میدهد."
"زنده باد وزیر دارائی که چنین فکری کرد! او باید صاحب چاپخانۀ اسکناس بسیار سودبخشی باشد."
"او چیز بهتری در اختیار دارد، یعنی طلای خالص. مشکلات مالی جهان میتوانست تنها در زمانی وجود داشته باشد که تکنیک هنوز قادر به قابلِ عرضه ساختنِ گنجینههای موجود در بازار نبود. همانطور که میدانید در آبِ دریا طلا وجود دارد، گرچه طلایِ بسیار رقیق، با این حال در چنان حجمی که آدم میتواند با آن از لحاظ مالی تمامِ زمین را به بهشت تبدیل سازد. تا اوایلِ عصر مدرنْ با یک محاسبهُ خوبْ تقریباً 5000 بیلیون مارک طلایِ به سکه تبدیل نگشته در دامنِ سیل‌ها شنا می‌کردند. این موضوع تا اندازهای مانندِ پرتوهای خورشید است که گرمایشان بدون استفاده به داخل اتاق‌ها می‌تابد. بنابراین طبیعت به ما وسیله‌ای را در شکل الکترولیزهایِ بهبود یافته ارائه کرد تا ما را برای همیشه از هر نوع نیاز به پول رها سازد. البته دولت دارای انحصارِ استخراجِ فلز است، و ادارات مالیاتی‌اش فقط دارای این هدف‌اند که یک قسمت از مازادِ بودجه را هر سه ماه به سه ماهْ به موقع در میان مردم توزیع کنند.
"کاملاً بطور مساوی؟"
"اما نه، این منجر به یکنواختیای میگردد که در یک چنین سَبک زندگیِ رنگارنگی باید از آن اجتناب ورزید. بنابراین در اینجا هم طبقِ سوگندنامۀ مالیاتی به اصطلاح یک نوعِ خفیف از وظیفه و اجبار وجود دارد، به اینگونه که مردم در سوگندنامۀ مالیاتی خواستهها و نیازهایشان را اعلام میکنند و نه درآمدشان را."
"لایبنیتس، ممکن است که آنجا یک ازدحامِ زیبا برقرار باشد!، بیائید، ما میخواهیم به آنها بپیوندیم: آنجا مطمئناً بخاطر مالیاتْ رقص پولونزیِ شاد و موزونی برپاست."
"شما در اشتباهید، آنچه شما میبینید محل ورود به یکی از پارکهای بیشمار تفریحی و سرگرمیست."
"میتوانم تصورش را بکنم: سرگرمی فراوان و همه چیز مجانی."
"این دوباره نامناسب و ضد اجتماعی خواهد بود. باید در نظر گرفت که مردم دوست دارند پول خرج کنند. قیمت یک محلِ خوبِ نشستن برای سمفونی شماره نُه یک مارک است."
"چطور سمفونی شمارۀ نُه در محل تفریحی و سرگرمی میآید؟"
"از طریق داشتن آموزش بالایِ مردم! امروزه مردم حتی برای چرخ و فلک‌سواری و تاب خوردن هم موسیقیِ معمول تفریحگاههایِ عمومی را نمیخواهند، بلکه اُپرای پارسیفال از واگنر یا شبیه به این را گوش میکنند."
"آیا مگر همۀ مردم وقت دارند که مشغول اینهمه سرگرمی شوند؟"
"البته. مکانیزاسیون جهان تا آنجا پیش رفته که تمام دستگاهها خودشان را به تنهائی به کار میاندازند. این پایۀ لذت بردن از شادی را تشکیل میدهد، و یک بهداشتِ بهبود یافته به انسانها اجازه میدهد که اعصابشان لذتهای بیپایان را تحمل کند."
"من مایلم تقریباً حدس بزنم که این جهانِ رشکآورْ خود را بدون بیماریها مدیریت میکند."
"به هدف زدید. از زمانیکه طبیعت خود را به تعهداتِ اقلیمیاش متوجه ساختْ دیگر پزشکان کار چندانی برای انجام دادن پیدا نمیکنند، و آن تعداد کمی هم که هنوز وجود دارندْ رشتۀ جدیدی از نو آموختهاند، اگر هم گهگاهی هنوز مواردِ خفیف آنفولازا یا آسم خود را نشان دهدْ بنابراین برای مقابله با آن سیگارهای ملایم تجویز می‎شود. زیرا مشخص شده است که علت اصلیِ بیماریهای مختلفِ بدنِ زمان ماقبل تاریخ این بوده است که به انسانها به اندازۀ کافی نیکوتین عرضه نمیگشت. در آن زمان همچنین مردم را به جنوب تبعید میکردند، اما پس از آنکه طبیعتِ جنوب به خود زحمت داد و خود را به ما رساندْ بنابراین این تنبیه هم منسوخ گشت."
"و جریان مسافرت چگونه است؟"
"پاسخ آن را خودتان میتوانید بدهید. مسافرت یعنی از موهباتِ اینجا فرار کردن، تا در جای دیگر آدم برای همین موهبات به زحمت افتد. اما وقتی اینجا تمام جلال و شکوه را عرضه میکندْ بنابراین چگونه جای دیگر میتواند جذاب باشد؟ در حقیقت انگیزۀ سفر در دورانِ ماقبل تاریخ که فقط نشانهُ یک ناخشنودی بود تا حدی کاهش یافته است که امروزه دولت یک سالنِ ویژه در اختیار هر مسافرِ قطار قرار میدهد. همچنین حمل و نقلِ بار به ندرت انجام می‌گیرد، زیرا ما خودمان تقریباً تمامِ مواد مورد نیاز را به وفور و کاملاً نزدیک به خود داریم."
"چه جهانِ سعادتمندی که تحت چنین شرایطی فعالیت میکند، وقتی من به زمانی فکر میکنم که کالاهایمان هنوز جییرهبندی میگشت ..."
"دست نگهدارید. جیرهبندی به خودی خود هیچ بدبختی نیست، فقط پرسش در این است که چه چیز توزیع میشود. اینجا را بخوانید."
ما در برابر یک اعلامیه ایستاده بودیم که به تنۀ یک درختِ نارگیل وصل شده بود. این اعلامیه لیستِ اجناسی بود که هر نفر در طول هفتۀ جاری می‌گرفت: دو کیلو خاویار، یک آناناس، ده متر پارچۀ زربفت، یک نَنو از پارچۀ ابریشمی، بیست تخم خروس کولی، یک کاسه سوپِ خرچنگ دریائی، یک شال زنانۀ چهار متری از جنس خز، یک جعبه عطر ریویرا، پنج پاکت آبنبات کارنوال، یک بلیط لُژ برای تئآتر و دو جفت کفش رقص.
حالا یک دسته تظاهرکننده در حال خواندنِ دستهجمعیِ یک قصیده به شادی از کنار ما میگذرند. من هم در تشویقی مستانه در داخل این گرداب میافتم، در مغزم چکش زده میگشت: "بهترینِ جهان ممکن!" من یک چوبدستی تیرسوسِ ساخته گشته از درختچۀ عشقه را که علامت مشخصۀ دیونیسوس است در دست میگیرم تا آن را در حال خلسه دور سرم بچرخانم، این کار به شکست میانجامد، من همراه با چوبدستی سکندری میخورم، سقوط میکنم و ...
و در کنار کاناپه‌ام وافور شکسته در دست قرار داشت. من با سری سرخوش بلند میشوم. از بیرون به پنجره ضربه میخورد، باران بطرز غیر قابل توصیفی مشغول تنبک زدن بر روی شیشۀ پنجره بود. من مضطرب اجازه میدهم نگاهم بر روی میز تحریر سیاحت کند. در آنجا هنوز رسالۀ خوشبینانۀ لایبنیتس قرار داشت، در کنار آن روزنامههای تازۀ عصر با جدیدترین خشمها از سراسر جهان. آه، شما ترانههای شیرینِ روزنامههاْ همچنان ادامه دهید. اشگ جاری میشود، زمین دوباره من را دارد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر