عاقبت صداها خاموش میگردند، بارش تگرگِ واژههای پاره از هم بند میآید،
اما بهتر این بود که این واژهها مجبور به پرواز میگشتند، تا اینکه توسط استالاسکا
با چنین نفسنفس زدنهای آهسته و توسط این بلدرچین یا کلاغ با چنین خنده آهسته و
اغوا کنندهای که مانند ریزشِ شن ویدا را زیر خود مدفون میساخت شنیده شود. احتمالاً
یک نفر در پی به چنگ آوردن آن دیگریست، زیرا که اطاق غرش میکرد. خندۀ زن مانند آتشی
از شاخههای خشکیده، گاهی اینجا و گاهی آنجا خش خش میکرد، و مرد، مردی که چنین نامی
روستائی و چنین دستانی بزرگ مانند دهقانان دارد _ اگر چه او استاد و مهندس هم باشد،
با این وجود روستائی باقی میماند _، ظاهرا این خنده را مانند جوانهای تازه سبز گشته
لگدکوب خواهد کرد. نه، او آنرا لگدکوب نمیکند، او زن به ستوه آمده را در بغل میگیرد
و با لبان کُلفتش چشمهایش را، گردن، موها و دهانش را میبوسد _ یک فاسد گشته فاسد دیگری
را میبوسد. تو میتوانی گوشهایت را بگیری، میتوانی صدا و فریاد بزنی _ با این وجود
آن را خواهی شنید و خواهی دید ...
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر