یک فنجان کوچک چای.(9)



عاقبت صداها خاموش می‏‌گردند، بارش تگرگِ واژه‏‌های پاره از هم بند می‏‏‏‌آید، اما بهتر این بود که این واژه‏‌ها مجبور به پرواز می‌گشتند، تا اینکه توسط استالاسکا با چنین نفس‏‏‏‌نفس زدن‏‌های آهسته و توسط این بلدرچین یا کلاغ با چنین خنده آهسته و اغوا کننده‌‏ای که مانند ریزشِ شن ویدا را زیر خود مدفون می‌ساخت شنیده شود. احتمالاً یک نفر در پی به چنگ آوردن آن دیگری‌‏ست، زیرا که اطاق غرش می‏‌کرد. خندۀ زن مانند آتشی از شاخه‌‏های خشکیده، گاهی اینجا و گاهی آنجا خش خش می‌کرد، و مرد، مردی که چنین نامی روستائی و چنین دستانی بزرگ مانند دهقانان دارد _ اگر چه او استاد و مهندس هم باشد، با این وجود روستائی باقی می‌ماند _، ظاهرا این خنده را مانند جوان‌ه‏ای تازه سبز گشته لگدکوب خواهد کرد. نه، او آنرا لگدکوب نمی‌کند، او زن به ستوه آمده را در بغل می‌‏گیرد و با لبان کُلفتش چشم‌هایش را، گردن، موها و دهانش را می‌‏بوسد _ یک فاسد گشته فاسد دیگری را می‌‏بوسد. تو می‌‏توانی گوش‌‏‏هایت را بگیری، می‌‏توانی صدا و فریاد بزنی _ با این وجود آن‏ را خواهی شنید و خواهی دید ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر