یکسالی میگذرد که من در روز سه بار؛ صبح، ظهر و شب دو
قطعه نانِ تُست با دو قطعه نازک پنیر را غذای شبانهروزی خود ساختهام.
تنبلتر از خود آدمی ندیدهام، و این یکی از دلایل نوع
غذاخوردن من میباشد و هیچ ارتباط مستقیمی با کشف خویش و خدا و از این دست حرفها و
بازیها اصلاً ندارد، گرچه میتوان گاهی ربطی کوچک و غیر مستقیمی با این موضوع برایش
قائل گشت که جداگانه به آن خواهم پرداخت. دلیل دیگر خوشمزه بودن این غذا برایم در هر
بار است. وقتی همزمان با به جوش آوردن آب برای درست کردن چای دو قطعه نان را در دستگاه
تُستکنی قرار میدهم و همزمان دو آهنگ مختلف از دو دستگاه کاملاً مختلف الکتریکی آگاهم
میسازند که آب به جوش آمده است و نان تُست گردیده، اشتهای من برای هرچه زودتر خوردن
نان و پنیر با چای شیرین به جوش میآید و من هنگام خوردن مانند گوسفندی (کمی هم مانند
گاو) که تا آخر عمر علف میخورد و کیف میبرد از خوردن نان و پنیر و چای لذت میبرم.
دلیل دیگر اما کاملاً اقتصادیست، و آن این است که خرید نان و چای و شکر به جیبم با
حقوق ماهانۀ من که برای خرج کردن آن باید مواظب هر سنتش بود زیاد فشار نمیآورد.
دانسته اندکم از علم پزشکی در مورد احتیاج بدن در روز به مقدار لازم و معینی از ویتامینها
و آب و غذا به من میگوید که نوع غذا خوردن من باید به بیماریم ختم شود، اما عقل و
جسمم به اندازه کافی از این دست تجربهها را دیدهاند و عقیده خود را دارند. من در
این مدت جسمم سالم بوه و دیوار دفاعی در برابر حملات و پرتاب تیرهای امراض روحی مثل
افسردگی که مانند آرش کمانگیر تیرهایش را پرتاب میکند خوب مقاومت کرده. و دلیل دیگر
بر قرار ساختن پُل عدالت میان من و گرسنگان میباشد، پُلی که هر روز هنگام عبور از رویش
من و عدهای دیگر به هم میرسیم و بعد از سلام به یکدیگر من با خیالی راحت و با روحی
آسوده از کنارشان میگذرم. مراد من در زندگی داشتن روحی آسوده است که من به این ترتیب
به آن دست یافتهام و معتقدم که روحی آسوده میتواند هر جسمی را سالم به مقصد برساند
و بیماریهای جسمی را نیز درمان کند.
حالا شاید از خود سؤال کنی
که چرا من اینها را برای تو مینویسم؛ اینها را مینویسم تا بدانی برای سیر کردن
شکم به دریدن گردن و شکم دیگران نیازی نیست _ نه شکم و گردن یک انسان و نه شکم و گردن
هیچ مرغی، بلکه وقتی گرسنهای به خیابان رو، تکه نانی بخر یا از کسی آنرا درخواست کن
(سنگگ، تافتون، بربری ...) و با کمی پنیر بخور، سیر که گشتی دیگر نه مرغی خواهی کشت
و نه مرغکشی را.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر