کافیست! فکر نکن، خود را حبس کن، دور واحۀ کوچک خود را حصار بکش و غم هیچ
چیز را نخور، و اگر فکر هنوز در کار است، پس فقط به خود اندیشه کن. چه کسی آیا غمخوار
اوست، اگر نه خود او! فقط یک بار استالسکا از او تشکر کرد و حتماً هم به این دلیل که
او نمیداند چگونه زن گریان را آرام سازد. یا شاید این دلیل تشکر کردن او نبود؟ نه،
بهتر آن است که فکر نکنم، هیچ چیز را نبینم و به چیزی گوش ندهم، ویدا با عزمی راسخ
صورت یخزدهای به خود میگیرد. او خوب میتواند به تصمیمهایش عمل کند، برای مثال،
سه بار در روز قهوه بنوشد، با این حال او ناآرام است و در باره زن اندیشه میکند، زنی
که ساکت مانند سایهای پاورچین به پیش یورِگ میآید و مطمئناً خود او هم نمیداند
که از یورِگ چه میخواهد. و اگر هم آن را بداند، یورِگ توانا نیست زن را درک کند،
گرچه او خوب، آری خیلی خوب میباشد. این ممکن نیست که از یک فنجان کوچک چای شروع و
به این گریه شکوهآمیز ختم شود، در هر صورت ... جای تعجب نیست، در پشت دیوار کسی شروع
میکند با جرعههای کوچک به نوشیدن چای و با دندانها به کنار فنجان کوچک زدن، و صدای
گریه کم کم خاموش میگردد.
چیزی در قلب ویدا خود را به جنبش میاندازد، تا حال او یک چنین تکان لطیفی را
هرگز حس نکرده بود، با وجود اینکه او بیست و هفت ساله است و مدت چهار سال از پایان
تحصیلات دانشگاهیش میگذرد. عاقبت نفس عمیقی میکشد، کاغذ سفیدِ دیگری بر روی میز قرار
میدهد و خودنویس را به دست میگیرد، خودنویسی که فقط خودنویس بود و نه خار.
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر