یک فنجان کوچک چای.(21)


کافی‏‌ست! فکر نکن، خود را حبس کن، دور واحۀ کوچک خود را حصار بکش و غم هیچ چیز را نخور، و اگر فکر هنوز در کار است، پس فقط به خود اندیشه کن. چه کسی آیا غم‏خوار اوست، اگر نه خود او! فقط یک ‏بار استالسکا از او تشکر کرد و حتماً هم به این دلیل که او نمی‌‏داند چگونه زن گریان را آرام سازد. یا شاید این دلیل تشکر کردن او نبود؟ نه، بهتر آن است که فکر نکنم، هیچ چیز را نبینم و به چیزی گوش ندهم، ویدا با عزمی راسخ صورت یخ‏زده‌‏ای به خود می‏‌گیرد. او خوب می‏‌تواند به تصمیم‏‌هایش عمل کند، برای مثال، سه بار در روز قهوه بنوشد، با این حال او ناآرام است و در باره زن اندیشه می‏‌کند، زنی که ساکت مانند سایه‌‏ای پاورچین به پیش یورِگ می‏‌آید و مطمئناً خود او هم نمی‏‌داند که از یورِگ چه می‏‌خواهد. و اگر هم آن ‏را بداند، یورِگ توانا نیست زن را درک کند، گرچه او خوب، آری خیلی خوب می‏‌باشد. این ممکن نیست که از یک فنجان کوچک چای شروع و به این گریه شکوه‌‏آمیز ختم شود، در هر صورت ... جای تعجب نیست، در پشت دیوار کسی شروع می‏‌کند با جرعه‏‌های کوچک به نوشیدن چای و با دندان‏‌ها به کنار فنجان کوچک زدن، و صدای گریه کم کم خاموش می‌‏گردد.
چیزی در قلب ویدا خود را به جنبش می‏‌اندازد، تا حال او یک چنین تکان لطیفی را هرگز حس نکرده بود، با وجود این‏‏که او بیست و هفت ساله است و مدت چهار سال از پایان تحصیلات دانشگاهیش می‏‌گذرد. عاقبت نفس عمیقی می‏‌کشد، کاغذ سفیدِ دیگری بر روی میز قرار می‏‌دهد و خودنویس را به دست می‌‏گیرد، خودنویسی که فقط خودنویس بود و نه خار.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر