زمستانِ کبود گشته از سرما.


زمین باز سفیدپوش گشته.
برف می‌‏بارد
و به دستور باد پنبه‏‌ها می‏‌چرخند؛
سبک، سریع و رقص‌کنان می‏‌چرخند،
چندی بر پشت شیشه پنجره‏‌ها می‏‌شینند
و پس از نگاه کوتاهی به اطاق از خجالت آب
و شاید هم اشگی بی‌چشم می‏‌گردند.
برف می‌‏بارد، ما در کنار هم قدم‌‏زنان می‌‏رفتیم و تو به ردِ خاطرات‏ات در سکوت خیره بودی.
تو به یاد روزهای گرم قدیم، و من به یاد روزهائی که خواهند آمد قدم‏‌زنان می‌‏‏رفتیم و سکوت پا به‏ پای‌مان می‏‏‏‌آمد.
کودکی سر به سوی آسمان بلند کرده قهقه می‏‌خندید و برف در دهانِ بازش می‏‌ریخت.
سگی کوچک و کم‌‏مو از سرما می‏‌لرزید و در کنار صاحبِ! خود تُند تُند قدم برمی‌‏داشت و گاهی سرش را به سمت او می‏‌چرخاند و با التماس نگاهش می‏‌کرد.
من تو را در خیالم به سمت روزهای در پیش هُل می‏‌دادم و تو دست مرا می‏‌کشیدی به سوئی که کودکی‏‌ام در آن بی‏‌دستکش برف‏‌بازی کرده و از سوزِ سرما در سرانگشتانش گریان پی‌آتش می‏‌گشت.
نه دود خبر از گرما می‌‏داد و نه ردی از آتش بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر