یک انسان ابله.(2)


آره، درسته: او در اطاق شماره بیست و هشتِ گروهان چهار با فردیناند کرول هم‌‏اطاق بود و از روی عشق و علاقه ‏گاهی هنر تكلم بطنی را که آموخته بود اجرا می‏‌کرد. او به خوبی به یاد می‏‌آورد، و بی‌اختیار، تقریباً خودبخود چند صدا از او خارج می‌‏شود. او حالا در میان جمعی از صورت‏‌هائی که دهان خود را بسته و ناگهان ساکت گشته بودند راست نشسته بود _ تنها برآمدگی گلویش که به بیرون زده بود به بالا و پائین می‌‏رفت _ و از تهِ شکم خود صحبت می‏‌کرد.
"عجب! تو هنوز می‌‏تونی!؟ فوری با من بیا! تو بهترین ستاره نمایش من خواهی شد!" کرول فریاد شادی سر می‏‌دهد، و آن دو پیش از آن‏ که جمعیت متحیر گشته دستگیرشان شود که جریان از چه قرار بوده است با قدم‌‏های پُر شتاب از می‏خانه خارج می‌‏شوند، و در ماشینی که آماده ایستاده بود سوار شده و حرکت می‏‌کنند.
در همان شب هویگِل بر روی صحنه بزرگ "قمارخانه بهشت" که نوری نافذ روشنش می‌‏ساخت ایستاده بود، و با صدائی که از دهان بسته‌‏اش خارج می‏‌شد جوک‏‌هائی را به سوی مردم رنگین و درخشنده که هر شب آنجا جمع می‌شدند فریاد می‏‌زد.
سریع خود را آماده کرده بود، با فراکی چروک و بزرگ که متعلق به کرولِ تنومند بود و یقه بسیار گشاد آن خود را مانند گردنبند سفید و نازک اسبی به دور گردن دراز و باریکش پیچانده بود، یک جلیقه چهارخانه براق، شلواری راه‏ راه و یک کفش ورنیِ تنگ و آزاردهنده _ این‏گونه هویگِل آنجا ایستاده بود، فردی که مهم شده بود _ انگار از ظلمتی عمیق و گل‏‌آلود ناگهان به سمت قله‌‏ای که درخشندگی آن تا دور دست پیداست او را بالا کشیده‏ و در میان جهانِ بی‏‌غم، بزرگ و مجللی قرار داده‌‏اند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر