آره، درسته: او در اطاق شماره بیست و هشتِ گروهان چهار
با فردیناند کرول هماطاق بود و از روی عشق و علاقه گاهی هنر تكلم بطنی را که آموخته
بود اجرا میکرد. او به خوبی به یاد میآورد، و بیاختیار، تقریباً خودبخود چند صدا
از او خارج میشود. او حالا در میان جمعی از صورتهائی که دهان خود را بسته و ناگهان
ساکت گشته بودند راست نشسته بود _ تنها برآمدگی گلویش که به بیرون زده بود به بالا
و پائین میرفت _ و از تهِ شکم خود صحبت میکرد.
"عجب! تو هنوز میتونی!؟ فوری با من بیا! تو بهترین
ستاره نمایش من خواهی شد!" کرول فریاد شادی سر میدهد، و آن دو پیش از آن که
جمعیت متحیر گشته دستگیرشان شود که جریان از چه قرار بوده است با قدمهای پُر شتاب از
میخانه خارج میشوند، و در ماشینی که آماده ایستاده بود سوار شده و حرکت میکنند.
در همان شب هویگِل بر روی صحنه بزرگ "قمارخانه بهشت"
که نوری نافذ روشنش میساخت ایستاده بود، و با صدائی که از دهان بستهاش خارج میشد
جوکهائی را به سوی مردم رنگین و درخشنده که هر شب آنجا جمع میشدند فریاد میزد.
سریع خود را آماده کرده بود، با فراکی چروک و بزرگ که
متعلق به کرولِ تنومند بود و یقه بسیار گشاد آن خود را مانند گردنبند سفید و نازک اسبی
به دور گردن دراز و باریکش پیچانده بود، یک جلیقه چهارخانه براق، شلواری راه راه و
یک کفش ورنیِ تنگ و آزاردهنده _ اینگونه هویگِل آنجا ایستاده بود، فردی که مهم شده بود
_ انگار از ظلمتی عمیق و گلآلود ناگهان به سمت قلهای که درخشندگی آن تا دور دست پیداست
او را بالا کشیده و در میان جهانِ بیغم، بزرگ و مجللی قرار دادهاند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر