آدم نباید هرگز فکر کند.

چند قرن پیش در قاهره یک آشپز فقیر به نام اسد زندگی میکرد. او خوشنیتترین انسانی بود که آدم میتوانست تصور کند؛ و از آنجا که در حرفه خود نیز بسیار ماهر بود بنابراین مردم انتظار داشتند که او در یکی از خانههای مردم شریفی استخدام شود که مستخدمین خود را سالها نگاه میدارند و دستمزد خوبی به آنها میپردازند. اما چنین چیزی به هیچ وجه اتفاق نیفتاد. البته آشپز در آغاز کارش چند محل عالی به دست آورد، اما آنها را دوباره از دست داد. اربابان در روزهای اول به خاطر صاحب گشتن یک چنین معجزهای بسیار خوشحال بودند و تعجب میکردند که چرا برای خدمت در نزد سلطان خوانده نشده است؛ اما وقتی مدتی میگذشت او را با فحش و نفرین اخراج میکردند.
آشپز بیچاره که یک مادر پیر و یک زن جوان را باید نگهداری میکرد خود را مجبور میدید به محلهای کار بدتری رضایت دهد، و در نهایت باید خود را برای خدمت در نزد سعید افندی، پیرمرد خسیسی که ثروتش را از طریق ربا و بردهداری به دست آورده بود و بدترین شهرت قابل تصور را داشت راضی میساخت. این مرد هم مانند بقیه وقتی متوجه گشت که آشپزش غذاهائی آماده میکند که مناسب وزیر اعظم است بسیار خوشحال میشود. او میدانست که اسد بارها مجبور به عوض کردن اربابان خود شده است؛ اما او قسم خورده بود که هرگز مرتکب این حماقت نشود و او را اخراج نکند.

*
اما فاجعه چنین میخواست که در خانه سعید افندی دو اجاق وجود داشته باشد. یکی از اجاقها تازه ساخته شده بود و هر روز مورد استفاده قرار میگرفت؛ اجاق دیگر برعکس چنان کهنه و درهم شکسته بود که دیگر اصلاً مورد استفاده قرار نمیگرفت. هیچ آشپزی در خدمت سعید افندی به این اجاق حتی نگاهی هم نینداخته بود، اما هنوز مدت درازی از بودن اسد در آن خانه نمیگذشت که او به این اجاق کهنه که کاملاً نزدیک درب آشپزخانه قرار داشت و خیلی شبیه به یک کندو بلند و سفید بود نگاه میکند.
او آن را، همانطور که طبیعی بود، تا لبه از زباله پر شده مییابد، و از آنجا که او بسیار دوستدار نظم و تمیزی بود کاملاً خشمگین میشود و میگوید: "ممکن است که این اجاق اینجا دیگر مورد استفاه قرار نگیرد، اما در هر صورت یک اجاق است و این واقعاً شرمآور و ننگین است که آدم از آن به عنوان جعبه آشغال استفاده کند. اگر سعید افندی آن را بر حسب تصادف کشف کند حق دارد خشمگین شود."
با این حرف آشپز یک انبر برمیدارد، یک قطعه چوب سوزان را از اجاق جدید بیرون میآورد و آن را داخل اجاق کهنه میکند. تمام خرت و پرتهائی که طی سالها در آن انباشته شده بودند فوراً آتش میگیرد و دودِ سنگین و بد بوئی میگستراند.
هنگامیکه سعید افندی چند ساعت بعد از اتاقش بیرون میآید تا از خنکی شامگاه در حیاط لذت ببرد، این دود ناخوشایند هنوز در هوا قرار داشت. او میخواست ببیند دود از کجا میآید و فوری به کنار درب آشپزخانه میرود تا در آنجا سؤال کند. اما قبل از آنکه به درب آشپزخانه برسد میبیند که جرقهها و دود از اجاق قدیمی بیرون میآیند، و او لحظهای بعد خشمگین و لرزان در مقابل آشپز ایستاده بود و از او میپرسید که او چطور توانسته جرأت کند در اجاقی که مورد استفاده قرار نمیگیرد آتش روشن کند، و به او دستور میدهد خانهاش را ترک کند.
آشپز که فکر میکرد برای ارباب پیر کار خوبی انجام میدهد میگوید: "اما، ارباب، اجاق پر از آشغال بود، و من فکر کردم ..."
سعید افندی با بلند کردن عصایش فریاد میزند: "آدم نباید هرگز فکر کند. برو بیرون."
آشپز از زیر ضربه عصا جاخالی میکند و خود را به درب خانه نزدیک میسازد. اما او در آنجا میایستد تا دستمزدش را درخواست کند.
اما سعید افندی که مانند تمام افراد خسیسِ واقعی جرأت نداشت به صندوق پولش اطمینان کند و  پول و اوراق بهادارش را به آن بسپرد، بلکه آنها را در مکانهای ممکن و ناممکن نگهداری میکرد، اتفاقاً چند روز قبل یک سفته به ارزش چند هزار دوکات در اجاق قدیمی قرار داده بود، و هنگامیکه حالا او میشنود مردی که مسبب از دست رفتن این پول بود هنوز هم درخواست دستمزد میکند از غضب کاملاً از خود بیخود میشود.
او فریاد میزند: "تو پسر یک گاومیش، تو من را به تکدیگری انداختهای و  هنوز هم درخواست میکنی که باید به تو پول پرداخت کنم؟ عجله کن و برو، وگرنه دستور میدهم شلاقت بزنند. جمیل، موسی، کجائید، آدمهای عاطل! بیائید اینجا!"
سعید افندی در خشم خود چنان خوفناک دیده میگشت که آشپز جرأت نکرد با او عناد کند. او با عجله از درب خارج میشود و به خیابان میدود و برای مدتی طولانی از وحشت اینکه شاید ارباب خدمتکارانش را به تعقیب او فرستاده باشد همچنان به دویدن ادامه میدهد. هنگامیکه عاقبت جرأت میکند بایستد و برایش روشن شود که چه اتفاق افتاده است دچار تاریکترین یأس میگردد.
او نگاهش را به سمت آسمان میگرداند و فریاد میکشد: "آه حاکم و هادی تمام جهانها، چرا بندهات را با این همه بدبختی عذاب میدهی؟ تو میدانی که من همیشه با بهترین نیت عمل میکنم. من همیشه تلاش میکنم صادقانه و بدون نفع شخصی به اربابانم خدمت کنم. پس چرا من مرتب یکی پس از دیگری به این طریق بیرون انداخته میشوم؟"

*
اسد بیوه بازرگانی به نام فاطمه را به خاطر میآورد که سه ماه تمام او را در استخدام خود داشت. فاطمه اربابی سخاوتمند و باهوش بود؛ و اسد امیدوار بود که اجازه داشته باشد تمام دوران زندگیش در نزد وی بماند. اما یک بار تصادفاً میبیند که پسر کوچک فاطمه شیرینی عسلی و میوههای شکر زده او را از گنجه خوراکش میدزدد. او این کار را تأسفانگیز مییابد و از اینکه پسر چنین مادر ممتازی شاید به این کارهای بد عادت کند نگران میشود، و روزی او را یک تنبیه بدنی جدی میکند. اما در این وقت بیوه درست مانند زمانی که سعید افندی خشمگین شده بود خشمگین میشود. فاطمه اصلاً نمیخواست توضیح او را گوش کند، بلکه او را فوراً از خانه بیرون میاندازد.
همچنین به اولین اربابش سلیم که او را از خانه راند فکر میکند، زیرا یک بار به وی از ممنوع کردن پیغمبر به نوشیدن شراب یادآوری کرده بود. او به تمام کسانی فکر میکند که به خاطر چیزهائی خشمگین شده بودند که او از روی خیرخواهی خالص انجام میداد.
او فریاد میکشد: "خدای مهربان، چرا به این نحو مرا مجازات میکنی؟ تو مرا چنان سخت مجازات میکنی که انگار دست به دزدی یا قتل زدهام، اما به این ذره خاک که حالا تو را صدا میزند اجازه بده لااقل بداند چه جرمی مرتکب شده است."
مرد بیچاره که حواسش سخت متمرکز راز و نیاز بود بدون آنکه خود بداند به جادهای پیچیده بود که به سمت دروازه شرقی شهر منتهی میگشت. او ناگهان توقف میکند و به خودش میگوید:
"حواسم کجاست؟ من مسیر را اشتباه رفتم. من از بدبختی چنان سرم گیج است که دیگر راه خانه را پیدا نمیکنم."
او میخواست فوری برگردد؛ اما وقتی فکر کرد باید در خانه به مادر و همسرش تعریف کند که دوباره بدون کار شده است، که باید دوباره تمام شب را به سرزنشها و شکایتهایشان گوش کند، که باید روز بعد در شهر به دنبال پیدا کردن محل کاری بدود که احتمالاً در چند هفته بعد دوباره آن را از دست بدهد، دچار احساس خستگی و انزجار غیر قابل تحملی میگردد و از خود میپرسد: "آیا به خانه بازگشتن فقط به این خاطر که تمام این عذابها را از نو تحمل کنم واقعاً فایدهای دارد؟ چرا نباید از تمام این چیزها مهاجرت کنم؟"
و او واقعاً مستقیم به رفتن ادامه میدهد. او دروازه شهر را پشت سر میگذارد، و پس از عبور از چند قبرستان به کویر گسترده شنیای میرسد که خود را از این سمت تا شهر توسعه داده بود. او به زودی بر روی جاده بزرگ به سمت دریای سرخ ایستاده بود که خود را در میان تپههای کوتاه شنی به آن سو پیچ و خم میداد.
اما با دیدن این تپههای زنجیرهای یک خاطره کودکی در مرد فراری مأیوس بیدار میگردد. به یاد میآورد که چطور او و پدرش یک روز زیبا از میان این تپهها رفته بودند تا سالگرد مصطفی خلیل را جشن بگیرند. پدر در راه برایش از مصطفی که روزی مرد بسیار مقدسی بود، معجزات زیادی کرده و جمعیت زیادی از دراویش را به دور خود جمع کرده بود تعریف کرد. آرامگاه این فرد مقدس یک ساختمان کوچک گنبددار سفید بود و میان تپههای کوچک شنی چنان مخفی قرار داشت که آنها به سختی میتوانستند آن را پیدا کنند؛ اما وقتی آنها خوشحال به مقصد رسیدند، دیدند که جمعیت بزرگی آنجا جمع شده و جشن کاملاً بر پا است. او به خاطر میآورد که چطور دراویش مصطفی خلیل در دایره بزرگی نشسته بر روی زمین به تمرینات مقدس مشغول بودند، و با شگفتی بزرگ جمعیت انبوهی از مردم صحرا را دید که از ارتفاعات اطراف هنوز هم به سمت آرامگاه هجوم میآوردند و شترها، اسبها و انسانها همه با وضوح عجیبی خود را از روی زمین زردی که در زیر اشعه خورشید میدرخشید بلند میساختند.
حالا، زمانیکه او خودش را غمگین و خشمگین بر روی شیارهای عمیق جاده میکشید ناگهان به خود میگوید:
"درست است که درویشهای مصطفی خلیل مردهاند، و من به سختی باور میکنم که اکنون کسی به جشن سالگرد او فکر کند، اما این بدان معنا نیست که او هنوز امروز هم صاحب قدرتش نباشد، و شاید قادر باشد آگاهیهائی را به من بدهد که محتاجم، شاید او هنوز به یاد داشته باشد که پدرم یکی از پیروان وفادارش بوده است."

*
او بلافاصله جاده را ترک میکند و مسیر از میان تپهها را در پیش میگیرد. شانس با او مهربان بود، طوریکه او پس از مدت کوتاهی جستجو به آرامگاه مقدس میرسد.
آنجا واقعاً اینطور دیده میگشت که انگار مصطفی خلیل به طور کامل فراموش شده است. شن بدون مانع در مقابل دیوارها انباشته شده بودند، راه باریک به سمت آرامگاه کاملاً از شن پوشیده شده بود، و هر دو پلهای که به سمت درب آرامگاه بالا میرفتند به سختی قابل دیدن بودند.
هنگامیکه اسد متوجه این بیتوجهی میشود چنان ناراحت میگردد که فکر کردن به بدبختی خودش را کاملاً فراموش میکند. او بلافاصله شروع میکند با دستهایش به کنار زدن شنهای نشسته بر راه باریک. او فکر میکند: "اگر به این نحو ادامه یابد تمام آرامگاه به زودی از شن پر خواهد گشت و بعد مردم نمیتوانند آن را از تپههای شنی تشخیص دهند."
کاری که آشپز شروع کرده بود کاری سخت و کسلآور بود؛ او پاک کردن شن را تا نزدیک آن دو پله به پایان رسانده بود که ناگهان خورشید در مغرب غروب میکند و بلافاصله پس از آن تاریکی خود را بر روی زمین مینشاند. آشپز که بعد از چنین روز طاقتفرسائی کاملاً خسته شده بود احساس میکند که میل شدیدی به خوابیدن دارد.
هنوز مدتی از به خواب رفتنش بر روی تشک گرم ماسهای نگذشته بود که در رؤیا میبیند چطور درب آرامگاه باز میشود و یک پیرمرد کوچک قوزی در آستانه درب ظاهر میگردد. افکارش چنان روشن بودند که انگار بیدار است؛ او بلافاصله به یاد میآورد که مصطفی خلیل در زمان حیات قوز داشته است. بنابراین لحظهای شک نمیکند که این پیرمرد خودِ مصطفی خلیل مقدس است.
اما به نظر میرسید که مصطفی خلیل به شدت خشمگین است. او یک چوب بلند پیادهروی را در هوا تکان میداد، سر سالخوردهاش از هیجان تکان تکان میخورد و از گلویش یک فریاد به بیرون هجوم میآورد که نمیتوانست وقتی یک شیر یا یک کفتار آن را از گلو خارج میسازند تهدیدکنندهتر به صدا آید.
او در حالیکه با چوبش آشپز را با خشونت تکان میداد فریاد میزند: "این چه معنی میدهد، سرگردان، چرا شن محافظ آرامگاهم را کنار میزنی؟"
آشپز بیچاره میخواست به روشی که به آن عادت داشت از خود دفاع کند، بگوید که او فکر کرده بود که همه چیز را با نیت خوب انجام میدهد؛ اما او همانطور که معمولاً در رؤیا رخ میدهد خود را فلج احساس میکرد و کاملاً ناتوان از خارج ساختن یک کلمه برای توضیح دادن بود.
اما اینطور دیده میگشت که انگار مرد مقدس قادر به خواندن افکار اوست.
او فریاد میزند: "آه مرد دردسرساز، تو با فکر کردن و نیت خوبت بیشتر از یک طوفان صحرائی باعث بدبختی میگردی."
دوباره آشپز تلاش میکند از خود دفاع کند اما با وحشت بیحدی متوجه میگردد که لبهایش مهر و موم شدهاند و قادر نیست صدائی از گلو خارج کند. مرد مقدس ادامه میدهد: "در زمان باز بودن جاده به سمت آرامگاهم اینجا یک پناهگاه برای دستهای راهزنان خشن شده بود. این بیخداها آرامگاهم را محل می نوشی و عیاشی و هرزگی خود کرده بودند. حالا، از زمانیکه شنِ رحیم دسترسی به اینجا را سخت ساخته میتوانم در آرامش چرت بزنم. آیا فکر میکنی که من مایلم وضعیت سابق دوباره بر قرار گردد؟ آیا فکر میکنی که من ترجیح نمیدهم تمام آرامگاهم با شن پوشانده شود؟ آه ای گناهکار: من برای مانع گشتن از اجرای قصد شرورانهات هیچ راه دیگری نمیبینم بجز آنکه تو را در زیر شن دفن کنم، طوریکه دیگر نتوانی نور آسمان را ببینی."

*
هنوز لحظه کوتاهی از این حرف نگذشته بود که پیرمردِ وحشتناک خود را بر روی آشپز خم میکند و شروع به ریختن شن بر رویش میکند، بدون آنکه او بتواند خود را حرکت دهد و از مرگ حتمی بگریزد.
آشپز فکر میکند: "خدایا چه باید بکنم؟ برایم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ مصطفی خلیل حتماً قصدش را انجام خواهد داد و مرا زنده به گور خواهد ساخت." حالا در لحظهای که خطر در حال وحشتناکتر شدن بود سه شخص جدید در مقابل آرامگاه ظاهر میشوند، دو مرد و یک زن، و هر سه مسلح به بیلهای عظیمی بودند. آنها در حالیکه به خاطر بدبختیای که برای او اتفاق افتاده است فریاد شادی میکشیدند با عجله و با جامه در نوسان به سمتش میآیند.
زن فریاد میکشد: "آیا مرا میشناسی، تو هیولای در نقش یک آشپز؟ من همان فاطمهای هستم که زمانی این بدشانسی را داشت تو را در خانهاش داشته باشد. پسر من یک بیماری شدید گوش داشت، اما این بیماری در حال بهبود بود، تا وقتی که تو به خود اجازه دادی و به او یک سیلی وحشتناک زدی. دراین وقت دوباره بیماری شدت گرفت و حالا او برای تمام عمر کر شده است. من با کمال میل برای به گور سپردن تو کمک میکنم."
و زن با عجلهای خشمگینانه شروع میکند با شن به پوشاندن آشپز. اسد بیچاره که انسان دلسوز و خوبی بود نمیتوانست به خاطر این بدبختی که خودش مسبب آن بود احساس درد کند. او دچار چنان ندامت سختی میگردد که باعث میگردد به این فکر بیفتد مستحق مرگیست که او را تهدید میکند.
یکی دیگر از آن سه نفر میگوید: "بگذار که من هم برای این کارِ خوب کمک کنم. اسد، دوست من، تو مرا میشناسی، من اولین ارباب تو سلیم هستم. یک روز من بسیار غمگین بودم، زیرا بهترین دوستم به من دروغ گفته بود؛ من تصمیم گرفتم با نوشیدن شراب و مست کردن گناه او را فراموش کنم. اما تو مانع از این کار میگشتی. خشم من ساکت نشد، و هنگامیکه من او را ملاقات کردم به او یک زخم مرگبار زدم. حالا من دیگر جرأت نمیکنم خود را در قاهره نشان دهم. من به یک راهزن صحرائی محکوم به اعدام تبدیل شدهام و تو مقصر تمام این چیزهائی."
سلیم با این حرف چند بیل شن بر روی او که روحش حالا از ندامت مانند اعضای بدنش تحت فشار بود میریزد.
سعید افندی، نفر سوم از تازهواردها فریاد میزند: "نه، کمی از کار را هم برای من باقی بذارید. تو رذل، تو حتماً سفته را در اجاق کشف کرده بودی. آتش را فقط به این خاطر در اجاق انداختی تا دزدی کردن خود را مخفی سازی. تو آدم متضاهرِ فریبکار: من فکر کردم، من فکر کردم ــ من فکر کردن را حالا به تو حالی میکنم!"
زن بیوه فریاد میکشد و همزمان یک بیل پر از شن بر روی سینه و شانه آشپز میریزد: "تو نباید حداقل دیگر هرگز فرصت داشته باشی خودت را در چیزهائی که به تو مربوط نیست قاطی کنی."
آشپز که احساس میکرد چگونه شن بدون آنکه او بتواند یک انگشت را هم برای دفاع از خود حرکت دهد بر رویش انباشته میگردد، پی میبرد که آخرین ساعت زندگیش فرا رسیده است. او ارادهاش کار میکرد، طوریکه عضلاتش منقبض میگشتند و عرق از منافذ پوستش بیرون میزد، اما هیچ سودی نداشت. او نه قادر بود ترحم بطلبد و نه فرار کند. خون در رگهایش از حرکت متوقف شده بود، قفسه سینه دیگر قادر به بلند کردن خود نبود و او نمیتوانست نفس بکشد. شن مانند آرد نرم چشمهایش، سوراخهای بینیاش، گوشهایش و دهانش را پر میساخت. او چند لحظه بعد مجبور به خفه گشتن بود.
او در این لحظهِ پر از ناامیدی صدای مصطفی خلیل را میشنود که میگفت:
"دوستان، حالا کافیست. خدمتکار بیچاره شما درسش را گرفته است، و من فکر میکنم که حالا میتوانیم اجازه رفتن به او را بدهیم. پدرش یوسف، آن آشپز مؤمن یکی از وفادارترین پیروان من بود و من به خاطر او سعی کردم به پسرش برای بدست آوردن اندکی عقل سلیم کمک کنم."
آشپز پس از به پایان رسیدن حرف مصطفی خلیل متوجه میشود که شن از روی بدنش کنار میرود. قفسه سینه دوباره میتوانست خود را بلند کند و او نفس بکشد، و بار سنگینی که بر رویش قرار داشت از آزار او متوقف میگردد. او دوباره میتوانست آزادانه به اطرافش نگاه کند. آن سه انتقامجو ناپدید شده بودند و فقط مصطفی خلیل خود را بر روی او خم ساخته بود:
او با لحنی جدی میگوید: "درسی را که امروز گرفتی هرگز فراموش نکن، هنگام وسوسه شدن به دخالت در امور دیگران این کلمات را با خودت تکرار کن: <آدم نباید هرگز فکر کند.> اما پسرم، اصلاً فکر نکن که من میخواهم به این وسیله کل فکر کردن را برایت ممنوع سازم. فقط به خاطر بسپار که وقتی یک فاجعه رخ بدهد، وقتی یک خانه بسوزد، وقتی یک پل سقوط کند و وقتی دو کشتی با هم تصادف کنند، سپس اغلب اینها به این دلیل رخ میدهند زیرا که یکی از این انسانهای خیرخواه مانند تو آنجا بوده و فکر کرده است. من میخواهم به تو یاد بدهم که مواظب چنین اتفاقاتی باشی. وظیفهات و کاری را که به تو سفارش شده است انجام بده و مطمئن باش که حتی محمد رسول خدا یک پیرو را که ساده و مؤمنانه از دستوراتش اطاعت میکند به تعداد زیاد از پیروانی که میخواهند باهوشتر از خود او باشند ترجیح میدهد."
مصطفی خلیل پس از به پایان رساندن این کلمات از دو پله بالا میرود تا داخل آرامگاهش شود. اما قبل از آنکه درب آرامگاه تاریکش را باز کند یک بار دیگر خود را به سمت اسد بیچاره میچرخاند و میگوید:
"من مطمئنم که اگر تو در چند ساعت دیگر بیدار شوی، همانطور که مردم معمولاً با رؤیاهایشان انجام میدهند به خودت خواهی گفت که تمام اینها فقط یک رؤیا بودند و آدم میتواند آنها را بیاهمیت بشمرد و فراموش کند. اما از خودت در برابر چنین چیزهائی مراقبت کن وگرنه من خودم را دوباره به یادت خواهم انداخت."
هنگامیکه اسد صبح روز بعد از خواب بیدار میشود خواب وحشتناکی را که شکنجهاش داده بود و خشم مصطفی خلیل و وحشت خود به هنگام زنده به گور گشتن را به خاطر میآورد، بله همچنین هشدار مرد مقدس که او نباید تمام اینها را یک رؤیای پوچ در نظر گیرد در حافظهاش به وضوح حک شده بود. اما تمام این چیزها به هیچ وجه مانع نگشتند که او به زودی به تمام آنها نخندد. او فکر میکند: "من اصلاً نمیتوانم فکر کنم که مصطفی خلیل به خاطر پاک کردن شن از مقابل آرامگاهش برنجد. وقتی فکر میکنم که پدرم چه احترامی برای او قائل بود، بنابراین نمیتوانم این مصیبت را طولانیتر تحمل کنم."
و او خود را بر روی زمین میاندازد و شروع میکند با دو دست به کنار زدن شنها.
اما هنوز اولین دانه شن در هوا به پرواز نیامده بود که او در بالای سر خود سر و صدای بالا زدن قدرتمندی را میشنود. به بالا نگاه میکند و یک کلاغ بزرگ را میبیند که با سرعت به سمت او فرود میآمد. کلاغ خود را طوری به او نزدیک میساخت که انگار میخواهد چشمهایش را درآورد، و با صدای زشتش غار غار کنان تا حد امکان  بلند فریاد میکشید: "آدم نباید هرگز فکر کند، آدم نباید هرگز فکر کند!"
با دیدن این منظره یک ترس دیوانهوار بر او مستولی میگردد. البته دانستن اینکه مصطفی خلیل در هنگام زنده بودن یک کلاغ داشته و به او آموخته بود چند کلمه صحبت کند، و کلاغ پس از مرگ مصطفی خلیل در نزدیک ارباب محبوبش اقامت گزیده بود نباید چنین هراس بیمعنیای در او ایجاد میکرد. اما به نظر میرسید که ظاهر شدن حیوان در این لحظه او را متقاعد ساخته که آنچه در خواب دیده واقعاً حقیقی بوده است، که حق با مرد مقدس بوده و او باید از دستورش اطاعت کند، که او باید از غرورش دست بکشد و یک انسان دیگر بشود.
او برای نجات خود از حمله دیوانهوار کلاغ با سرعت از جا بلند میشود و پا به فرار میگذرد. اما پرنده او را با فریادهای تیزش تا دروازه شهر تعقیب میکند.

*
و داستان چنین تعریف میکند که از این روز به بعد اسدِ آشپز از دخالت در امور دیگران دست میکشد. او فقط خود را با چیزهائی مشغول میساخت که به شغلش مربوط میگشت، و چنان آشپز مورد توجهای میگردد که عاقبت به عنوان استاد آشپز در آشپزخانه سلطان استخدام میشود. داستان همچنین اضافه میکند که اگر یکی از کمکآشپزهای اسد را برای خرید سیب به بازار میفرستادند و او با انگور بازمیگشت و با این حرف عذرخواهی میکرد که سیبها بد بودند و او فکر کرده بود که انگورها مفیدترند، سپس هیچکس نمیتوانست فرزتر از اسد آشپز با قاشق آشپزی یک ضربه به گناهکار بزند و فریاد بکشد:
"ابله، آدم نباید هرگز فکر کند! مگر من هزار بار به تو نگفتم که آدم نباید هرگز فکر کند!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر