رؤیائی از یک کارگر روزمزد.

در حدود شصت سال قبل مردی زندگی میکرد که کارگر روزمزد در نزد یک زمیندار به نام دوبریکسن بود. اما من در واقع از اینکه او دارای چه شخصیتی بوده است هیچ چیز نمیدانم. نمیدانم که آیا او پیر بود یا جوان، که آیا فردی لایق بود یا نالایق. اما به احتمال خیلی زیاد او شخصی بود مانند اکثر افراد همپیشهاش. تمام طول روز را در ملک زراعی کار میکرد و سپس وقتی شبها به خانه میرفت یک زن و یک فوج بچه با جیغ و داد از او استقبال میکردند.
همچنین نمیتوانم بگویم دوبریکس که او در نزدش خدمت میکرد چه زمینداری بود، بله من حتی نمیدانم که ملک زراعتی او کجا قرار داشت و آیا بزرگ بود یا کوچک. بد نمیشد اگر میتوانستم از این ملک تعریف کنم، اما این به داستان اصلاً هیچ ربطی ندارد. همچنین هیچ اهمیتی ندارد از اینکه نمیدانم دوبریکسن زمیندار چه نوع انسانی بود. اما آدم در هر حال میتواند تصور کند که او مالک یک زمین زراعی غلات و حبوبات بود و از کارگران روزمزدش تا آنجائیکه ممکن بود کار میکشید، و به اندازهای به آنها مزد میداد که کارگرها فقط میتوانستند با آن زنده بمانند.
اما حالا یک شب چنین اتفاق میافتد که این کارگر روزمزد به جلسه دعا در یک خانه روستائی میرود تا به حرفهای یک روحانی که کار غیر مذهبی میکرد گوش کند.
همچنین این را هم نمیتوانم بگویم که این مرد چه واعضی ممکن است بوده باشد. شاید او یکی از این واعظان سیاری بود که از طرف جوامع مبلغ به اطراف فرستاده میشوند، شاید هم از روی انگیزه شخصی موعظه میکرد. اما آدم احتمالاً میتواند تصور کند که او مردی قابل اعتماد و بسیار مذهبی بود و از اینکه میتوانست به سهم خودش از آمرزش ابدی مطمئن باشد خوشحال بود و به این خاطر میخواست تا جائیکه ممکن است بسیاری افراد دیگر را از چرت گناهکارانه بیدار سازد. و چون او برای بیدار ساختن همنوعان خود روش بهتری نمیشناخت بنابراین تمام شب را از جهنم و اینکه وضع در آنجا چگونه است صحبت کرد.
قطعاً او کارش را خوب انجام میداد، طوریکه چند بیداری و ارشاد وجود داشت. اما کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن زمیندار جزء آن کسانی نبود که آمرزش بر رویشان باریده بود. او تمام وقت پارسامنشانه گوش میکرد و به هر کلمه اعتقاد داشت، اما احتمالاً اعتقاد صحیحی نداشت، چون هیچ ندائی برنخاست و هیچ برگزیدگیای رخ نداد. او کوچکترین احساس توبه یا میل دور ساختن گناه از خود نمیکرد، و بنابراین برایش روشن میگردد که جهنم مکانی است که او به سهم خودش نمیتواند از آن فرار کند.
او هنگام بازگشت به خانه با چند نفر دیگر که مانند او کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بودند به راه میافتد. و این طبیعی بود که همه آنها در حال رفتن به واعظ و حرفهایش فکر میکردند.
اما مشخص نبود که آیا آنها از وعظ منقلب گشته یا خستگی باعث شده بود که یک کلمه هم حرف نزنند، تا اینکه مردی که من همین حالا از او تعریف کردم افکار آشفته خود را آشکار میسازد و با صدای بلند نتیجهای را که به آن رسیده بود به آنها اعلام میکند.
"اگر کسی تمام عمر در نزد دوبریکسن کارگر روزمزد بوده باشد و سپس پس از مردن هم باید به جهنم برود، بنابراین آن شخص از اینکه به جهان آمده شادی زیادی نداشته است."
در حالیکه آنها بسیار خسته و افسرده میرفتند به حرف او گوش میکردند. چنین به نظرشان میرسید که کلماتش عجیب و درست بودند، و آنچه را که این رفیق همین حالا ابراز کرده همان چیزیست که آنها هم احساس میکردند.
شاید ماه و ستارگان در آسمان ایستاده بودند و شب را روشن میساختند، اما آنها اصلاً به این فکر نمیکردند به آسمان نگاه کنند. شاید در گذشته امید ضعیفی داشتند که بتوانند یک بار آن بالا پیش ستارهها بروند، اما حالا آنها میدانستند که از این شکوه و عظمت حذف شدهاند.
آنها آرزو داشتند بتوانند با توبه کردن از گناهانشان آمرزیده گردند، اما چون این امر نمیتوانست طور دیگری بجز توسط آه و ناله به طرز زنانه رخ دهد و این کار برایشان غیرممکن بود، بنابراین مشخص بود که چه سرنوشتی در انتظارشان است.
آنها دنباله کلمات گفته شده او را میگیرند و آن را تکرار میکنند. بله، کلمات او کاملاً درست بودند. اگر کسی تمام زندگیش کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بوده باشد! البته! این هیچ لذتبخش نبود! فقط مشقت و کار در تمام طول سال! هیچ دستمزدی بجز لباس مندرس و گرسنگی. و سپس بعد از همه این سختیها جهنم در انتظار آنهاست. نه، آدم نمیتوانست از اینکه به جهان آمده است شاد باشد.
مردان چنان تحت تأثیر کلمات او بودند که به زنهایشان در خانه آن را تعریف میکنند، و به زودی حرف او در محله پخش میشود. من نمیدانم که آیا این کلمات به گوش زمیندار دوبریکسن رسید یا نه، اما مسلم است که حرف او در سراسر استان خود را گسترش داد، آری در سراسر کشور. مردم از آن حرف تقریباً مانند یک ضربالمثل استفاده میکردند، و کسی که یک کار سخت و دستمزد ناچیز داشت اغلب آن را پیش خود زمزمه میکرد: اگر  کسی تمام عمرش به عنوان کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بوده باشد ــ
هنگامیکه من هم یک کودک بودم این ضربالمثل را شنیدم. و باید به عنوان یک کلمه کلیدی نیرومند و مستقیم بر هدف نشسته به نظرم رسیده باشد، زیرا چنان مرا عمیقاً تحت تأثیر قرار داد که نتوانستم تا امروز آن را فراموش کنم.
بله، آن ضربالمثل حتی به من موقعیت انواع اندیشیدنها را داد. من نمیتوانستم تحمل کنم که این کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن باید چنین وضع بدی داشته باشد. آیا نباید هیچ امیدی برای او وجود داشته باشد؟
اگر او قادر به توبه کردن و ارشاد گشتن نبود اما میتوانست به روشهای دیگر آمرزش را شامل حال خود سازد. شاید بتواند یک انسان را از غرق گشتن نجات دهد یا کسی را از یک خانه آتش گرفته برهاند.
گرچه چنین کارهائی آثار و اعمال خوبی هستند اما برای آمرزیده گشتن به حساب نمیآمدند.
گاهی پیش خود فکر میکردم که شاید او دارای یک دختر بوده که با مرد ثروتمندی ازدواج کرده و او در روزهای پیریاش پیش دختر خود رفته و زندگی خوبی را گذرانده است. من نمیتوانستم تحمل کنم که زندگی یک انسان باید در این جهان و جهان دیگر چنین فقیرانه و بدون شادی بگذرد.
اما هرچه تلاش میکردم نمیتوانستم به این مرد فکر نکنم. دادن چند روز شاد به او بر روی زمین کافی نبود و من نمیتوانستم درک کنم که چطور باید رحمت را شامل حال او سازم.
اینکه او باید به جهنم برود عادلانه نبود. جهنم جای تبهکاران بزرگ است، اما نه جای مردم خوب و بیآزاری مانند او.
من هرگز در این جریان به جواب درستی نرسیدم. و با گذشت سالها افکارم با چیزهای دیگری مشغول گشتند. اما من کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن را کاملاً فراموش نکردم. تا اینکه در این اواخر  در حالیکه نشسته بودم و فکر میکردم خودم را غافلگیر ساختم؛ من به این کارگر روزمزد فکر میکردم و از خود میپرسیدم که آیا او توانسته است آمرزش را کسب کند.
حالا، امروز در آخرین شب سال من از او خواب میبینم.
من خواب دیدم که در یک جاده خاکی گسترده راه میروم، و در کنار من یک مرد بلند قد و لاغر میرفت. و در همان لحظه که من مرد را دیدم میدانستم که او همان کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن است. من همچنین میدانستم که او در همان شب فوت کرده و اکنون در حال رفتن به آسمان است تا در برابر خدای مهربان بایستد و حکم آمرزش یا رفتن به جهنم را بشنود.
در این وقت به خاطر دیدار او به طور شگرفی خوشحال بودم. حالا عاقبت میتوانستم اطلاع یابم که در آن جهان چگونه بر او خواهد گذشت.
البته من از اینکه او تا حال زنده بوده است تعجب کردم، اما این فکر مرا زیاد به خود مشغول نساخت. مطلب عمده این بود که من حالا اطلاع دقیق بدست خواهم آورد.
بلافاصله پس از آن در کنار دروازه امپراتوری آسمان بودیم. در واقع آن یک امپراتوری آسمان نبود، بلکه ساختمان بزرگ و یک طبقه خانه دهقانی کشیش منطقه سونئه بود که ما در برابر خود میدیدم. اما این کوچکترین مزاحمتی برای کارگر روزمزد و من ایجاد نکرد؛ ما هر دو فکر میکردیم که این کاملاً همانطور است که باید باشد.
ما احتیاج نداشتیم مدت درازی انتظار بکشیم و لحظهای بعد در برابر خدای مهربان ایستاده بودیم. یعنی، او تصادفاً خدای مهربان نبود، بلکه او ورنر، روحانی سالخورده منطقه سونئه بود که در پشت میز تحریر بزرگش نشسته و ما را ورانداز میکرد. من صورت بزرگ و پهنش را که آن ریش سیاه کنار گونهها پهنتر میساخت شناختم، اما این اصلاً اهمیت نداشت، زیرا او در هر صورت خدای مهربان بود.
درست سمت راست میز تحریر یک درب وجود داشت و من میدانستم که آدم از میان آن وارد سالن خانه میشود. و همزمان متوجه میگردم تنها کسانی داخل سالن میروند که رحمت به آنها اهداء شده است.
در حالیکه من هنوز همانطور ایستاده و به درب خیره نگاه میکردم خدای مهربان از کارگر روزمزد میپرسد که نامش چیست، و سپس کتاب بزرگش را میگشاید ببیند در باره او در آن چه نوشته شده است، و سپس بدون هیچ پرسشی به درب سالن اشاره میکند و به کارگر روزمزد میگوید: "خواهش میکنم، بفرمائید."
مرد کاملاً به آرامی خود را به درب نزدیک میساخت، اما حالا من نمیتوانستم دیگر خودم را مهار کنم.
من تصادفاً در همان لحظه که کارگر روزمزد دستش را برای گشودن درب بر روی دستگیره قرار میدهد میگویم: "مطمئنید که این یک اشتباه نیست؟"
خدای مهربان میگوید: "چطور مگر؟" و چشمکی میزند. ورنر روحانی همیشه عادت داشت آنجا بنشیند و وقتی از او سؤال احمقانهای میکنند چشمک بزند.
من میگویم: "منظورم فقط این است که آیا او واقعاً سزاوار آمرزش است."
خدای مهربان میگوید: "آه، آیا نباید او، کسی که  هر روز از دوران کودکی تا پیری کار کرده است شایسته آمرزش باشد؟"
از آنجا که این هرگز به فکرم نرسیده بود میپرسم: "آیا مگر کار کردن اجازه بدست آوردن آمرزش را میدهد؟"
خدای مهربان میگوید: "البته که این به حساب میآید، کار کردن بیشتر از هر چیز دیگر برای بدست آوردن آمرزش به حساب میآید."
و با این حرف از جایش بلند میشود و خودش درب سالن را برای مردی که در نزد دوبریکسن کارگر روزمزد بود باز میکند.
اما من، من از اینکه از خواب بیدار شده بودم خیلی خوشحال بودم.
در حالیکه همانطور نیمهخواب آنجا دراز کشیده بودم احساس میکردم که چگونه یک شادی بزرگ تمام وجودم را پر میسازد، و من ناگهان به خودم میگویم: "جه خوب است که کار هم به حساب میآید! چه خوب است که کار کردن دروازه سعادت را بر روی آدم میگشاید. چه خوب است که خدای مهربان کارهای سخت ما را افتخار میداند."
در همان لحظه به خاطرم میآید که این روز اولین صبح روز سال نو است.
در حالیکه یک شادی غیر قابل وصف به خاطر داشتن کاری که میتوانستم انجام دهم و دوست داشته باشم مرا پر میساخت برای خود زمزمه میکردم: "حالا من طوری خواب دیدهام که میتوانم تمام روز را شاد باشم، بله تمام سال را."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر