سفر به شهر مردگان.

هدف زندگی ما مرگ است؛ اگر مرگ ما را به وحشت اندازد، بعد چطور ممکن است بدون ترس یک گام به جلو برداشت؟ این مشخص نیست که مرگ کجا به سراغ ما میآید: بنابراین همه جا در انتظار او هستیم ... آدم باید هم از چیزها ماسک را بردارد و هم از اشخاص ...
میشل دو مونتنی

او از لحظه عبور از مرز کشوری که توسط مردگان حکومت میگردد تا کنون هنوز دوباره نور روز را ندیده بود، با وجود آنکه تعداد بیست و چهار ساعت چندین بار تکرار شده بود.
عاقبت پس از گذشتن از یک جنگل کوچک سرو که قله یک تپه را در تسلط خود داشت در زیر ابرهای سربی و خونین شهری را که مردگان در آن زندگی میکردند میبیند.
او برای استراحت کردن بر روی یک سنگ مینشیند.
یک هیجان عمیق او را در بر میگیرد.
این مرد یک فیلسوف بود و عطش دانش اجازه یافتن مسیر به اینجا را به او داده بود. او تمام رازهای زندگی و روح انسان را میشناخت، اما رمز و راز گور گرچه خود را به طور مدام با آن مشغول میساخت بر او پوشیده مانده بود. موضوع تأملات او مرگ بود. او تمام آنچه در طی قرون در این باره نوشته شده بود را خوانده و میدانست. او تمام ادیان انسان را میشناخت، اما او خودش هرگز قادر به باور کردن نبود؛ شک و تردید همواره همراه جدائی ناپذیرش بود و او همیشه به این خاطر رنجی وصفناگشتنی میبرد.
او پس از مأیوس گشتن کامل از یافتن پاسخ در کتابها در بیمارستانها کنار بسترهای مرگ به مطالعه پرداخت؛ او صدای آخرین نفسها، صدای نفس نفس زدن مرگ انسانها را استراق سمع کرده بود. او سپس علم احضار ارواح را مورد استفاده قرار داد تا درگذشتگان را احضار کند و آنها را برای آشنا ساختنش با رمز و راز مرگ قسم دهد ــ اما این کار هم بیهوده بود.
روح قویاش هر چیزی که نمیتوانست خود را کاملاً روشن برایش به اثبات برساند نفی میکرد. با وجود عدم مؤفقیت تحقیقاتش با گذشت سالها به طور فزایندهای این تمایل در او رشد مییافت که عاقبت حقیقت را کشف کند، و این تمایل به چنان نیرو و شور و شوقی میرسد که او قربانی یک ناآرامی شدید و رنج روانی میگردد که مدام قویتر میگشت. بنابراین چنین اتفاق میافتد که او وقتی در پایان زندگی خود ایستاده بود، به خاطر کنجکاوی برای دانستن تصمیم میگیرد با وجود تمام خطرات و رنجهای این کار، سفر شگفتآور به شهری را انجام دهد که توسط مردگان حکومت میگردد، با این تصمیم راسخ که رمز و راز مرگ را کشف کند و حجاب از معمائی کنار بزند که آسایشش را میربود و روحش را روز و شب به خود مشغول میساخت و او را از تردید و اندوه پر میساخت.
او مدت درازی غرق در تفکر بر روی سنگ مینشیند. زحمت سفر او را به علت پیری بسیار خسته ساخته بود. تصمیمش اما تزلزلناپذیر باقی مانده بود، و گرچه هدفی که بزودی به آن میرسید او را از وحشت پر میساخت، اما هیچ چیز در جهان نمیتوانست این مرد را به بازگشت وادارد.
او عاقبت از جا برمیخیزد و به آرامی از سراشیبی تپه به سمت شهر پائین میرود. به دور شهر دیواری با ارتفاع سرگیجهآور کشیده شده بود که در چهار جهت اصلی آن چهار دروازه یافت میگشت.
از هر یک از این دروازهها یک خیابان بزرگ و پهناور تا مرکز شهر امتداد داشت. فضای گسترده میان این چهار مسیر اصلی توسط خیابانهای کوچکتر و تو در تو فراوانی پر شده بود و از طریق آنها آدم به میدانهای مختلفی میرسید که آنها هم توسط دیوارهای سیاهی احاطه شده بودند و ارتفاعشان اما کوتاهتر از دیوارهای خارجی بود؛ با این حال اینجا هم چهار دروازه در مسیر هر چهار جهت اصلی یافت میگشت که کاملاً باز بودند.
بر روی تمام شهر اما یک ابر سنگین بیحرکت اردو زده بود که رنگ سرب و دودی داشت و لکههای سرخ خونین رنگی در آن نفوذ کرده بودند.
ابر بقدری پائین آویزان بود که لبه دیوارهای احاطه کرده شهر را لمس میکرد، ابر مانند سنگ فشرنده یک گور بر روی شهر قرار داشت. یک هوای راکد سنگین، مانند هوائی که از مرداب و باتلاق برمیخیزد و یک روشنائی وهمآورِ شبتاب از آن برمیخاست. یک بوی منزجر کننده از جوّ از رطوبت پر شده به بیرون میخزید. از ابر اما دائماً یک باران فوقالعاده سرد میبارید. مسافر که از این باران خیس شده بود متوجه میشود که باران قرمز رنگ است و مانند خون دیده میگردد. زمین قهوهای و سخت این باران را مینوشید، در حالیکه در این حال اما سخت و بقدری سرد باقی میماند که موجودات در حال حرکت بر آن گهگاهی یک آه دردناک میکشیدند.
مسافر متوجه تعداد زیادی موجودات انسانی در اطراف خود میشود. آنها یک شباهت خاص با همدیگر داشتند، زیرا که همه دارای یک چهره رنگپریده و یک حالت پریشان و رنجدیده بودند. آنها همه ردای بلندی بر تن داشتند، سرهایشان پوشیده نبود، و از موهایش یا خیلی بیشتر از جمجمههایشان باران نفرتانگیز چسبنده قرمز میچکید.
اکثر آنها یا با کندی کسل کننده یا با عجله گیج کنندهای به این سمت و آن سمت میرفتند؛ بسیاری هم بیحرکت آنجا ایستاده بودند و به نظر میرسید که در افکار وحشتناکی غرق گشتهاند. شکل طبیعی چهرههایشان تغییر کرده بود. بسیاری در امتداد دیوار بر روی زمین دراز افتاده بودند، در حالی که دیگران شکست خورده از یک خستگی ناگهانی بر روی زمین چمباته زده بودند. دیگران مانند دیوانهها بیهدف گاهی اینجا و گاهی آنجا میرفتند.
آدم در یک نور ضعیف و نامطمئن همه جا میدید که چگونه بسیاری ناامیدانه با دستهایشان تقلا میکردند، در حالیکه چهرههای متشنجشان از شکل طبیعی خارج میگشت، که چگونه دیگران بر روی زمین در تشنجی شدید به این سو و آنسو میغلطیدند. سکوت مسلط آن اطراف فقط توسط نالهها، آههای بلند و به هم خوردن دندانها قطع میگشت. اما در همه جا وحشت حاکم بود ...
مسافر از میان همه این موجودات تیرهبختی که  به نظر میرسید او را نمیبینند میگذرد. خود او از وحشت پر بود، زیرا آنچه را که در آنجا میدید درک نمیکرد.
او به یکی از میدانهای احاطه شده از دیوارهای به رنگ مه داخل میشود. دیوارها به اندازهای مرتفع بودند که آدم با نگاه کردن به بالای آن تصور میکرد که انگار خود را در یک چاه عمیق مییابد. دقیقاً در وسط میدان یک سه پایه بزرگ آهنی قرار داشت که بر رویش یک گلدان از جنس همان آهن قرار گرفته بود. از دهانه گلدان یک شعله مخروطی شکل فوران میکرد. این شعله بدون آنکه باران بر آن تأثیر بگذارد با نور بنفش رنگی میدرخشید و خود را با نور سرخ آسمان متحد میساخت.
بسیاری از ساکنین این شهر در اطراف میدان ایستاده و یا چمباته زده بودند. چنین به نظر میرسید که همه در رنج و اندوه عمیقی غرق شدهاند. با صدائی غمگین و با زبانی که برای فیلسوف ناشناخته بود از بدبختی خود شکایت میکردند، با این حال او محتوای حرفهایشان را خیلی خوب میفهمید.
آنها میگفتند: "او نزدیک میشود، اکنون او اینجاست، حالا آنجا و همه جا. ابر قطرات خونین بر سر ما میباراند. آیا باید مدام اینگونه باشد؟ ... آیا تا ابد ادامه خواهد داشت؟ اما نه، نه ... او میآید و ما را در اختیار خواهد گرفت. ما بردههای او هستیم، اما چه کسی وجود او را برایمان آشکار خواهد ساخت؟ رمز و رازی که او را محصور میسازد ما را عذاب میدهد ــ تهدیدات او ما را به وحشت میاندازند! ... او کدام یک از ما را به چنگ خواهد گرفت؟ او، کسی که همیشه در میان ما حضور دارد بدون آنکه او را بشناسیم! آه، کدام خدا را باید ما صدا کنیم. آیا مگر او خدای یکتا نیست؟ ــ"
"توبه؟ ... آه، آیا توبه و بخشش برای اشتباهات و سرگردانی ما که دارای انواع مختلفی بودند عاقبت کافی نیست، زیرا با آنکه طبیعت ما مختلفند اما همه جا شبیه به هم هستند، زیرا که ما همه انسان بودیم. اما حالا چه هستیم؟ برای زندگان ما مردهایم، اما ما به خوبی میدانیم که ما واقعاً نمردهایم، زیرا که او هنوز خود را بر ما آشکار نساخته است. ما فقط میدانیم که ما خود را در امپراتوری و تحت قدرت او میابیم، که ما رعیت اراده او هستیم، بدون آنکه قدرت فرار از دست او را داشته باشیم. باران خونین مانند ناامیدی بر شانههای ما سنگینی میکند، سردی قدرت مانند یخ او مغز استخوان ما را منجمد میسازد، و بوی نامشخص و بخار تهوعآوری که از او نشأت میگیرد ما را خفه میکند."
"چه کسی را باید صدا کنیم و بگوئیم که او خود را نرم نمیسازد؟ برای گریختن از خشونت او چه باید بکنیم؟ آه، پس ما گرفتار قدرت چه کسی هستیم! ..."
"تمام رنجها قابل تحملند ــ فقط نه آن رنجهائی که او تحمیل میکند: او، کسی که ما نمیشناسیمش."
"او نزدیک میشود. نفسش ما را لمس میکند. او اینجاست، اینجاست، در همه جاست. آه، او بالای سر ما است ..."
آنها لمس گشته از وحشت و اضطراب از جا برمیخیزند، و ناتوان برای ترک کردن آن محل بیهدف از یک سمت به سمت دیگر سرگردان بودند، آنها دستهایشان را حرکت میدادند، صورتشان را با ناخن میدریدند و بر سینه خود میکوبیدند. آنها فریاد میکشیدند، هق هق میکردند و زار زار میگریستند ــ اما اشگهائی که آنها میچکاندند اشگهای خونینی بودند. مسافر نگاهش را به پیرمردی میدوزد که کنارش ایستاده بود و به نظر میرسید دچار روانآشفتگیست و ناامید ریش خود را میکشید.
اما ناگهان یک سکوت حاکم میگردد و همه در سر جایشان بیحرکت میمانند. باران قطع میشود. شعله روشن بر روی سهپایه آهنی در خود فرو میرود و خاموش میگردد. سکوت عجیبی در اطراف حاکم میشود. یک احساس سرگیجه غیر قابل تحمل و یک تنش و ترس بیحد بر روحها مسلط میشود. آدم حضور قدرت مرموز را احساس میکرد.
فیلسوف میبیند که چگونه پیرمرد در کنار او صورتش را به سمت آسمان بلند میکند، یک صورت که دیگر هیچ حالت انسانی نداشت، بلکه از یک جنبش ماوراء طبیعی حیرتانگیز پر شده بود، سپس پیرمرد ناپدید میگردد و ردای سیاهش که دیگر به آن محتاج نبود بر روی زمین میافتد.
در همین لحظه شعله گلدان آهنی دوباره به شدت نورانی میگردد. باران شروع به باریدن میکند. موجودات انسانی که از ترس مانند مجسمهها شده بودند تأثیر بیگانه را که فلجشان ساخته بود از خود میپراکنند و از هر سمتی پا به فرار میگذارند.
آنها فریاد میزدند: "او آن را میداند! او حالا آن را میداند! او پیرمرد را در پنجههایش دارد، و پیرمرد حالا او را چهره به چهره میبیند."
"ما اما هنوز هم طعمه ترسیم، زیرا که ما به طور مستمر کنار پرتگاه این رمز و راز ایستادهایم، زیرا که وحشت از ناشناختهها ما را پاره میسازد."
"آیا باید در نهایت برای به یقین رسیدن امیدوار به ورودش باشیم؟ اما، نه، دانستن یعنی وحشت، زیرا او خودِ وحشت است! ..."
فیلسوف در حالیکه اندیشناک ردای پیرمرد را که بر روی زمین باقی مانده بود تماشا میکرد میشنید که چگونه صدای آنها در دوردست محو میگردد. او گیج شده بود. کنجکاوی بسیار بزرگی او را میجَوید. در این هنگام زن کاملاً لختی را میبیند که باران سرخ بر بدنش جاری بود. زن با ناامیدی غمانگیزی ردای بر زمین قرار گرفته را برمیدارد، خود را با آن میپوشاند و آنجا چمباته میزند. در حالیکه مسافر از میان خیابانها به رفتن ادامه میداد از میان چهار دروازه ورودی تازهواردانی به داخل هجوم میآوردند که بیوقفه شکایت میکردند.
او بسیاری از میدانهای دیگر را میبیند که همه شبیه به میدان اولی بودند. او اندام از ترس لرزانی را میبیند که باران خونین بر رویشان میبارید و نور شعله سرخ گلدان آهنی آنها را روشن میساخت. در این محل تیرهبختان بسیاری سرگردان بودند و به نظر میرسید که بدبختیشان بیحد و مرز باشد. و همه جا آن نیروی نامرئی و وحشتناک قدرتش را بر آنها اعمال میکرد، به این نحو که ناگهان یکی از آنها را میگرفت و محو میساخت، در حالیکه عذاب باقیماندگان در نتیجه آن همیشه بیشتر میگشت. با آنکه این نیروی ناشناخته مرتب یکی از آنها را محو میساخت اما از تعداد آنها کم نمیشد، زیرا بیوقفه اندامهای جدید از دروازههای باز به داخل هجوم میآوردند. آنها نسبت به تک تک کسانیکه با محو گشتن به رمز و راز آشنا میگشتند حسادت میکردند، در حالیکه آنها مجبور بودند هنوز هم در سیاهی جهل باقی بمانند. عذاب تردید آنها را میجَوید، آنها از وحشت در یک هیستری زندگی میکردند، هیچ پرتو امیدی ساکنین شکنجه دیده شهر مردگان را روشن نمیساخت.
بنابراین فیلسوف این شهر را اینگونه یافت؛ او بدون استراحت کردن شصت ساعت در آن شهر میرفت، بدون آنکه مؤفق شده باشد به مرکز شهر که مرگ در آنجا اقامت داشت برسد.
مرکز شهر توسط یک دیوار مدور بزرگ ساخته شده از مرمر باشکوهی احاطه شده بود که چهار مسیر بزرگ اصلی شهر در آنجا به هم میرسیدند. در درون این دیوار مدور یک دیوار دیگر وجود داشت که اما فقط دارای دو درب ورودی بود و در واقع یکی به سمت طلوع خورشید و یکی به سمت غروب خورشید. هنگامیکه فیلسوف به داخل گام مینهد خود را در مقابل یک گنبد عظیم مییابد که به نظر میرسید درب ورودی ندارد. او پر از هجوم غیر قابل مقاومت یک اکتشاف به دور گنبد میگردد و عاقبت متفکرانه میایستد. در این لحظه چند سنگ در مقابلش محو میگردند و روزنه کوچکی در گنبد ایجاد میشود که امکان ورود او را ممکن میساخت. او داخل میشود و خود را در زیر گنبد فوقالعاده مرتفعی مییابد که در رأس آن یک سوراخ گرد وجود داشت و از میانش باران و نور قرمز رنگ آسمان به درون نفوذ میکردند. قطرات خونین یک صفحه بزرگ فلزی سرب رنگ دوی زمین را پوشانده بود.
پس بنابراین این مرکز شهر بود.
پس از رسیدن مسافر به آنجا صفحه فلزی آرام از جا بلند میشود و پلهکان سنگیای را نمایان میسازد که خود را در تاریکی گم میساخت. او شجاعت به خرج میدهد و از پلهها پائین میرود؛ صفحه فلزی بلافاصله در پشت سر او با صدای خفهای میافتد. او در محاصره تاریکی مدت بسیار طولانی از پلههای باریک مارپیچ پائین میرود.
عاقبت به یک سرسرای کوچک حک شده در سنگ میرسد که توسط یک پرتگاه عمیق احاطه شده بود.
در آنجا شبِ جاودانه زندگی میکرد. سکوت مرگباری در اطراف حاکم بود؛ از پرتگاه یک سرمای نابود کننده صعود میکرد.
گرچه چشمان پیرمرد متجاوز دلیر قادر به تشخیص اطرافش نبودند، اما او یک آگاهی روشن از اینکه کجا است داشت. از جهاتی حتی به طور کامل میدانست که عاقبت به مقصدِ سفرش رسیده است. او نیرویش را جمع میکند و خود را کاملاً بر روی پرتگاه مرگ خم میسازد تا از او سؤال کند.
او هیچ چیز نمیدید ــ پرتگاه از تاریکی و مه متراکمی پر بود.
ناگهان خشم دیوانهواری او را در بر میگیرد.
او فریاد میکشد: "ظالم، تو ظالم! حامل وحشت! جلاد هر آنچه که هست، تو نباید طولانیتر کسی مانند من را مسخره کنی. تو فقط برای کسانیکه بر روی زمین راه میروند یک رمز و رازی، اما من حالا با انداختن خود به درون پرتگاه رازت را کشف خواهم کرد. حالا تو خودت را به من نشان خواهی داد ــ من میخواهم بمیرم ــ اما بدانم ..."
سپس این انسان تلاش میکند خود را به درون پرتگاه مرگ پرتاب کند ــ ــ اما پرتگاه او را نمیپذیرفت! ــ تاریکی از گشودن خود برای او خودداری میکرد، و او با وجود انرژی خشمگین قادر نبود بر انجمادی غلبه کند که ناگهان هر حرکت اعضای بدنش را فلج ساخته بود:
در این لحظه او سرنوشت وحشتناکی که دچارش شده بود را میشناسد. او محکوم شده بود در آن راه باریک که در محاصره امپراتوری مرگ بود باقی بماند، بدون آنکه بتواند بمیرد یا به سرزمین زندگان بازگردد، محکوم به چرخیدن به دور پرتگاه تا ابد شده بود، محکوم شده بود خود را بر روی تاریکی پرتگاه خم سازد و بیهوده برای یافتن مرگ به مه درون آن چشم دوزد و در این حال یک کنجکاویِ مدام در حال رشد روحش را بخورد، و توسط وحشت و تردیدی بیپایان شکنجه گردد و بانگ شکایت ناامیدانهاش ناشنیده در تاریکی انعکاس یابد.
سرنوشت حتمی او هنوز مانند مرگ خیلی دور بود.
https://www.youtube.com/embed/LkcKn9FFTys

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر