بانوی سبزپوش.

پی بردن به اینکه در چه زمانی لوسی دارگل برای اولین بار با <بانوی سبزپوش> که چنین نقش مهمی در زندگیش بازی میکرد آشنا گشته است غیر ممکن بود. لوسی به عنوان دختری کاملاً کوچک به مادرش از او تعریف میکرد و مادر مطلقاً نمیفهمید منظور دخترش چیست.
خانم دارگل که بیوه بود و تنها فرزندش را مانند بت میپرستید میگفت: "این کوچلو چه مضحک است. او یک قدرت تخیل عجیب و غریب دارد ... شما باورتان نخواهد شد که او وقتش را به وسیله گپ زدن با شخصی میگذراند که بانوی سبزپوش مینامدش و کسی بجز خودش قادر به دیدن او نیست ... طبیعیست، زیرا او فقط در تخیل دخترم زندگی میکند ... او به بانوی سبزپوش سلام میدهد و خداحافظی میکند، از حالش میپرسد و برایش مانند یک فرد واقعاً زنده از ماجراهای کوچک تعریف میکند ... داشتن یک چنین تخیل سرزندهای مطمئناً ابلهانه است! این کودک بیش از حد باهوش و عصبی است ... من باید حتماً در این باره با دکتر صحبت کنم ..."
دکتر مشاور خانم دارگل در حقیقت مرد شایستهای بود که به طور قابل قبولی بیماریهای جسمانی را میفهمید اما از اختلالات روانی کوچکترین چیزی نمیدانست و به بانوی سبزپوش لوسی کوچک کمترین اهمیتی نمیدهد. او میگوید تک فرزندانی که دارای خواهر و برادر نیستند و بیش از حد به حال خودشان رها میشوند اغلب چنین دوست خیالی برای خود خلق میکنند. و توضیح میدهد دختر کوچک که او از بدو تولد میشناسدش دارای یک سلامتی قابل تحسین است، چیزی که درست هم بود. دکتر به خاطر خوشحال کردن خانم دارگل برای لوسی کوچک داروی ضعیف آرامبخشی تجویز میکند و اطممینان میدهد که تخیلش با رشد سریع دختر کوچک مرتبط است و به سرعت به پایان خواهد رسید.
با این حال این تخیل به پایان نمیرسد، اما لوسی به زودی پنهان ساختن حضور بانوی سبزپوش را میآموزد. وقتی او متوجه میشود هنگام صحبت در باره بانوی سبزپوشی که فقط او میدید و دیگران نمیدیدنش مادر و همشاگردان کوچکش او را حیرتزده نگاه میکنند دیگر برایشان از این فرد اسرارآمیز و نامرئی تعریف نمیکند. او به هیچ وجه درخواست توضیحی نمیکرد و خودش هم توضیحی نمیداد؛ اما این کاملاً مسلم است که او مانند قبل با بانوی سبزپوش معاشرت میکرد، زیرا مادرش اغلب میدید که چگونه او کاملاً راحت، با صدای نیمه بلند، اما کاملاً معقول با خلاء روبرویش صحبت میکند.
بانوی سبزپوش در طول تمام دوران دبستان لوسی را همراهی میکرد، و وقتی بزرگ شده بود و توسط مادرش با جهان آشنا میگردد آنجا هم همدم اسرارآمیزش را دوباره میابد. لوسی به یک دختر زیبای شگفتانگیز تبدیل شده بود، او تا اندازهای خجالتی، ملایم، بسیار باهوش، جدی و با نزاکت بود. تنها چیز غیر عادی در او بانوی سبزپوش بود، او از حضور بانوی سبزپوش صحبت نمیکرد اما آن را پنهان هم نمیساخت. وقتی او در جائی مهمان بود یا وقتی به پیادهروی میرفت، آدم او را میدید که ناگهان به سمت یک صندلی خالی یا یک گوشه متروکه سر را کمی خم میکند، با صدای نیمه بلند سلام میدهد و احوالپرسی میکند. دوستان و آشنایانش چنان به این کار او عادت کرده بودند که دیگر به این خاطر تعجب نمیکردند. اگر یک غریبه این را متوجه میگشت و متعجب از او میپرسید با چه کسی صحبت میکند، اغلب بدون آنکه جواب بدهد میخندید، گاهی اما کاملاً آرام میگفت:
"من با چه کسی صحبت میکنم؟ خب، البته با بانوی سبزپوشی که اینجاست!"
بسیاری از مردم فکر میکردند این یک نوع ژست است که لوسی مایل بود توسط آن خود را فرد خاصی نشان دهد؛ اما دوستان صمیمی دختر جوان به این خاطر دیگر نگرانش نبودند؛ همچنین برای مادرش هم این رفتار عجیب و غریب دیگر مهم نبود و لوسی با وجود بانو سبزپوش از نظر روانی و جسمانی کاملاً تازه و سالم به نظر میرسید.
هنگامیکه لوسی تقریباً بیست ساله بود ازدواج میکند. او شوهرش را عاشقانه دوست میداشت؛ او یک وکیل جوان بلند پرواز بود که وقتش کاملاً صرف شغل میگشت. او لوسی را میپرستید، و از آنجا که خانم دارگل، وقتی مرد جوان از لوسی خواستگاری کرد فکر میکرد موظف است او را در جریان ویژگی دخترش قرار دهد، بنابراین به او از یک دوست نامرئی میگوید که دخترش از دوران کودکی همیشه در اطراف خود میدید. در این وقت مرد جوان صمیمانه میخندد. لوسی چنان زیبا بود، چنان مهربان و معقول که این چیز عجیب و غریب برای مرد جوان تقریباً مانند یک دلربائی بیشتر دختر به نظر میرسد.
بنابراین او به شوخی میگوید: "خب، پس او یک دوست دختر دارد که حداقل مانند زنهای کوچکی که با آنها در ارتباط است و مانند طوطیاند زیاد پر حرف و سطحی نیست. بعلاوه شما خواهید دید که چه سریع او این مزخرفات را فراموش خواهد کرد."
و در واقع چنین به نظر میرسید که لوسی در ماههای اولیه ازدواجش ــ در اثنای سفر ماه عسل به مصر و زمان شاد پس از آن که با تنظیم خانه جدید و اولین مهمانی رفتنهای زندگی مشترکشان کاملاً وقت لوسی را به خود مشغول ساخته بود ــ بانوی سبزپوش را کاملاً فراموش کرده باشد. فقط پس از مراسم ازدواج بیتردید بانوی سبزپوش بر او ظاهر گشته بود. زیرا هنگامیکه مهمانان در هنگام به اصطلاح مراسم تبریک گفتن از کنار زوج جوان رژه میرفتند متوجه میشوند که چگونه عروس ناگهان دستش را دراز میکند و با چند کلمه مهربانانه به خاطر تبریکی که  هیچ موجود زندهای آن را نگفته بود تشکر میکند.
اما در زمستان بعد بانوی سبزپوش بازمیگردد. لوسی غمگین بود، زیرا وقت شوهرش کاملاً توسط امور سیاسی یک نبرد وحشی انتخاباتی صرف میگشت و او بر برخلاف میلش به زن خود کم توجه میکرد. در یکی از روزهائی که لوسی مهمانی داده بود چنین اتفاق میافتد که با یک حالت تعجب به سمت شخصی میرود که کسی او را نمیدید. او به آن شخص یک صندلی تعارف میکند، با صدای نیمه بلند با او حرف میزند و یک فنجان چای برای او بر روی میز کوچک قرار میدهد. مادرش در میان تمام حاضرین تنها کسی بود که این رفتار غیر منتظره را متوجه میشود، اما او چنان به چنین چیزهائی عادت داشت که به این خاطر تعجب نمیکند.
از آن به بعد دوباره بانوی سبزپوش مرتب میآمد. لوسی اغلب با او صحبت میکرد، اما با چنان صدای آهستهای که آدم نمیفهمید چه میگوید؛ گرچه چنین به نظر میآمد که این پدیده اسرار آمیز در ابتدا برای زن جون لذتبخش بوده است اما این خیلی زود تغییر میکند، و حالا بانوی سبزپوش باعث به وجود آمدن یک احساس ناگوار در لوسی میگشت. به نظر میرسید که انگار بانوی سبزپوش او را خسته و سوءظن مبهمی در او زنده میسازد. او مانند زنی که توسط غمی مبهم رنج میبرد ناراضی و تحریک پذیر میگردد. گرچه شوهرش هنوز او را مانند روزهای اول ازدواجشان عاشقانه دوست میداشت، اما او در این زمان چنان غرق مسائل شغلی بود که باید زنش را تا اندازهای زیاد به خود رها میساخت. بدون هیچ تردیدی مشخص است که بانوی سبزپوش حتی وقتی این دو زوج جوان با هم تنها بودند میدانست چطور مزاحم شود، سپس لوسی ناگهان بدون هیچ دلیلی ناآرام و بیتاب میگشت و زمزمه میکرد:
"چی، او دوباره اینجاست! اما او میتوانست ما را کمی تنها بگذارد، من همسرم را زیاد پیش خودم ندارم ..."
اما یک روز در حال نگاه کردن تیز به شوهرش به آن اضافه میکند:
"البته طبیعی است، وقتی باعث لذت تو میشود؟ ..."
مرد به آن جواب نمیدهد. او به مدیریت یک گروه از افراد پارلمان فکر میکرد که به حزبشان تعلق داشت.
دو روز بعد لوسی با چهره رنگ پریده و چشمان سرخ شده از گریه در برابر همسرش ظاهر میشود و غیر دوستانه میگوید:
"تو او را زیباتر از من میدانی، درست میگم؟"
او با تعجب میپرسد: "چه کسی را؟"
زن جوان به تلخی زمزمه میکند: "اوه! خواهش میکنم، خودت را به آن راه نزن؛ من دقیقاً میدانم در این مورد چه باید فکر کنم!" ...
زن کلمه دیگری به آن نمیافزاید. مرد ارزشی برای اضطراب او قائل نمیشود، او فکر میکرد که باید یک حالت عصبی زودگذر باشد یا یکی از خویشاوندان از او مظنون گشته و حسادت زنش را برانگیخته است. از آنجا که او، همانطور که تمام مردان اینطور هستند، بسیار راضی بود که یک حسادت هرچند کاملاً ناموجه برانگیخته است، اما همزمان از دیدن ناخرسندی زنش صادقانه غمگین بود، بنابراین رفتارش را مهربانانهتر و دوستانهتر کرد، به او قول داد که در آینده دیگر اختصاراً برای شغلش زندگی نکند و از سرگرمیها و سفرهای زیبای مشترکشان با او صحبت میکرد. به نظر میرسید که لوسی واقعاً تسلی یافته و به شوهرش مهربانانه لبخند میزد، اما بعد از آنکه او میرفت ناامیدانه میگریست، انگشتان دستهایش را در هم میفشرد و زمزمه میکرد:
"من او را بیش از حد دوست دارم ... من نمیتوانم این را تحمل کنم ... من نمیتوانم ..."
سه روز بعد ــ بانوی سبزپوش ظاهراً در این بین ظاهر نشده بود ــ ناگهان لوسی بعد از ظهر به خانه بازمیگردد، با آنکه قبلاً با اطمینان اعلام کرده بود که ابتدا زمان صرف شام دوباره در خانه خواهد بود. او با عجله به سمت اتاق کار شوهرش که تنها آنجا نشسته بود میرود، زن به داخل اتاق هجوم میبرد. سپس صدای یک فریاد عصبی شنیده میشود و بلافاصله پس از آن صدای دو گلوله.
او را در حالیکه هنوز طپانچه در دست کوچکش قرار داشت و در حالیکه شوهرش در دریائی از خون افتاده و آخرین نفسهایش را میکشید دستگیر میکنند.
زن خیلی ساده میگوید: "من او را بیش از حد دوست داشتم و او به من خیانت کرد. من همین حالا او را با معشوقهاش غافلگیر کردم ... معشوقهاش بانوی سبزپوش است که در آن گوشه ایستاده و مرا مسخره میکند." و با انگشت گوشه خالی اتاق کار را نشان میدهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر