دیوانه.

پرستار وسائلش را به او میدهد، صندوقدار به او پولش را میپردازد، نگهبان درب بزرگ آهنی را برایش میگشاید و او در جلوی باغ بود، او درب باغ را باز میکند و حالا او در بیرون بود.
خب، و حالا جهان باید چیزی تماشا کند.
او در مسیر ریلهای تراموا از میان خانههای کوتاه حومه شهر میرود. او به مزرعهای میرسد و خود را کنار آن در میان گلهای خشخاش و شوکران میاندازد. او کاملاً در آنها مانند بر روی یک فرش ضخیم سبز میخزد. فقط صورتش از آن میان مانند یک ماه سفید در حال طلوع دیده میگشت. خب، حالا او مینشیند.
بنابراین او آزاد بود. همچنین وقتش هم رسیده بود که او را آزاد سازند، زیرا در غیر اینصورت او همه را میکشت، همه را با هم. مدیر چاق را، ریش بزی سرخش را در چنگ میگرفت و او را میکشاند و داخل دستگاه سوسیس سازی میانداخت. آخ، چه مردک نفرتانگیزی بود. چطور وقتی به قصابی میآمد همیشه میخندید.
شیطان، او مردی کاملاً کریه بود.
و دستیار پزشک، او با لگد دوباره به مغز این خوک قوز دار میکوبید. و نگهبانان در روپوشهای راه راه سفید رنگشان که مانند یک گروه محکومین دیده میگشتند، این اراذلی که از مردها سرقت میکردند و به زنها در توالتها تجاوز میکردند. این کاملاً دیوانه کننده بود.
و او واقعاً نمیدانست که چطور آن دوران را در آنجا تحمل کرده است. سه سال یا چهار سال، اصلاً چه مدت او در آنجا، آن پشت در این سوراخ سفید، در این ساختمان بزرگ و در میان دیوانگان نشسته بود. وقتی او در آنجا صبحها به قصابخانه میرفت، چطور آنها آنجا در حیاط بزرگ قرار داشتند و برخی نیمه برهنه دندانها را با خشم نشان میدادند. سپس نگهبانان میآمدند و افرادی را که رفتار بدی داشتند را میکشیدند و از آنجا میبردند. آنها را داخل حمام آب گرم میکردند. او این را میدانست که آدم در آنجا به عمد توسط آب گرم بیشتر شبیه به یک آدم سوخته میگشت. یک بار نگهبانان میخواستند یک مرده را به قصابخانه بیاورند، قصد داشتند از آن سوسیس بسازند و بعد به خورد آنها بدهند. او این را به پزشک میگوید، اما پزشک او را متقاعد ساخته بود. خب، بنابراین دست دکتر، دست این سگ لعنتی و دست نگهبانان در یک کاسه بود. اگر او حالا اینجا بود، این خوک لعنتی، این حرامزاده لعنتی را در گندمزار پرت میکرد و سرش را از بدن جدا میساخت.
اصلاً، چرا او را به تیمارستان برده بودند؟ آری فقط برای آزار و اذیت کردنم. مگر او چه کار کرده بود؟ او زنش را چند بار کتک زده بود، اما او این حق را داشت، او با زن ازداج کرده بود. باید در اداره پلیس زنش را بیرون میانداختند، اینطور بسیار صحیحتر بود. در عوض او را احضار کردند، از او بازجوئی کردند، برایش نمایشهای زیادی بازی کردند و یک روز صبح دیگر اصلاً اجازه برگشتن به او ندادند. آنها او را داخل یک ماشین انداختند و در اینجا تخلیه کردند. چه بیعدالتیای، چه وقاحتی.
و تمام اینها را مدیون که بود؟ بله فقط مدیون زنش. بنابراین با او حالا تصویه حساب خواهد کرد. او در بالای لیست قرار داشت.
مرد از خشم از کنار مزرعه یک دسته خوشه گندم را میکند و آن را مانند یک چوب تکان میدهد. سپس بلند میشود، و حالا وای بر زن.
او خوشه گندم  را همرا با وسائلش بر روی شانه میگذارد، سپس دوباره به راه میافتد. اما به درستی نمیدانست باید به کجا برود. در فاصله دوری از مزرعه از یک دودکش دود برمیخاست. او دودکش را میشناخت و میدانست که فاصله زیادی از خانهاش ندارد.
او جاده را ترک میکند و داخل مزرعه میشود و مستقیم به سمت هدف حرکت میکند. صدای بلند شکستن ساقههای ضخیم زیر پایش چه لذتبخش بود.
او چشمهایش را میبندد و لبخند شادی در چهرهاش به پرواز میآید.
حالش طوری بود که انگار در میدان وسیعی راه میرود. آنجا انسانهای بسیار زیادی زانو زده بودند، همه سرها بر روی زمین. درست مانند عکسی که در خانه مدیر بود و هزاران انسان در ردای سفید کلاهدار را نشان میداد که در مقابل یک سنگ بزرگ زانو زده و آن را میپرستند. و این عکس کعبه نامیده میگشت. و او با هر قدم تکرار میکرد: «کعبه، کعبه». او آن را مانند یک فرمول جادوئی قدرتمند میگفت، و بعد هر بار به سرهای سفید فراوان سمت راست و چپش با لگد میکوبید. سپس جمجمهها با سر و صدا خرد میگشتند و صدائی میدادند شبیه به دو نیم کردن یک گردو با چکش.
بعضی از جمجمهها صدای کاملاً لطیفی میدادند، آنها جمجمههای نازک کودکان بودند. آنجا صدائی مانند نقره وجود داشت، صدائی سبک مانند یک ابر کوچک. برخی از آنها وقی آدم بر رویشان پا میگذاشت شبیه به شیطان جنگل تقتق میکردند. و سپس زبان سرخ لرزندهشان از دهان خارج میگشت، آه، این خیلی زیبا بود.
برخی چنان نرم بودند که پای آدم در آنها فرو میرفت. آنها به پاها میچسبیدند. و او با دو جمجمه چسبیده به پا راه میرفت، طوریکه انگار همین حالا از دو پوست تخممرغ بیرون خزیده و هنوز پوست را از خود جدا نساختهاند.
اما وقتی او جائی سر طاس و براق شبیه به گوله مرمری یک پیرمرد را میدید بیشتر خوشحال میگشت. در این وقت او کاملاً با احتیاط آن را برای آزمایش به این سمت و آن سمت تکان میداد، خب، خب، خب. و سپس لگد میکوبید، ترق، و مغز درست و حسابی مانند یک فواره طلائی کوچک پخش میگشت.
او به تدریج خسته میشود. ناگهان دیوانهای را به یاد میآورد که فکر میکرد پاهای شیشهای دارد و نمیتواند راه برود. او تمام روز را بر روی میز خیاطیاش مینشست، اما نگهبانان باید او را همیشه اول به آنجا حمل میکردند. او به تنهائی هیچ قدمی برنمیداشت. وقتی آنها او را روی پاهایش قرار میدادند خیلی ساده به رفتن ادامه نمیداد. در حالیکه پاهایش کاملاً سالم بودند و این را همه میدیدند. حتی یک بار هم به تنهائی به توالت نرفته بود. چطور ممکن است کسی چنین دیوانه باشد. بله این خیلی خندهدار بود.
اخیراً کشیش برای بازدید به آنجا آمده بود، و او در باره این مرد دیوانه با کشیش صحبت کرده بود: "ببینید آقای کشیش، این خیاط بیش از حد دیوانه و فقط یک لاشه احمق است!" و بعد کشیش طوری خندیده بود که دیوارها به لرزه افتادند.
او از میان ساقهها بیرون میآید، به همه جای کت و شلوار و مویش کاه چسبیده بود. او بسته لباسهایش را در بین راه گم کرده بود. خوشههای گندم را هنوز در دست داشت و آن را در مقابل خود مانند یک پرچم طلائی تکان میداد. او به راهپیمائی ادامه میدهد و برای خود زمزمه میکند: "راست، چپ، بیکن و ژامبون." و گلهای بابا آدم نشسته بر شلوارش در قوصهای گسترده به پرواز میآمدند.
او فرمان میدهد: گردان ایست. او پرچمش را در شن فرو میکند و خود را درون گودالی پرت میکند.
ناگهان او از خورشید که شقیقهاش را میسوزاند وحشت میکند. او فکر میکرد که خورشید میخواهد به او حمله کند و صورتش را کاملاً در چمن فرو میبرد. سپس او به خواب میرود.
صدای کودکانه او را بیدار میسازد. در کنار او یک پسر و دختر کوچک ایستاده بودند. وقتی آنها میبینند که مرد بیدار شده است پا به فرار میگذارند.
او نسبت به این دو کودک دچار خشم وحشتناکی میگردد و صورتش مانند خرچنگ سرخ میشود.
با یک جهش از جا برمیخیزد و به دنبال کودکان میدود. وقتی آنها صدای پای او را میشنوند شروع به فریاد کشیدن میکنند و سریعتر میدوند. پسر کوچک خواهر کوچکش را به دنبال خود میکشید. دختر سکندری میخورد، به زمین میافتد و شروع میکند به گریستن.
و مرد اصلاً نمیتوانست گریه کردن را تحمل کند.
او به کودکان میرسد و دختر بچه را از روی شنها بلند میکند. دختر چهره در هم رفته را بر بالای سر خود میبیند و بلند فریاد میکشد. همچنین پسر هم فریاد میکشد و قصد داشت به فرار ادامه دهد. در این وقت او با دست دیگرش پسر را میگیرد و سرهای دو کودک را به هم میکوبد. او میشمرد: یک، دو، سه، یک، دو، سه، و با شماره سه هر دو جمجمه کوچک مانند صاعقه مرتب به همدیگر میخوردند. حالا از سر آنها خون میآید. این او را مست میسازد، او را به یک خدا تبدیل میسازد. او باید آواز میخواند. یک آواز کلیسائی به یادش میافتد. و او میخواند:
"یک قلعه بزرگ است خدای ما،
یک دفاع خوب و اسلحه.
او برای نجات از هر نیازی،
که ما را دچار خود ساخته
یاری رسان ماست.
دشمن قدیمی و شرور،
با قدرت بزرگ و مکر فراوان
تسلیحاتش وحشتناک است،
و مانندش بر روی زمین وجود ندارد."
او با تأکید بر کلمات بلند آواز میخواند، و مانند نوازندهای که سنجهایش را به هم میکوبد سرهای کوچک را به هم میکوبید.
پس از به پایان رسیدن آواز مذهبی میگذارد که هر دو جمجمه خرد شده از دستش بیفتند. مانند در خلسه بودن شروع به رقصیدن به دور دو جسد میکند. در این حال بازوانش را مانند یک پرنده بزرگ بالا و پائین میبرد، و خون مانند باران آتشین از دستهایش در اطراف میجهید.
به یک باره ناگهان حالش دگرگون میشود. یک همدردی مغلوب ناگشتنی با دو کودک بیچاره گلویش را از درون تقریباً محکم گره زده بود. او اجساد آنها را از روی گرد و خاک جاده بلند میکند و به سمت گندمزار میکشاند. او با یک مشت علفِ هرزه خون، مغز و کثافات را از صورتش پاک میکند و در بین دو جسد کوچک مینشیند. سپس دستهای کوچک آنها را در دست میگیرد و با انگشتهای خونینش نوازش میکند.
او باید گریه میکرد، اشگهای بزرگ آهسته از گونههایش به پائین جاری میشوند.
این فکر از ذهنش میگذرد که شاید بتواند دوباره کودکان را به زندگی بازگرداند. او خود را در کنار صورت آنها خم میکند و نفسش را در سوراخهای جمجمهها میدمد. اما کودکان خود را حرکت نمیدادند. در این وقت او فکر میکند که شاید هنوز کافی نبوده است و آزمایش را تکرار میکند. اما این بار هم هیچ اتفاقی نمیافتد. او میگوید: "خب نشد که نشد، مرگ مرگ است."
به تدریج مقدار زیادی مگس، پشه و حشرات دیگر به دنبال بوی خون از مزارع بیرون میآیند. آنها مانند یک ابر ضخیم بر بالای زخمها در نوسان بودند. او چند بار تلاش میکند آنها را فراری دهد، اما وقتی به خود او نیش زده میشود این کار برایش بیش از حد نامطلوب میگردد. او بلند میشود و در حالیکه حشرات در گروه سیاه ضخیم به سوراخهای خونین جمجمه هجوم میبردند از آنجا میرود.
بله، حالا به کجا؟
در این هنگام کاری که قصد داشت انجام دهد دوباره به یادش میافتد. او میخواست با زنش تصویه حساب کند. و احساس پیشبینی این انتقام صورتش را مانند یک خورشید ارغوانی درخشان میسازد.
او به جادهای میپیچد که به سمت حومه شهر منتهی میگشت.
او به اطراف نگاه میکند.
جاده خالی از رهگذر بود. جاده خود را در مسافتی دور گم میساخت. بر بالای یک تپه در پشت سرش مردی در پشت ارگ دستیاش نشسته بود. حالا یک زن که چرخدستی کوچکی را به دنبالش میکشید از تپه بالا میرود.
او صبر میکند تا زن به پائین تپه میرسد، میگذارد که از کنارش بگذرد و بعد به دنبال زن میرود.
او فکر میکرد که زن را میشناسد. آیا همان دختر جوان از گوشه خیابان نبود؟ او میخواست زن را مخاطب قرار دهد اما خجالت میکشید. آه، زن فکر میکند که من از دیوانه خانه شماره هفده هستم، و اگر مرا دوباره بشناسد مسخرهام خواهد کرد. و من اجازه نمیدهم مسخرهام کنند، لعنتی. قبل از اینکه مسخرهام کند جمجمهاش را خرد میکنم.
او احساس میکرد که خشم قصد دوباره بیدار شدن دارد. او از این جنون تاریک وحشت داشت. او به خود میگوید: "تف، حالا دوباره مرا شکست خواهد داد." سرش گیج میرود، او به درختی تکیه میدهد و چشمهایش را میبندد.
ناگهان دوباره حیوانی را که در او آن پائین در میان معده مانند یک کفتار بزرگ نشسته بود میبیند. عجب حلقی داشت. و مردارخوار میخواست خارج شود. بله، بله، تو باید خارج شوی.
حالا او خودش حیوان بود و چهار دست و پا در مسیر جاده میرفت. سریع، سریع، وگرنه زن فرار میکند. زن چه سریع راه میرفت، اما یک چنین کفتاری سریعتر است.
او مانند یک شغال زوزه بلندی میکشد. زن به اطراف خود نگاه میکند و هنگامیکه در پشت سر خود مردی با موی ژولیده و صورتی چاق و سفید شده از گرد و خاک را میبیند که چهار دست و پا با سرعت به سویش میآید چرخدستیاش را رها میکند و با کشیدن فریادهای بلند در جاده میدود.
در این لحظه حیوان میجهد. مانند یک حیوان وحشی در تعقیب زن بود. یال درازش به پرواز آمده بودند، پنجههایش در هوا ضربه میزدند و زبان از حلقش بیرون زده بود.
حالا نفس زن را میشنید. زن نفس نفس میزد، فریاد میکشید و تا جائیکه میتوانست با سرعت میگریخت. خب، هنوز یکی دو جهش. و حالا حیوان بر روی گردن زن میجهد.
زن در شن دست و پا میزند. حیوان او را به اطراف پرتاب میکرد. اینجا گلو است، بهترین خون آنجاست؛ آدم همیشه از گلو خون مینوشد. او دندانهایش را به گلوی زن میکوبد و خون بدنش را میمکد. اَه، اما چه کار زیبائیست.
حیوان زن را رها میکند و از جا میجهد. از آن بالا یک مرد میآید. اما مرد اصلاً متوجه نمیشود که اینجا کفتار نشسته است. چه آدم ابلهی.
پیرمرد نزدیک میشود. حالا وقتی او کاملاً نزدیک شده بود از میان شیشه بزرگ عینکش زن را که در میان شن افتاده بود میبیند، با دامن بالا رفته و زانوهائی که در نبرد با مرگ به سمت سینه کشیده شده بودند. همچنین در اطراف سرش خون زیادی روان بود.
او شوکه شده از وحشت در کنار زن توقف میکند. در این هنگام دستهای از گندمهای بلند از هم باز میشوند و مردی با دهان کاملاً خونین بیرون میآید.
پیرمرد فکر میکند: "او باید قاتل باشد."
او از وحشت به درستی نمیدانست چه باید بکند. آیا باید میگریخت یا ایستاده باقی میماند؟
در نهایت تصمیم میگیرد اول یک بار دوستانه امتحان کند. زیرا آدم میدید که مرد نباید سالم باشد.
دیوانه میگوید: "سلام."
پیرمرد پاسخ میدهد: "سلام، این حادثه وحشتناکیست."
دیوانه با صدای لرزانی میگوید: "بله، بله، این یک فاجعه وحشتناک است، حق کاملاً با شماست."
"اما من باید به رفتن ادامه بدهم، معذرت میخواهم."
و پیرمرد ابتدا چند قدم آهسته میرود. هنگامیکه کمی دور شده و متوجه میگردد که قاتل تعقیبش نمیکند سریعتر میرود. و عاقبت مانند پسر جوانی شروع به دویدن میکند.
"خیلی خندهدار دیده میشود، چه دیوانهای، ببین چطور میدود." و دیوانه با تمام صورت میخندید و خون در چروکها کشیده میگشتند. او مانند شیطان وحشتناکی دیده میشد.
اما در هر حال مایل است بدود و کاملاٌ حق دارد. اگر او هم به جای آن مرد بود یک چنین کاری میکرد. زیرا در اینجا کفتارها میتوانستند فوری از میان گندمزار دوباره خارج شوند.
او به خودش نگاه میکند: "اَه، من خیلی کثیفم. این همه خون از کجا آمده است؟"
و او پیشبند زن را میکند و تا جائیکه امکان داشت خون را با آن پاک میکند.
حافظهاش از دست میرود. او در آخر دیگر نمیدانست کجاست. او در آفتاب سوزان ظهر دوباره از میان مزارع میگذرد. به نظرش میرسید که او مانند یک گل بزرگ از میان مزارع عبور میکند. دقیقاً نمیدانست چه گلی، شاید مانند یک گل آفتابگردان.
او احساس گرسنگی میکند.
دیرتر او یک مزرعه چغندر پیدا میکند، چند چغندر از زمین بیرون میکشد و میخورد.
در یک مزرعه به یک برکه کوچک میرسد.
برکه آنجا مانند یک پارچه بزرگ سیاه در میان گندمهای طلائی پهن شده بود.
او میل داشت شنا کند، خود را لخت میکند و داخل آب میشود. چه حالی میدهد، چه آرام میسازد. او رایحه آب را که بر رویش ادویه نرم تابستانی مزارع قرار گرفته بود بو میکشید. او طوریکه انگار میخواهد کسی را صدا کند آهسته میگوید: "آه، آب، آب." و حالا مانند یک ماهی سفید بزرگ در برکه لرزان شنا میکند.
در کنار ساحل یک تاج از نی میبافد و به آب نگاه میکند. سپس در ساحل به اطراف میجهید و لخت در زیر آفتاب سفید مانند یک ساتیر قوی و زیبا میرقصد.
ناگهان این فکر از ذهنش میگذرد که او کاری خارج از نزاکت انجام میدهد. سریع لباس میپوشد، خود را کوچک میسازد و به گندمزار میخزد.
او فکر میکند: "اگر حالا نگهبان بیاید و مرا اینجا پیدا کند ناسزا خواهد گفت و به مدیر شکایت خواهد برد." اما چون هیچکس به آنجا نیامد دوباره شهامت به دست میآورد و به راهش ادامه میدهد.
به یک باره او در مقابل حصار یک باغ ایستاده بود. در باغ درختان میوه بودند. بر روی درختها لباسهای شسته شده برای خشک شدن آویزان بود، کودکان در میان درختان به خواب رفته بودند. او در امتداد باغ آهسته میگذرد و به یک خیابان وارد میشود. در آنجا تقریباً افراد زیادی وجود داشتند که بدون توجه کردن به او از کنارش میگذشتند. یک تراموای برقی از آنجا میگذرد.
احساس یک تنهائی بی حد و حصر بر او غلبه میکند، درد غربت با تمام قدرت او را در بر میگیرد. او ترجیح میداد بلافاصله به تیمارستان بازگردد. اما او نمیدانست که کجاست. و از چه کسی باید میپرسید؟ او که نمیتوانست بگوید: "ببخشید، دیوانهخانه کجاست؟" بعد مطمئناً به او به چشم یک دیوانه نگاه خواهند کرد.
و او همچنین میدانست که چه قصدی دارد. او باید هنوز کارهای زیادی را به اتمام میرساند.
در گوشه خیابان یک پلیس ایستاده بود. دیوانه تصمیم میگیرد از او آدرس خیابانش را بپرسد، اما کاملاً جرأت نمیکرد. ولی تا ابد که نمیتوانست اینجا بایستد. بنابراین به سمت پلیس میرود. ناگهان متوجه میشود که بر روی جلیقهاش هنوز لکه بزرگی خون نشسته است.
خب، اما پلیس نباید این را ببیند. و او دکمه کتش را میبندد. او به آنچه قصد گفتنش را داشت فکر میکند، کلمه به کلمه آن را چند بار برای خود تکرار میکند.
همه چیز خوب انجام میشود. او کلاهش را برمیدارد، آدرس خیابانش را میپرسد و پلیس آدرس را با اشاره دست به او نشان میدهد.
او فکر میکند، خانه حتی دور هم نیست. و حالا دوباره خیابان را میشناسد. خیابانها تغییر کرده بودند، حتی از اینجا قطار برقی عبور میکرد.
او به راه میافتد، او در امتداد خانهها دزدکی میرفت و وقتی کسی به او برخورد میکرد صورتش را به سمت دیوار برمیگرداند. او خجالت میکشید.
به این ترتیب به خانهاش میرسد. کودکانی که در مقابل خانه بازی میکردند کنجکاوانه او را تماشا میکنند. او از پلهها بالا میرود. همه جا بوی غذا میآمد. او بر روی نوک پنجهها به بالا رفتن ادامه میدهد. هنگامیکه او در زیر خود باز شدن یک درب را  میشنود کفشهایش را هم درمیآورد.
حالا او در مقابل درب آپارتمانش بود. او یک لحظه بر روی پله مینشیند و فکر میکند. زیرا حالا لحظه بزرگ فرا رسیده بود. و آنچه که باید انجام گیرد باید انجام میگرفت، شکی در آن بود.
او بلند میشود و زنگ میزند. همه چیز آرام میماند. او در راهرو چند بار به این سو آن سو میرود.
او نام روی زنگ آپارتمان مقابل را میخواند. حالا در این آپارتمان هم مردم دیگری زندگی میکردند. او دوباره به سمت درب میرود و یک بار دیگر زنگ میزند. اما دوباره کسی درب را باز نمیکند. او خود را خم میکند تا از درون سوراخ کلید نگاه کند، اما آنجا همه چیز سیاه بود. او گوشش را به درب میچسباند تا چیزی بشنود، شاید صدای یک قدم، صدای یک زمزمه، اما همه چیز ساکت باقی میماند.
و حالا یک فکر به ذهنش میرسد. او ناگهان میدانست که چرا کسی درب را برایش باز نمیکند. زنش از او وحشت داشت، زنش به او هیچ اعتمادی نداشت. این مردار میدانست چه خبر است. خب، ولی حالا نشان میدهم.
او چند قدم عقب میرود. چشمهایش مانند نقطههای سرخ کاملاً کوچک میگردند. پیشانی کوتاهش بیشتر در هم میرود. او دولا میشود. و حالا با یک جهش به سمت درب میپرد. صدای بلندی ایجاد میشود، اما درب در مقابل ضربه مقاومت میکند. در این لحظه او با تمام قدرت فریاد میکشد و یک بار دیگر میپرد. و این بار درب تسلیم میگردد. چوبهای درب میشکنند، قفل به بیرون میپرد، درب باز میشود و او به درون هجوم میبرد.
او در آنجا آپارتمان را خالی میبیند. دست چپ آشپزخانه بود، دست راست اتاق قرار داشت. کاغذ دیواری پاره شده بود. همه جا بر روی تخته کف زمین گرد و خاک و لکههای ریخته شده رنگ قرار داشت.
خب پس، زنش خود را پنهان ساخته بود. او به همه جای اتاق، راهرو کوچک، توالت و انبارچه نگاه میکند. هیچ کجا چیزی وجود نداشت، همه جا خالی بود. در آشپزخانه هم هیچ چیز نبود. در این لحظه با یک جست بر روی اجاق گاز میپرد.
اما زن که آنجا بود، او در آنجا به اطراف میدوید. زن مانند یک موش بزرگ خاکستری دیده میگشت. پس حالا او اینطور دیده میشود. زن مرتب در امتداد کناره دیوارهای آشپزخانه میدوید و مرتب به این کار ادامه میداد، او یک ورق آهن از اجاق جدا میکند و به سمت موش پرتاب میکند. اما موش چابکتر بود. اما حالا، حالا به موش خواهد خورد. و او یک بار دیگر پرتاب میکند. و حالا ورقه اجاق گاز چنان دیوار را بمباران میکند که گرد و خاک همه جا به هوا بلند میشود.
او شروع میکند به فریاد کشیدن. مانند مجنونها فریاد میکشید: "تو فاحشه، تو خوک ماده، تو ..." او طوری فریاد میکشید که تمام خانه میلرزید.
همه جا دربها به صدا میافتند، همه جا سر و صدا بلند میشود. حالا از پلهها بالا میآیند.
حالا دو مرد در کنار درب ایستاده بودند و در پشت سرشان تعداد زیادی زن که پیشبندشان را یک گردان کودک در حال کشیدن بودند.
آنها مرد خشمگین را بر روی اجاق گاز میبینند. دو مرد به همدیگر جرأت میدهند. در این وقت یک میله آهنی به سمت یکی از مردان به پرواز میآید، مرد دیگر به زمین انداخته میشود و دیوانه با چند جهش بزرگ مانند یک اورانگوتان از روی سر جمعیت میپرد. او به سرعت از پلهها بالا میرود، به نردبان انبار زیر بام میرسد، خود را به پشتبام میرساند، از روی چند دیوار اطراف دودکشها میخزد، در کنار یک دریچه ناپدید میگردد، از یک پله پائین میرود و ناگهان خود را در یک زمین سبز مییابد. یک نیمکت خالی در مقابلش قرار داشت. او خود را بر روی نیمکت میاندازد، صورتش را در میان دستها مخفی میسازد و آهسته شروع به گریستن میکند.
او نیاز به خوابیدن داشت. هنگامیکه قصد داشت بر روی نیمکت دراز بکشد میبیند که از یک خیابان توده عظیم مردم در حال آمدند و چند پلیس و ژنرال در جلوی آنها در حرکتند.
او فکر میکند: "آنها میخواهند من را بگیرند و دوباره به تیمارستان ببرند. آنها احتمالاً فکر میکنند که من به تنهائی نمیدانم چه کاری برای انجام دادن دارم."
او سریع پارک را ترک میکند. کلاهش بر روی نیمکت باقی میماند و او از دور میبیند که چگونه یکی از مردها فوری آن را به عنوان یک غنیمت جنگی در هوا تکان میدهد.
او از چند خیابان شلوغ میگذرد، بعد از پشت سر گذاردن یک میدان دوباره به یک خیابان میرسد. او در میان جمعیت مشوش میگردد. او احساس تنگی نفس میکرد، یک گوشه خلوت جستجو میکند، جائیکه بتواند دراز بکشد. در جلوی خانهای با یک درب بزرگ مردی در لباس یونیفورم با دکمههای طلائی ایستاده بود. اما چنین به نظر میرسید که بجز او کس دیگری آنجا نباشد. او از کنار مرد یونیفورم پوش که راحت به او اجازه عبور میدهد میگذرد. این در واقع باعث شگفتگیاش میشود. او از خود میپرسد مگر او مرا نمیشناسد و احساس میکند به او توهین شده است.
او به کنار یک درب میرسد که مرتب میچرخید. ناگهان یکی از پرههای دربِ چرخان به او میخورد و او را به سمت یک سالن وسیع میچرخاند.
در آنجا میزهای بیشماری وجود داشتند، پر از پارچههای توری و لباسها. همه چیز در نوری طلائی شناور بود که خود را از میان پنجره بلند به درون سالن وسیع تقسیم میساخت. یک لوستر عظیم با الماسهای بیشمار درخشنده از سقف آویزان بود.
پلههای بزرگی در کنار سالن وجود داشتند که بر رویشان انسانها بالا و پائین میرفتند.
او فکر میکند: "خدای من، اینجا یک کلیسای عالیست." در راهروها آقایان در کت و شلوار سیاه و دخترها در لباسهای سیاه ایستاده بودند. در پشت میزی یک زن نشسته بود و در مقابلش مردی پول میشمرد. یک سکه به زمین میافتد و سر و صدا ایجاد میکند.
او از پلهها بالا میرود، از میان تعداد زیادی اتاقهای بزرگ با مبلمانها، لوازم خانگی و تصاویر گوناگون میگذرد. در یکی از اتاقها ساعتهای زیادی قرار داشتند که همه با هم ناگهان زنگ میزدند. در پشت یک پرده بزرگ یک آکاردئون نواخته میگشت، یک موسیقی سوداوی که به نظر میرسید آهسته در دور دست محو میگردد. او مخفیانه پرده را به کنار میزند و آنجا آدمهای زیادی میبیند که به یک نوازنده زن گوش میدادند. همه جدی و پارسامنشانه دیده میگشتند، و حال او کاملاً باشکوه میشود. اما جرأت نمیکند داخل شود.
او به یک درب میله کشیده شده میرسد. در پشت میلهها یک گودال بزرگ بود و به نظر میرسید که در آن چند طناب بالا و پائین میروند. یک جعبه بزرگ از پائین به بالا میآید، میلهها به کنار کشیده میشوند. کسی میگوید: "لطفاً به سمت بالا" او حالا در جعبه بود و مانند یک پرنده به سمت بالا پرواز میکرد.
او در آن بالا با مردم زیادی برخورد میکند که در کنار میزهای بزرگ پر از بشقابها، گلدانها، لیوانها و ظروفها ایستاده بودند یا در راهروها میان ردیفی از میزهائی حرکت میکردند که بر رویشان مانند یک مزرعه از گلهای شیشهای کریستالهای باریک، لوستر یا لامپهای رنگی از چینیهای رنگآمیزی شده میدرخشیدند. در کنار دیوار در امتداد این گنجینهها پله کوتاهی به سمت گالری کوچکی منتهی میگشت.
او از میان جمعیت میگذرد و از طریق پلهها به گالری میرسد. او خود را به نرده تکیه میدهد، در پائین رفت و آمد انسانها را میبیند، و چنین به نظر میرسید که آنها مانند پرندگان بیشماری با حرکت دائمی سرها، پاها و بازوانشان یک وزوز ابدی تولید میکنند. او خوابآلود گشته از این صدای یکنواخت، بی حس از هوای رطوبتی بعد از ظهر و بیمار از هیجان این روز چشمانش را میبندد.
او یک پرنده بزرگ سفید بر روی یک دریای بزرگ متروک بود، یک روشنائی جاودانه او را بالا میبرد، بالا در رنگ آبی. بدنش به ابرهای سفید برخورد میکرد، او همسایه خورشیدی بود که بر بالای سرش آسمان را پر میساخت، یک کاسه طلائی بزرگ که به شدت شروع به غرش میکند.
بالهایش سفیدتر از دریائی از برف و قوی با محورهائی مانند تنه درختان، او به سمت افق پرواز میکرد، به نظر میرسید که پائین در اعماق دریا جزایر ارغوانی رنگ شبیه به صدفهای گلگون بزرگ شناورند. یک صلح نامحدود و یک آرامش ابدی در زیر این آسمان جاودانه میلرزید.
او نمیدانست که آیا او سریع پرواز میکند یا دریا در زیر او  در حرکت است. بنابراین این دریا بود که حرکت میکرد.
اگر او امشب این را در سالنهای خواب تیمارستان برای دیگران تعریف کند آنها حسادت خواهند کرد. در این باره او بیشتر از هر چیز خوشحال بود. اما ترجیح میداد که به دکتر هیچ چیز تعریف نکند، او دوباره خواهد گفت: "خب، خب." اما او به هیچ چیز اعتقاد ندارد. او یک چنین آدم رذلی بود. گرچه همیشه میگفت که به همه چیز باور دارد.
آن پائین در دریا یک قایق بادبانی سفید رنگ بزرگ آهسته در حرکت بود. او فکر میکند: "مانند قایقی از سواحل هومبولت، اما بزرگتر."
پرنده بودن چه زیبا بود. چرا او مدتی طولانی پرنده نشده بود؟ و او بازوانش را در هوا به اطراف حرکت میدهد.
در زیر او چند زن متوجهاش شده بودند و میخندیدند. دیگران میآیند. یک ازدحام به وجود میآید، دختران فروشنده به نزد مدیران فروشگاه میدوند.
او بر روی نرده میرود، خود را راست میسازد و به نظر میرسید که او آن بالا بر روی جمعیت در نوسان است.
در زیر او در اقیانوس یک نور بزرگ بود. او باید حالا در آن شیرجه برود، حالا زمان فرو رفتن در دریا فرا رسیده بود.
اما آنجا چیز سیاهی بود، چیزی دشمنانه که مزاحمش میگشت، که نمیخواست بگذارد به پائین برود. اما او بر آن پیروز خواهد گشت، او بسیار قویست.
و او دستهایش را میگشاید و از روی نرده به میان شیشههای ژاپنی، نقاشیهای چینی و کریستالهای تیفانی میپرد.
این همان سیاهی است، همان است، ــ و او یک دختر فروشنده را به سمت خود بر روی میز میکشد، دستهایش را به دور گردن او قرار میدهد و میفشرد.
و مردم به راهروها میگریزند، به سمت پلهها هجوم میبرند و از روی همدیگر از پلهها پائین میروند، جیغ و فریاد تمام ساختمان را پر میسازد. فریاد کشیده میشود: "آتش، آتش." در یک لحظه تمام طبقه خالی میگردد. فقط چند کودک کوچک مرده در اثر لگدمال گشتن یا فشار جمعیت در کنار دربها و پلهها افتاده بودند.
او بر روی قربانیاش زانو میزند و آهسته گردنش را تا حد مرگ میفشرد.
در اطرافش دریای طلائی بزرگیست که امواج آن از هر دو سمت مانند سقفهای عظیم درخشنده بر روی هم انباشته میگشتند. او بر روی ماهی سیاهی میتاخت، او سر ماهی را با بازوانش در آغوش میگیرد. او فکر میکند: اما ماهی چه سر چاقی دارد. او در زیر ماهی در عمق سبز دریا، گمشده در چند اشعه لرزان خورشید، قصرها و باغهای سبز در یک عمق ابدی میبیند. چه فاصلهای ممکن است داشته باشند؟ کاش میتوانست یک بار آنجا به آن پائین برود، آنجا آن پائین.
چنین به نظر میرسید که قصرها و باغها مرتب عمیقتر فرو میروند.
او میگرید، او هرگز به آنجا نخواهد رسید. او فقط یک مردار بیچاره است. و ماهی در زیر او هم گستاخ میشود، ماهی هنوز بیقراری میکرد، او به این جانور وحشی نشان خواهد داد. و او گردن ماهی را میفشرد.
از پشت درب یک مرد ظاهر میشود، یک تفنگ را به گونهاش میچسباند و هدف میگیرد. گلوله به پشت سر دیوانه اثابت میکند. او چند بار به این سو و آن سو تلو تلو میخورد، سپس به سختی بر روی آخرین قربانیاش میافتد و شیشههای زیر آنها جلنگ جلنگ به صدا میافتند.
و در حالیکه خون از جای زخم به بیرون میجهید، حالش طوری بود که انگار حالا واقعاً آهسته مانند یک پر نرم به عمق فرو میرود، مرتب عمیقتر. یک موسیقی ابدی از پائین صعود میکند و قلبِ در حال مرگش خود را لرزان به روی یک سعادت بیکران میگشاید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر