تراژدی راننده تراموا.

صحنه یک تراموا را به تصویر میکشد که در شبی زمستانی در یک ناحیه عجیب و غریب خارج از شهر سریع میراند. این تراموا بسیار بزرگ است، کاملاً زرد رنگ و توسط برق حرکت میکند. او با سر و صدائی مانند غرش رعد میراند و جرقهها و زوزه بادهای خشمگین در سر پیچها تراموا را محاصره میکنند.
درون تراموا به شرح زیر اشغال شده است: در ردیف سمت راست: یک مرد جوان کارمند فروشگاه؛ ــ یک مرد که خوابیده است؛ ــ دو راهبه که در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند؛ ــ یک بانوی بسیار چاق خوش لباس که انگشت در بینی فرو میکند. این بانوی چاق که پهن و متین آنجا نشسته است نه تنها محل خودش را بلکه همچنین قسمت بزرگی از محل همسایهاش را اشغال کرده است، یک مرد جوان خجالتی که با وجود رسماً تحت فشار بودن نه جرأت حرکت دادن به خود دارد و نه شکایت کردن، زیرا او به عنوان هفتمین و آخرین مسافر نشسته در ردیف سمت راست از سمت چپ توسط اسلحه یک سرباز فشار داده میگشت. ردیف سمت چپ با یک دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن شروع میشود که در راه بازگشت به خانه پیش مادرش است؛ یک پسر جوان با لباس ژنده که کاملاً در خواندن یک جزوه سیاسی عمیق شده است؛ یک مادر خانواده با یک سبد خرید و یک کودک چهار ساله. در کنار کودک مرد سبک مغز اتوبوسها نشسته و عاقبت پیرمردی که همیشه در حال شکایت کردن است.
در جلو تراموا که توسط شیشههای ضخیم عایق شده است راننده که مسئولیت بزرگی بر عهده دارد بر روی سکو ایستاده است. او یک پالتوی خز بر تن دارد و بر علیه قدرت عناصر میجنگد.
در عقب تراموا کمک راننده اقامت دارد؛ او یک کودک از خلق است، یک کلاه خدمت بر سر و یک گالش بر پا دارد. گاهی اوقات میان تراموا گشتی میزند و بلیطهای کوچک توزیع میکند، اغلب اما با مسافر بیباک در باره هوا صحبت میکند که در پشت سر او ایستاده است و سیگار میکشد و از آن دسته افراد شجاعیست که غرورشان در این است که از هر آنچه بیخطر است هیچ وحشت ندارند.
در طبقه دوم بیسقف تراموا مسافران درجه دو اقامت دارند، از ارث محروم گشتگان جامعه، که گاهی به خاطر منجمد نگشتن از سرما با پاهایشان به سقف میکوبند و به این وسیله حضور خود را به یاد دیگران میاندازند؛ آدم بجز این سر و صدا صدای خفه پروانه موتور، زمزمه راهبین که در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند و صدای خر و پف مرد خوابیده را میشنود. کودک بسیار مؤدب است.
هوا وحشتناک سرد است، برف با دانههای متراکم میبارد، و باد زوزه میکشد.

صحنه اول
تراموا در کنار یک ایستگاه متروکه که در کنار مرز جهان مسکونی قرار دارد توقف میکند. یک بازرس با ظاهری وحشی که خوابآلود دیده میشود و از سرما میلرزد خشمگین از خیمه گرمش هجوم میآورد، با کمک راننده چند نشانه کابالا مبادله میکند و از سرباز میپرسد که آیا او یک فرد نظامی است. هیچکس نه سوار میشود و نه پیاده. تراموا دوباره حرکت میکند.
استراحت کوتاه.
سپس راننده تراموا میخواند:
"به پیش! به پیش، همیشه به پیش! این آخرین ایستگاه است. حالا دیگر هرگز توقف نخواهم کرد. دیگر از این رانندگی به جلو و عقب خسته شدهام. آیا فکر میکنند میتوانند مرا با این حقوق مسخرهای که میگیرم برده خود سازند؟ من بیش از حد طولانی به شور و شوقم افسار زدم. حالا عاقبت میخواهم از زندگی به روش خودم لذت ببرم. من با تراموایم تا پایان جهان پرواز خواهم کرد. به پیش، به پیش، به پیش!"
او به سرعت تراموا میافزاید. هیچکس صدای او را نشنید. خدای آرام امنیت در میان مسافران نشسته است؛ او بازوانش را بر اعتماد انسانها به اختراعات خودش و بر بیخبریاش از خطر نزدیک شونده تکیه میدهد، و سرش را بر بیقیدی مشهور انسانها هنگامیکه دیگران ابتکار عمل و مسئولیت را به دست میگیرند میگذارد.
در این بین:
مرد جوان کارمند فروشگاه: او خجالتی دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن را نگاه میکند، اما با چشمان مسرور، به خود میگوید:
چه دختر جذابی! آه! این مژههای بلند قهوهای رنگ که بر روی گونههایش سایه میاندازند. آه، این دهان و شکل دلربای بالاتنهاش. چه زیاد من دوستش دارم! از سه ماه پیش هر شب با او سوار تراموا شدهام. آیا باید جسارت به خرج دهم و با او صحبت کنم؟
دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن: او زیباست ... او واقعاً بسیار زیباست ... به راستی، او چیز بسیار شیکی در خود دارد ... و همینطور چیزی بسیار جدی ... مدتهاست که با او هر شب میرانم ... من مطمئنم که او باید خیلی خوب سرگرمم کند ... ریشش چه فرفری و لطیف است و چه کراوات زیبائی بسته ... او جسارت نمیکند به من نگاه کند ... اگر با من صحبت کند آیا با وجود تمام چیزهائی که مامان به من گفته است احتمالاً به او گوش میدادم؟ ...
دختر پنهانی مرد جوان را تماشا میکند، مرد جوان هم همین کار را میکند.
چشمان آنها همدیگر را ملاقات میکنند. آنها به هم نگاههای درخشان میاندازند.
مادر خانواده به کودکش: تیتی، تینتین، بیا پیش مامان لالا بکن.
کودک که نام واقعیاش کنستانتین است:
او آسوده خاطر خود را جا به جا میکند و در آغوش مادر میخوابد.
مردی که به خواب رفته است: او خر و پف میکند.
راهبین: آنها در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند.
پسر جوانی که مقاله سیاسی میخواند، در حال زمزمه از میان دندان:
این حکومت خوک صفت!
مرد سبک مغز: من مرد سبک مغز اتوبوسها هستم. من اجازه نمیدهم توسط هیچ چیز مزاحم آسایشم شود را برهم بزند و راضیم اگر بتوانم بر روی نیمکتم بنشینم. من مرد احمق اتوبوس هستم.
پیرمرد در حال شکایت: این یک رسوائیست! این وسائل نقلیه الکتریکی را حتی به درستی هم گرم نمیسازند. چنین چیزی فقط میتواند در فرانسه اتفاق بیفتد. (او برای بررسی لوله حرارتی خود را خم میسازد و سپس مرد سبک مغز را مخاطب قرار میدهد.) آقای عزیز، شما باید اعتراف کنید که این لوله حرارتی کاملاً سرد است. آه، در آمریکا چنین چیزی تحمل نخواهد گشت. مسافرین چنین چیزی را تحمل نخواهند کرد و سپس ...
ادامه یک صحبت غیر جالب و فریبکارانه.
بانوی چاق در حال ادامه با انگشت در بینی جستجو کردن:
من یک بانوی خوش لباس چاق هستم و دارای یک موقعیتم ... من ثروتمندم، بدیهیست، و من میتوانستم به جای با یک تراموای الکتریکی طور دیگر سفر کنم، اما پول پول است، و من بعداً تعریف میکنم که از با ماشین راندن وحشت میکردم ... من مایلم برای اینکه به من حسادت کنند تصویر یک بانوی بسیار ثروتمند از خودم بر جا بگذارم، و همزمان ، برای اینکه فقط هیچکس از من تقاضای پول نکند تصویر یک زن کاملاً فقیر را نمایش دهم.
مرد جوان خجالتی: بانوی چاق در سمت راست نشسته خیلی وحشتناک است، من از چاقی او له خواهم شد. سرباز نشسته در سمت چپم با زره فلزیاش به طرز وحشتناکی به من فشار میآورد. وضع من خیلی نفرتانگیز است ... خدایا، چرا من اینطور خجالتیام که جرأت نمیکنم خودم را حرکت دهم یا یک جای دیگر جستجو کنم؟
سرباز: لعنت بر شیطان، چقدر اینجا سرد است ... اگر آدم میتوانست حداقل یک قطره درست و حسابی به دست آورد ... آیا باید آن را امتحان کنم؟ ...
کمک راننده بر روی سکو به مسافر بیباک:
برف سفید رنگ است و از آسمان تاریک میبارد. این برای زراعت خوب نیست.
مسافر بیباک: او سیگار دوم را روشن میکند:
من در طول سفر خطرناک تحقیقاتیام چیزهای بدتری دیدهام: شیر، ببر، گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما و خرسهای سفید یا مردم سیاه پاپوآ، هیچ چیز نمیتوانست باعث وحشتم شود.
مسافران طبقه دوم بیسقف: ما مسافران رنگپریده با پاهای یخزده طبقه دوم بیسقف هستیم. آه، چرا ما خود را در چنین وضعیت فلاکتباری میابیم؟ چرا ما بالای نردبان اجتماعی نایستادهایم تا اجازه داشته باشیم در طبقه پائین تراموا برانیم، جائیکه خشک و از رفتار شرورانه هوا در امان است؟ آه، بیعدالتی، نابرابری بیرحمانه موقعیت انسانها. آه، آیا این مجازات به این دلیل است که پدران ما پادشاهان را سرنگون ساختهاند؟ ...

صحنه دوم
تاریکی. طوفانِ برف، سرمای وحشتناک. تراموا با سرعتی مرتب رو به افزایش از میان مناطق ناشناخته، از کنار دشتها، از کنار کوهها و جنگلهائی که پوشیده از برف در زیر آسمان سیاه قرار دارند میراند و میگذرد.
راننده تراموا: سریعتر، سریعتر! من سرما و شب را شکست خواهم داد! مرگ نباید به من برسد. در مقابلم فضای بیپایانی که هیچ مرزی ندارد قرار دارد، من خودم را در آن سرنگون میکنم. در پشت سرم سر و صدای شکایت مسافرانِ وحشتزده شنیده میشود، این شکنجهگران زندگی سگیام ... من هیچ اهمیتی به آن نمیدهم ... اگر از این کار خوششان میآید میتوانند صد هزار بار بلندتر فریاد بکشند ... من دیگر آنها را نمیشناسم ... در این ساعت تنها آرزوی زندگیم، ایده ثابت پایداری که مرا در طول تمام دوران حرفهام تعقیب میکرد تحقق پیدا میکند، و من هفده سال خدمت را پشت سر گذاشتهام ... آرزوی سرکوب شدهام یک بزرگی دیوانهوار به خود میگیرد. سریعتر، مدام سریعتر، سریعتر!
اهریمن وحشت سیاه: پیشانی او از عرق پوشانده شده است و چشمانش از اشگ پر است؛ او با آروارههای لرزان مسافران را که درک کرده بودند همه چیز آنطور که باید باشد نیست میلرزاند.
مسافران: او را نگه دارید، او را نگه دارید! او میخواهد ما را بکشد ... کمک راننده، او را نگه دارید! آه این وحشتناک است، وحشتناک!
کمک راننده: رهبر، که بعد از خدا سرور قطار خودش است باید مست یا دیوانه باشد، او حالا با زندگی ما بازی میکند ... از هیچکس کاری ساخته نیست ...
مردی که به خواب رفته است: او بیدار میشود.
آنچه باید بشود میشود.
او دوباره میخوابد.
مرد جوان کارمند فروشگاه به دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن: من در این خطر کشتیهایم را پشت سرم میسوزانم! آه نارنگی، اسم من آدولف است! من دوستت دارم، فرشته شیرین، بیا به کنار قلبم که برای تو ملتهب است! ... اگر چنین است که باید غرق شویم پس بگذار حداقل از دقایق باقیمانده بهترین کار را انجام دهیم، و مرگ میتواند ما را در آغوش عشق بیابد ... با تو مرگ برایم شیرین خواهد بود ...
دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن: آقای محترم، شما چی میگید؟ خدای من، واگن با چه سرعت وحشتناکی حرکت میکند، مامان، من میترسم ... آدولف نجاتم بده ...
دختر خود را در آغوش او میاندازد.
مادر خانواده به کودکش: تینتین، واگن سقوط خواهد کرد. (سر و صدا در سبد خریدش.) بفرما، تخممرغها شکستند، جهان در حال نابود شدن است.
کودک، خسته: تینتین میخواد بخوابه.
راهبین که دندانهایشان از وحشت به هم میخورد: خدای آسمان، بهشت خوب و زیباست، اما لطفاً تا جائیکه ممکن است دیرتر. علاوه بر این ما هنوز اعتراف نکردهایم ... مادر باکره مقدس، جاده ناصاف است ...
آنها ناامیدانه در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند.
پسر جوان ژنده پوش: این حکومت خوک صفت! آدم میبینه که از انحصاراتشون چی بیرون میاد.
مرد سبک مغز: من اصلاً نمیتونم بگم که تمام این چیزها برای من چه بیتفاوت است! من به هیچ چیز فکر نمیکنم، من به هیچ جا نمیرم ... چشمهای من دارای چنان نگاه بیتأثیری هستند که وحشت ایجاد میکنند ... من آدم بدبخت بیدست و پائی هستم، مرد سبک مغز اتوبوسها.
پیرمرد: اما حالا کافیست، من میخواهم که وسیله نقلیه را متوقف کنند. کمک راننده من شکایت خواهم کرد! واقعاً ... این رسوائیآور است ... در آمریکا ...
بانوی چاق: اینکه من یک بانوی چاق و بسیار ثروتمندم چه سودی در این خطر به حال من میکند؟ آیا باید بمیرم و همه چیز را ترک کنم؟ ... این راننده مطمئناً یک جنایتکار شریر است، اگر او خودش را بکشد و همه دیگران را با خود به ویرانی بکشد بنابراین من این را خیلی خوب درک میکنم، اما مرا، مرا، کسی را که شصت هزار فرانک حقوق بازنشستگی میگیرد. مطمئناً او این را نمیداند، یا اینکه باید یک آنارشیست باشد ... خدای من، تراموا مرتب سریعتر میراند. نظامی ... نظامی ... نظامی ... کمک، کمک!
مرد جوان خجالتی: بانوی چاق کنار من از وحشت چنان شدید عرق کرده است که قطرات عرقش غرقم میسازند. سرباز به طرز وحشتناکی مضطرب است و دیگر مانند قبل فشار نمیآورد ... شاید من تنها فردی باشم که ترس ندارد ... من برای ترسیدن بیش از حد خجالت میکشم.
سرباز: لعنتی، اگر رئیس این پسر بودم برایش دستور بازداشت چهار روز در سلول تاریک صادر میکردم. من شرط میبندم که همین حالا از کنار پادگان گذشتیم. و این بانوی چاق طور عجیبی به من نگاه میکند ... شاید باید برای کمک کردن به او عجله کنم.
مسافر بیباک: من میترسم! من میترسم!
او خود را از سکو به پائین پرتاب میکند و خود را میکشد.
مسافران طبقه دوم بیسقف: ما واقعاً کافیمان است بر روی طبقه دوم بیسقف برانیم ... هوا در این سفر مرگآور سردتر و سردتر میشود ... قندیلهای یخ از دهانمان آویزانند ... پاها دیگر ما را نمیکِشند، دماغمان یخ زده است و مانند میوه رسیدهای خواهد افتاد ... این بیش از حد است ... مردن ما در اینجا حتمیست ... این بیش از حد است ... در مواجه گشتن با مرگ موقعیتهای اجتماعی محو میشوند.
اما اگر باید که بمیریم، بنابراین باید حداقل در طبقه اول تراموا بمیریم، جائیکه هوا گرم، خشک و روشن است. حرکت، بیائید برویم پائین.
آنها به طرف پلهها هجوم میبرند.
کمک راننده: او میله آهنیای را که با آن در زمانهای عادی ریل راهآهن را تمیز میکند در دست میگیرد.
من اینجا با میله آهنیام پای پلهها ایستادهام. هیچکس اجازه پائین آمدن ندارد. من به وظیفهام آگاهم و آن را انجام میدهم ... به خدا قسم اولین کسی را که پائین بیاید میزنم و میکشم، و دومین نفر را ... و ...
مسافران طبقه دوم بیسقف: انسان خشن وحشی، با وجود این ما پائین خواهیم آمد.
کمک راننده در حال کوبیدن وحشیانه میله آهنی به اطراف خود:
آیا از زندگیتون خسته شدید؟
مسافران طبقه دوم بیسقف: او جرأت نخواهد کرد ما را بزند و بکشد. دوستان، بریم پائین.
آنها از پلهها پائین میروند. اولین نفری که بر روی سکو ظاهر میشود ضربه میله آهنی کمک راننده بر سرش میخورد. او کشته میشود و به پائین سقوط میکند. دیگران وحشتزده چند پله به بالا عقب میکشند.
حالا آنها به التماس میافتند.
کمک راننده، تو قویتر هستی، این حقیقت دارد. اما رحم داشته باش. ببین ما چطور رنج میکشیم، و به اشگهای ما رحم کن که بر روی گونههای ما یخ میزنند ... ما آن بالا در یک جهنم یخزدهای هستیم. آن پائین جا به اندازه کافی وجود دارد ... بگذار پائین بیائیم ... خدا برای این کار به تو پاداش خواهد داد.
کمک راننده: خدا کوچکترین ربطی به مقرراتی که برای من معین کردهاند ندارد ... شماها مسافرین طبقه بالا هستید، شماها سه سنت پرداختهاید و در نتیجه حق صندلیهای پائین را ندارید، بنابراین حرکت، دوباره برید بالا.
مسافران: قراردادی که تو به آن استناد میکنی ماهیت دوگانه دارد. در حالی که این تراموا ما را بسیار دورتر از مقصد میراند، راننده تعهدی را که در این قرارداد به ما داده شده است زیر پا گذارده است. بنابراین باید به ما اجازه داده شود که ما هم قرارداد را نادیده بگیریم.
کمک راننده: این اصلاً به من مربوط نیست. شماها میتونید نامه بنویسید و شکایت کنید. تحت هیچ شرایطی شماها حق پائین آمدن ندارید.
مسافران: رحم داشته باش ... ببین، ما هم مانند تو از فرزندان خلقیم ... ما هم مانند تو شیر تلخ فقر را نوشیدهایم. ما تحت بیعدالتی سرمایهداران، کارخانهداران و مدیران سخت رنج بردهایم. ما هم مانند تو در خانههای قابل ترحم زندگی میکنیم. ما در روزهای یکشنبه در مقابل درب خانههایمان با همدیگر گپ زدهایم. ما با همدیگر در میخانه اول شراب بعد ابسنث نوشیدهایم. آدم خوبی باش! بگذار پائین بیائیم ... به برادرهایت رحم کن.
کمک راننده: من برادر شماها نیستم. من یک کلاه با نشان بر سر دارم ... سریع، دوباره بروید بالا.
مسافران: آنها بالا میروند.
این مرد قلب ندارد. خوش شانسی داشتن یک چنین موقعیت آبرومندانه او را سخت و خشن ساخته است. ما همه هلاک خواهیم شد.
آنها در طبقه دوم بیسقف تا حد امکان تنگ کنار هم مینشینند، اما سرمای وحشتناک آنها را منجمد میسازد، و آنها یخ میزنند و همگی با هم میمیرند.

صحنه سوم
دشت ناشناس تاریکی غمانگیزی که تراموا مانند گلولهای از میانش پرواز میکند.
راننده تراموا: سریع، سریع، سریع! هورا، هورا، هورا! همه چیز لذتم را افزایش میدهد: سرما، سرعت، باد، برف، جرم و جنایت، مرگ! من با مرگ عناد میورزم، و من با او بازی میکنم، چه عیبی دارد؟ من به دور دنیا سفر میکنم. چه شکوهی! با یک تراموا! نبوغ من چند انسان خرده بورژوا کوته فکر را، اشخاص بی فرهنگ عامی را با خود به پرتگاه سقوط میدهد، چه اهمیتی دارد؟ این یک خوشبختی برای آنهاست. کارهای مهمی است که من انجام میدهم و آنها بدون آنکه بخواهند در آن شرکت میکنند. سرنوشت اینطور میخواهد، و اجازه سقوط کردن با یک قهرمان را داشتن رحمت خدایان است. من اما یک قهرمانم! من میدانم چه میخواهم و به این خاطر خوشحالم. سریع، سریع! هورا!
در این ضمن فرشته زیبای عادت که چهرهاش حالت قطع امید را حمل میکند و ظاهرش خود را با شرایط اطرافش سازگار ساخته است تأثیر آرامبخشش را بر مسافران نشسته درون واگن اعمال میکند. آنها دوباره شروع میکنند به علاقهمند شدن به امور خود و دیگران.
مرد جوان کارمند فروشگاه با کمک چند سنجاق پالتوی خود را با شال دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن به هم میبندد و به این وسیله با آن یک پرده عایق تشکیل میدهد که دو زوج جوان را از مسافران دیگر جدا میسازد و به او یک جای کوچک دنج اعطاء میکند که آنها آن را به عنوان اتاق زناشوئی در نظر میگیرند. آدم هیچ چیز نمیبیند ــ اما آدم میشنود!
صدای مرد جوان کارمند فروشگاه در حال دکلمه:
آه، تو معجزه یک بدن ایدهآل زن. آه تو معجزه الهی.
صدای دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن: آه چه دردی دارد! مامان! مامان!
بقیه مسافران به این درام کهنه همیشه تازه اهمیت نمیدهند و هر کس به امور شخصی خود فکر میکرد.
مادر خانواده: او سبد خریدش را باز میکند تا به پسرش که تازه و لبخند زنان از خواب بیدار گشته است چیزی برای خوردن بدهد.
تیتی. تینتین بیا پیش مامان، بیا کمی بخور.
کنستانتین: تینتین خوردن دوست دارد.
پسر جوان ژنده پوش که توسط جزوه سیاسیاش بسیار هیجانزده است: زنده باد آنارشیسم.
آقائی که همیشه شکایت میکند: رذل کوچک! در آمریکا تو را با صندلی الکتریکی اعدام میکردند ...
جوانک ژنده پوش با جلو دادن سینه: بگید ببینم، شما اصلاً فکر میکنید من که هستم؟
مرد سبک مغز: من مرد سبک مغز اتوبوسها هستم. تراموا میراند، میراند، همه چیز میراند! مهم نیست، برایم اصلاً مهم نیست.
مردی که به خواب رفته است ــ او خواب میبیند:
مزرعه سبز ... خورشید زیبا ... علف تازه ... دوست دختر شیرین ... گلهای پامچال متکاهای ما هستند ...
در یک بی قیدی  جذاب بدنش را کش میدهد و سپس سرش را آسوده خاطر بر روی سینه راهبهای که همسایهاش است میگذارد.
راهبه مرعوب و وحشتزده:
رحمت مسیحی مرا منع میکند این سر در خواب رفته را از سینهام به کنار هل دهم، عِفتم من را منع میسازد اجازه دهم سرش را بر روی سینهام قرار دهد ... چه باید بکنم؟
راهبه دیگر: ساعت عبادت شببیداری جشنهای بزرگ نزدیک میشوند ... گوشت خود را با ریاضت و روزه گرفتن بکُشیم.
اولین راهبه با این حال میگذارد سر مرد را که بعلاوه جوان و زیبا است بر روی سینهاش استراحت کند. و از خود میپرسد:
آیا با این کار گوشتم را میکُشم؟
هر دو راهبه در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند.
بانوی چاق: من یک زن چاق شیکپوش هستم. به نظر میرسد که این سرباز خونگرم و بسیار قوی باشد، و من مردان زیبا را دوست دارم ... بعلاوه او در سوارهنظام خدمت میکند ... من یک کار به عنوان باغبان با چهل و پنج فرانک حقوق ماهانه به او پیشنهاد خواهم کرد ــ با استفاده رایگان از شخص من. این مقرون به صرفه و همزمان بسیار بامزه خواهد گشت ... برای بیشتر تحریک کردن او به او قول خواهم داد که در وصیتنامه از او هم نام ببرم، به این نحو که او را بعنوان سرپرست و مراقب تروـترو، پودل خودم معین میکنم ــ ــ بعلاوه امیدوارم که طولانیتر از او و تروـترو زندگی کنم.
مارس پسر ژوپیتر مهربانانه از بالای بدن شکنجه دیده مرد خجالتی خود را مهربانانه خم میسازد و برای بانوی چاق آغوشش را میگشاید، بانو چنان چاق است که او به سختی میتواند وی در آغوش گیرد. اما جریان به او لذت میدهد.
سرباز: این زن چیز بدی نیست، لعنت بر شیطان! چیز بدی نیست!
مرد خجالتی: آدم دیگر از او چیز بیشتری بجز یک پا نمیبیند که او آن را متشنج در جنگ با مرگ حرکت میدهد. صدای او شبیه به یک نفس نفس زدن است.
آیا باید حتماً بر بالای بدن من هوس خود را ارضاء کنند؟ من ــ من ــ میمیرم ــ از این بیشرمی.
و روح با آخرین نفس از جانش خارج میشود.
کمک راننده، متفکرانه به خود میگوید: آیا نباید یک پول اضافه برای تمام صندلیها مطالبه کنم، چون تراموا مدتهاست که از مقصد توافق شده خیلی دورتر رانده است؟ چرا باید آنها یک سواری رایگان داشته باشند؟
ارواح: ارواح انتقامجو مسافران یخزده طبقه دوم بیسقف به دور فرد خشن مسبب مرگشان یک رقص جهنمی میکنند.
کمک راننده، کمک راننده! به درون خود برو، به خاطر آنچه انجام دادی پشیمان شو! ما ارواح قربانیان سنگدلی تو هستیم! حالا ما بعد از آنکه به لطف ظلم تو یخ زدیم در حال سوختن در آتش جهنیم.
کمک راننده: این صورتهای خیالی نفرتانگیز چه هستند؟ و آنها از من چه میخوهند؟ من میترسم! وجدانم به جنبش افتاده، و با این حال من اما فقط وظیفهام را بیرحمانه انجام دادم.
ارواح: وظیفه از تو ظلم وحشیانه درخواست نمیکند. آدم باید با افراد نظیر خودش خوب و دوستانه رفتار کند.
کمک راننده: وظیفه یعنی خود را دقیقاً در کنار قوانین داده شده نگهداشتن ... و هیچ مقرراتی برای یک چنین موردی وجود نداشت ...
ارواح: با ما به ساحل غمانگیز تاریک بیا تا مزد جرم و جنایت خود را دریافت کنی و بفهمی که وظیفه واقعی یعنی چه.
کمک راننده بیهوده با ارواح میجنگد، که او را به پائین میکشند و به جهنم میکشانند.
آیا مگر دو نوع وظیفه وجود دارد؟
ارواح: تو یک شریر بدجنس ملعونی.
آنها به کشیدن او ادامه میدهند.

صحنه چهارم
در حالیکه تراموا مانند سگ هاری از میان این منطقه خلوت از طوفان برف پر شده شب وحشتناک به سرعت میراند، آدم از دوردست سر و صدای کوبیده شدن امواج دریا به صخرهها را میشنود ــ زیرا هر مسیر زمینی به سمت دریا منتهی میگردد.
راننده تراموا: فکر کنم که یک اشتباه انجام دادهام. من آرزوی سفر تا پایان جهان را نمیتوانم برآورده سازم، زیرا تراموایم قطعاً بر روی آب نمیراند ... من به این فکر نکرده بودم ... در ضمن این برای من اساساً بسیار بیتفاوت است ... تا پایان جهان راندن ــ چرا باید این کار را بکنم؟ اصلاً نباید از آن صحبت کرد که من به طور مدام وظیفهام را نقض میکنم و رؤسایم را فریب میدهم ... بعلاوه جهان گرد است ... و پایانی ندارد که بتوانم تا آنجا برانم ... بنابراین من خیلی ساده دوباره به نقطه حرکت میرسم ... این کاملاً مسخره است. ــ
سواری سرگرم کننده بود، اما حالا ما به نزدیک دریا رسیدهایم، که برایم امشب به طرز عجیب و غریبی ناآرام به نظر میرسد ... بنابراین برمیگردیم. به عقب! تراموای من، به عقب!
تراموا: نه! تو به من آموختی که وظیفه چه معنا دارد. من هم مانند تو به خاطر تحت فرمان شخص دیگری کار کردن رنج بردهام، اما من فکر میکردم که باید اینطور باشد ... تو به من آزادی را نشان دادی. من سهم خودم را از آن برمیدارم. من میخواهم مردن را به همچنان مانند برده زندگی کردن ترجیح دهم! ــ
تراموا این را میگوید، و با مقاومت در برابر تلاشهای راننده برای به توقف واداشتنش سریع به سمت جلو میراند و به داخل دریا سقوط میکند و دریا او را با تمام سرنشینانش میبلعد. ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر