خاکسپاری نینه.

رفت و آمد گربه از زمان قدیم در خانه ما بسیار متداول بود. حتی قبل از ازدواج توسط یک مزرعهدار پیر برایم یک بچهگربه به رنگ آبیخرگوشی به خانه آورده میشود؛ او با دقت از دستمال گرهزدهاش بچهگربه را بیرون میآورد، آن را در برابر من روی میز قرار میدهد و میگوید: "چیزی به عنوان هدیه آوردهام!"
این گربه ماده که یک گردن و چهار پنجه سفید داشت <مانشِتِنمیزه> نامیده میگشت. من اغلب در دوران کودکیاش وقتی کار میکردم او را بر روی لباس خانهام مینشاندم، طوریکه فقط سر کوچک زیبایش دیده میگشت. چشمانش با دقت فراوان قلم را که گاه به گاه سر میخورد و چیزی مینوشت دنبال میکرد. همچنین بارها انگار که میخواهد به کوششم در نوشتن افسار بزند حتی پنجههایش را دراز میکرد و قلم را نگه میداشت، کاری که مرا سپس همیشه به فکر میانداخت و در نتیجه برخی از خطوط فاصله در آثار به چاپ رسیدهام مشهود است.
<مانشِتِنمیزه> توسط این معاشرت کمی بیش از حد با فرهنگ شده بود؛ زیرا وقتی عاقبت رشد کرد و سپس همچنین مادر تعدادی بهترین بچهگربههای خاکستری خرگوشی رنگ شده بود همیشه از بانوان باشکوه یک پرستار برای فرزندانش درخواست میکرد؛ و از آنجا که گربههای همسایه به ندرت آماده این خدمت بودند بنابراین تمام همتایان کوچکش فلاکتبار میمیرند و او فقط یک گربه نر کوچک سفید را توانست بزرگ سازد که به خاطر ظاهر غضبناکش «خرس سفید» نامیده میگشت.
دیرتر، هنگامیکه حالا دیگر دو پسر کوچک بامزه ما در میان حیاط و باغ با سر و صدا بازی میکردند سه گربه در خانه وجود داشت: یعنی به گربههای نام برده شده پسر خرس سفید به نام <گربه سیاه> هم اضافه شده بود، یک همقطار بزرگ سرکش؛ شاید هم یک قهرمان، اما در هر حال یک هیولا که از او چیز زیادی برای گفتن وجود ندارد بجز اینکه او بخصوص در فصل زیبای بهار با جیغهای موحشی با تمام گربههای نر همسایه در مبارزه بود، طوریکه همیشه با یک چشم خونین و پوست پاره شده در اطراف راه میرفت و همچنین صاحبان کوچکش را گاز میگرفت و به آنها چنگ میانداخت.
از مادربزرگ <مانشِتِنمیزه> که پس از آن کاملاً مشهور شده بود هنوز چیزهای بسیاری برای گزارش دادن وجود دارد؛ اما چون او در داستانی که میخواهم اینجا در پایان تعریف کنم فقط یک بار «میو» برای گفتن دارد، بنابراین باید گزارش از او را برای یک موقعیت مناسبتر بگذارم.
اما چنین اتفاق افتاد که خانه باشکوه ما همراه با سه گربه با شروع جنگ دانمارک به طرز اسفناکی از بین میرود؛ دو پسر من و یک پسر کوچک دیگرم که به آنها اضافه شده بود باید با من و مادرشان به غربت مهاجرت میکردند، و گرچه از ما مهماننوازانه استقبال گشت، اما با این حال سالهای اول زمانی تیره و بدون گربه بود.
هرچند ما یک پرستار کودک داشتیم که <آنا> نامیده میشد و صورت مهربان و گردش همیشه طوری دیده میگشت که انگار همین حالا از خالی کردن بار ذغال آمده است و به این خاطر بچهها او را <آنا سیاه> مینامیدند، اما هنوز هم شجاعت آوردن یک گربه به خانه اجارهای را نداشتیم. در این وقت اما ــ سه سال به این ترتیب گذشته بود ــ یک گربه با پای خودش به خانه ما آمد، یک گربه کوچک با لکههای سیاه و سفید خوب تربیت شده و با خلق و خوی عاطفی.
چه چیزی برای گفتن در باره این بچه گربه نر وجود دارد؟ ــ حداقل هِرَمسواری.
از آنجا که به رختخواب رفتن معمولی برای دو پسر بزرگتر بیش از حد ساده بود، بنابراین آنها ابتکار به خرج داده و بر روی <آنا سیاه> به سمت رختخواب میتاختند؛ به این شکل که آنها بر روی شانه او مینشستند و پاهای کوچک کودکانهشان رو به پائین آویزان تکان میخورد. حالا اما این کار بسیار باشکوهتر میگردد؛ زیرا یک شب وقتی درب اتاق گشوده میشود یک هرم کامل برای گفتن شب بخیر داخل اتاق نشیمن میتازد: بر بالای سر بزرگ <آنا سیاه> سر کوچکترین پسر در حال خندیدن و سپس بر روی سر او سر بسیار کوچکتر بچه گربه قرار داشت که مانند عنکبوت آسوده خاطری خود را با پنجههای جلوئی آرام نگاه داشته بود. ــ سپس این هرم ابتدا پس از سه بار تاختن به دور اتاق به سمت رختخواب میتازد.
این کار خیلی زیبا بود؛ اما گربه کوچک را به کشتن میدهد. ساعات خوشی که او اجازه داشت پس از این تاختن به عنوان پاداش در تختخواب نزد دوستان جوانش بگذراند او را چنان نازپرورده ساخته بود که در یک روز سرد زمستانی، چون در شب بیرون مانده بود، مرده و منجمد در رختشویخانه پیدا میشود.
و دوباره یک دوران ساکت و بدون گربه شروع میشود.
اما کجا یک کمک موقتی پیدا نمیشود! بله من میتوانستم خیلی خوب گربه نقاشی کنم؛ ــ و من نقاشی کردم! البته فقط با قلم و جوهر؛ اما آنها با قیچی از کاغذ بریده میشدند و با آبرنگ رنگآمیزی میگشتند: گربههائی از همه رنگ و در انوع حالتها، در حال نشستن و جهیدن، در حال راه رفتن بر روی چهار پا و دو پا، گربههائی با یک موش در دهان و یک ظرف شیر در پنجه، گربههائی با بچه گربه در آغوش و یک پرنده رنگی در چنگ؛ اما برنده همه این عکسها یک گربه نر خاکستری رنگ با نگاهی باوقار و چهرهای خشن و ریشدار بود. برای او در اتاقی که بچهها بازی میکردند یک خانه با اتاقها و سالنهای باشکوه از چوب ساخته شده بود. از آنجا که برای این کار زمان و زحمت زیادی به کار رفته بود بنابراین این امتیاز را به دست میآورد که توسط ممنوعیت سفت و سختی محافظت گردد. نام این خانه <هتل به سمت آنا سیاه> بود و تصویر این آقا گربه که حتی به زودی نام <خاکستری مخوف> را کسب کرده بود مدت طولانی در آن زندگی کرد. او به ندرت اتاقهای مطبوع خود را ترک میکرد؛ و از آنجائیکه او در آنجا دارای خدمتکاران کمی نبود بنابراین بیشتر ترجیح میداد دوستان پسر و دخترش را به عنوان مهمان به دور خود جمع سازد. سپس سر و صدا شروع میگشت؛ ما اغلب از میان پنجره نگاه میکردیم. خامه چرب در کاسههای کوچک و سوسیس و چکاوکهای سرخ شده مرتب آورده و بر روی میز گذارده میگشت؛ اما جایگاه مخصوص در سمت راست میزبان را همیشه یک بچه گربه سفید بسیار دوستداشتنی با یک روبان قرمز به دور گردن اشغال میکرد؛ اینکه آیا او یکی از خویشاوندان یا حتی دختر همان گربه بوده است را ما نتوانستیم هیچوقت مطلع شویم.
آقا گربه علاوه بر این جشنها بی سر و صدا برای خود زندگی را میگذراند؛ فقط گاهی دوست داشت از خانهاش به بازی بچهها در اتاق نگاه کند، او برای این کار راحتترین موقعیت را داشت، زیرا که <هتل به سمت آنا سیاه> بر روی سکوی یک پنجره ساخته شده بود. سپس احتمالاً یکی از بچهها به پهلوی بچه دیگر میزد و زمزمه میکرد: "ببینید، ببینید! آقا گربه دوباره در کنار پنجره ایستاده است!"
او همچنین جشن روز تولدش را هم باید هنوز تجربه میکرد. در این جشن که همه گربههای نر و ماده باید برای تبریک گفتن جمع میشدند به من این وظیفه محول گشت که پرترهاش را در اندازه واقعی نقاشی کنم. و این پرتره سپس در صبح روز جشن در یک قاب عکس طلائی پهناور جا داده شد و در سالن هتل آویزان گشت.
اما همه چیز یک بار به پایان میرسد. ــ وقتی ما یک روز صبح از خواب بیدار شدیم او را مرده در تختخوابش یافتیم. ممکن است که او در آخرین نوبت از غذای خوشمزه بیش از حد خورده یا مدت اختصاص داده شده برای زندگی او به پایان رسیده بوده باشد؛ ــ اما این مشخص است که آنچه ما در برابر خود میدیدیم فقط کالبد بی جان او بود.
بنابراین یک جعبه مقوائی کوچک را با کاغذ سیاه پوشانده و به این ترتیب یک تابوت از آن میسازند. آقا گربه را درون آن قرار میدهند و برای سان دیدن از او در یکی از سالنهای بزرگ هتل قرار داده میشود، جائیکه پرتره نقاشی شدهاش از دیوار رو به سوی تابوت نگاه میکرد.
عاقبت او در حیات سنگی ــ آخ، ما در آنجا باغ نساخته بودیم! ــ در گوری که برایش حفر شده بود داخل و با یک سنگ سنگین محکم و دائمی پوشانده میگردد.
ــ ــ اما چه کسی مایل نیست با کمال میل بداند که مردهها چطور دیده میشوند! ــ بنابرای تصویر پوشیده شده از کَپَک فراوان آقا گربه بعد از شش ماه دوباره از زیر خاک بیرون آورده میشود، لرزان و کاملاً دقیق به آن نگاه میکنند و سپس عاقبت یک بار دیگر و همچنین برای آخرین بار به گور سپرده میگردد.
چه سحر و جادوی رهابخشی برای بچهها و مردم سالخورده در به خاکسپاری قرار دارد!
در خانه ما در زمان <مانشِتِنمیزه>، هنگامیکه دو پسر بزرگتر هنوز اولین روپوش مدرسه را بر تن داشتند ــ بجز گربهها همچنین حیوانات دیگری هم در خانه وجود داشتند. آنجا یک پودل کوچک سفید بود که <بوبه> نامیده میگشت، اما متأسفانه باید خیلی زود به علت یک بیماری کودکانه با وجود دامپزشک میمرد؛ بعد یک خرگوش سفید هم بود که <نینه> نامیده میگشت و بعلاوه همچنین یک کبوتر سفید که دارای نامی نبود وگرنه میتوانست <بی پر> نامیده شود.
او زمانی در لانه جاداری در حیاط خانه با تعداد بسیاری زیادی از رفقای زیبایش، خروسهای دم بلند و مرغهای کله سیاه زندگی میکرد و با آنها بر روی باغ در هوا با شادی و بامزه به جست و خیز میپرداخت؛ اما یک شب راسو به لانه دستبرد میزند و تنها او جان سالم به در میبرد، و برای اینکه در یک لانه بزرگ خالی بیش از حد احساس تنهائی نکند خرگوش به عنوان همدم به آنجا برده میشود، و چون نه خرگوش از نخودهای او خوشش میآمد و نه کفتر از برگهای گل قاصدک خرگوش، بنابراین مانند خواهرها و برادرها زندگی مسالمتآمیزی را با هم میگذراندند. همیشه وقتی کبوتر از گشت و گذار به خانه بازمیگشت <نینه> با خوشحالی با پاهایش به زمین میکوبید؛ زیرا آنها سپس با همدیگر <گرگم به هوا> بازی میکردند، و چون خرگوش میتوانست خیلی خوب همبازیاش را بگیرد، بنابراین خود به خود اتفاق میافتاد که او هر بار یک دهان پُر پَر از دوستش میکَند. ــ و به این ترتیب کبوتر کوچک بی پر میگردد و فقط میتوانست تظاهر به پرواز کند.
او جلوتر نمیرفت؛ اما تضاهر به پریدن را باید حفظ میکرد. زیرا وقتی پسرها یک روز صبح به لانه داخل میشوند کبوتر کوچک بی پر درواقع در اطراف آنها بال بالا میزند، <نینه> اما با دستها و پاهای باز از هم مرده و مسطح بر روی زمین قرار داشت.
آنها با عجله داخل اتاق نشیمن میشوند و در حالیکه من بیخبر نشسته بودم و چای مینوشیدم خبر غمانگیز را میدهند.
احتمالاً <نینه> تا حد مرگ از پرهای کبوتر خورده بود؛ با این حال من به چنین چیزی نیندیشیدم و خیلی راحت گفتم: "احتمالاً گذاشتید از گرسنگی بمیرد!"
آیا وجدان دو پسر کاملاً پاک نبود؟ ــ اما ــ خدایا کمک کن! با این کلمه بچهها شروع میکنند مانند بوق به فریاد کشیدن! هیچ تسلی، هیچ تشویقی کمک نمیکرد، اشگها مانند سیل بر روی گونههایشان جاری بود.
در این وقت دوست دکترم ــ که روزگاری به عنوان دانشآموز نمونه بسیار زیبا کلارینت مینواخت ــ از درب داخل میشود. "سلام! بچهها، اینجا چه خبر است؟"
چشمها به سمت گوینده میچرخند و برای یک لحظه شیون متوقف میشود. و بعد یکی از آنها اندوهگین با صدای شکوهآمیزی میگوید: "دکتر، <نینه> ما مرده!"
و دیگری فریاد میزند: "و ما گذاشتیم از گرسنگی بمیرد!". ــ سپس هر دو با تمام قدرت شروع به گریستن میکنند.
دکتر میگوید: "بچهها! <نینه> شما دیگر زنده نمیشود! اما، آیا مگر این را نمیدانید؟ بنابراین اگر مرده است باید او را به خاک بسپارید!"
خاکسپاری! ــ واژه جادوئی گفته شده بود. شیون قطع میگردد و اشکها پاک میشوند، یک روشنائی واقعی صورت هر دو پسر را دگرگون میسازد. ــ آنها فوری از اتاق بیرون میدوند و پس از مدت کوتاهی با چهره شاد در حال حمل جسد <نینه> بازمیگردند؛ یکی گوشها و دیگری پاهای عقب او را در دست نگاه داشته بود. به این ترتیب همه با هم به باغ میرویم.
هنگامیکه ما در راه بودیم <مانشِتِنمیزه> به صف ما برخورد میکند. و در حالیکه توقف کرده بود به ما نگاه میکند و میگوید: «میو!»
صف ما متوقف میشود؛ و بچهها او را تماشا میکنند. پسر کوچکتر میگوید: "مانشِتِنمیزه" و سپس با صدای غمانگیزی ادامه میدهد: "نینه ما مرده است!"
سپس صف ما دوباره به حرکت میافتد، و <مانشِتِنمیزه> در حالیکه قوز کرده بود به همراه ما میآمد تا در مراسم خاکسپاری شرکت کند.
دکتر بیل را در دست داشت و ما در کنار بوته پیچ امینالدوله در زیر شاخههای آویزان درخت زیتون پس از بررسی دقیق محل خاکسپاری را انتخاب میکنیم. در این وقت من توسط خدمتکار به خانه خوانده میشوم و برگزاری مجلس ترحیم را به دکتر میسپارم.
در داخل خانه چیزهای کاملاً متفاوتی انتظارم را میکشیدند. آنجا یک مرد بود که یک بدهکار شریر داشت، او نه میتوانست سرمایهاش را از بدهکار دریافت کند و نه بهره آن را، و ما در باره اینکه به چه طریق ممکن است به او کمک شود احتمالاً نیم ساعت با هم صحبت کردیم.
سپس وقتی من دوباره به باغ بازگشتم دیگر دکتر آنجا نبود؛ همچنین جسد <نینه> هم ناپدید شده و بیل به الوار تکیه داده شده بود. دو گورکن کوچک اما در کنار بوته پیچ امینالدوله زانو زده بودند و یک تپه خاکی درخشنده کوچکی در بین خود داشتند که با حرارت با دستمال شطرنجی قرمزشان بر رویش میمالیدند.
از آنجا که این کار آنها برایم کاملاً غیر قابل درک بود در حال رفتن به سمتشان میپرسم: "آنجا چکار میکنید؟"
در این لحظه پسر کوچک به سمت بالا نگاه میکند و میگوید: "پاپا!" و صورتش چنان از خوشحالی میدرخشید که فقط خورشید مهربان آسمان میتوانست چنین بدرخشد ــ "ما با تف گور <نینه> را برق میندازیم!"
ــ ــ و به این ترتیب این خاکسپاری سرگرم کننده به پایان میرسد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر