جسی.


هوا هنوز کاملاً تاریک بود که او از یک خواب دیدن ناخوشایند بیدار میگردد: چهار میمون زشت در اتاق نشیمن او کنار میز نشسته و مشغول ورقبازی بودند، و وقتی او میخواهد بیرونشان کند آنها با بیشرمی باسنهایشان را به او نشان میدهند: او قصد داشت با عصای پیادهرویاش آنها را بزند، اما عصا در دستش بدون وزن و آهسته در هوا حرکت میکرد، میمونها اما از هم جدا میشوند و بزرگترین آنها از یک کمد بالا میرود، یک بطری لیکور را برمیدارد، آن را در هوا تاب میدهد، از آن مینوشد و در این حال فریاد میکشد: "زنده باد آنارشیسم!"
از آنجائیکه او دیگر نمیتوانست بخوابد، چراغ الکتریکی را روشن میکند و چند کلمه بر روی یکی از لوحهای کوچک استخوانی که بر روی میز کنار تختخوابش قرار داشتند مینوسید، به این نحو میتوانست بدون مزاحمت حضور خدمتکار به او دستور بدهد؛ او لوح نوشته شده را درون شکاف کوچک دیوار سمت سر تختخوابش میاندازد. سپس نگاهی به ساعت میکند؛ با تعجب میبیند که ساعت یازده را نشان میدهد. همزمان درب اتاقش زده میشود: خدمتکار با سینی چای که بر رویش همچنین نامهها قرار داشتند بیصدا داخل اتاق میشود. سپس او ناپدید میشود، اما دوباره به درب میزند و اطلاع میدهد:
"آقای فون کال."
"خواهش کنید داخل شوند!"
مهمان دارای قدی متوسط و باریک بود، صورتی دراز و رنگپریده و چشمانی گود رفته داشت که در زیر ابروان بیرنگ قرار گرفته بودند؛ همچنین بازوان و دستهایش هم دراز بودند؛ او لباس بسیار شیکی بر تن داشت و چینهای یک کراوات سیاه گردن باریکش را میپوشاند.
او شروع میکند: "صبح بخیر فلیکس Felix، حالت چطوره؟" و آنها تنبلانه از رویدادهایِ بیتفاوت جدیدِ میان آشنایان خود صحبت میکنند. آقای فون کال سیگاری روشن میکند؛ و وقتی میبیند که فلیکس نیمه ناخودآگاه نامهای را برمیدارد و نگاهش به آگهی درگذشت دوخته میمانند میگوید: "آیا خبر داری؟ جسی فوت کرده است!"
"جسی؟"
فلیکس روی تختخواب مینشیند و میگوید: "چه وقت مرد؟ تو چطور از این خبر مطلع شدی؟"
"صبح امروز فِردی Ferdi این را به من گفت. جمعه هنوز زنده بود و اسبسواری کرد؛ در همان شب دچار تب میشود و سه روز بعد میمیرد."
فلیکس میگوید: "این خیلی وحشتناک است!"
"فِردی امروز صبج زود بازگشت. من او را قبل از آمدن پیش تو ملاقات کردم ..."
"چطور دیده میشد؟"
"کمی رنگپریده بخاطر سفر ..."
فلیکس کاغذ با کنارههای سیاه را باز میکند و میگوید: "بله، البته؛ جسی خواهرش بود ... در سی و چهارمین سال زندگیش ...". او به وضوح برای کنترل کردن خود تلاش میکرد.
فلیکس هنوز آگهی فوت را در دست داشت؛ سر ظریفش رو به پائین خم بود و سیبیل قهوهای نوک تیزی از لباس خواب ظریف دوخت روسیاش توجه را به خود جلب میکرد.
"آیا فردی چیز بیشتری به تو نگفت؟"
"چیز دیگری بجز آنهائی که برات گفتم تعریف نکرد."
هر دو سکوت میکنند. آقای فون کال میپرسد: "تو مدتی طولانی جسی را ندیدی؟"
"مدتی طولای. از زمانیکه از وین نقل مکان کرد دیگر او را ندیدم."
"عجب". کال به سمت قفسه کتابها در گوشه اتاق میرود و در حال سیگار کشیدن تیترهائی را که میشناخت میخواند و هر از گاهی نگاهی سریع به مرد بر روی تخت میانداخت.
فلیکس زنگ را به صدا میآورد، به خدمتکار که وارد اتاق شده بود میگوید: "پنجره را باز کنید!"، هوای مهآلود زمستان از خیابان به داخل اتاق هجوم میآورد. کال آهسته سرفه میکند.
"ماکس عزیز، از من عصبانی نشو، اما ...اجازه بده که من تنها باشم ..."
کال سرش را تکان میدهد. چشمان نیمه بستهاش با دقت به دوستش نگاه میکردند. سپس دست او را میفشرد و با گامهای خوابآلود میرود. وقتی درب پشت سر او بسته میشود، فلیکس بر روی تخت دراز میکشد و به سقف اتاق خیره میشود. اما فوری عصبی راست مینشیند و زنگ را برای آمدن خدمتکار به صدا میآورد. "لطفاً، پنجره را ببند! میخواهم بلند شوم!"
با عجله لباس میپوشد و در حال سیگار کشیدن در اتاق بالا و پائین میرود. گامهایش مرتب تندتر و حالت چهرهاش مرتب بحرانیتر میگشت. عاقبت در برابر آینه متوقف میشود و یک ذره گرد و خاک را از پارچه کت خاکستری رنگش دور میسازد. در آینه چشمش به یک قفسه تیره میافتد که مانند یک سایه دراز کنار دیوار ایستاده بود. او به دنبال یک کلید عتیقه میگردد، قفسه را میگشاید و یک صندوقچه قفل شده را که داخل آن نامهها و عکسها، شانههای کوچک، نوارها و طلسمهای دیگر عشق قرار داشتند بر روی میز قرار میدهد. او مدتی طولانی نامهها را میخواند و به تصاویر خیره میشود. سپس پشت میز تحریر مینشیند و شروع به نوشتن یک نامه میکند، مدتی طولانی مینویسد، اما هنگامیکه نامه را به پایان میرساند آن را در قطعات کوچک پاره میکند و در اجاق میاندازد. سپس زنگ را به صدا میآورد.
"میخواهم بیرون بروم."
خدمتکار دراتاق نشیمن با در دست داشتن پالتوی بلند، کلاه و عصا آماده ایستاده بود.
در آن سوی خیابان فلیکس دیوار یک پارک باستانی قرار داشت؛ درختها برگی نداشتند و فقط نوک لطیفشان شروع به شکوفه دادن کرده بود، اما مه مرطوبِ سرد زمین را ترک نمیکرد و آسمان خاکستری مانده بود.
او به زودی به خانه بازمیگردد، پالتو بر تن به اتاق میرود، کلاه و عصا را کنار خودش بر روی میز تحریر میگذارد، گوشی تلفن را برمیدارد و به دوستش تلفن میکند. "ماکس، مایلی با من صبحاه بخوری؟ آره! ساعت دو بعد از ظهر! آمدنت برای من خیلی مهمه!" و به خدمتکار که داخل شده بود میگوید: "آقای فون کال برای صبحانه میآیند."
او در اتاقش با سری تکیه داده شده، عصبی و متفکر مینشیند تا کال وارد میشود.
کال میگوید: "تو اجازه میدی ... قبلاً ..." و یک سیگار روشن میکند.
فلیکس شروع میکند: "من به مشاورت تو نیاز دارم ..."، اما دوباره سکوت میکند و از آنچیزی که هر دو انتظار داشتند صحبت نمیکند.
کال به کمکش میآید: "تو میخواستی از ... جسی صحبت کنی ..."
فلیکس به بالا نگاه میکند و ادامه میدهد: "آره ... برام سخت است، چون این چیزهای مقدسی را لمس میکند!"
"مقدس ...!" لبهای رنگپریده در چهره خسته کال حالتی بدبینانه به خود میگیرند.
"بله. مقدس و نامقدس اغلب نزدیک هم قرار دارند."
"که اینطور. در ضمن من فکر میکردم شماها، تو و جسی مدتهای طولانیست که از هم جدا شدهاید."
"این کلمه درستی نیست. من از او جدا شدم ــ من یک پایان نشاندم. به دلایل فراوان. در آن زمان موقعیت مناسبی برای من به  وجود آمده بود و من اجازه نداشتم از آن بگذرم."
"میدونم ..."
"این یک ضرورت تلخ بود ... در ضمن به نظرم اینطور بهتر میآمد. من میخواستم خودم را رها سازم."
کال سرش را تنبلانه تکان میدهد و بعد از بیرون دادن دود سیگار میپرسد: "و جسی؟"
در این وقت خدمتکار داخل میشود و اطلاع میدهد که میز چیده شده است.
آنها به اتاق غذاخوری که کوچک و چهارگوش بود میروند؛ مبلها جدید بودند و از چوب سیاه. بر روی کف اتاق یک پارچه آبی رنگ پهن شده بود که گامها را ملایم میساخت. از میان پردههای ضخیم سفید رنگ اندکی نور مات نفوذ کرده بود. خدمتکار لامپی را که به پائین آویزان بود روشن میکند و نور آن به میز روشنائی دلپذیری میبخشد.
آنها پشت میز مینشینند و شروع به خوردن میکنند؛ خدمتکار گیلاسهایشان را از شراب پر میسازد.
وقتی درب بسته میشود فلیکس شروع میکند: "این مرگ ..."، اما خدمتکار دوباره فوری بازمیگردد، و او ساکت میشود.
آنها ماهی میخورند و شراب سفید مینوشند. فلیکس مالیخولیائی آنجا نشسته بود؛ کال گهگاهی اظهار نظر کوتاهی میکرد، و ابتدا زمانی که آنها به دور یک میز کوچک که قهوه سیاه و بطریهای لیکور رویش قرار داشتند در صندلیهای پهن چرمی و گود مینشینند او دوباره شروع به صحبت میکند: "تو گفتی، وقتیکه باید با جسی ازدواج میکردی رابطهات را با او قطع کردی ..."
"آره، به موقع، قبل از ازدواج، چون طور دیگر ممکن نبود ..."
"بله، و جسی دراین باره چه گفت؟"
"جسی فوقالعاده بود. غرورش، حرکتهاش، برق عجیب چشمانش در وقت حرف زدن را هرگز فراموش نمیکنم. این چشمهای فلزی همیشه عجیبترین چیز در او بودند. من فکر میکنم که ما هر دو خوب رفتار کردیم."
کال یک ژست بیتابانه میگیرد.
"امروز فکر میکنم: او بر من توفق داشت. من به زندگی ادامه دادم، اما او مرد. او این عشق بزرگ را مهم میدانست، اما از آن یک خلاء بیرون کشید. برای او همه چیز تمام شده بود."
کال میگوید: "بله، ما همه از اینکه او را دیگر در اسبسواریها ... در مجالس رقص  ... جسی را دیگر در وین نمیدیدیم تعجب میکردیم ...!"
"شاید هنوز شش ماه امید داشت؛ بعد او خود را منزوی ساخت. او واقعاً یک نقطه پایان بر زندگیش نشاند."
فلیکس سکوت میکند و شتابزده یک گیلاس شراب مینوشد. در این حال رویای شب قبل به یادش میافتد. یک لحظه وسوسه تعریف کردن رویایش را احساس میکند، سپس تصویر را از خودش دور میسازد.
آقای فون کال میگوید: "و تو با جسی ازدواج نکردی."
فلیکس به دستش حرکتی میدهد و پاسخ میدهد: "حالا این کاملاً بیتفاوت است، زنان مختلفی وارد زندگی ما میشوند و یک نقش کاملاً مختلف در آن بازی میکنند. و اگر من با کیتی ازدواج میکردم ... اما جسی برای من تجربه تجربهها، زن زنها باقی مانده است. و این آنچیزیست که حالا مرا شکنجه میدهد. عشق ما به همدیگر به پایان نرسیده بود. گیلاس تا ته نوشیده نشده بود. باید گیلاس هنوز یک بار دیگر به لبانم میخورد، این برایم بطور مقدسی تعیین شده بود. و ــ تو امروز میائی، و به من میگوئی که جسی مرده است!". کال سکوت میکند؛ فلیکس به هیجان آمده ادامه میدهد. "من تا حال او را زنده میپنداشتم، در حال فکر کردن به من در فاصله دور. این در تمام این مدت یک رابطه سری بین ما بود، با اینکه ما برای هم نامه ننوشتیم و همدیگر را ندیدم. ماکس، تو این را نمیدانی، ــ تو شاید هرگز اینچنین دوست داشته نشدهای!"
آقای فون کال پاسخ میدهد: "احتمالاً نه" و دوباره یک سیگار روشن میکند.
"کال عزیز، تو متفاوتتر از من زندگی میکنی. تو این لذت عمیق را نمیشناسی. تو زنانی مانند جسی را نمیشناسی؛ چنین پاک و قوی و گداخته؛ ... او مانند یک اسب نجیب فوقالعاده بود! آیا هرگز او را هنگام اسبسواری و یا رقصیدن دیده بودی؟"
کال سرش را تکان میدهد و میگوید: "او دارای نژاد بود."
"و شوخطبیعیاش! این روح لطیف!"
"آیا دارای روح بود؟"
"تو باید نامههایش را بخوانی!"
"روح در یک زن یعنی چه؟"
فلیکس یک لحظه سکوت میکند، سپس میگوید: "من به تو چیزی نشان میدهم!"
او دوستش را به اتاق خواب هدایت میکند و صندوقچه را باز میکند: "این را نگاه کن!"
کال به عکس نگاه میکند و حرکتی به سرش میدهد. فلیکس اما خود را بر روی قفسه خم میکند، یک جعبه کوچک را از آن بیرون میکشد و درش را باز میکند: عکس، یک زن باریک اندام را تکیه داده به پشتی یک صندلی سلطنتی نشان میداد که چند گل رز زرد رنگ در یقه کاملاً باز لباس بلند سیاه ابریشمیاش قرار داشت.
کال میگوید: "بله، این عکس اوست، این خیلی خوب است."
فلیکس لرزان پاسخ میدهد: "نه، این هیچ چیز نیست"، جعبه یک محفظه دیگر هم داشت. "اینجا را نگاه کن! تو سر نگهداری ... تو ساکت میمانی ... آیا این به اندازه کافی به تو چیزی میگوید؟"
کال در حالیکه با چشمهای ریز کرده مدتی طولانی عکس را تماشا میکند آهسته میگوید: "کنداولس!" هنگامیکه او عاقبت عکس را روی میز میگذارد و خود را برمیگرداند پیروزی را در چشمهای عاشق میبیند و این باعث لبخند زدنش میگردد.
حالا وقتی فلیکس دوباره جعبه را قفل میکند بین آن دو یک تنش عجیب، یک تشویش و احساس گناهی پنهانی بود. یک سکوت طولانی برقرار میگردد.
عاقبت فلیکس در حالیکه به ساعت نگاه میکرد میگوید: "ساعت تقریباً پنج شده است. من باید پیش ویلفسکا بروم، زمانش رسیده است."
او لباسش را عوض میکند و با هم بیرون میروند. یک حالت مالیخولیائی خسته و یک شادی بر چهره و حرکات فلیکس نشسته بود. هنگامیکه او و کال از هم جدا میشوند، فلیکس ناراحت و عصبانی رفتن دوستش را نگاه میکند، سپس از پلهها بالا میرود و به آپارتمان داخل میشود. بانوی پیر مرد هیجانزده را با یک اعتراف میفریبد.
بانوی پیر میگوید: "شما کاملاً حق دارید: مرگ پایان نیست. فلیکس، شما میتوانید با دوست دخترتان در ارتباط باقی بمانید، البته اگر فقط شما بخواهید. بندها لازم نیست پاره شوند."
هر دو به آتش درون شومینه نگاه میکنند؛ اتاق نور کمی داشت؛ از مقابل عنبر چینی در حال سوختن یک ابر کوچک لطیف با رایحه خوش به بالا صعود میکرد.
فلیکس گوش میداد. بانویِ سرزنده در حالیکه دستهای لاغر بسیار سفیدش را به لباسش به پائین نوازش میکرد با جدیتی قانع کننده ادامه میدهد: "شما باید فقط با تمام نیرو روح او را بخواهید. شما باید دوست دختر فوت کرده خود را تصور کنید، تا اینکه تصویر او دربرابرتان قرار گیرد: این اما فقط تصویر او نخواهد بود ..."
فلیکس در برابر چشمانش یک عکس میبیند. او کلمهای نمیگوید. دود کوچک ابر مانند در کنار کتری ناپدید میگردد.
"او ابتدا در رویاها میآید. شما همیشه خوابهای سرزنده و جالب میبیند ..."
همزمان احساس ناخوشایند مبهمی فلیکس را در بر میگیرد، او دلیل آن را نمیدانست. خانم ویلفسکا آرام به صحبت ادامه میدهد: "وقتی او را مرده پندارید راحتتر با شما تماس میگیرد، طوریکه انگار جسی دستش را از جائی نامرئی به سمت شما دراز کرده است، و شما فقط احتیاج به گرفتن آن دارید ..."
فلیکس سرزنده میگوید: "بله، باید دفترهای خاطرات، شاید نامهای یا کلماتی که برای من در نظر گرفته شده بودند از او وجود داشته باشد؛ و من اما نمیتوانم از برادرش سؤال کنم. آیا این مأیوس کننده نیست؟ پس چطور باید از آن مطلع شوم؟"
زن زیبای مو سفید با چشمان درخشان میگوید: "توسط خود جسی! ما حالا یک مدیوم خارقالعاده داریم، دوشیزه الگا، شما او را میشناسید ..."
اما فلیکس سرش را به علامت نفی تکان میدهد.
"شما نمیخواهید راز را فاش سازید. فلیکس، شما جوانمرد هستید. بنابراین شما باید در باره جسی تحقیق کنید. دوست دختر شما باید کسی را در اطراف خودش داشته بوده باشد، فردی مورد اطمینان. جستجو کنید: شما او را پیدا خواهید کرد. فلیکس، حرف من را باور کنید، شما حسدبرانگیزید: بعد از آنکه شما در زندگی چنین دوست داشته شدهاید، متوفی برای شما یک یاور نامرئی و مقدس خواهد بود!"
کلمات مانند یک ملودی در گوشش نفوذ میکنند.
آنها هنوز مدتی طولانی از پاکی و از حالات روحی و از شرایط روابط مرموز دیگری صحبت کردند؛ عاقبت او سپاسگزارانه دست زن را میبوسد و با هیجانی عجیب و خوشحال به خانه بازمیگردد.
صبح روز بعد سوار بر اسب به پارک آبجوخوری میتازد. اما چمنهای مه آلود و خیابانهای مشجر بیبرگ او را غمگین میساختند، بیشتر از آنها اما خاطرات غمگینش میساختند. جسی اسبها را بسیار دوست داشت و از هر اسبسواری بسیار لذت میبرد، لذتی چنان وحشی که او را دچار افکار سنگین و غمگینی میساخت.
او ساعتها در اتاقش به این سو و آن سو میرود. درخواست ملاقات کال را رد میکند. سپس با عجله چندین کارت مینویسد، و او ساعت چهار در قطار نشسته بود. سفر فقط پنج ساعت طول میکشید؛ و او سیگاربرگهایش را داشت، کتاب برای خواندن و کوپه غذاخوری را. او مشغول خواندن کتابی میشود که خانم ویلفسکا به او داده بود.
او به یک شهر کوچک در منطقهای که هرگز در آن نبود میرسد و به یک هتل کوچک مضحک میرود. او کاملاً تنها در سالن غذاخوری نشسته بود و کتاب میخواند، پیشخدمتها با تعجب به او نگاه میکردند، او از قصری میپرسد که برای رفتن به آنجا به این شهر آمده بود. قصر در جنگل قرار داشت، در فاصله نه چندان دور از شهر؛ اما آنطور که به او گفتند قصر بسته بود؛ خانم بارونس به طور ناگهانی فوت کرده بود.
به نظر میرسید که مردم بارونس را خوب میشناسند. با زحمت مسلط بر خود آدرس گورستان را میپرسد. اما به او میگویند که در اینجا فقط مراسم کوچکی در قصر گرفته شد؛ بارون فردیناند جسد خواهرش را در مجارستان و در آرامگاه خانوادگی به گور سپرده است. این در آگهی فوت ذکر شده و او آن را کاملاً فراموش کرده بود.
غمگین، مأیوس و خشمگین نسبت به خودش به رختخواب میرود و بیقرار و بد میخوابد.
صبح روز بعد یک باران غمانگیز نم نم میبارید. با این وجود او از هتل خارج میشود و پیاده در خیابانهای خیس به راه میافتد: او ساختمان خاکستری مایل به سفید نه چندان قدیمی را از ایستگاه قطار دیده بود؛ حالا ساختمان ساکت و ترسناک با پنجرههای بسته و کرکرههای پائین کشیده شده در پشت یک پرچین شیبدار سیاه قدیمی قرار داشت. او در اطراف پرچین راه میرود و گیاهان بد بوئی را میبیند که خود را پیچ داده بر روی دیوارهای خیس از میان پنجرههای تاریک بالا میکشیدند. او هرگز چیز غمگینتری ندیده بود.
در پشت خانه یک اصطبل قرار داشت؛ اما هیچ صدائی، هیچ ضربه سم اسبی به گوش نمیآمد؛ ظاهراً آنجا خالی بود.
او پس از تردیدی طولانی زنگ قدیمی درب باغ را میکشد، یعد صدای گامهائی را میشنود. یک پیرمرد زوال یافته بیرون میآید، او را با چشمهای تراخمیاش نگاه میکند و با ترشروئی میگوید که کسی در خانه نیست، مادام مرده است، خدمتکاران رفتهاند، او نگهبان است، اما او نمیتواند اجازه ورود به کسی بدهد، او اصلاً کلیدها را ندارد، کلیدها پیش محضردار در شهر است.
فلیکس برمیگردد. هنگامیکه او در راه بود آسمان روشن میشود، و وقتی دوباره داخل شهر میگردد یک حالت بهاری روشن بر روی خیابانها بود.
فلیکس مستقیماً پیش محضردار میرود و با اندک هیجان رخنه کرده در کلماتش به او میگوید که میخواهد قصر را اجاره کند.
محضردار، یک مرد کوچک اندام چاق، پاسخ میدهد که دراین باره هیچ مأموریتی به او داده نشده است و باید ابتدا از بارون سؤال کند.
سپس فلیکس اظهار تمایل میکند که حداقل خانه را ببیند، و میگوید که به او پیشنهاد آپارتمانهای دیگری دادهاند و او نمیتواند تا رسیدن جواب از وین صبر کند.
محضردار پس از مقداری فکر کردن اعلام میکند که با این کار موافق است و اوایل شب میتواند با او به آنجا برود، و انگار برای آرام ساختن خود اضافه میکند: "همه چیز ضد عفونی شده است."
فلیکس در خودش فرو میرود.
"بله، این یک بیماری وحشتناک و ناگوار بود، یک فروپاشی در سه روز."
فلیکس به پشت صندلی تکیه میدهد و میگوید که متوفی را تا اندازهای میشناخته است، و میپرسد که چه بر سر آدمها و وسائل جسی آمده است.
محضردار میگوید که خدمتکار مخصوص و بقیه خدمتکاران زن همه رفتهاند، و تنها نوکر بارونس در شهر مانده است.
فلیکس غیراردای میپرسد: "فریتس؟"
"نه، فرانس."
فلیکس متوجه میشود که محضردار به دلیل خاصی با بی میلی به سؤالات او جواب میدهد و منتظر رفتن اوست. پس از آنکه آنها ساعت ملاقات شب را تعیین میکنند فلیکس میرود.
او مردم پر حرفی را در مهمانخانه خود مییابد و مطلع میشود که افراد اخراج شده مشکل به وجود آورده و از این بابت شکایت کردهاند که بارون خیلی کمتر از آنچه خانم بارونس به آنها قول داده بوده است پرداخت کرده؛ نوکر حتی میخواهد به دادگاه برود.
ابتدا برای فلیکس طوری بود که انگار نمیتواند از این چیزهای زشت و مبتذلی که تصویر متوفی و روحش را نابود میساختند فرار کند، بعد به فکرش میرسد که این نوکر آزرده خاطر باید به احتمال زیاد بیشتر از دیگران اهل صحبت باشد، میپرسد و پس از جستجوی کوتاهی مهمانخانه کوچکی را که مرد در آن زندگی میکرد پیدا میکند. ــ
مهمانخانهچی به گارسون بور و رنگپریدهای که با یک پیشبند کثیف در کنار در ظاهر شده بود میگوید: "فرانس، برای آقا یک آبجو ببر!"
فلیکس در حالیکه پوسترهای روی دیوارها را تماشا میکرد میپرسد: "شما همان فرانسی هستید که نزد بارونس خدمت میکرد؟"
گارسون میگوید: "نه، شما حتماً منظورتان آقای آیشینگر است: او دارد میآید!"
یک مرد خوش تیپ با سیبیلی نظامی در برابر فلیکس ایستاده بود. چشمهای تیز آبیاش پرسشگر را تفتیش میکردند. جریان به نحوی برای فلیکس نامطبوع بود. اما حق با او بود: مرد با صراحت صحبت میکرد: او چهار سال برای متوفی خدمت کرده، و بارونس به او قول یک بازنشستگی و یک سرمایه داده بوده، برای اینکه او بتواند با آن، همانطور که آرزوی او بود، یک مدرسه کوچک اسبسواری در شهر تأسیس کند، و بارون فردیناند نمیخواهد حرف او را قبول کند؛ اما او میتواند آن را قسم بخورد.
فلیکس به شکایت او گوش میسپارد و به او حق میدهد، سپس شروع میکند با احتیاط به پرسش از اینکه متوفی چطور زندگی میکرده، و آیا پذیرای مهمان میگشته ...
اما مرد کاملاً مشغول به خود بود. او میگوید: "بارونس هر روز اسبسواری میکرد. اوه، او خیلی خوب اسبسواری میکرد، و چون من هم خوب اسبسواری میکنم بنابراین بارونس همیشه مرا به همراه خود میبرد. من بعضی از چیزها را به او نشان میدادم."
فلیکس در تعریفهای مرد جسی را به یاد میآورد.
"دیگر چه کار میکرد؟ کتاب میخواند؟ بله، کتاب میخواند! نامه مینوشت و نامه برایش فرستاده میشد. اما مهمان به ندرت میپذیرفت."
"آیا خیلی غمگین بود؟"
"نه، نه، اصلاً. و با همه مردم دوستانه رفتار میکرد. بارونس به اندازه زیبائیش مهربان بود."
شیفتگی خدمتکار به اربابش برای فلیکس ناخوشایند میشود. اما همیشه اینطور بود. کسی که به جسی نزدیک میگشت ... مرد اشگ در چشم داشت. فلیکس متأثر میشود.
مرد میگوید: "بارونس به من کتاب برای خواندن داد تا من آموزش ببینم، او خیلی به من علاقه نشان میداد، و حالا بارون نمیخواهند حرف مرا باور کنند ...!"
او دوباره شروع میکند به صحبت در باره ادعاهایش، و برای توجیه کامل آنها به سمت فلیکس خم شده با صدای آرام میگوید: "من ... بله، چطور باید منظورم را برسانم؟ من این افتخار را داشتم ... آقا به تمام چیزهای خانم بارونس علاقه نشان میدهند ... اگر بخواهم واضح صحبت کنم ... آقا شما من را لو نخواهید داد ... من این افتخار را داشتم که مورد علاقه بارونس واقع شوم ... به عنوان یک مرد ..."
یک خنده شاد به چشمان مرد میافتد؛ و نمیبیند که فلیکس او را ابتدا حیرتزده و سپس شوکه گشته نگاه میکند.
"... این اتفاق اغلب افتاده که آدم مورد علاقه اربابان خود قرار میگیرد ... اما هیچ بانوئی مانند بارونس نبود ... هیچ بانوئی! آدم نمیتواند هرگز او را فراموش کند!"
و وقتی او چهره سفید شده فلیکس را قبل از آغاز خشمی نامحسوس میبیند لبخندِ خاطرات شاد از چشمانش محو میگردد. و حالا فلیکس از جا میجهد و شروع میکند با عصایش به زدن مرد: "چطور جرئت میکنید ..." اما مرد با اطمینان ضربات را دفع میکند و با تمسخر و وقیحانه میپرسد: "حضرت آقا یک رقیبند؟ ما همه در برابر زنان برابریم!"
آن دو چند ثانیه در چشمان همدیگر نگاه میکنند، سپس فلیکس بر خود مسلط میشود و میرود.
قطار فلیکس ساعت یازده شب در زیر باران شدید به وین میرسد. او کاملاً خسته، یخزده و درمانده به خانهاش میرود؛ او تلگراف نزده بود و اتاقش را گرم نساخته بودند. در اتاق نشیمن هنوز بطری شراب قرار داشت؛ او به سرعت چند گیلاس مینوشد. سپس به چهره رنگپریدهاش در آینه نگاه میکند. در پشت سر او میمونها در حال پوزخند زدن چمباته روی صندلیها ظاهر میشوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر