همسفر هولناک.


<همسفر هولناک> از ارنست فون وُلسوگِن را در اردیبهشت سال 1393 ترجمه کرده بودم.

تمام روز را در یک کوپه درجه دوم قطار سریعالسیر مسیر بخارست به بوداپست تنها بودم. بازرس قطار در ایستگاه کوچکی پس از دِبِچین که نامش را فراموش کردهام و قطار فقط یک دقیقه در آن توقف داشت با عجله زیادی سه مرد را به داخل کوپهام هُل میدهد. چنین به نظر میرسید که آنها مایلند یک کوپه را به تنهائی برای خود داشته باشند؛ یکی از مردها، با لباس شیکی بر تن، با صورتی دراز و باریک و بسیار باهوش و خط ریشی سیاهـآبی براق وصل شده به سبیل، در حالیکه بر روی رکاب قطار ایستاده بود هنوز به آرامی با بازرس صحبت میکرد، و در این حال ابروی ضخیم سیاهش را پُر معنا بالا میبرد و به دومین مرد که سوار قطار شده بود اشاره میکرد. در این هنگام سوت قطار به صدا میآید، بازرس شانههایش را با تأسف بالا میاندازد ــ دیگر نمیشد هیچ کاری کرد. دربها بسته میشوند و قطار به حرکت میافتد.
مردی که اول سوار شده بود، ــ کوتاه قد و قوی هیکل با صورتی صاف اصلاح شده که ساک‌دستی را حمل میکرد ــ با سؤالی گنگ نشسته بر چهره به مرد سیاه‌پوستی که آخر از همه سوار قطار گشت نگاهی میاندازد و با دیدن اشاره او تعظیم فروتنانهای میکند و روی صندلی پشت کنار پنجره سمت چپ مینشیند. من حدس زدم که او باید گماشتهای در لباس غیرنظامی باشد. دو مرد دیگر هنوز روبرویم ایستاده بودند.
مرد سیاه‌پوستِ شیکپوش با زبان آلمانی به همسفرش میگوید: "بفرمائید، آیا نمیخواهید بر روی صندلی کنار پنجره بنشینید؟ هرچند اینجا چیز خاصی برای دیدن وجود ندارد، با این حال یک سرگرمیست."
مرد دیگر در حال نشستن با لبخندی غریب و تقریباً تحقیرآمیز پاسخ میدهد: "هرطور که شما بخواهید. کاملاً بیتفاوت است که من کجا بنشینم و چه ببینم، اگر که اصلاً چیزی را ببینم. بطور کلی همه‌چیز کاملاً بیتفاوت است. خواهش میکنم که شما اصلاً برای من نگران نباشید. به چه خاطر؟ من نیازی به هیچ توجهای ندارم. ابداً به هیچ توجهای ــ بله، واقعاً، کوچکترین توجهای!" در این حال دستکش سیاه تقریباً کهنهاش را از دست بیرون میکشد و ابتدا دستهایش را به هم میمالد، سپس آنها را انگار که از سرما بی‌حس شده باشند به شلوارش میمالد و عاقبت تک تک انگشتانش را. گرچه آن روز یک روز داغ از ماه ژوئن بود.
مرد سیاه‌پوست هیچ پاسخی نمیدهد. او عینک قاب طلائی بی‌دستهای را از جیب جلیقهاش خارج میسازد، آن را با دقت توسط دستمال ابریشمی رنگارنگی پاک میکند و روی بینی بزرگش مینشاند و نگاه کاوشگرانهای به من میاندازد. به نظر میآمد میخواهد ببیند که رفتار عجیب و غریب مرد همراهش چه تأثیری بر من گذاشته است و اینکه آیا من زبان آلمانی میفهمم.
من حالت بیتفاوتی بر چهرهام مینشانم و از پنجره به بیرون نگاه میکنم، اما با این حال نمیتوانستم گهگاهی به روبرویم کنجکاوانه نگاه نکنم. مرد واقعاً تأثیر تقریباً عجیبی بر من گذارده بود. او بلند قد بود و بسیار لاغر و کت و شلوار سیاه تنگی بر تن داشت: یک فراک و یک جلیقه با بُرشی به شکل قلب، یقه آهاردار و کراواتی بلند و رنگارنگ که در شهرهای کوچک مُد بود. حتی به نظر میآمد که او چکمه ساقه بلندی پوشیده باشد. همچنین چهره خشن استخوانیاش نشان از اصل و نسب دهقانی او میداد. موهای بسیار بلوند روشنش شبیه به بُرس بالا ایستاده بود، گونهها و چانه از ریشی هشت روز اصلاح نشده پوشیده شده بود. سبیل کوتاهی بر لب بالائیش سایه انداخته بود ــ در واقع فقط یک سایه که از کک و مکهای زرد خاکستری رنگ قابل تشخیص بود. ابروها و مژهها را نتوانستم کشف کنم. بینیاش کوتاه بود و ضخیم ــ روی هم رفته چهرهای کاملاً زشت و غیرقابل توجهای داشت، اگر که پیشانی بلند و بسیار پهن و چشمهای خاکستری عمیق فرو رفته و بی‌قرار سوسو زنش وجود نمیداشتند.
مرد سیاه‌پوست پس از لحظه کوتاهی یک جعبه باریک چرمی قرمز رنگ به بلندی یک پا از جیب بغلش بیرون میکشد، به اطراف کوپه نگاه میکند و مرا با سؤالی به زبان مجارستانی مخاطب قرار میدهد، و من فقط کلمه دوهانیوزنیِ حرفش برایم آشنا بود، زیرا در تمام کوپههای قطارهای اتریش ــ مجارستان که سیگار کشیدن در آنها ممنوع بود کلمه دوهانیوکشاگ نَم بر روی تابلوها نوشته شده است. من با خم کردن خود به سمت آقای شیکپوش پاسخ میدهم: "من البته زبان مجاری نمیفهمم، اما سیگار کشیدن اینجا آزاد است. بفرمائید خواهش میکنم."
بنابراین حالا او میدانست که من زبان آلمانی میفهمم. او هم متقابلاً با زدن لبخندی تعظیم میکند، از داخل جعبه چرمی سیگاربرگی خارج میسازد و بعد به همسفر مو بورش با این کلمات تعارف میکند: "آقای دکتر، آیا شما هم مایل هستید؟ شما هم سیگاری هستید؟"
دوست لاغر که کاملاً در خود فرورفته آنجا نشسته بود و فقط گهگاهی نگاهی پُر تنش و ناآرام به چشمانداز که سریع از مقابل دید میپریدند میانداخت خودش را جمع و جور میکند، سینهاش را جلو میدهد و یک لحظه تقریباً مبارزه‌طلبانه به همسایهاش خیره میشود و میگوید: "چرا مرا آقای دکتر مینامید؟ ببخشید ... لطفاً ... بله، چرا؟ چرا به من یک سیگاربرگ تعارف میکنید؟ از کجا میخواهید بدانید که من سیگار میکشم؟ آیا مگر من خودم میدانم که سیگار میکشم؟ اَه! این ممکن است که من حتی تنباکو بجوم؛ اما این را باید از کجا بدانم؟ شما واقعاً لطف بزرگی خواهید کرد اگر عاقبت به من در این باره توضیح دهید. من واقعاً بزودی از اینکه اینجا بنشینم و با <آقای دکتر> مورد خطاب واقع شوم و سیگاربرگ به من تعارف گردد خسته خواهم شد ــ و در عین حال مهمترین چیزها از من پنهان نگهداشته شود. ببخشید لطفاً، آقای سِپچانی، من مرد بسیار صبوری هستم ... اما عاقبت میخواهم بدانم که کجای کار ایستادهام."
او با دستهای عصبی و لرزان از جیبِ فراک سیاه رنگش دستمالی خارج میسازد و با زحمت زیاد بینیاش را میگیرد. آقای سِپچانی آرام به بازوی او میزند و آهسته برایش زمزمه میکند: "اما همه‌چیز روشن خواهد گشت، عزیز من، آرامشتان را حفظ کنید." و دراین حال به او ضربه کوچک دوستانهای میزند و سعی میکند او را با  اشاره ابرو متوجه من سازد، انگار بخواهد به او هشدار دهد که حداقل در برابر غریبه مواظب خود باشد.
مرد عجیب و غریب توسط چرخشی جانبی خود را از تماس دست او کنار میکشد و با عصبانیت یک پای بلندش را روی آن پای دیگر میاندازد. در این حال نوک کفشش کمی به من برخورد میکند، او زمزمه‌کنان از من عذرخواهی میکند و سریع خود را خم میکند تا شلوارم را بتکاند.
من در حالیکه سعی میکردم دستش را کنار بزنم با خنده میگویم: "خواهش میکنم، به خودتان زحمت ندهید؛ اصلاً مهم نیست."
او دوباره خود را صاف مینشاند و به من ثابت نگاه میکند. سپس مانند قبل از نفس افتاده و بریده بریده و با صدائی تنطیم گشته ادامه میدهد: "آقای عزیز، ببخشید که مزاحم شما میشوم. اگر اجازه بدهید، فقط یک سؤال. من میشنوم که ما هموطنیم. آیا شما به جاهای دور جهان سفر کردهاید؟
من سرم را به علامت تأیید تکان میدهم.
و او زانوهایش را با دستهای بزرگش محکم میگیرد، خودش را به جلو خم میکند و با حالت هیجانزدهای به من نگاه میکند و به همان شکل ادامه میدهد: "آیا امکان دارد که من قبلاً شما را یک بار دیده باشم؟ آیا حافظه خوبی برای چهرهخوانی دارید؟ خواهش میکنم، فقط به من دقیق نگاه کنید. آیا چهرهام برایتان آشنا به نظر نمیآید؟"
من همانطور که او مایل بود با دقت به چهرهاش نگاه میکنم. اما وقتی قصد گشودن دهانم را داشتم تا تأسفم را از اینکه آشنائیمان را به یاد نیاوردهام اظهار کنم هیجانزه حرفم را میبُرد.
"این برایم اهمیت خیلی زیادی دارد. اما باید انسانی وجود داشته باشد که مرا بشناسد. منظورم این است که همه باید درک کنند که این احساس غیرقابل تحملیست ... اینطور که من حداقل زنده بر روی دو پا ایستادهام و نمیدانم که چه‌کسی هستم یک شکنجه تقریباً بی‌همتاست. ... ببینید، این آقا اینجا ... آقای سِپچانی، بدون شک خوبیِ من را میخواهد، اما او نمیتواند ابداً به من کمک کند. به او گفتهاند که من دکتر فلسفه گوتفرید هاگِمَن هستم. و این فقط تا آنجائی درست است که من در زندگی قبلیام واقعاً این نام را با خود حمل میکردم؛ اما این دکتر گوتفرید هاگِمَن به تازگی فوت کرده است، و این همچنین یک واقعیت است که آقای سِپچانی هم جرأت شک کردن به آن را ندارد. حال خودتان بگوئید: وقتی از یک طرف اقرار میکنند که آن گوتفرید هاگِمَن فوت کرده است و از طرف دیگر نمیتوان انکار کرد که من اینجا در برابرتان زنده نشستهام، بنابراین واضح است که ادعای اینکه من خودم گوتفرید هاگِمَن هستم غیرمنطقیست. شما میخندید؛ البته، من هم میخندم، این واقعاً خیلی هم مضحک است که حتی افراد با تحصیلات بالا، افراد باهوش میتوانند چنین اشتباه فاحش منطقیای مرتکب شوند." او عصبی میخندد و برای تأیید شادیاش با کف دست به زانویش میکوبد و سپس دوباره از پنجره به بیرون خیره میشود. آقای سِپچانی از این فرصت استفاده میکند تا با خم کردن سر خود پیشانیاش را بگیرد و همزمان توسط پانتومیم و حالت چهرهاش به من بفهماند که من لازم نیست خودم را نگران سازم.
همسفر هولناک ما انگار دیده باشد که در پشت سرش چه میگذرد بلافاصله در حالیکه به همراه شیکپوش خود نگاهِ تحقیرآمیزی میاندازد دوباره خود را به سمت من میچرخاند و میگوید: "البته آقای سِپچانی فکر میکنند که من دیوانهام. خدای آسمان، من از او ناراحت نیستم. این همیشه سادهترین روش است، و نمیخواهم ادعا کنم که من در مورد مشابهی شاید برای فرار از تمام مشکلات به همین روش عمل نمیکردم. اما شما آقای عزیز، باید شما حداقل این فرصت را داشته باشید که مستقلاً قضاوت کنید. من برایتان تعریف میکنم که چگونه به این هستی تازه و بطور وحشتناک مرموز رسیدهام."
تلاش آقای سِپچانی برای متقاعد ساختن او کاملاً بیفایده بود. سِپچانی بسیار دوستانه به او میگفت که لازم نیست با توسل به زور چنین هیجانات مضر و غیرضروریای را سبب گردد و دوباره خاطره چیزهائی را زنده سازد که در حال حاضر بخشیده و فراموش گشتهاند. او اما توجهای به این نصیحت خیرخواهانه نمیکرد، بلکه قبل از آنکه نصیحت به پایان برسد از جا برمیخیزد تا در کنار من روی صندلی عقب بنشیند، کاملاً چسبیده به من. و بدون مقدمه بیشتری با به یاد آوردن دردناکترین و وحشتناکترین خاطرات با شور و حرارت و با فصاحتی که اجازه میداد داستانش را تقریباً تمرین شده به گوش برساند شروع به تعریف میکند. من میخواهم آن داستان را همانطور که در حافظهام باقیمانده است اینجا تعریف کنم، بدون تمام وقفهها، البته نه صادقانه مانند خود متن، اما حداقل بدون مواد اضافی و تا حد امکان به سبک راوی داستان.
"من بیست و چهار ساله بودم. امتحان رسمی را به پایان رسانده و دوره دکترایم را بعنوان زبانشناس میگذراندم. من میل سوزانی در خود احساس می‌کردم تا قبل از آنکه اجازه دهم مرا بعنوان کمک معلمی در درس لاتین به محل مبهمی بفرستند مقداری از این جهان بزرگ را بشناسم. اما من کاملاً بی‌بضاعت بودم. آن مقدار اندکی که پدرم برای من ذخیره کرده بود را باید برای تحصیل مصرف میکردم؛ برادر بزرگم که پس از فوت پدر مزرعه را به عهده گرفته بود نمیتوانست دیگر برایم پول کنار بگذارد. او خودش باید با نگرانیهای جدی مبارزه میکرد. بنابراین من در روزنامه برای شغل معلم خصوصی در خارج از کشور آگهی دادم. در میان پیشنهادهای متعددی که پس از آگهی رسیدند، پیشنهاد کنت پَلونی با منفعتترین آنها به نظرم آمد. یک سال قبل در چنین روزی به آنجا رفتم. انتظارات من در هر رابطهای بیش از حد برآورده گشت. یک منطقه باشکوه، مردمی بسیار جالب، یک دارائی با شکوه، یک خانه و زندگی درخشان، یا بهتر است گقته شود: خانه و زندگی درباری. کنت بیوه بود، یک مرد حدوداً پنجاه ساله با ظاهری بزرگمنشانه و قابل احترامِ یک مردِ واقعی بزرگ. او به نحوی با من رفتار میکرد که از یک فرد محترم نمی‌شد غیر از آن انتظار داشت؛ کاملاً بدون هیچگونه تحقیر و توهین‌. حتی رفتار بد من، ناشیگریهای اجتماعیم را بدون یک اخم کردن تحمل میکرد. پیرزن فرانسویای که بجز من بعنوان معلم خصوصی در خانه بود آموزش مرا در این قسمت به عهده گرفت و مرا مانند یک بچه مدرسهای سرزنش میکرد. اما از خود کنت هرگز کلمه سرزنشآمیزی نشنیدم. حداکثر اینکه او یک بار برای خود آرام لبخند زد. او با من از همان ابتدا در باره روش تعلیم و تربیت سه فرزندش بحث کرده بود. و چون من توانستم نظراتش را با وجدانی آسوده بپذیرم بنابراین او اعتماد کاملش را به من هدیه کرد و آزادی کامل به من داد. با دو کنت جوان، پسران باشکوه سیزده و ده سالهای که آشکارا بسیار وحشی بودند و در ابتدا ابداً هیچ شور و حرارتی نه برای زبانهای قدیمی و نه برای ریاضیات از خود نشان میدادند توانستم بزودی خیلی خوب کنار بیایم، و دختر کوچک هشت ساله با لطافت خاصی خود را به من پیوند داد، زیرا که پیرزن فرانسوی با عشق و محبت با او رفتار نمیکرد. از آنجا که رفتار کنت با من خوب بود بنابراین زیردستانش جرأت نمیکردند بجز با احترام بزرگی با من روبرو شوند. یک اسب و یک تفنگ شکاری در اختیارم گذاشته شده بود و من آموزش اسبسواری میدادم ــ خلاصه کنم، من زندگی رشکآوری را میگذراندم، از کارم خوشحال بودم و اجازه داشتم از موفقیتهایم در تعلیم و تربیت هم راضی باشم.
کنت اغلب اوقات غایب بود، مخصوصاً در زمستان، زمانیکه او ماهها در وین و بوخارست اقامت میکرد. اما برای من زمان به این خاطر در تنهائی روستا طولانی نمیگشت. وقتی کار با شاگردانم به پایان میرسید من به مطالعات خصوصیم ادامه میدادم، و سرگرمی هم به اندازه کافی وجود داشت. سورتمه سواری، اسکیت روی یخ ــ حتی رقص، وقتی که کولیها اطراق میکردند! ــ در این وقت ما میشنویم، ابتدا به صورت شایعه، سپس توسط سخنچینی همسایهها ــ و عاقبت کنت خودش آن را برای مباشرش مینویسد که او با یک خانم جوان در وین نامزد کرده است و میخواهد بلافاصله پس از ازدواجی که هفته آینده باید انجام گیرد با همسر جوانش برای اقامت دائم به ناگـپَلوین بیاید.
البته من هم کاملاً مشتاقانه در مقدمات استقبال درخشان از زوج تازه ازدواج کرده شرکت میکردم و حتی به احترام ارباب بخشنده و مهربانمان گذاشتم که کنت لایوش، پسر بزرگتر او یک شعر به زبان لاتین بخواند. دو فرزند کوچکتر، کنت کولومَن و کومتسه ایرما باید به مادر جوانِ جدید با خواندن بعضی از ابیاتِ آلمانیِ من خوشامد میگفتند. پایان ماه فوریه عروسی صورت گرفت و شب بعد از آن خوشامدگوئی درخشان در ناگـپَلوین آغاز گشت. کولیها از همان ابتدا با موسیقی وحشی خود فضای مناسب را آماده ساختند ... و شراب آتشینی که کنت سخاوتمندانه برای تمام کسانی که برایش کار میکردند اهدا کرده بود. همچنین کودکان اشعارشان را کاملاً شجاعانه و بدون مکث خواندند. کنت از من بخاطر مراقبت کردنم بسیار دوستانه تشکر میکند و بعد مرا به همسر جوانش بعنوان هموطن وی معرفی میکند. کنتس دستش را به طرف من دراز میکند ــ چنان دست کوچکی که سه برابرش را میتوانستم در پنجهام ناپدید سازم! او بسیار جوان و زیبا بود! و وقتی با چشمان آبی تیره بزرگش به من لبخند میزند خون با عجله به سرم هجوم میآورد و در گوشهایم چیزی خشخش میکند، من هیچ‌چیز از آنچه که او به من میگفت را نمیشنیدم. ــ میهمانی شام فوقالعادهای برپا شده بود که در آن مباشر، مدیر، رؤسای حسابداریِ کلیسا و همسرانشان، پیرزن فرانسوی و من اجازه شرکت در آن را داشتیم. و بعد از صرف شام به اتاق موسیقی رفتیم. کنتس مایل بود پیانو را امتحان کند. سپس برایمان چند ترانه آلمانی و اپرا خواند. من هرگز چنین صدائی نشنیده و چنین هنر آوازخوانیای را ندیده بودم. من خیلی اهل موسیقی نیستم، گرچه کمی ویولن مینوازم؛ اما آنقدر میفهمیدم که این آواز خواندن هنری استادانه بود. من هنگام غذا خیلی کم نوشیده بودم، زیرا میدانستم که نمیتوانم مشروب زیادی تحمل کنم، اما مانند مستها شده بودم. من به خودم میگویم <کنتس باید خیلی خوشبخت باشد> و پس از به پایان رساندن آواز برای گفتن این حرف کاملاً دلیرانه به طرف او میروم. او با مهربانی به من لبخند میزند و دستش را بر روی دست کنت میگذارد. او با خوشحالی جواب میدهد که دلیل زیادی برای شادی دارد. او مانند یک دختر کاملاً جوان صحبت و مانند کودکی فکر میکرد، اینچنین او شاد بود. اما من سادهلوحانه پاسخ میدهم: <نه، منظورم این نبود. منظورم این است که چون شما قادر هستید به این زیبائی آواز بخوانید باید بسیار خوشبخت باشید.> بعد هر دو نفر مرا دست میاندازند و به من میخندند. و کنت میگوید: <شما اما در حال حاضر خیلی مؤدب نیستید>. من از این حرف طوری گیج شدم که با زحمت زیادی میتوانستم خودم را روی پاهایم نگهدارم. همه میخندیدند، آقایان و خانمها، همچنین کسانیکه اصلاً جریان را نفهمیده بودند، و من خودم را از حلقه مهمانها خارج میسازم. فقط کاملاً در فاصله دوری جرئت میکنم کنتس را تماشا کنم. او خیلی جوان و خیلی زیبا بود! و کنت پیر خیلی عاشق بود ــ اوه، شما نمیتوانید تصور کنید که او چگونه دختر را تماشا میکرد؛ او احتمالاً فکر میکرد که دیگران متوجه نمیشوند. او همچنین با تمام افراد حاضر در مهمانی صحبت میکرد و به سلامتیشان مینوشید، زیرا که مرتب شامپاین سرو میگشت. اما من میدیدم که چگونه او نگاهش به اندام زیبای دختر دوخته شده است. چشمانش داغ و بیرحمانه به نظر میآمدند. دلم میخواست فریاد بکشم و خودم را بین او و دختر قرار دهم، تا این نگاهها که من فکر میکردم باید کنتس را مانند آهن گداختهای بسوزانند از او دور سازم. من فکر میکنم که از ارباب مهربان و خوبم متنفر بودم. سلطان مارکه بیچاره! آیا شما سلطان مارکه را میشناسید؟"
من فقط سرم را تکان میدهم. او سکوت میکند و خیره به فکر فرو میرود. هیچیک از ما کلمهای نمیگفت. او ابتدا پس از مدتی طولانی دوباره شروع به صحبت میکند. با دندانهای به هم فشرده دندانقروچه میکرد و فقط گاه به گاه یک کلمه قابل درک بود: آدم رذل ... بدبخت، ناسپاس، خائن تبهکار!" او خشمگین و لجوجانه تلاش میکرد بدترین عناوین را پیدا کند. ناگهان او سخت میخندد، مچ دستم را میگیرد و بلند میگوید: "میدانید با پیشخدمت مخصوصی که یک بار در باره خانم کنتس با بی‌احترامی صحبت کرد چه کردم؟ من سه دندان از پوزه تهمتزن و بینیاش را خُرد و خمیر کردم. و سلطان مارکه خوب به این خاطر تحسینم کرد. ــ بسیاری از آقایان محترمِ محله دیگر پیش ما نمیآمدند. و یا وقتی هم میآمدند بدون خانمهایشان میآمدند ــ زیرا کنتس ما برایشان به اندازه کافی خوب نبود. زیرا که او ریشه اشرافی نداشت؛ آنها میگفتند که مادرش رختشو بوده است. اما این فقط حسادت بود، زیرا که او خیلی، خیلی زیباتر از بقیه خانمها بود و میتوانست مانند کودکی روشن بخندد و مانند بلبل چهچهه بزند. او خیلی، خیلی خوب بود. درست به همین خاطر برایش شایعات زشت میساختند و تلاش میکردند هرجا که میشود به او توهین کنند، بدون آنکه آقای کنت بتواند کاری انجام دهد. من چه زیاد همه آنها را خوار میشمردم! و از پیرزن فرانسوی هم متنفر بودم؛ زیرا او تلاش میکرد بچهها را بر علیه نامادریشان تحریک کند. من حالا با بچهها مشکل داشتم. آنها میگفتند که مجبور نیستند از مادر جدیدشان اطاعت کنند، و از من هم نمیخواستند دیگر اطاعت کنند، زیرا من تهدید کرده بودم که اگر یک بار دیگر این حرف را بزنند آنها را کتک خواهم زد. کاش من خودم را کتک میزدم، و قبل از آنکه شیطان مرا کاملاً تحت قدرت خود میگرفت میکشتم. من دقیقاً میدانستم که این جریان پایان خوشی نخواهد داشت. اما دیگر هیچ‌چیز کمک نمیکرد ... حتی فرار؛ فقط یک پایان یافتن سریع میتوانست کمک کند. اما وقتی من لبخند کنتس را میدیدم سپس از این قصد خوب دیگر خبری نبود. تو باید برای دیدن یک بار دیگر لبخندش زندگی کنی. فقط یک بار دیگر! او حالا دیگر مانند سابق خیلی لبخند نمیزد. ضربالاجل من مرتب طولانیتر میگشت. کنتس خشم فراوانی داشت ــ و من همچنین فکر میکردم که اقامت در ناگـپَلوین برایش کسل‌کننده شده است. او نمیتوانست همه‌چیز را آنطوری داشته باشد که در وین به آنها عادت داشت. و کنت پیر هم نمیتوانست همیشه پیش او باشد. او می‌بایست به زمینها سرکشی کند یا حتی برای انجام کارهایش به پایتخت برود. و بعد من خوشحال میگشتم، من رذل بی‌شرم خوشحال میگشتم! در حالیکه به خوبی میدانستم که شیطان هر بار کنتس در قصر تنها میماند عذابی جهنمی در درونم آماده میسازد."
او آه عمیقی میکشد و هر دو مشت بزرگ خود را به چشمانش میفشرد. و سپس با صدائی که به زمزمه خشنی شبیه بود ادامه میدهد: "به این صورت تا اواسط تابستان ادامه داشت. در این وقت نیرویم به پایان میرسد. من میدانستم که باید اتفاقی رخ دهد، چیزی وحشتناک، و من آماده هرچیز بودم. کنت در ابتدای این ماه بخاطر یک کار فوری به بوداپست سفر میکند. او تصمیم داشت چهارده روز آنجا بماند. روزها برایم با آهستگی وحشتناکی میگذشتند، و شبها خیلی آهستهتر. من دیگر خواب نداشتم و کنتس را فقط هنگام صرف وعدههای غذا میدیدم. بجز این میتوانستم همه‌جا از سر راهش کنار بکشم، زیرا من ترس بی‌نامی از تنها ماندن با او داشتم. و بعد حتی دیگر نمیتوانستم پشت میز نشستن با او را هم تحمل کنم، گرچه بچهها و پیرزن فرانسوی هم آنجا بودند. بعد به بهانه بیماری گذاشتم غذا را به اتاقم بیاورند. در آخرین شب قبل از بازگشت کنت ــ آن شب یک شب خیلی زیبائی بود و تمام پنجرههای خانه باز بودند ــ در این وقت میشنوم که کنتس در طبقه پائین آواز میخواند. بدون آنکه قبلاً لباس بهتری بر تن کنم، حتی بدون دگمههای سرآستین، با بلندترین قدمها از پلهها پائین رفتم و داخل اتاق موسیقی شدم ــ من چنان سریع راه میرفتم تا فکر عاقلانهای، یکی از این نیات خوب و عذاب‌دهنده نتواند از من پیشی گیرد و مرا از رفتن بازدارد. بدون ضربه زدن به در داخل اتاق موسیقی میشوم و کاملاً نزدیک پیانو میروم و میپرسم که آیا اجازه گوش کردن دارم. من دیگر نمیدانم که او چه جواب داد. اگر قصد بیرون کردنم را هم میداشت باز از آنجا نمیرفتم. اما او به خواندن ادامه داد. او با صدای شیرینش از عشق میخواند، فقط از عشق میخواند. و من در گوشهای نشسته بودم و به او گوش میکردم، تا اینکه او گفت که نمیخواهد دیگر بیشتر آواز بخواند. بعد من بسوی او رفتم و دست کوچکش را میان این دو پنجه بزرگ گرفتم. من هیچ‌چیز نمیگفتم؛ اما او میدانست که من میخواهم از او تشکر کنم. و من به چشمهایش نگاه میکردم، و چشمهای او از من جدی سؤال میکردند. او رنگش میپرد و با یک دست پیانو را میگیرد. بنابراین او حالا آن را میدانست. ــ من به اتاق خودم در طبقه بالا میروم و به پنجره باز اتاق تکیه میدهم. من صدای نواخته شدن زنگ ساعت را میشنیدم، ساعت بزرگ و قدیمی در دالان طبقه پائین را که همیشه یک یا دو دقیقه جلو میرفت. و بعد از آن ناقوس برج کلیسا به صدا میآید. من فکر کردم باید اینطور باشد، باید ساعت باشکوه همیشه قبل از ساعت روستا به سخن آید و به این خاطر خندهام گرفت. این اما تنها چیزی بود که من به آن فکر کردم و بیش از این نمیدانم که زمان برایم چگونه گذشت. من کاملاً آرام بودم. اما در نیمه‌شب با شنیدن اولین صدای زنگ ساعت به نظرم آمد که انگار زوزه وحشتناکی به هوا برخاسته است. یک نور قرمز خونین رنگ ناگهان تمام آسمان را میپوشاند و یک نفسِ آتشین به صورتم ضربه میزند، طوری که انگار موهایم در میان شعله آتش قرار دارد. من با هر دو دست سرم را میپوشانم و خودم را به کنار خم میکنم. در این حالت گوش میکردم که آیا ساعت روستا هم دوازده ضربه را به صدا خواهد آورد. اگر این چنین نمیشد بنابراین من هم نباید آنچه را که حالا برای انجامش مصمم بودم انجام میدادم. اما ساعت روستا به صدا آمد ــ من تا دوازده ضربه را شمردم، بنابراین باید این کار انجام میگشت. ــ با پاهائی در جوراب آهسته و نوک پا در تاریکی از پلهها پائین رفتم؛ من برای راهی که میرفتم به چشمها احتیاجی نداشتم. و من در سکوت تا در اتاق خوابش رفتم. در این لحظه در اتاق خود به خود باز میگردد و در آستانه در کنتس ایستاده بود. لامپ اتاق با چتر قرمزی که بر رویش قرار داشت هنوز روشن بود. همه‌چیز در رنگ قرمز غرق شده بود ــ همچنین لباس چروکدار سفید رنگی که کنتس بر تن داشت. موی فوقالعاده جذاب زرد گندمی رنگش که نور خفیف قرمز رنگ لامپ بر آن میتابید بر روی شانههایش آویزان بود و به سمت پائین میرفت. من با دیدن گلوی سفید رنگش که چهچهه بلبل از آن خارج میگشت ــ من فقط این گلو را میدیدم ــ دچار هیجان شدیدی میشوم. من پنجههای زمختم را کاملاً باز میکنم تا گلویش را بفشارم. او نباید فریاد میکشید. اما فکر میکنید که آیا او ترسی از خود نشان داد؟ آه نه؛ او آرام ایستاد، لبخند زد و فقط آهسته گفت: <عاقبت، من این را میدانستم.> من در برابرش زانو زدم، و او در را پشت سرم قفل کرد."
او سکوت میکند. او به سختی نفس نفس میزد. انگشتهایش را یکی بعد از دیگری باز و بسته میکرد و کف دستها را با زانویش خشک میکرد. سیگاربرگ آقای سِپچانی خاموش شده بود و با دقت رفتار او را مشاهده میکرد. من نگاهش را جستجو میکردم، اما او از نگاه کردن به چشمانم اجتناب میورزید. گماشته یا هرچه که او بود، از جای خود بلند شده و کاملاً چسبیده در کنار همسفر عجیب و غریبم نشسته بود. ما قبل از آنکه او دوباره شروع به صحبت کند از دو ایستگاه بدون توقف گذشته بودیم. سیاهی شب به کوپه کم نور ما داخل شده بود. لوکوموتیو سوتی طولانی میکشد و یک قطار دیگر با سرعت از کنار قطار ما میگذرد.
در این هنگام همسایهام عاقبت از تفکر تبآلودش بیدار میگردد و آهسته فریاد میزند: "کنت! کنت! روز شده بود، تمام آسمان مانند نیمه‌شب قرمز خونین رنگ بود. اما ما صبح به این زودی انتظار او را نمیکشیدیم. من صدایش را از انتهای راهرو میشنیدم، و من فرار کردم. من چنین اسفبار بُزدل بودم که توانستم فرار کنم! بجای آنکه سادهترین کار را انجام دهم: اول کنتس را خفه کنم و سپس خودم را به سرعت نابود سازم. بعد ماجرا میتوانست مانند یک خدای مُرده باشد! اما من از آنجا فرار کردم، من از پلهها به بالا دویدم، از پلههای چوبی، میدانید، پلههای باریک چوبی. تمام خانه بیدار بودند، آنها همه من را دیده بودند. و بچهها از اتاق خوابشان بیرون آمده و نمیدانم با چه چیزی به طرف من پرتاب میکردند. من فریاد کشیدنشان را از پشت سرم میشنیدم، و از کنار سرم چیزی پرواز کرد و گذشت. اما در راهرو قفل بود، قفل و مُهر و موم شده. من پشت سرم صدای واقواق کردن سگها و فریاد بچهها را میشنیدم، و من با تمام قوا خودم را به در کوباندم. یک بار، دو بار، سه بار، در این وقت چفت آهنی از جا کنده میشود، قفل و چفت با صدا بر روی زمین پرتاب میشوند و من رو به جلو به کریدور هجوم میبرم. نیمی از فضای آنجا را مبلهای قدیمی اشغال کرده بودند، زیرا که چند اتاق را برای کنتس جوان تزئین کرده و مبلمان قدیمی را آنجا گذاشته بودند. و من یک صندلی برداشتم و به سمت دو سگ بزرگی که از روی پلهها در حال جهیدن بودند پرتاب کردم. اما یک صندلی چه میباشد؟ یک سنگ کوچک به یک گله گرگ پرتاب کردن است! و من یک کمد سنگین را تا در راهرو میکشم و آن را از پلهها به پائین هُل میدهم. اما یک کودک هم میتوانست از روی آن بالا بیاید. آن هم هیچ فایدهای نداشت. و من کمد لباس را با یک دست به زمین انداختم و سپس با دستها و زانو آن را هُل دادم، و هورا! کمد از روی پلهها به پائین میغلتد. اما آن هم مانند آن بود که انگار آدم بخواهد یک شکاف را با خاک اره بپوشاند، یک پُشته تختهپاره بیفایده؛ مانند آنکه آدم بخواهد با شن یک مخروط بسازد: شن از دو سمت مخروط به پائین میریزد و هرگز بلندتر نمیشود. و من چمدانهای کهنه قدیمی و تختخوابها و چندین میز و صندلی را برداشتم ــ در این وقت اینها عاقبت کافی بودند. تمام پلهها پُر شده و تا سقف سنگر ایجاد شده بود. من حالا راضی بودم. من عرق پیشانیم را پاک میکنم. من کاملاً شاد بودم، کار سنگین و پُر زحمت حالم را خوب کرده بود. من به اطرافم به زمین خالی نگاه میکنم و گوش میسپرم. عجیب است: سکوت مُردهای برقرار بود. من هنوز فریادهای وحشتناک تعقیب‌کنندگانم و سر و صدای شکستن مبلمان بر روی پلهها را در گوش داشتم ــ و حالا بطور ناگهانی این سکوت گورستان!
من ایستاده بودم و استراق‌سمع میکردم: نگاهم را محکم به زمین چوبی دوخته و با دقت استراق‌سمع میکردم. از اینکه نمیتوانستم هیچ‌صدائی بشنوم ترسیده بودم. من شروع به لرزیدن کردم، و در کنار ستون فقراتم هوای سردی مانند دو انگشت یخزده که آهسته در تاریکی بدنبال چیزی میگردند به بالا رخنه میکند. و بعد ناگهان از پشت سرم یک صدای عجیب و غریب میشنوم یا در واقع دو صدا، یکی لطیف و دیگری تیز. من با هیجان استراق‌سمع میکنم. صدا طوری به گوش میرسید که انگار بر روی ویولن، مرتب به تناوب e بر روی سیم خالی و سپس با انگشت چهارم بر روی سیم A کشیده شود ــ یک e مات و یک e روشن ــ به طور دائم. این بدون شک یک ویولن بود و کسی پشت سر من ایستاده بود و با آرشه بر روی سیمها میکشید؛ اما من جرأت نمیکردم رویم را برگردانم. و حالا او نزدیکتر میگشت. این صدا خود را از کنار در گوشم حفر میکرد ــ چند قدم دیگر، بعد باید کسی را که چنین خراب و ترسناک ویولن مینواخت میدیدم. ــ و حالا او آنجا بود! او به رفتن ادامه داد؛ کاملاً آرام یک پا جلویِ پای دیگر میگذاشت، ساکت، و با ریتم به دورم میچرخید. و دائماًe ... e ... سیم خالی، چهارمین انگشت. او تقریباً هم قد من بود، کاملاً لاغر و کت و شلوار مضحک تنگی بر تن داشت. او یک کولی نبود؛ اصلاً موجودی شبیه به انسان نبود ــ اصلاً آنچه تا حال کسی دیده یا شنیده باشد نبود. او دارای یک صورت بود، چونکه دو چشم در آن قرار داشت، سیاه، چشمانی کوچک مانند دکمههای کوچک و براق یک چکمه؛ وگرنه صورت اصلاً بی‌شکل بود. رنگ خاکستری سیاهش مانند پوست یک سیبزمینی که در آتش پخته شده باشد ترک داشت. ــ و حالا او دوباره پشت سر من بود، بی‌صدا به راهپیمائی ادامه میداد، دائم با ریتم e ... e ... سیم خالی، چهارمین انگشت ... من مانند میخکوب شدهها در همان نقطه ایستاده بودم و نمیتوانستم هیچکدام از اعضای بدنم را حرکت دهم. و با این حال چنین به نظرم میرسید که انگار بالاتنهام مدام بطور یکنواخت با گام برداشتنهای نوازنده ویولن میچرخد، انگار که پیچ ستون فقرات در بدنم را باز میکنند، من یک چنین احساسی داشتم. و او مدام به دورم راهپیمائی میکرد. نمیدانم چند بار، اما دایرهها مرتب تنگتر میگشتند و e مدام تیزتر ــ و حالا او در برابرم میایستد. ویولن را زیر بازویش میگذارد، سپس نوک آرشه را به یکی از سراشیبهای سقف فشار میدهد و کشش آن را با دقت امتحان میکند. و حالا آن را محکم جلوی چشمانش نگاه میدارد، با دقت نشانه میگیرد ــ و آرشه را میان قلبم فرو میکند. این اصلاً دردم نیاورد. چنان راحت قلبم را با آن سوراخ کرد که انگار قلب کره نرمی بوده است. من به زمین میافتم و مدتی طولانی در راهرو دراز افتاده بودم. اما من هنوز کاملاً نمُرده بودم. آه نه! من میدیدم که او چگونه آرشه را دوباره از قلبم بیرون کشید و با دقت آن را با آستینش پاک کرد. بعد خودش را روی من خم کرد و با دو انگشت اشارهاش کاملاً ملایم چشمهایم را از حدقه خارج ساخت و بیتفاوت آنها را به کناری پرت کرد. و بعد پای راستش را بلند کرد و روی چشم راستم قرار داد و پس از آن پای چپش را بلند کرد و بر روی چشم چپم گذارد ــ و در این حال ــ تمام اندامش به درون من سر خورد ــ بدون هیچ زحمتی، طوریکه انگار اصلاً اتفاقی در حال رخ دادن نیست. این آخرین چیز بود. ــ از آن به بعد دیگر چیز بیشتری نمیدانم. من فقط میدانم که او درون من است، که او خودش را بطور کامل تا آخرین منافذ به درونم نفوذ داده است. همانطور که حالا شما مرا در برابر خود میبینید. من وجود دارم، من نفس میکشم، من صحبت میکنم؛ و اصلاً شکی از بودنم وجود ندارد، اما من دیگر من نیستم ــ من یک فرد کاملاً غریبه برای خودم شدهام و هیچکس مرا نمیشناسد!
من همه آنها را دوباره دیدم. کنت بر روی شانهام نواخت، بچهها با من دست دادند و کنتس خودش برایم قند در چای انداخت و در این حال خیلی دوستانه لبخند زد، طوریکه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. اما هیچکس نمیتوانست به من بگوید که من چه‌کسی هستم. هیچ انسانی این را نمیداند! اما من سرم را در این راه گذاشتهام تا از آن باخبر شوم ــ و حتی اگر هم مجبور شوم تمام جهان را از یک قطب تا قطب دیگر بپیمایم."
و او در حالیکه لبخند تحقیرآمیزی دور دهانش بازی میکرد خود را به پشتی صندلی تکیه میدهد.
من آنجا با دستان یخزده مانند مجسمه بیحرکت نشسته بودم، این داستان وحشتناک خونم را از حرکت انداخته بود. من فقط از این خوشحال بودم که او نمیخواست عقیدهام را بشنود. من ابتدا پس از گذشت مدتی طولانی جرأت کردم نگاهم را تا حدودی کمک‌خواهانه بسوی آقای سِپچانی بیندازم. او با انگشتان سفید با خط ریش براق سیاهـآبی رنگش بازی میکرد و لبخند میزد. او واقعاً قدرت خندیدن داشت ــ پس از چنین داستانی! چه بلغمی مزاج بی‌عاطفهای باید او باشد! و حالا او خود را به جلو خم میکند، آهسته و دوستانه به زانوی مرد بیچاره دیوانه میزند و میگوید: "میدانید، عزیزم: خیلی جای تأسف است که از آن مرد قبل از داخل شدن به درونتان نامش را نپرسیدید."
آقای هاگِمَن خود را به جلو خم میکند، به پیشانیش چین میاندازد و با جدیت غمانگیزی به چشمان مرد مقابل خود نگاه میکند. این یکی اما نگاه او را راحت تحمل میکند، بعد آقای هاگِمَن دوباره به پشتی صندلی خود تکیه میدهد؛ به سقف خیره میشود و متفکرانه با خودش زمزمه میکند: "بله، البته باید این کار را میکردم. اما حالا دیگر دیر شده است. شاید هم وقتی کسی دارای صورت نیست اصلاً نامی هم نداشته باشد!" و بعد در دریای تفکر عمیقی غرق میگردد.
در ایستگاه بعدی چراغها روشن میشوند. آقای هاگِمَن حالا کاملاً آرام شده بود. مدتی به لامپ خیره میشود، سپس سرش به سمت سینه خم میگردد و خیلی زود به خواب میرود.
من به محض آنکه از خواب بودنش مطمئن میشوم خودم را در کنار آقای سِپچانی مینشانم و از او میپرسم که ماجرا از چه قرار است. او خود را بعنوان مدیر یک بیمارستان روانی خصوصی در پِشت معرفی میکند و از اینکه به علت خالی نبودن کوپۀ دیگری متأسفانه برایم توسط حضور یک دیوانهای که او با کمک نگهبان قصد تحویل دادن به تیمارستان را دارند مزاحمت ایجاد کرده است معذرت میخواهد.
"اما لطفاً بخاطر خدا به من بگوئید که در این داستان وحشتناک چه حقیقتی وجود دارد؟"
دکتر با شانه بالا انداختن میگوید: "هیچ. یا تقریباً چیزی شبیه به هیچ. <کنت نجیب و سخاوتمند> یا همان <سلطان مارکه بیچاره> یک عیاش پیر است که مرتکب حماقت گشته و یک خواننده اپرای زیبایِ اهل وین را با وجود گذشته بسیار رسوایش به همسری برگزیده است. این شیطان بیچاره هم بطرز لاعلاجی عاشق کنتس شده بوده است. کنتس باید با لبخندهایش او را دچار توهم ساخته باشد. بین این دو هیچ ماجرائی اتفاق نیفتاده است، اما ابداً هیچ اتفاقی. او رنج میبرد، چطور باید بگویم: از هیپرتروفی در رنج است؛ وجدان بیش از حد حساسش او را دیوانه ساخته است. یک مورد غمانگیز، درست میگویم؟"
"آیا شما امیدی به درمان شدنش دارید؟"
او شانههایش را تقریباً تا گوشها بالا میکشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر